بازگشت

بنده ي صالح


بسم الله الرحمن الرحيم

به روز يك شنبه. هفتم ماه صفر الخير در سال صد و بيست و هشت هجرت سومين پسر امام همام جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليهما پا به دنيا گذاشت.

اين ميلاد در «ابوا» كه قصبه اي ميان مكه و مدينه است وقوع يافت. مادرش دختري بربري بود كه حميده ناميده مي شد.

اين بانو در حرم امام صادق شخصيتي شريف و جليل داشت با اينكه به نام يك كنيز از برده فروشان خريداري شده بود.

در اين سفر كه امام با خانواده خويش از مكه بازمي گشت، سومين پسرش به دنيا آمد. صادق اهل البيت از اين مژده بسيار مسرور شد.

فرزند عزيزش را بوسيد و نامش را «موسي» گذاشت.

با اينكه در آن روزگار اسماعيل و عبدالله پسران ام فروه بنت قاسم بن محمد چشم چراغ خانواده شمرده مي شدند.

و با اينكه اصحاب امام ميراث امامت را نصيب اسماعيل مي دانستند و معذا موسي بن جعفر صلوات الله عليه در خاندان رسول الله مقامي ويژه بدست آورده بود كه بسيار درخشان و مشعشع بود.

تا روزي كه اسماعيل فرزند ارشد امام صادق زنده بود و اصحاب امام بي آنكه در اين باره سخني شنيده باشند وي را امام هفتم مي دانستند اما



[ صفحه 5]



همانطور كه در كتاب معصوم هشتم ياد كرده ايم اسماعيل در جواني بدرود حيات گفت و امام جعفر صادق عليه السلام خبر مرگ او و حتي جنازه او را به مشايخ قوم نشان داد تا ريشه ي اين عقيده ي موهومه ندويده بخشكد.

پس از مرگ اسماعيل امام صادق به اصحاب خود مجال داد كه درباره ي امام آينده سخن به ميان آورند و در هر بار كه با تعبيرهاي گوناگون از نام امام هفتم مي پرسيدند حضرت صادق هم گاهي با تصريح و گاهي با تلويح اصحاب را به امام هدايت مي كرد.

مفضل بن عمر جعفي كه امام جعفر بن محمد توحيد معروف را به وي املا فرموده بود مي گويد:

در حضورش افتخار داشتم.

پسرش موسي از در در آمد.

امام فرمود:

- مفضل: پسرم را ببين. من تو را و اصحاب تو را به او توصيه مي كنم. از او پيروي كنيد.

معاذ بن كثير گفت:

در خانه ي امام صادق. با او توي اتاقش نشسته بودم.

كودكي در بسترش خفته بود.

گفتم از پروردگار متعال مسئلت مي كنم همانطور كه تو را پس از پدرت به امامت سرافراز فرمود ميان پسران تو شخصيتي را نيز به اين مقام شامخ مفتخر فرمايد.

امام فرمود:

- خداي من چنين كرد.



[ صفحه 6]



گفتم فداي تو شوم از پسران تو كداميك؟

امام به كودكي كه در گوشه ي اتاق آرميده بود اشاره كرد و گفت:

- اين.

و او بنده ي صالح امام عالم كاظم موسي بن جعفر صلوات الله عليه بود.

عبدالرحمن بن حجاج چنين تعريف مي كند:

- به خانه ي امام خود ابوعبدالله جعفر بن محمد رفته بودم. او را در اتاقش. در مصلاي مقدسش بر سجاده ي عبادت يافتم.

او رو به قبله بر سجاده نشسته بود و پسرش موسي كمي عقب تر... او هم رو به قبله نشسته بود.

امام دعا مي كرد و پسرش آمين مي گفت.

اين منظره ي ملكوتي به من حالتي روحاني داد. نشستم و صبر كردم تا امام دعاي خود را به پايان رسانيد.

گفتم خدا مرا به پاي تو فدا كند.

تو مي داني كه من از همه بريده و به تو پيوسته ام. تو مي داني كه خدمتگذار اين درگاهم. دلم مي خواهد كه بدانم چه كسي سزاوار است بر جاي تو بنشيند.

امام صادق در جواب من چنين گفت:

- موسي. پسرم اين زره را پوشيد و بر اندامش مناسب و موزون درآمد.

خورسند شدم:

- ديگر به هيچ مسئله اي در اين دنيا نيازمند نيستم.

فيض بن مختار به حضور امام صادق رسيد، با نگراني و تشويش



[ صفحه 7]



گفت:

- از آتش نجاتم بده يابن رسول الله.

- چطور؟

- آن كيست كه پس از تو ما را هدايت خواهد كرد.

در اين هنگام ابوابراهيم موسي بن جعفر از در درآمد.

امام او را نشانم داد و گفت:

- بدامن او بياويزم.

ابوابراهيم موسي بن جعفر در اين هنگام خيلي جوان بود.

منصور بن حازم مي گويد:

- دلم رضا نمي داد اين بيان غم انگيز را با صراحت ادا كنم. به لحن خودم لهجه تلويح دادم. به كنايه گفتم يابن رسول الله پدرم و مادرم فداي تو شوند، آدميزاده هر چه و هر كه باشد فرجامش مرگ است.

نفسي كه فرومي رود بعيد نيست باز نگردد. اگر روز چنين فاجعه رخ دهد پناه ما كيست؟

امام فرمود:

- اگر روزي چنين شد.

و آن وقت دست مقدس خود را بر شانه پسرش ابوالحسن موسي فرود آورد و جمله ناتمامش را چنين تمام كرد:

- اين پسر پيشواي شما خواهد بود.

منصور بن حازم مي گويد:

- امام عالم كاظم در اين روز كودكي پنج ساله بود. و برادر بزرگترش عبدالله هم پيش پدر نشسته بود.

عيسي بن عبدالله نواده ي عمر بن علي عليه السلام كه معروف به شيخ



[ صفحه 8]



بني هاشم بود مي گويد:

- به امام خود جعفر صادق سلام الله عليه گفتم اگر حادثه اي رخ دهد و الهي من تا آن روز زنده نمانم امام ما چه كسي خواهد بود.

امام من صادق به پسرش موسي اشاره كرد:

- او

- و پس از او.

- پسرش.

گفتم يابن رسول الله اين ميراث به برادرش نخواهد رسيد؟

فرمود:

- نه.

صفوان جمال كه از اجله ي اصحاب امام صادق است حديث مي كند.

- با امام صادق سلام الله عليه درباره ي امام آينده صحبت مي داشتم جعفر بن محمد فرمود آن كس امام خواهد بود كه مرد لهو و لعب نيست.

و در اين هنگام پسرش موسي كاظم عليه السلام كه هنوز خيلي بچه بود با يك بره ي گوسفند از راه رسيد. اين بره ي مكي را به نام سرگرمي برايش خريده بودند اما او به جاي اينكه با بره بازي كند به او مي گفت:

اسجدي لربك

- به درگاه پروردگار خود سجده كن.

در اين هنگام امام صادق جلو رفت و موسي را به آغوش كشيد و گفت:

بابي و امي من لا يلهو و لا يلعب

- پدر و مادرم فداي تو كه اهل لهو و لعب نيستي.



[ صفحه 9]



و علاوه بر آنچه از علما و اجله ي اصحاب روايت شده اجماع اماميه بر اين قائم است كه پس از جعفر بن محمد الصادق ميان فرزندان او هيچكس از موسي بن جعفر سلام الله عليهما شايسته ي مقام امامت نبود و فرزندان امام - صادق هم عموماً بر اين عقيده بودند.

در اين ميان فقط عبدالله به انحراف رفت و بايد دانست كه ابن عبدالله «بنا به روايت شيخ عظيم الشأن ما مفيد رضوان الله عليه» به ضلالت متهم است. گفته مي شود كه او با روش پدر خود امام صادق نيز وفاتي نداشته است.

اسمش موسي بود ولي او را كاظم و عالم و بنده ي صالح - مي ناميدند.

بخاطر پسرش ابراهيم گروهي كنيت او را «ابوابراهيم» مي دانند ولي در اصطلاح اصحاب ما رضوان الله عليه شهرت او به «ابوالحسن» بيشتر است.

پس از اميرالمؤمنين علي صلوات الله عليه امام كاظم ما نخستين امامي است كه كنيت ابوالحسن يافته است.

و چون كنيت امام علي بن موسي الرضا و علي بن محمد النقي سلام الله ابوالحسن است روات ما به ترتيب اين سه امام را به ابوالحسن اول و دوم و سوم از هم سوا مي كنند.

وي بيست ساله بود كه پدرش امام صادق از جهان رحلت كرد. در بيست سالگي به جاي پدر نشست و به نشر احكام و اداره ي اصحاب پرداخت.

ولي دوران او دوره اي بسيار مخوف و متشنج بود زيرا خلفاي بني عباس در اين عهد نسبت به علويين منتهاي خشونت و فشار را سياست ثابت خويش قرار داده بودند.



[ صفحه 10]



خروج سادات علوي اينجا و آنجا اين سياست شديد را ايجاب كرده بود ابوجعفر منصور «چنان كه در كتابهاي گذشته تعريف كرديم» پس از قيام پسران عبدالله محض تصميم گرفته بود شخصيت هاي «برجسته ي» اين خانواده را با فجيع ترين صورتي از پا دربياورد.

و به همين جهت بوالي مدينه فرمان داده بود وصي جعفر بن محمد را بي حرف و سخن گردن بزند.

و به همين جهت امام صادق در وصيت نامه ي خود نام پسرش موسي كاظم را در انتها نوشته بود.

و اختلاف كوچكي كه پس از رحلت امام ششم در امر امام هفتم پيش آمده بود مولود همين سياست خشونت پرور بود.

هشام بن سالم مي گويد:

- پس از رحلت امام ما، امام صادق ما. با محمد بن نعمان «صاحب الطاق» به مدينه آمدم. مرا به پسرش عبدالله راهنمائي كردند و من هم به دنبال مردم راه خانه ي عبدالله بن جعفر را پيش گرفتم.

او در خانه ي خود نشسته بود و بنام امام درباره ي احكام اسلام فتوي مي داد.

«والي مدينه چون عبدالله را مي شناخت و مي دانست وي شايسته ي اين مقام نيست آزادش گذاشته بود زيرا ضلالت طايفه ي اماميه به نفع حكومت وقت تمام مي شد.»

من و محمد صاحب الطاق هم از در درآمديم تا امام جديد خود را بشناسيم. اين تكليف ما بود كه او را آزمايش كنيم زيرا ائمه ي گذشته صلوات الله عليهم اجمعين ما را به آزمايش عادت داده بودند.

اساساً در دين ما طاعت كوركورانه گمراهي شمرده مي شد.



[ صفحه 11]



به عبدالله گفتم يابن رسول الله فريضه ي زكات در اموال چه صورتي دارد.

در جواب من گفت:

- براي دويست درهم سكه پنج درهم.

گفتم:

- براي صد درهم چقدر؟

گفت:

- دو درهم و نيم.

محمد بن نعمان صاحب الطاق گفت:

- اي عجب طايفه ي مرجئه هم چنين فتوائي را جائز نمي شمارد.

عبدالله بن جعفر با خونسردي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:

- من نمي دانم طايفه ي مرجئه چه مي گويد:

نوميدانه از پيشش پا شديم.

خانه اش را ترك گفتيم و سرگشته و راه گم كرده در گوشه اي توي كوچه نشستيم ما گريه مي كرديم زيرا راه به جائي نداشتيم. چه كنيم.

به كدام فرقه بگرويم. به مرجئه؟ به قدريه؟ به معتزله؟ بزيديه؟ به دامن كدام طايفه پناه ببريم.

از كدام چراغ نور هدايت بجوئيم.

در اين هنگام پيرمردي پيدا شد و مرا با اشاره به سوي خود خواند.

سخت ترسيديم. زيرا جاسوسان ابوجعفر منصور شهر مدينه را سخت به وحشت و ارعاب گرفته بودند.

جاسوسان خليفه دنبال وصي مشخص امام صادق و پيروان وفادارش مي گشتند.

گمان كرده بوديم كه اين پيرمرد هم از چشم و گوشهاي خليفه است و چون ما را شناخته مي خواهد تحت شكنجه و فشارمان بگذارد



[ صفحه 12]



تا از زبان ما نام امام ما را بشنود و او را از ميان بردارد.

به سمت محمد بن نعمان برگشتم و آهسته به او گفتم از من دور بگير. گرفتاري من تنها كافيست. خود را با دست خويش به مهلكه مينداز

و بعد خودم در منتهاي هول و هراس پا شدم و دنبال آن پيرمرد به راه افتادم.

با من هيچ حرف نمي زد اما مرا همراه خود مي برد.

من يكباره از خلاص و حتي از حيات خود نوميد شده بودم.

به دنبال اين سرنوشت مجهول خواه و ناخواه مي رفتم تا خود را بر در يك خانه ي آشنا ديدم.

در اينجا پيرمرد تنهايم گذاشت آن پيرمرد رفت و به جاي او غلامي در آن خانه درآمد و گفت:

دخل رحمك الله

از اين لحن خوشم آمد. فروغي از اميد به قلبم تابيد. با جرأت و اطمينان دلنوازي پا به آستانه گذاشتم و موسي بن جعفر الكاظم صلوات الله عليه را در برابرم ديدم.

تا مرا ديد فرمود:

- نه به سوي مرجئه. نه به سوي معتزله. نه به سوي قدريه. نه به سوي زيديه. بلكه به سوي من...

از شوقم نزديك بود فرياد بكشم.

گفتم:

- فداي تو شوم آيا پدرت بدرود زندگي گفته است.

امام تصديق كرد.

- بله. پدرم از دنيا رفته.

- به جاي او كيست.

امام كاظم ترجيح داد كه با كنايه به من جواب بدهد.



[ صفحه 13]



- خداوند وقتي بخواهد تو را هدايت كند هدايتت خواهد كرد.

گفتم فداي تو گردم برادر تو عبدالله خود را جانشين پدرش مي داند و گمان دارد كه امام ما اوست.

امام كاظم فرمود:

عبدالله يريدان لا يعبدالله

- هر چند اسم برادرم «عبدالله» يعني بنده ي خداست اما خودش مي خواهد كه خداي خود را عبادت نكند.

دوباره گفتم:

- پس امام ما چه كسي است؟

امام هم دوباره فرمود:

- وقتي خدا بخواهد هدايتت كند هدايتت خواهد كرد.

گفتم:

- اين تو هستي كه امام امتي.

فرمود:

- من چنين سخني را نمي گويم.

از نو حيرتي به جانم افتاد. دوباره قلبم فشرده شد ناگهان فكري روشن به مغزم افتاد. گفتم:

- يابن رسول الله امام تو كيست؟

فرمود:

- من امامي ندارم.

اين جواب همچون حربه اي برنده رشته سخن مرا از ميان بريد.

اين بار كه سرم را بلند كردم تا قيافه ي مقدس اين جوان بيست ساله را ببينم ديدم چهره ي او در چشمم عوض شده و هيبت و جلالي تازه به خود گرفته است.

خدا مي داند كه من در آن هنگام موسي بن جعفر را با چه شكوه و



[ صفحه 14]



عظمتي در برابرم مي ديدم.

معهذا گفتم:

- فداي تو شوم. ما شاگردان مكتبي هستيم كه جاهلانه به كسي نمي گرويم. ما مرد استدلال و احتجاجيم. پدر تو اين طور پرورشمان داده. آيا اجازتي هست كه تو را بيازمايم.

فرمود:

- بسم الله ولي از آنچه ميان ما مي گذرد نبايد ديگران آگاه شوند زيرا اگر اين راز فاش گردد سر ما هم با سر ما خواهد رفت.

قبول كردم و سخن از قرآن و احكام به ميان آوردم. او را دريائي بي پايان يافتم.

در پايان اين مصاحبه گفتم.

- يابن رسول الله پيروان پدر تو آنان كه از اين راز خبر ندارند گمراه مانده اند. آيا مي توانم از اين گمراهي نجاتشان بدهم و گله ي بي شبان را به شبان هدايت كنم.

فرمود:

من آنست منهم رشداً فالق اليه و خذ عليه الكتمان فان اذاغ فهو الذبح «و اشار بيد الي خاة

امتحانشان كن. آنان كه فكر رشيد و ايمان بالغ دارند مي توانند مرا بشناسند. اين راز بايد پنهان بماند وگرنه سر ما خواهد رفت.

«در اينجا بحلق مقدس خود اشارت فرمود»:

هشام بن سالم مي گويد:

پيروزمندانه از حضور امام كاظم به در آمدم.

سر كوچه صاحب الطاق محمد بن نعمان از من انتظار مي كشيد.

تا مرا ديد گفت:

- چه آورده اي.

گفتم.



[ صفحه 15]



- نور. هدايت.

و بعد ماجرا را برايش تعريف كردم و از همان روز من و محمد بن نعمان به ارشاد و راهنمائي مردم پرداختيم و پيروان صادق را به حضور امام كاظم راه نموديم.

بدين ترتيب طايفه ي ناجيه ي اماميه امام خود را يافت و راه خويش را شناخت و عبدالله بن جعفر را كه به ناحق دعوي امامت كرده بود تنها گذاشت.

در كتاب گذشته ياد كرده ايم كه عبدالله بن جعفر افطح بود و - پيروانش با فطحيه شهرت دارند.

و اين افطحيه يادگار عمار ساباطي و ياران او هستند كه همچنان بر ضلالت خويش پايدار مانده بودند ولي با مرور زمان انقراض يافتند.

در ميان فرزندان امام صادق صلوات الله عليه سواي عبدالله كه گمراه شده بود هيچكدام به داعيه ي امامت لب نگشوده بودند و گذشته از اين سكوت همه به فضل و تقدم و استحقاق و رجحان موسي بن جعفر عليه السلام اعتراف داشتند.

علي بن جعفر رضي الله عنه مي گويد:

- از پدرم جعفر بن محمد الصادق شنيدم كه مي فرمود پسرم موسي را گرامي بداريد زيرا او افضل و اعلم اولاد من است و او قائم مقام من است و او حجة الله تعالي در ميان فرزندان آدم است.

و اين علي به روايت شيخ سديد و مفيد از شخصيت هاي برجسته ي اسلام شمرده مي شود كه از همه بريده و به برادرش موسي بن جعفر پيوسته بود.

علي بن جعفر از برادرش موسي كاظم صلوات الله عليه روايات زيادي در احكام اسلام دارد كه مستند فقها و علماي اماميه رضوان الله



[ صفحه 16]



تعالي عليهم اجمعين است.