بازگشت

امامت امام كاظم


محمد بن قولويه (به سند خود) از هشام بن سالم روايت كرده كه گفت: پس از وفات امام صادق عليه السلام من و محمد بن نعمان (مؤمن طاق) در مدينه بوديم، و مردم بر سر عبدالله بن جعفر ]عبدالله افطح[ انجمن كرده بودند كه او پس از پدرش امام است، پس ما بر او در آمديم و مردم نزد او بودند، ما از او پرسيديم: زكات در چه اندازه از مال واجب مي شود؟ گفت: در دويست درهم پنج درهم، گفتيم: در صد درهم (چه اندازه واجب است)؟ گفت: دو درهم و نيم، گفتيم: به خدا مرجئه (سني هاي لا ابالي) نيز اين را نگويند، عبدالله گفت: به خدا من نمي دانم مرجئه چه مي گويند.

هشام گويد: پس ما از نزد عبدالله بن جعفر گمراه (و سرگردان) بيرون آمديم و نمي دانستيم به كجا برويم و در كنار يكي از كوچه هاي مدينه نشسته گريه مي كرديم و نمي دانستيم



[ صفحه 85]



چه بايد بكنيم و به كه رو آوريم، با خود مي گفتيم: به سوي مرجئه، يا به سوي قدريه، يا به سوي معتزله، يا به سوي زيديه [1] .



[ صفحه 86]



برويم؟ در همين حال بوديم من مردي را كه نمي شناختم ديدم با دست به من اشاره مي كند، ترسيدم جاسوسي از جاسوسان منصور دوانيقي باشد، چون منصور جاسوساني در مدينه داشت كه ببيند مردم پس از جعفر بن محمد عليه السلام امامت چه شخصي را خواهند پذيرفت تا او را گرفته گردن بزنند، من ترسيدم اين پيرمرد از همان جاسوسان باشد، پس به مؤمن طاق گفتم: تو از



[ صفحه 87]



من دور شو زيرا من بر خود و بر تو انديشناك و نگرانم، و اين مرد مرا نيز مي خواهد نه تو را، تو از من دور شو مبادا به هلاكت افتي و به دست خود در نابوديت كمك كرده باشي، پس احول (كه همان مؤمن طاق بود) به فاصله ي زيادي از من دور شد و من به دنبال پيرمرد رفتم و چنين گمان مي كردم كه نمي توانم از دست او رها شوم و به ناچار همچنان به دنبال او رفته و تن به مرگ داده بودم تا اينكه مرا به در خانه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام برد، آنگاه مرا رها كرده و برفت، ديدم خادمي بر در خانه است به من گفت: خدايت رحمت كند داخل شو، من داخل خانه شده ديدم حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در آنجا است، و بدون سابقه فرمود:

فقال لي ابتداء منه إلي إلي لا إلي المرجئة و لا إلي القدرية و لا إلي المعتزلة و لا إلي الخوارج و لا إلي الزيدية.

«نه به سوي مرجئه، و نه به سوي قدريه، و نه به سوي معتزله، و نه به سوي زيديه، بلكه به سوي من، به سوي من».

عرض كردم: فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟

فرمود: آري، گفتم: مرد؟

فرمود: آري.

گفتم: پس از او امام ما كيست؟

فرمود:

ان شاء الله أن يهديك هداك.



[ صفحه 88]



«اگر خدا بخواهد تو را راهنمايي كند خواهد كرد!».

گفتم: قربانت شوم همانا عبدالله برادر شما چنين پندارد كه او پس از پدرش امام است؟

فرمود:

عبدالله يريد أن لا يعبد الله.

«عبدالله مي خواهد خدا را نپرستد».

گفتم: پس بفرمائيد بعد از پدر شما امام كيست؟

فرمود:

ان شاء الله أن يهديك هداك.

«اگر خدا بخواهد تو را راهنمائي كند خواهد كرد».

عرض كردم: قربانت گردم آن امام شما هستي؟

فرمود:

«لا أقول ذلك؛ من آن را نمي گويم».

هشام گويد: با خود گفتم: من از راه مسأله درست وارد نشدم، سپس (پرسش را عوض كرده) گفتم: براي شما امامي هست؟ (و بر شما لازم است از امامي پيروي كني؟) فرمود: نه، گويد: (در اين هنگام) چنان هيبت و عظمتي از آن بزرگوار در دلم افتاد كه جز خدا نمي داند، سپس عرض كردم قربانت من از تو پرسش كنم همان گونه كه از پدرت مي پرسيدم؟

فرمود:

سل تخبر لا تذع فإن أذعت فهو الذبح.



[ صفحه 89]



«بپرس تا پاسخ گيري ولي فاش مكن كه اگر فاش كني نتيجه اش سر بريدن است (يعني ما را مي كشند)».

گويد: من از او پرسش هائي كرده ديدم دريائي است بيكران، عرض كردم قربانت شيعيان پدرت گمراه و سرگردان شده اند آيا با اين پيماني كه شما بر پنهان داشتن جريان از من گرفته ايد، (اجازه مي دهيد) جريان امامت شما را به آن ها برسانم و آنان را به سويت دعوت كنم؟

فرمود:

من آنست منهم رشدا فألق إليه و خذ عليه بالكتمان فإن أذاع فهو الذبح و أشار بيده إلي حلقه.

«هر كدام رشد و خردمندي و رازداريشان را دريافتي به او برسان و پيمان بگير كه فاش نكند و اگر فاش كند سر بريدن در كار است - و با دست اشاره به گلوي خود كرد -».

گويد: پس از نزد آن حضرت بيرون رفتم و اباجعفر احول (مؤمن طاق) را ديدم به من گفت: چه خبر بود؟ گفتم: هدايت بود و داستان را برايش گفتم، آنگاه زراره و ابوبصير را ديدار كرديم (به آن دو نيز جريان را گفته) آنان خدمت آن حضرت رسيده سخنانش را شنيدند و پرسش هايي كرده يقين به امامتش پيدا كردند، سپس مردم را گروه گروه ديدار كرده



[ صفحه 90]



(و جريان را گفتيم) و هر كه پيش آن جناب مي رفت به امامتش يقين مي كرد مگر دار و دسته عمار ساباطي (كه قائل به امامت عبدالله افطح شدند)، و عبدالله بن جعفر تنها مانده جز اندكي از مردم كسي به نزدش نمي رفت. [2] .


پاورقي

[1] مرجئه: فرقه اي بودند كه ايمان قلبي را كافي در نجات و سعادت انسان مي دانستند و براي عمل نقش چنداني قايل نبودند. در نتيجه گناه را مانع نجات و رستگاري مؤمن نمي دانستند، و گناهكاران را بيش از حد اميدوار مي ساختند. (ر. ك: رباني گلپايگاني، علي، فرق و مذاهب كلامي، صص 286 -283).

قدريه: محور بحث نزد اين فرقه افعال اختياري انسان - خصوصا كارهاي نارواي او بود - آنان فكر مي كردند كه اعتقاد به قدر پيشين الهي در افعال اختياري انسان، با مختار و مريد بودن او در انجام اين كارها سازگار نيست، و در اين صورت تكليف و مجازات افراد خطاكار عادلانه نخواهد بود. و از طرف ديگر هرگاه افعال انسان متعلق قدر و قضاي الهي باشد، كارهاي نارواي او به خدا نسبت داده خواهد شد، و اين امر با تنزه و پيراستگي خداوند از قبايح و ناروايي ها منافات دارد.(ر. ك: همان، صص 259 -255).

معتزله: اين مذهب در اوايل قرن دوم هجري توسط واصل بن عطا (80-131) پديد آمد، در آن زمان مسأله ي مرتكبان گناه و حكم دنيوي و اخروي آنان مورد بحث جدي قرار داشت. خوارج آنان را كافر و مشرك دانسته و معتقد بودند اگر بدون توبه از دنيا بروند محكوم به عذاب ابدي خواهند بود، اما اكثريت امت آنان را مؤمن فاسق مي دانستند، و حسن بصري آنان را منافق مي دانست.

در چنين شرايطي، واصل بن عطا كه از شاگردان حسن بصري بود، رأي جديد را ابراز نموده، گفت: ايمان اسم مدح بوده و عبارت است از مجموعه اي از خصال و صفات پسنديده، و مرتكبان كباير فاقد برخي از آن سفاتند، فسق نيز اسم ذم است، لذا فاسقان را نمي توان مؤمن ناميد. و از طرفي، چون به توحيد اقرار داشته و برخي از صفات حميده را نيز دارا هستند، نمي توان آنان را مشرك و كافر ناميد. و در نتيجه بايد گفت: فسق حد وسط ميان ايمان و كفر بوده و مرتكبان كباير نه مؤمنند و نه كافر، ولي از آنجا كه در قيامت، انسان ها دو گروه بيش نيستند، گروهي اهل بهشت و گروهي اهل دوزخ «فريق في الجنة و فريق في السعير - شوري: 7» و بهشت نيز جايگاه مؤمنان و صالحان است؛ بنابراين اگر فاسقان بدون توبه از دنيا بروند اهل دوزخ و مخلد در آنند، اين نظريه به عنوان «منزله ي بين منزلتين» شهرت يافت. (ر. ك: همان، صص 265-261).

زيديه: تاريخ پيدايش اين فرقه، به قرن دوم هجري بازمي گردد. آنان پس از شهادت امام حسين عليه السلام، زيد شهيد، فرزند امام زين العابدين عليه السلام را امام مي دانند، و امام زين العابدين عليه السلام را تنها پيشواي علم و معرفت مي شمارند؛ نه امام به معناي رهبر سياسي و زمامدار اسلامي، زيرا يكي از شرايط امام از نظر آنان، قيام مسلحانه بر ضد ستمگران است. اكثر نويسندگان زيدي، امام زين العابدين عليه السلام را در شمار امامان خود ندانسته و به جاي او حسن مثني، فرزند امام حسن مجتبي عليه السلام را امام خود مي دانند. (ر. ك: همان، صص 108 -99).

[2] ر. ك: الكافي 1: 352 ح 7؛ الارشاد 2: 222؛ المناقب 3: 409؛ كشف الغمه 2: 221؛ إعلام الوري: 300؛ بهار 45: 47: 344.