بازگشت

امام در زندانهاي رشيد


وضع سياسي و تدبير سلطنت عباسي چنين بود كه نقل شد. و در اين اوضاع و احوالات سياسي خفه كننده امام عليه السلام زندگي مي كرد. و شخصي در اين گونه مواقع از طرف رشيد موظف بود كه به امام آزار برساند و آن حضرت را شكنجه كند و به تحقيق تاريخ نقل كرده است كه: امام كاظم عليه السلام سبك مغزي و كم عقلي رشيد و ترس او از نابودي تخت و سلطنتش را آشكار ساخت و فدايي بودن سخن چينان و كوشش جاعلان و چابلوسان را برملا كرد.



[ صفحه 88]



پس برخي مورخين و راويان نقل كرده اند كه: علت آمدن موسي بن جعفر عليه السلام به بغداد آن بود كه هارون الرشيد مي خواست كه امر حكومت را به پسرش، محمد بن زبيده - امين، بسپارد، و حال آن كه او چهارده پسر داشت، و از ميان آنان سه نفر را انتخاب كرد به نامهاي: 1. محمد بن زبيده و او را وليعهد خود قرار داد. 2. و عبدالله مأمون كه امر حكومت را براي او بعد از ابن زبيده قرار داد. 3. و قاسم مؤتمن كه امر حكومت را براي او بعد از مأمون مقرر ساخت. و هارون خواست در اين رابطه حكم و دستوري صادر كند لذا محل معروفي را كه براي تجمع عوام و بزرگان آماده كرد و همگان را دعوت كرد. پس در سال 179 ه ق به سفر حج رفت و به تمامي مناطق نوشت و دستور داد كه فقيهان و دانشمندان و قاريان قرآن و اميران در ايام حج در مكه حاضر شوند و خود، هارون، راه مدينه را در پيش گرفت.

علي بن محمد نوفلي مي گويد: پدرم مرا خبر كرد كه سبب سخن چيني يحيي بن خالد از موسي بن جعفر عليه السلام آن بود كه هارون برخواست پسرش، محمد بن زبيده را در خانه، جعفر بن محمد اشعث به جانشيني خود منصوب كرد. لذا يحيي از اين كار بدش آمد و گفت اگر رشيد بميرد و امر خلافت به محمد برسد، روزگار خلافت من و فرزندم نابود مي شود و آن سرپرستي به جعفر بن محمد، فرزند اشعث و پسرش مي رسد، و او مي دانست كه جعفر بن محمد بر مذهب امام صادق عليه السلام است. بنابراين، به جعفر گفت كه من نيز بر مذهب شما هستم و با اين مطلب جعفر خوشحال شد و تمام امور خود را و آن مقدار را كه به موسي بن جعفر اعتقاد داشت به يحيي گفت. بعد از آن كه يحيي بر مذهب جعفر آگاه شد، آن را به رشيد اطلاع داد. و رشيد موقعيت يحيي و پدرش را به او برگرداند تا خلافت را ياري كنند. و يحيي براي انجام دستورهاي هارون به اين طرف و آن طرف مي رفت و باكي نداشت كه مورد خطاب واقع شود تا اين كه



[ صفحه 89]



جعفر روزي به هارون الرشيد وارد شد و هارون او را گرامي داشت و بين آن دو سخني رد و بدل شد و جعفر به رشيد به دليل احترام خود و پدرش به او متوسل شد. پس رشيد دستور داد كه در آن روز بيست هزار دينار به او بدهند و يحيي از اين كه در مورد جعفر سخني بگويد خودداري كرد تا او برود. بعد يحيي رو كرد به رشيد و گفت. اي اميرالمؤمنين، من از جعفر و از مذهب او، تو را آشكار مي كنم و تو آن را دروغ مي داني و اين جا يك مطلبي است كه با آن اين قضيه خاتمه مي يابد، رشيد گفت: آن مطلب چيست؟ يحيي گفت: هيچ مالي از اين نخل هاي خود به جعفر نمي رسد، جز اين كه جعفر بعد از كنار گذاشتن خمس آن، آن را به سوي موسي بن جعفر روانه مي سازد و من شك ندارم كه چنين كاري را در مورد خمس بيست هزار ديناري كه دستور پرداخت آن را به جعفر دادي، انجام مي دهد. پس هارون گفت: همانا در اين جا قضيه خاتمه مي يابد. لذا شبانه به دنبال جعفر فرستاد و او هم آگاه بود كه يحيي از او سخن چيني كرده است. لذا از يكديگر جدا شده بودند و هر كدام از آن دو نسبت به ديگري دشمني و عداوت خود را آشكار مي كردند. لذا زماني كه فرستاده ي رشيد شبانه به در خانه جعفر رسيد، او ترسيد كه هارون حرف يحيي را شنيده و پذيرفته و رشيد هم او را خواسته تا هلاكش كند، بنابراين خود را شستشو داد و مشك و كافوري را طلب كرد و با آن دو حنوط كرد و بر بدن خود ماليد و خود را خوشبو كرد و لباس زيبا و قيمتي را در لباسهاي خود پوشيد و به سوي رشيد حركت كرد. وقتي كه رشيد چشمش به جعفر افتاد و بوي كافور را استشمام كرد و لباس قيمتي را بر بدن او ديد گفت: اي جعفر، اين چه وضعي است!؟ گفت: اي امير، فهميدم كه نزد تو از من سخني چيني كرده اند لذا زماني كه فرستاده ي تو در اين وقت آمد خود را ايمن نديدم، كه آنچه پيرامون من گفته شده مرا در دل تو بي اعتبار ساخته است و لذا به سوي من فرستاده اي تا مرا بكشي. هارون گفت:



[ صفحه 90]



هرگز، ولي آگاه شده ام از آنچه دريافت مي كني، خمسش را به سوي موسي به جعفر مي فرستي و تو درباره ي همين بيست هزار دينار چنين خواهي كرد، لذا دوست دارم كه بدانم موضوع چيست؟

پس جعفر گفت: خدا بزرگتر است اي امير، برخي خادمان خود را دستور بده تا آن مال ها را با مهرهايش به نزد تو آوردند. و هارون به خادم خود گفت: مهر جعفر را بگير و برو آن مال را بياور. و جعفر نام آن كنيزي را كه مال ها نزد او بود به خادم گفت. پس كنيز به آن خادم همياني كه محتوي آن مال ها بود همراه با مهرهايش تحويل داد و او به نزد رشيد آمد. بعد جعفر گفت: اين اولين چيزي است كه به وسيله آن از دروغ گويي فرد خبر چين نسبت به من آگاه مي شوي. رشيد گفت: راست گفتي، اي جعفر، آسوده برگرد. همانا من ديگر حرف كسي را درباره تو قبول نمي كنم. راوي داستان مي گويد: رشيد، يحيي را مأمور كرد تا با حيله و مكر او را نابود كند.

نوفلي مي گويد: علي بن الحسن، فرزند علي بن عمر، فرزند علي، از برخي اساتيد خود مطلبي را نقل كرده است، كه آن قضيه در يكي از سفرهاي حج رشيد، غير از اين حج، اتفاق افتاد. علي بن الحسن گويد: علي بن اسماعيل، فرزند جعفر بن محمد، مرا ملاقات كرد و به من گفت چه شده كه تو اين قدر گمنام و بي مقدار گشته اي؟ چه شده كه كارهاي وزير و جانشين خود را مترتب نمي كني؟ او را به سوي من بفرست تا بيازمايم و نيازهايي كه دارم از او درخواست كنم. و علت اين كار آن است كه يحيي بن خالد بن يحيي بن ابي مريم گفت:

آيا مرا به مردي از نوادگان ابوطالب راهنمايي نمي كني كه ميل و رغبتي در دنيا داشته باشد كه من آن رغبت را بيشتر كنم؟ گفت: بله، تو را به چنين مردي راهنمايي مي كنم و او علي بن اسماعيل، فرزند جعفر بن محمد، است. بعد يحيي پيكي به سوي



[ صفحه 91]



او فرستاد و از او خواست كه از عموي خود و پيروان او مرا آگاه كن و از مالي كه به سوي او حمل مي شود به من خبر بده. علي بن اسماعيل گفت: نزد من خبري است. و از عموي خود سخن چيني كرد و گفت: يكي از چيزها كه بر زيادي مال نزد او، موسي بن جعفر، دلالت دارد آن است كه او باغي را خريده است كه نامش «بشريه» است به سي هزار دينار. وقتي كه پول را آوردند، فروشنده گفت: اين پول را نمي خواهم و پولي با فلان خصوصيت مي خواهم. پس موسي دستور داد كه آنها را در بيت المال خود گذاشته و از آنجا سي هزار دينار از آنچه فروشنده مي خواهد در ازاي آن باغ پرداخت شود.

نوفلي گويد: پدرم گفت موسي بن جعفر بن علي بن اسماعيل در مورد آن پول ها دستور داده بود و به او اطمينان داشت تا آن كه نوشته اي از جانب امام با خط علي بن اسماعيل به برخي شيعيان ارسال شد كه علي از اين مطلب وحشت زده شد. و وقتي كه هارون الرشيد خواست به سوي عراق كوچ كند، به موسي بن جعفر خبر رسيد كه علي، پسر برادرش، مي خواهد با خليفه از مدينه خارج و به عراق برود. لذا پيكي به سوي او فرستاد و سؤال كرد: چرا مي خواهي با حاكم خارج شوي: گفت: بر عهده ي من بدهي هست. حضرت فرمود: بدهي تو را من مي پردازم.

گفت: اداره امور اهل و اعيالم را مي خواهم انجام دهم: حضرت فرمود: من ايشان را كفالت و سرپرستي مي كنم. و او امتناع كرد تا اين كه از مدينه بيرون رفت. بعد از اين جريان، حضرت سيصد دينار و چهار هزار درهم براي او و برادر خود محمد بن جعفر فرستاد و فرمود: اين مال ها را در زاد و توشه ي خدا قرار بده و در رفتن درنگ نكن، فرزندم. [1] .



[ صفحه 92]



و تاريخ نگاران روايات ديگري نقل كرده اند كه: محمد بن اسماعيل، فرزند صادق، است. عمويش موسي كاظم بوده است و نامه هاي آن حضرت را كه به سوي شيعيان امام در نواحي مختلف فرستاده مي شد. مي نوشت:

و زماني كه رشيد به حجاز وارد شد، از عموي خود نزد رشيد سخن چيني كرد و گفت: آيا مي داني كه بر روي زمين خليفه و حاكم است و به سوي آنان ماليات ها جمع مي شود؟ رشيد گفت: واي بر تو، من و كس ديگري هست! محمد بن اسماعيل گفت: او موسي بن جعفر است. و اسرار آن حضرت را فاش كرد. لذا رشيد او را در اختيار خود گرفت و محمد هميشه نزد رشيد و كنار او حركت مي كرد. و موسي بن جعفر او را نفرين كرد، به نفريني كه خداوند در مورد او و اولادش مستجاب كرد. [2] و باز نقل شده است از علي بن جعفر، برادر امام موسي كاظم عليه السلام، كه: محمد بن اسماعيل، فرزند جعفر بن محمد، نزد من آمد و گفت كه محمد بن جعفر، برادر امام كاظم، بر هارون وارد شد و گفته است كه تو گمان نمي كني كه در زمين خليفه و حاكم باشد تا اين كه برادرم موسي بن جعفر را مشاهده كني كه بر او به خلافت او درود فرستاده مي شود. از كساني كه از موسي بن جعفر سخن چيني كرده يعقوب بن داود است، كه بر مذهب زيديه معتقد بود. [3] .

ابراهيم بن ابي البلاد گفته است:

يعقوب بن داود به من خبر داد كه او به امامت قائل است و من در شبي كه موسي بن جعفر صبح آن دستگير شد وارد مدينه شدم. او به من گفت: من در يك ساعت قبل نزد وزير، يعني يحيي بن خالد، بودم و او مرا گفت كه شنيده رشيد نزد قبر رسول خدا در



[ صفحه 93]



مدينه بوده و با حالي كه آن حضرت را مخاطب ساخته بوده گفته است: پدر و مادرم به فداي شما باد، اي رسول خدا، من در مورد مطلبي كه در مورد موسي بن جعفر قصد كرده ام پوزش مي طلبم و مي خواهم موسي بن جعفر را بگيرم و حبس كنم زيرا هراس دارم در بين امت تو جنگي را ايجاد كند كه خون هاي آنان در آن جنگ ريخته شود. و من فهميدم كه رشيد حضرت را فردا دستگير مي كند و زماني كه روز بعد فرا رسيد، رشيد، فضل بن ربيع را به نزد امام فرستاد و دستور داد و آن حضرت را، كه در حالت اقامه ي نماز بود و در كنار مقام و قبر رسول خدا قرار داشت، دستگير و زنداني كردند. [4] .

اين شرحي تاريخي است كه از درگيري و برخورد سياسي بين رهبر و پيشواي هدايت و ايمان كه از اهل بيت پيامبر است، با حاكمان بني عباس و ميرغضب ها و تازيانه زنندگان و انسان هاي بي رحم و جويندگان سلطه و مال و مقام حكايت مي كند. و اين شرح وجود با اندك بودن حجم آن، از لحاظ اتفاقات، از نظر زماني، مي تواند آن وقايع را با ابعاد ذاتي و سياسي و فكري اش تصوير كند تا بتواند ابزاري باشد كه واقعيت آن عرصه ي تاريخي را روشن كند و بيان كند كه چگونه افراد سلطه گر برگرده ي انسان ها قرار گرفته اند تا نشانه هاي حقيقي آن پهنه ي تاريخي را محو نمايند و آن مسير اسلامي را كه رهبري اهل بيت عليهم السلام ترسيم كرده را بر هم بزنند و از بين ببرند. و خواننده اين مطالب بزرگي و قدرت هويت معنوي امام و پريشاني و حيرت و گمراهي سلطه گران و اطرافيان آنان از اين شخصيت بزرگ را به خوبي مشاهده مي كنند. و ضعف آنان را در مقابل اين طبيعت با عظمت و ميراث گذشتگان درك مي نمايد كساني كه از طريق قدرت و سلطه گري و حكومت و مال اندوزي به دنبال مالكيت امور جامعه هستند، ابزار و



[ صفحه 94]



وسيله اي براي حمايت از حكومت خود و حفاظت از تخت و تاج خود غير از زندان و ايجاد وحشت و رنج ندارند. و روايت شده است كه: رشيد در آن سال، سالي كه امام را زنداني كرده و به شهادت رسانيد، حج كرد و در مدينه نزديك قبر رسول خدا آمد و گفت: اي رسول خدا، من پوزش مي خواهم از چيزي كه قصد دارم انجام دهم و مي خواهم موسي بن جعفر را حبس كنم زيرا او مي خواهد بين امت تو اختلاف ايجاد كند و خون ها بريزد. سپس به اين كار دستور داد و لذا مأموران او داخل خانه شدند و او را دستگير كردند و امام را از خانه اش بيرون كردند، در حالي كه به امام غل و زنجير زده و ايشان را در يكي از دو خيمه و اتاقكي كه ساخته بودند، قرار داده و با خود بردند. و با هر يك از آن دو اتاقك گروهي از مأمورين را روانه كردند. پس يكي از آن دو گروه به سوي بصره فرستاده شد و ديگري به طرف كوفه تا اين مطلب از مردم پوشيده بماند و امام موسي عليه السلام در آن گروهي بود كه به سوي بصره مي رفتند. پس فرستاده ي هارون دستور داد كه او را به عيسي بن جعفر، فرزند منصور، تحويل دهند و عيسي در آن زمان بر بصره حكومت مي كرد. لذا حضرت را به سوي او بردند و به مدت يك سال در آنجا حبس بود. بعد از مدتي به رشيد نامه نوشت كه: او را بگير و به هر كه خواستي تحويل بده، والا او را آزاد مي كنم. و من تلاش كردم كه از او مدركي به دست آورم ولي بر اين كار قدرت پيدا نكردم، حتي وقتي دعا مي كرد گوش كردم كه شايد بر من يا تو نفرين مي كند ولي نشنيدم كه دعا كند، جز براي خودش كه از خداوند درخواست رحمت و آمرزش داشت. پس رشيد متوجه كسي شد كه امام را تحويل او بدهد.

لذا امام را به نزد فضل بن ربيع در بغداد فرستاد كه او را حبس كند. و امام در نزد او زمان طولاني باقي بماند و رشيد به فضل بن ربيع خواستش را مطرح كرد ولي او نپذيرفت. لذا رشيد به او نوشت كه حضرت را به فضل بن يحيي تحويل دهد. و امام به



[ صفحه 95]



او تحويل داده شد و باز خواسته ي قبلي را، رشيد از فضل بن يحيي طلب كرد و او هم انجام نداد و به هارون خبر رسيد كه امام نزد فضل در رفاه و آسايش و آزادي است در حالي كه امام در بند بود. لذا رشيد مسرور، مأمور خود، را به بغداد نزد يزيد فرستاد و دستور داد كه فوراً به نزد موسي برود و از حال او اطلاع كسب كند، پس اگر مطلب همان است كه گزارش شده نامه اي را از جانب او به سندي بن شامك بفرستد و او را دستور دهد كه از عباس بن محمد اطاعت كند. پس مسرور به راه افتاد و به منزل فضل بن يحيي وارد شد، و كسي ندانست مسرور چه مي خواهد، بعد بر موسي عليه السلام وارد شد و آنچه به هارون الرشيد از آن حضرت گزارش شده بود را آنجا يافت. لذا فوراً به سوي عباس بن محمد و سندي بن شامك رفت و دو نامه به ايشان داد. پس مردم مكث نكردند و تا اينكه پيك و فرستاده رشيد بيرون رفت و به سوي فضل بن يحيي حركت كرد، پس با او سوار شد و با حالت وحشت و ترس از آنجا بيرون رفت و بر عباس وارد شد و از او تازيانه خواست بعد تازيانه را به دست سندي بن شامك داد پس به فضل دستور داد كه عريان شود و سندي صد تازيانه بر بدن او زد و فضل با رنگي متغير بيرون آمد، برخلاف طوري كه داخل شده بود، و قدرت و توانش را از دست داده بود و بر مردم كه در طرف راست و چپ بودند سلام مي كرد. و مسرور اين خبر را به رشيد نوشت و رشيد دستور داد كه موسي عليه السلام را تحويل سندي بن شامك بدهد.


پاورقي

[1] همان مدرك / ج 48 / ص 207.

[2] همان مدرك / ص 329.

[3] همان مدرك / ج 48 / ص 210.

[4] همان مدرك / ص 213.