بازگشت

بخشايش، گذشت و آزادگي


حق تعالي در قرآن مي فرمايد: كساني كه در وسعت و تنگدستي مال خود را انفاق مي كنند و خشم خود را فرو برده از مردمان گذشت مي كنند، چنين مردمي نيكوكارند و خداوند نيكوكاران را دوست دارد. [1] .

امامان اهل بيت عليهم السلام در كليه ي حركات و مواضع خود، كه تاريخ از ايشان نقل كرده است، زندگي اسلامي را تجسم مي بخشيدند و پايه هاي آن را استوار مي كردند. و زماني كه اسلام قدم به عرصه ي وجود نهاد، اولين هدف مهم او آزادسازي انسان و بي قيد بودن آزادي بردگان بود و براي انجام اين كار بجا و منطقي بسياري از معاني و ارزش ها را در جامعه ي اسلامي استحكام بخشيد و دستورات و روش هايي را در اين جهت مهيا ساخت.

و به تحقيق اهل بيت عليهم السلام، در آزادسازي بندگان سهم بسيار فعالي را داشتند. در اين باره امام سجاد عليه السلام، آزاد كننده ي بردگان ناميده مي شد زيرا بسيار برده ها را مي خريد و آزاد مي كرد. و نيز حضرت فاطمه ي زهرا، دختر رسول خدا، و مادر امامان عليهم السلام، گردنبند خود را فروخت و با آن بنده اي را خريد و آزادش كرد و نيز امام كاظم عليه السلام شمار زيادي از بندگان را آزاد ساخت. و در جايي از تاريخ اين عمل حضرت نقل شده به طوري كه باعث تجسم بخشيدن روي زندگاني انساني و اخلاق كريمانه ي اهل بيت عليهم السلام مي شود و علو مرتبه ي ايشان و عظمت وفاي آن حضرت را معلوم مي كند و فراواني نيكوكاري او و عشق بر آزادي انسان را براي ما روشن مي سازد.

و حكايت مزبور چنين است كه: روزي غلامي سياه به خدمت امام آمده و بندگي او را چنان تكليف كرده بود كه از طاقت او خارج شده بود و تابع بودن او را مقيد نموده بود و



[ صفحه 20]



جانش مشتاق آزادي و رها شدن از تمام انسان هاي آزاد (از قيود زده شده بر، ايشان) بود. و در اين راه كسي را نيافته بود كه به او پناه ببرد تا ذمه ي آزادي و رهايي از قيد بندگي را به او ببخشد، مگر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام، نواده ي پيامبر صلي الله عليه و آله كه دانشمند و فرو برنده ي خشم و غضب بود. از آن غلام در طلب خواسته ي خود به سوي آن حضرت متوجه شد و در راه رسيدن به نيازهاي خود، ايشان را مقصد كرد، و در اين ميان كم رويي زبان او را بسته و حرف زدن را براي او سنگين كرده بود. لذا فقط به بيان شرح حال خود نزد امام عليه السلام اكتفا كرد و با تقديم نمودن هديه اي كوچك درخواست كرد كه امام آزادي را به او پاداش دهد. و اين داستان حاوي بسياري از ارزش ها و عبرت هاست و از كرامت اخلاق و عظمت جان آدمي نزد امامان اهل بيت عليهم السلام حكايت دارد.

و تاريخ آن داستان را اين گونه نقل كرده است كه: روزي امام عليه السلام با اطرافيان و برخي از اولاد خود از شهر يثرب بيرون رفتند و به سوي مزرعه اي (آب و زميني)، كه در محلي به نام «سايه» بود حركت كردند و قبل از رسيدن به آن جا در برخي محل هاي نزديك به «سايه» به استراحت پرداختند و در آن وقت هواي آن محل بسيار سرد بود. در اين زمان كه ايشان با همراهان نشسته بودند، ناگهان غلام سياهي كه خوش زبان بود و بر سر خود ديگي جوشان داشت مقابل غلامان حضرت رسيد و گفت: آقاي شما كجاست؟ گفتند: او آنجاست. و اشاره كردند به ابوالحسن، موسي بن جعفر عليه السلام. غلام پرسيد: پدر را چه كنيه اي مي باشد (كنيه اش چيست)؟

گفتند: ابوالحسن. بعد غلام در مقابل امام قرار گرفت و با حالت زاري به امام عرض كرد: اي آقاي من، اين ظرف كاچي (يا فرني) است كه به شما هديه مي كنم. امام عليه السلام هديه ي او را قبول كرد و دستور داد آن را نزد غلامان قرار دهند. بعد غلام هديه را نزد آنان گذاشت و برگشت. پس توقف نكرد و رو كرد به طرف امام عليه السلام و با خود توشه اي از هيزم



[ صفحه 21]



داشت آمد و مقام امام عليه السلام ايستاد و عرض كرد: اي آقاي من، اين هيزم است كه به شما هديه مي كنم. امام عليه السلام هديه را قبول كرد و دستور داد كه پاره اي از آتش براي ايشان تقاضا كند. زمان كوتاهي گذشت و آن غلام با آتش آمد و امام دستور داد كه نام او و نام مولايش را بنويسند و پس از اينكه اين مطلب را حتمي ساخت و به آن تأكيد ورزيد، به برخي از فرزندان خود دستور داد كه از او نگهداري نمايند تا زماني كه به او احتياج است. بعد حضرت به سوي مزرعه ي خود كوچ كرد و چند روزي در آن جا ماند. پس از آن با همراهان خود متوجه زيارت خانه ي خدا شدند.

و آن حضرت به انجام عمره پرداخت. و بعد از فراغت از آن به فرد بلند قدي دستور داد به جستجوي صاحب آن غلام برود و به او فرمود وقتي كه محل صاحبش را دانستي كجاست مرا آگاه كن تا به سوي او بروم، زيرا من دوست ندارم كه او را بخوانم و به نزد خود طلب نمايم، در حالي كه من نياز به او دارم.

پس آن مرد راه افتاد و به جستجوي آن مرد پرداخت تا اين كه او را يافت و شناخت و دانست كه آن مرد از كساني است كه به ولايت امامان عليهم السلام اعتقاد دارد. و به او سلام كرد و بعد از سلام آن مرد از فرستاده امام پرسيد: چرا امام زودتر از ديگران آمد؟ و او منكر اين مطلب شد. بعد آن مرد پرسيد: اصلاً چرا امام به اين اطراف آمده است؟

فرستاده امام گفت: آن حضرت نيازهايي داشتند كه به سفر آمده است. ولي آن مرد از اين پاسخ قانع نشد و گمان كرد امام عليه السلام به مكه مشرف شده است.

بعد از اين گفتگو فرستاده امام آن مرد را رها كرد و به سوي امام برگشت، و به دنبال او صاحب غلام آمد و تعقيبش كرد تا نزديك او رسيد. آن مرد بلند قد متوجه شد كه فرد مزبور پشت سر اوست و هر كاري كرد از دست او خلاص شود نتوانست، لذا با هم به طرف امام عليه السلام حركت كردند. وقتي فرستاده ي امام نزد حضرت آمد، ايشان از او علت



[ صفحه 22]



آمدن آن مرد را جويا شد و او عذر آورد كه خبر نداشته و به دنبال او بدون اختيار آمده است. و بعد از آن كه آن مرد، صاحب غلام، آمد و در مقابل امام عليه السلام قرار گرفت، امام عليه السلام به طرف او متوجه شد و فرمود: آيا غلام تو فلاني، فروشي است؟ عرض كرد: فدايت شود، غلام و اين مزرعه و اين زمين و تمام ثروتم براي شما باشد. حضرت فرمود: اما مزرعه را دوست ندارم از تو بگيرم. و آن مرد به عجز و زاري پرداخت و از امام درخواست كرد كه قبول كند و نزديك ايشان آمد تا آنها را بپذيرد. امام عليه السلام از پاسخ دادن به او امتناع كرد و در پايان كار، امام آن غلام را با باغ به هزار دينار خريد و بعد از آن غلام را آزاد كرد و باغ را به او بخشيد.

تمام اين كارهاي امام به خاطر آن است كه مي خواست نيكي را با نيكي و كار پسنديده را در مقابل كار پسنديده پاسخ دهد. و بعد از آن به واسطه ي بركت امام عليه السلام، خداوند وسعت و گشايشي در كار آن غلام داد تا آن جا كه فرزندانش از ثروتمندان مكه و تجار آن منطقه شدند. [2] .

و از جمله اموري كه تاريخ راجع به عمل امام در خصوص آزاد كردن بردگان و بي قيد و شرط كردن آزادي آنان و رها كردن بندهاي ايشان نقل كرده آن است كه آن حضرت خويشاوندان نزديك بردگان را، كه شامل پدر و مادر و فرزندان بود، يكجا مي خريد و آنان را يك دفعه آزاد كرد و آزادي را به آنان مي بخشيد.

در اين باره علامه ي مجلسي در كتاب مشهور خود، به نام بحارالانوار، به نقل از كتاب اصول كافي، و او به نقل از عده اي از روايان، نقلي كرده كه صريح آن چنين است:

محمد، فرزند يحيي، از محمد فرزند احمد و او از علي فرزند ريان و او از احمد فرزند ابي دار، فرزند مولا ابوالحسن، نقل كرده است كه: امام عليه السلام، احمد و پدر و مادر و برادرش



[ صفحه 23]



را خريد و ايشان را آزاد كرد و بعد از آن امام عليه السلام از احمد خواست كه كاغذ آورد و در نوشته اي او را وكيل و امين خود قرار داد. [3] خواننده اين داستان و حكايت قبلي و مانند آن از حادثه هايي كه رخ داده است، به خوبي مي فهمد كه آن حضرت تا چه ميزان به انسانيت محبت مي ورزد و به انسان هاي ضعيف و بردگان عطوفت دارد و در راه آزادي انسان كوشش مي كند و به او آزادي و كرامت و عزت زندگي را مي بخشد. و چنين اعمالي همگي نشان دهنده ي خوي و عادت اهل بيت عليهم السلام و روش آشكار و روشن ايشان در زندگاني است.


پاورقي

[1] سوره ي آل عمران / آيه 134.

[2] تاريخ بغداد / ج 13 / ص 29 - 30.

[3] همان مدرك / ج 48/ ص 111.