بازگشت

خبري از بي خبران


امام ششم ما ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليها در بحبوحه ي قدرت ابوجعفر منصور رحلت فرمود.

و به همان ترتيب كه تعريف كرده ايم منصور دوانيقي فرمان اكيد



[ صفحه 28]



داد كه وصي مشخص امام صادق را آشكارا گردن بزنند تا ديگر حكومت او معارض و مزاحمي نداشته باشد.

منصور چنانكه گوئي دنيا را قباله كرده و حيات جاويدان يافته سعي مي كرد هر سايه گمان انگيزي كه در امپراطوري وسيع خود مي بيند محو كند.

بي خبر از آن كه سايه ي مرگ در زندگاني هيچكس محو شدني نيست.

منصور در راه تحكيم اساس حكومت خود تا آنجا كه دستش مي رسيد جنايت كرد.

هر چند به برادرش عبدالله لقب «سفاح» داده اند ولي بايد دانست كه عبدالله سفاح بقدر برادرش عبدالله منصور خون ناحق به زمين نريخته بود

منصور دوانيقي علاوه بر سادات بني حسن كه رقبا و دشمنان سياسي اش بوده اند و علاوه بر ابومسلم خراساني كه بقول او «ابومجرم» بود و مانع انفاذ احكام و فرمانهايش بود عموي خود عبدالله بن علي بن عباس را نيز با وضع فجيعي به قتل رسانيده بود.

منصور دوانيقي گذشته از اسرافي كه در قتل نفس و ارعاب ايحاش مردم بكار مي برد دنيا دوست و زر اندوز بود.

خلاف خصلت عربي انساني بخيل و لئيم بود و اگر هم احياناً به كسي عطائي مي داد هر چند هنگفت بود آلوده به مصلحت و سياست بود وي را ابوالدانق و ابوالدوانيق مي ناميدند چون دانق در لغت عرب معرب «دانه» است و كنايت از آن است كه حساب اموال خود را دانه دانه نگاه مي داشت يا از يك دانه زرهم در مال ديگران چشم نمي پوشيد.

گفته مي شود كه منصور پسرش محمد مهدي را بي نهايت دوست



[ صفحه 29]



مي داشت و چون شديداً علاقه مند بود كه مردم هم اين پسر را دوست بدارند و از طرفي به لياقت و شايستگي مهدي چندان اعتماد نداشت عمداً مال مردم را از دستشان مي ربود تا پس از مرگ او «بنا به وصيتي كه كرده بود» پسرش مهدي اموال مردم را به آنان برگرداند و به دين وسيله محبت و مهرشان را بربايد.

محمد مهدي در ميان خلفاي بني عباس به همين جهت محبوب بود كه اموال غصب شده ي ملت را با دست خود به ملت بازگردانيد.

گردش روزگار و مرور ايام و ليالي تاريخ سال را به صد و پنجاه و هشت هجري رسانيد.

ابوجعفر منصور بار سفر بست كه براي تجديد مناسك به مكه برود.

در يك چنين سال امپراطوري اسلام سراسر در قبضه ي قدرت او آرام آرميده بود.

منصور از ماه ذي الحجه خيلي مي ترسيد.

خودش مي گفت كه من در ماه ذي الحجه به دنيا آمده ام و در ماه ذي الحجه به حد بلوغ رسيدم و در ماه ذي الحجه بر مسند خلافت قرار گرفتم و گمان دارم كه عمر من نيز در همين ماه به پايان رسد.

فضل بن ربيع تعريف مي كند:

موكب خلافت از بغداد به سوي حجاز حركت كرد.

ميان بغداد و حجاز براي آسايش خليفه سايبانها و خانه هاي مناسب آماده بود.

هنوز به مكه نرسيده در يكي از اين منزلها ابوجعفر مرا به حضورش احضار كرد.

وقتي به در اتاق رسيدم ديدم اميرالمؤمنين منصور رو به ديوار



[ صفحه 30]



ايستاده و تقريباً خشمناك است.

سلام كردم.

خليفه با لحن تندي جوابم را داد و گفت مگر من به شما دستور نداده ام كه اين خانه ها بايد براي موكب ما هميشه تميز و آماده باشد.

- چرا يا اميرالمؤمنين

منصور با صداي درشتي گفت:

- پس چه كسي رجاله ها را به اين خانه راه داد تا بيايند به ديوارش شعر بنويسند.

سراسيمه پرسيدم چه شعري؟

ابوجعفر عين شعرها را برايم خواند.

اي ابوجعفر اجلت فرا رسيده.

و عمر تو سر آمده و فرمان خدا حتمي است.

اي ابوجعفر آيا كهنه و منجمين.

مي توانند چنگال را از گريبان تو دور سازند.

- اين شعرها در كجا نوشته شده يا اميرالمومنين

ديوار سفيد و صيقلي شده را نشانم داد و گفت اينجا.

گفتم يا اميرالمؤمنين به خدا اين ديوار سفيد سفيد است. حتي لكه ي كوچكي هم به رويش نمي بينم.

منصور تا اين سخن را از من شنيد رنگش پريد و گفت:

- ترا بخدا؟

- بخداوند نعمت اميرالمؤمنين قسم كه من چيزي بر ديوار نمي بينم. منصور يك لحظه فكر كرد و آن وقت گفت:

- واي بر تو پسر ربيع! زود باش از اينجا كوچ كنيم چون مرگ



[ صفحه 31]



من نزديك شده و مي خواهم در حرم مكه از دنيا بروم.

و بي درنگ احرام بسته و از آن منزل به سوي مكه عزيمت كرد اما هنوز چند ميل جلو نرفته حالش دگرگون شد و در موضعي بنام «بئر - ميمون» بدرود زندگي گفت.

وي در اين هنگام مردي شصت و سه ساله بود. بيست و يك سال بر مسند حكومت نشسته بود و طي اين بيست و يك سال چه خونهاي ناحق كه با دست او به خاك ريخت و چه فجايع و در زندگي ها كه از او در تاريخ به ياد ماند.

او گمان مي داشت كه ملك و دولت به جاويدان برايش باقي خواهد ماند در خزانه ي خصوصي او به هنگام مرگش ششصد ميليون سكه نقره و چهارده ميليون سكه طلا ذخيره شده بود.

ولي افسوس كه اين ميليون ميليون سكه هاي سيم و زر نتوانستند در بازار زندگي براي وي يك لحظه عمر خريداري كنند.

محمد محدي

در همان روز كه منصور در بئر ميمون از دنيا چشم پوشيده يعني روز ششم ذي الحجه سال صد و پنجاه و هشت... در همان روز غلام او ربيع برايش از مردم مكه بيعت گرفت.

محمد به هنگام مرگ پدر در ري به سر مي برد.

همسرش خيزران در شهر ري ابتدا موسي و بعد هارون را به فاصله ي چهار سال به دنيا آورد. موسي و هارون كه يكي ملقب به هادي و دومي ملقب به رشيد بودند فرزندان يك مادر بودند.

سياست مهدي در سلطنت خلاف سياست پدرش عطوفت و مدارا بود.

گفته مي شود كه ابوجعفر منصور از فرط علاقه اي كه نسبت به پسرش محمد داشت چون مردي قوي و شديد بود تا مي توانست املاك و



[ صفحه 32]



اموال ملث را غصب كرد و به هنگام مرگ براي پسرش نوشت كه بعد از من اموال مردم را به آنان بازگردان تا محبت تو در قلوبشان ريشه گيرد.

من مردي بودم كه توانستم به وسيله ارعاب و ايحاش بر مردم حكومت كنم و چون اين قدرت را در تو نمي بينم مي خواهم كه تو در سايه ي سياست مدارا و مهرباني بتواني بر مردم سلطنت براني.

مهدي نسبت به علويين بي مهر نبود. هر چند يك بار موسي بن جعفر صلوات الله عليه را در بغداد زنداني ساخت ولي نگذاشت امام امت بيش از يك هفته در محبس بماند.

مردي بذول و بخشنده بود.

اهل شعر و ذوق بود

در زمان او «بشار بن برد» شاعر نابيناي ايراني و «ابوالعاهيه» شاعر معروف به فلسفه و حكمت مقامي شامخ داشتند.

«عتب» كنيز زيباي او معشوق ابوالعاهيه بود ابولعتاهيه هر چه غزل و تشبيب در اشعارش آورده همه به نام «عتب» همين عتب كه جاريه ي مهدي بود سروده شده بود.

محمد مهدي كه كنيتش ابوعبدالله بود دومين پسر منصور از «ام موسي» حميري بود.

وي در سال صد و بيست و هفت هجري به دنيا آمد و در سال صد و پنجاه و هشت هجري بر تخت خلافت نشست در اين هنگام سي و يك ساله بود. و به سال صد و شصت و هفت در نزديكي كرمانشاهان در قصبه اي كه اسمش «ماسبندان» بود در شب پنج شنبه بيست و هفتم محرم بدرود زندگي گفت.

مدت خلافتش ده سال بود.



[ صفحه 33]



او در زمان زندگانيش دو پسر خود موسي و هارون را وليعهد خود قرار داد. بدين ترتيب كه خلافت ابتدا به موسي و بعد به هارون برسد.

در روز مرگش موسي هادي در گرگان به سر مي برد. پسرش هارون رشيد حضور داشت و هم او بر جنازه ي پدر نماز گذاشت.

گفته مي شود كه كنيزش حسنه در ميان زنان حرم رقيب سرسختي داشت و او دخترك زيبائي بود كه دل مهدي را ربوده بود.

«حسنه يك دانه گلابي را به زهرآلوده ساخت و مي خواست آن را به خورد رقيب خود بدهد.

دست بر قضا مهدي به اتاقش آمد و بي آنكه بداند اين گلابي مسموم است گازش زد و با فراغت خاطر گلابي مسموم را خورد و بعد از چند لحظه نعره كشيد كه آخ شكمم. آخ شكمم. «حسنه» سراسيمه خودش را به خليفه رسانيد وقتي دريافت كه او گلابي زهرآلوده را خورده به چهره ي خود سيلي نواخت و گفت.

- خاك بر سرم. من مي خواستم تو را منحصراً براي خودم نگاه بدارم ديدي چگونه تو را از دست داده ام.

ابوعبدالله محمد مهدي سومين خليفه ي بني عباس به هنگام مرگ چهل و سه سال بيشتر نداشت.

مردي بلند قامت و سفيد چهره بود.

روي يكي از دو چشمش لكه ي سفيدي ديده مي شد.

موسي الحادي

در همان روز كه پدرش مهدي ديده از جهان فروبست برايش بيعت گرفتند.

برادرش هارون در تثبيد مباني حكومت او كوشش فراواني به كار برده بود.



[ صفحه 34]



موسي در گرگان به سر مي برد زيرا پدرش او را فرستاده بود تا با سپهبدان مازندران بجنگد.

و گفته مي شود كه پدرش تصميم داشت وي را از ولايت عهد خلع كند و يكباره زمام امر را به دست هارون بسپارد اما اجل مهلتش نداد.

موسي هادي دو روزه از گرگان خود را به بغداد رسانيد و به حل و فصل امور پرداخت.

در همان ماه كه موسي بر سرير سلطنت نشست حسين بن علي بن حسن بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهما در حجاز بر دولت وقت شوريد.

و اين مرد آخرين سيد علوي بود كه جداً بر ضد بني عباس قيام كرده بود.

حسين بن علي رضوان الله عليه با گروهي از سادات بني فاطمه در مدينه بر ضد حكومت جابر بني عباس نهضت كرد و مدينه را اشغال كرد و بعد به عزم تصرف مكه نيروي خود را بسيج داد.

از ص34 - 36 - 50 خط معصوم سيزدهم قمري

در خلال اين گيرودار موسي الهادي پسر عموي خود موسي بن عيسي هاشمي والي كوفه را با لشكر مسلح و مجهز خود به سوي حجاز فرستاد موسي عيسي با نيروي علويون در موضعي به نام فخ كه شش ميل با مكه فاصله دارد تصادم كرد و در آنجا حسين بن علي به شهادت رسيد.

گفته مي شود كه موسي الهادي از اين حادثه بي نهايت خشمناك شد و موسي بن عيسي را به جرم كشتن حسين بن علي «مقتول فخ» به سختي شماتت كرد.

در روايات اصحاب ما رضوان الله عليهم آمده است كه وقتي سر حسين بن علي «شهيد فخ» به حضور موسي الهادي رسيد جمعي از اعيان بني هاشم پيش خليفه نشسته بودند.



[ صفحه 35]



امام عالم كاظم موسي بن جعفر صلوات الله نيز با اين جمع بود موسي الهادي كه از اين جريان چهره اي ناراحت و تقريباً خشمناك به خود گرفته بود در سكوت مطلق محفل رويش را به سمت موسي بن جعفر عليه السلام برگردانيد و گفت:

- مي شناسي اين سر را

امام ابوالحسن موسي بن جعفر فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون

بلي. مضي و الله مسلما. صالحاً صواما آمراً بالمعروف ناهياً عن المنكر ما كان في اهل بيته مثله

امام كاظم حسين بن علي صاحب فخ را مسلماني صالح و روزه دار و آمر به معروف و ناهي از منكر تعريف كرد و حتي اضافه كرد كه در خانواده ي خود اين سيد شريف نظير نداشت.

موسي الهادي كه اصلا موجودي مريض بود بيش از يك سال و چهل و پنج روز بر تخت حكومت قرار نداشت.

وي در سن بيست و چهار سالگي زندگي را بدرود گفت

هادي با برادرش هارون رشيد ميانه خوبي نداشت.

با اينكه اين دو برادر از يك مادر به دنيا آمده بودند باز هم با هم دوست نبودند.

هادي مزاجي عصبي و آشفته داشت مردي صريح و حتي وقيع بود. اما برادرش رشيد در عين اينكه به خون هادي تشنه بود بسيار مجامله كار و حيله گر بود.

طي اين يك سال و چهل و پنج روز كه موسي هادي بر سرير سلطنت نشسته بود هارون چندين بار به خطر مرگ نزديك شده بود اما مقدر نبود كه از ميان برود.



[ صفحه 36]



به جاي او هادي جوانمرگ شد و او در روز شنبه شانزدهم ربيع الاول سال صد و هفتاد يعني فرداي آن شب كه برادرش از دنيا رفت بر تخت خلافت قرار گرفت و يحيي خالد بن برمكي را كه در زمان برادرش هادي مردود و محبوس بود به وزارت خويش برگزيد.

از زندان هادي يك سر بر سرير سلطنت نشست.

در آن روز كه هادي را به خاك سپردند هارون به خلافت رسيد و مأمون به دنيا آمد.

لطيفه اي از اين سه حادثه به دست تاريخ افتاد كه خليفه اي مرد و خليفه اي بر منبر قرار گرفت و خليفه اي به دنيا آمد.

هارون الرشيد ميان خلفاي بني عباس نخستين خليفه اي است كه پاي مي گساري و رقص و غنا را به آستان خلافت باز كرد.

در عهد بني اميه اين برنامه را يزيد بن معاويه آغاز كرده بود و سواي عمر بن عبدالعزيز خلفاي اموي از دم مرد شراب و شعر و لهو و لعب بودند ولي وقتي خلافت به بني عباس رسيد اين بساط فراموش شد.

ابوالعباس عبدالله سفاح و ابوجعفر عبدالله منصور و ابوعبدالله مهدي اهل اين حرفها نبودند.

البته موسي هادي مردي شرابخوار و فاسق بود اما دورانش چندان وسعت نداشت كه خود يادگاري به تاريخ بدهد.

و اين هارون الرشيد بود كه بارگاه خلافت را مهد عشق و شعر و كانون ساز و آواز ساخته بود.

ابوالعتاهيه. محمد بن مناذر و گروهي ديگر از شعراي صاحبدل هميشه و همه وقت همدم خليفه بودند.

شراب مي خوردند و شعر مي ساختند و در شعرهاي خويش از شراب تمجيد و تعريف مي گفتند.



[ صفحه 37]



البته هارون الرشيد خليفه اي بود كه با زن و شراب و عشق سر و كار داشت ولي گوشش هم به كشورش باز بود.

هارون الرشيد هم مانند جدش عبداله منصور از علويين بي نهايت هراسان بود و به همين جهت وقت و بي وقت بهانه اي مي گرفت و به شكنجه و آزار و قتل و غارت بني فاطمه مي پرداخت.

همانطور كه در ابتداي كتاب ياد كرده ايم در معصوم نهم و امام هفتم ما ابوالحسن موسي بن جعفر صلوات الله عليه نوعي از صراحت و شهامت وجود داشت كه خاطر هارون الرشيد را هميشه پريشان مي داشت.

گفته ايم كه وقتي هارون در سال صد و هفتاد و هفت به مدينه آمد و بر قبر مقدس رسول اكرم به عنوان «ابن عم» سلام كرد موسي بن جعفر بي درنگ جلو رفت و رسول الله را پدر ناميد و اين جمله از طرف امام كاظم به قدري كوبنده و قاطع بود كه رنگ هارون الرشيد پريد. و با لحن معذرت جويانه اي گفت:

- افتخار به تو سزاوار است يا اباالحسن.

به سال صد و هفتاد و نه هارون الرشيد به عنوان مراسم حج از بغداد به مدينه آمد و دستور داد كه موسي بن جعفر را «بنا به گزارشي كه از علي بن اسماعيل» برادرزاده ي امام - رسيده بود» به بغداد تبعيد كنند ولي براي اينكه تبعيدگاه موسي بن جعفر را مخفي بدارد در همان روز و همان وقت هودجي از خانه ي موسي بن جعفر به بصره فرستاد و او را تحت نظر عيسي بن جعفر بن منصور كه برادر سيده ي زبيده بود زنداني ساخت.

به مدت يك سال امام كاظم در بصره محبوس بود و پس از يك سال از بصره به بغداد انتقال يافت.



[ صفحه 38]



هارون الرشيد دستور داد كه امام را به بغداد بفرستد چون احساس كرد كه نمي تواند منظور خود را بر پسر عم خود عيسي تحميل كند.

عيسي در گزارشي كه براي هارون نوشته تصريح مي كند امام ابوالحسن خلاف آنچه در حق وي گفته اند جز به عبادت و مناجات به هيچ مطلب ديگر فكر نمي كند.

موسي بن جعفر طول مدتي كه در بغداد تحت مراقبت قرار داشت همچنان سرگرم عبادت بود.

هارون الرشيد مي دانست كه امام كاظم بر ضد او نهضتي نخواهد كرد اما معهذا از وي انديشه ناك بود، از صراحت و شهامتش احساس ناراحتي مي كرد.

مثلاً يك روز در يك محفل خصوصي گفت:

- يا اباالحسن در انديشه ام كه باغ «فدك» را به شما بازگردانم زيرا اين مسلم است كه اراضي فدك حق حقيقي شماست و ابوبكر به اغواي ابوحفص عمر بن خطاب اين حق را از شما غصب كرده است.

امام در جواب فرمود:

- اميرالمؤمنين نگران نباشد ما دعوي خود را از آنچه حق ماست به خداي متعال واگذار كرده ايم و اين مسئله را در روز رستاخيز حل و فصل خواهيم كرد.

هارون بر اصرار خود افزود:

امام موسي بن جعفر در برابر اصرار هارون الرشيد فرمود اكنون كه اميرالمؤمنين تصميم گرفته حق آل رسول الله را به آنان بازگرداند بايد تمكين كند تا حدود فدك را به عرض برسانم.

اراضي فدك حدود مشخص و معيني داشتند. حاجتي به توضيح حدود نبود.



[ صفحه 39]



هارون الرشيد در خود علاقه اي احساس كرد كه اين سخن تازه را بشنود.

موسي بن جعفر چند لحظه مكث كرد و آن وقت به توضيح حدود فدك پرداخت.

امام كاظم در پاسخ هارون الرشيد حدود فدك را طوري ترسيم فرمود كه درست با حدود امپراطوري اسلام در آن زمان تطبيق شد.

هارون سخت به خشم آمد اما حرفي نگفت زيرا موسي بن جعفر از وي پيش از اين گفتگو امان خواسته بود.

فرمود:

هارون مرا به حضور خويش خواسته بود، بر او درآمدم و سلام كردم. به من جواب داد و بعد گفت آيا اين جريان صورت پذير است كه بر امت اسلام دو خليفه حكومت كنند و ملت به دو پيشوا خراج و ماليات بپردازند. گفتم يا اميرالمؤمنين پناه بر خدا كه با گناه خويش گناه مرا نيز بپذيري و از انصاف و عدالت انحراف جوئي و به ياوه گوئيهاي دشمنان ما گوش فرا دهي. تو مي داني از آن روز كه رسول اكرم بدرود زندگاني گفته همچنان اعداي ما سعي مي كنند در ميان ما اختلاف و نفاق بيفكنند من و تو از يك خون بوجود آمده ايم و ما را رشته ي رحامت بهم اتصال و ارتباط مي دهد. اجازه مي دهي يا اميرالمؤمنين براي تو از قول جدم رسول الله حديثي بياورم. گفت بگو موسي! بگو گوش مي كنم.

گفتم پدرم از پدران خويش روايت كرده كه رسول اكرم فرمود: ان الرحم اذا مست الرحم تحركت و اضطرابت

وقتي دو نفر كه از يك نژاد آفريده شده اند بهم تماس بگيرند در وجود خويش انفعال و حركت و اضطرابي بي دليل احساس مي كنند. دستت را به من بده يا اميرالمؤمنين تا اضطراب رحامت را ادراك كني.



[ صفحه 40]



هارون دستش را به من داد و پس از لحظه اي ديدم چشمانش غرق اشك شد و مرا به سوي خود كشيد و به آغوش خود برد و گفت:

اجلس يا مولاي فليس عليك بأس.

بنشين اي مولاي من كه ديگر براي تو مايه ي نگراني و هراسي وجود ندارد. در كنارش نشستم هارون گفت راست گفتي تو و جد تو رسول الله راست گفته. هنگامي كه انگشتان تو را لمس كردم قلب من طپيد و اشك به چشمانم افتاد... و معهذا مي خواهم با تو حرف بزنم. از چيزهائي بپرسم كه سالهاست در سينه ي من موج مي زنند گفتم اميرالمؤمنين هر چه مي خواهد بپرسد تا آنجا كه علم من كفاف مي كند جواب خواهم داد اما با اين شرط كه امان داشته باشم. هارون گفت به تو امان داده ام اگر به من راست بگوئي و «تقيه» را ترك كني. من شنيده ام كه تو هرگز دروغ نگفته اي بنا بر اين در امان باش و هر چه مي خواهي بگو. گفتم اكنون اميرالمؤمنين از هر چه اراده كرده بپرسد گفت: مي خواهم از تو بپرسم كه شما بني فاطمه چه كرده ايد كه بر ما فضيلت يافته ايد مگر نه اين است كه شجره ي ما بني عباس و شما بني ابي طالب عبدالمطلب است. و اين دو تن «عباس و ابوطالب» عموي رسول الله بوده اند اين چيست كه شما خود را به نبي اكرم از ما نزديك تر مي دانيد گفتم يا اميرالمؤمنين معهذا ما از شما به رسول الله نزديكتريم زيرا عبدالله پدر پيغمبر و ابوطالب جد ما از يك مادر به دنيا آمده بودند. گفت شما چگونه ادعا مي كنيد كه وارث رسول اكرم هستيد با اينكه مي دانيد تا عمو زنده است فرزند از ميراث بهره ور نمي شود رسول اكرم در آن هنگام كه از دنيا رحلت مي كرد عمويش زنده بود و وارث منحصر و مسلم او بود گفتم از اميرالمؤمنين تقاضا دارم اين مسئله را كنار بگذارد. گفت ممكن نيست. گفتم امان مي خواهم گفت امانت داده ام. گفتم فتواي علي بن ابيطالب اين است كه وقتي انساني از دنيا برود و آن انسان صاحب فرزند باشد تنها پدر و مادر



[ صفحه 41]



او و همسر او از ميراثش سهمي معين مي برند و اساس به فرزندش تعلق دارد. به فتواي علي بن ابيطالب اعمام مطلقاً حقي در مال متوفي نخواهند داشت. فتواي علي در حقيقت فتواي رسول الله است اما ابوبكر و عمر و آل اميه بعزم اينكه خاندان ما را از ميراث جد ما محروم سازند عمو را وارث و فرزند را محروم شمرده اند. و اين تنها علي نيست كه در اين مسئله چنين فتوائي داده بلكه علماي امت همه فتواي علي را صائب و صحيح شمرده اند. اين نوح بن دراج قاضي القضاة عمر حاضر است كه همين فتوا را مي دهد. و اميرالمؤمنين قضاوت كوفه و بصره را بعهده ي وي گذاشته است. و بعد سفيان ثوري و ابراهيم مدني و فصيل بن عياص هر سه فرزند را مانع اعمام و احوال و اخوان مي شمارند. خواهشدارم كه اميرالمومنين از قضات خود و علماي امت دعوت كند و در اين مسئله از آنان رأي بخواهد. و همين نوح بن دراج كه از طرف مقام خلافت قاضي كوفه و بصره است حديث ««اقضا كم علي»» را از رسول اكرم و عمر بن خطاب روايت كرده و از او قول عمر گفته كه ««اقضا ناعلي بن ابيطالب»» و وقتي علي بن ابيطالب در ميان امت اسلام از همه قاضي تر باشد يعني به فقه و مبادي فتوي آشناتر باشد و در باب ارث چنين فتوا بدهد ديگر مجالي براي انكار و بحث نخواهد بود. گفت بيشتر حرف بزن موسي گفتم: امان مي خواهم گفت: امان داري گفتم حق ميراث و ولايت در اسلام حق مهاجريه است و عموي من عباس از مهاجرين و اوليا نيست اين كلام الله كريم است كه در سوره ي انفال مي گويد:

و الذين آمنوا و لم يهاجر أمالكم من ولايتهم من شئي حتي يهاجروا

در اينجا هارون كمي پريشان شد و گفت ببينم موسي! آيا اين عقيده را در پيش دشمنان ما هم ابراز كرده اي؟ آيا فقها مي دانند كه عباس بر نص كلام كريم چون هجرت نكرده از ولايت محروم است گفتم نه بخدا. جز امروز و اكنون اصلاً در اين باب با كسي سخن نگفته ام



[ صفحه 42]



فقط اميرالمومنين از من چنين پرسيده و جوابش را ادا كرده ام گفت راستي - شما علويين به چه جهت به خود اجازه مي دهيد كه ملت اسلام شما را فرزند رسول الله بنامد و با جمله ي يابن رسول الله به شما افتخار بدهد.

شما بني علي و بني فاطمه هستيد. ملاك نسب در سلسله ي نژاد پدر است. رسول اكرم پدر مادر شما بوده چگونه پدر شما خواهد بود. گفتم يا اميرالمومنين اگر امروز رسول الله سر از خاك بردارد و پا به دنيا بگذارد و از تو دخترت را بخواهد آيا دخترت را به رسول اكرم خواهي داد و او را به دامادي خود خواهي پذيرفت هارون گفت: البته. البته دخترم را به عقد نبي اكرم درمي آورم. نه تنها به اين وصلت رضا مي دهم بلكه اين وصلت را مايه ي افتخار خود بر عرب و عجم و قريش مي شمارم. گفتم يا اميرالمومنين تو پيغمبر خدا محمد بن عبدالله را به دامادي خود مي پذيري و افتخار مي كني اما اگر پيغمبر خدا محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله به دنيا بيايد نه از من دخترم را خواستگاري خواهد كرد و نه من دخترم را به او خواهم داد هارون با حيرت گفت چطور گفتم براي اينكه من دخترزاده رسول الله هستم و دختر من دخترزاده ي او خواهد بود. براي اينكه من از صلب رسول اكرم به وجود آمده ام و تو از صلب او به وجود نيامده اي.

حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم.

دختران شما بر شما محرم و نكاحشان به شما حرام است و كلمه ي دختر و دختران دختر و پسر اطلاق مي شود و دختر من دختر رسول الله است و به همين جهت نگاهش بر او حرام است گفت احسنت يا موسي بيشتر حرف بزن. روشن ترم كن گفتم يا اميرالمؤمنين تو را به حق رحم قسم مي دهم از توضيحات بيشتر معافم بدار گفت محال است. بايد استدلال كني. و سخنان خود را بليغ تر و برهاني تر ادا كني. تو امروز موسي بن جعفر در ميان فرزندان علي راهنما و رهبري. تو امام زمان بني فاطمه اي. تو قرآن را خوب مي خواني و قرآن را به خوبي مي شناسي. از آيات كلام الله شاهدي بياور تا من سخنان تو را



[ صفحه 43]



بهتر بپذيرم. گفتم يا اميرالمومنين آيت مباهله را تلاوت فرماي. هارون الرشيد گفت:

فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل و نجعل لعنت الله علي الكاذبين

در روز مباهله كه رسول الله دستور داشت با فرزندانش و زنانش و همدم جانش با نصاراي نجران روبرو شود جز حسن و حسين و فاطمه ي زهرا و علي بن ابيطالب كسي را با خود نبرده و اين اجماع امت اسلام است كه منظور از كلمه ي «ابنائنا» در قرآن كريم فقط حسن و حسين بوده است.

حسن و حسين كه فرزندان علي و فاطمه بوده اند بر نص قرآن كريم فرزندان رسول الله ناميده شده اند.

هارون الرشيد در پاسخ من چند بار احسنت گفت و آن وقت از من خواهش كرد كه احتياجاتم را به عرض او برسانم. من گفتم فقط اين را مي خواهم كه آزادم بگذارد تا به مدينه باز گردم. هارون در پاسخ من گفت بسيار خوب.

ولي اين «بسيار خوب» نتيجه ي بسيار بدي به دنبال داشت زيرا در همان هفته هارون الرشيد امام عالم و كاظم موسي بن جعفر صلوات الله عليه را تحت نظر «سندي بن شاهك» گذاشت.

محبس «سندي» محبسي بود كه ديگر معصوم نهم اسلام از بند آن آزادي نيافت.

هارون الرشيد چنين بود.

وي موسي بن جعفر صلوات الله عليه را مي شناخت.

به فضيلت و علم و استحقاق او اعتراف داشت ولي معهذا دست



[ صفحه 44]



از او نمي كشيد او را آزاد نمي گذاشت..

با همه ايماني كه به صدق لهجه و صراحت گفتار امام كاظم در خود احساس مي كرد باز هم نمي توانست به خود اطمينان بدهد كه موسي بن جعفر بر ضد او شورش نخواهد كرد.

اين... و بعلاوه حسن حسادتي هم نسبت به موسي بن جعفر قلب هارون الرشيد را مي فشرد.

عبدالله بن هارون «مأمون» مي گويد:

همراه پدرم ابوجعفر هارون به مكه سفر كردم. برادرانم محمد امين و ابراهيم معتصم هم در آن سفر ملتزم ركاب پدر بودند.

به مدينه رسيديم. رجال حجاز از ما استقبال كردند.

اميرالمومنين هارون در دارالاماره نزول اجلال كرد و عادتش اين بود كه عطاياي قريش را در چنين روزي تقسيم مي كرد.

سپرده بود كه قريشي ها هر كدام نام پدران خود را در آستانه ي دارالاماره به فضل بن ربيع باز گويند. و سلسله اسلاف خود را بشمارند تا جائزه خويش را دريافت دارند. از قريشي ها سه چهار نفري بيش نيامده بودند كه ديدم فضل بن ربيع از در در آمد و گفت يا اميرالمومنين مردي بر آستانه ي دارالاماره ايستاده كه مي گويد من موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالبم.

پدرم تا اين نام را شنيد سخت تكان خورد و گفت:

- بگو تشريف بياورد.

و بعد به حاجب مخصوص خود گفت:

- ابوالحسن را به مسند من راهنمائي مي كنيد.

و آنوقت به عقب برگشت من و برادرانم محمد امين و ابراهيم معتصم بالاي سرش ايستاده بوديم. به ما نگاهي كرد و گفت:



[ صفحه 45]



- خود را متين و مودب نگاه بداريد.

در اين هنگام مردي باريك اندام و تقريباً بلند بالا از در درآمد و خواست تواضع كند و همچنان دم در بنشيند كه ديدم اميرالمومنين هارون فرياد كشيد لا و الله الاعلي بساطي ممكن نيست حتماً بايد بر مسند بنشينيد:

بالاخره او را به سمت مسند خود كشانيد. به آغوشش كشيد و پيشاني او را كه اثر سجده هاي بسيار بر آن آشكار بود غرق بوسه ساخت و با منتهاي احترام و مهرباني از او و فرزندانش پرس وجو كرد و طي اين مدت كه از ساعتي متجاوز بود جز او با هيچكس سخن نمي گفت تا وقتي اين مرد خواست برخيزد پدرم دوباره به پشت سرش برگشت و گفت.

يا محمد. يا عبدالله يا ابراهيم. بين يدي عمكم و سيدكم خذوابر كابه و سو و عليه ثيابه

بدويد. اين عموي شماست. اين آقا عموي شماست ركابش را بگيريد و جمع و جورش كنيد. تا در خانه او را مشايعت كنيد.

هنگامي كه من و دو برادرم بفرمان اميرالمومنين هارون داشتيم سوارش مي كرديم. به من نگاهي كرد و خم شد و در گوشم گفت:

- نوبت به تو خواهد رسيد. در آن وقت با فرزندان من مهربان باش.

من هنوز او را نشناخته بودم زيرا در ميان رجال و امراي قريش كه هميشه با دربار آمد و رفت داشتند تا آن روز اين قريشي شريف و گرانمايه را نديده بودم. و در خود تشنگي شديدي احساس مي كردم كه اين مرد را بهتر بشناسم. او مرا به خلافت بشارت داده بود و من بايد مي دانستم كه كيست. شخصيتش چيست، و بايد بگويم كه ميان فرزندان پدرم از همه جسورتر و كنجكاوتر خودم بودم.

شب هنگام پدرم را در خلوت يافتم و به حضورش رفتم و گفتم يا اميرالمومنين اين مرد كه امروز اين همه از تو حرمت و محبت ديد



[ صفحه 46]



كي بود. اين چه كسي بود كه تو او را بر مسند خود بالاي دست خويش نشانيده بودي؟

پدرم گفت. هذا امام الناس و حجة الله علي خلقه.

از حيرت دهانم باز ماند.

گفتم يا اميرالمومنين مگر مقام امامت و خلافت ويژه ي تو نيست مگر تو امام امت و حجت خدا بر خلق نيستي؟

پدرم با اندكي نگراني گفت:

- اين عموي تو كه امروز ديديش از همه ي مردم به مقام امامت سزاوارتر است. من او را از همه به اين مقام شايسته تر مي شناسم و معهذا اگر روزي ببينم كه خفيف ترين جنبشي بر ضد من آغاز كند با يك ضرب شمشير سرش را همان سر را كه ديدي امروز مي بوسيدم از پيكرش فرومي اندازم.

فان الملك عقيم

اين سياست است كه با هيچكس خويشاوند و پيوسته نيست.

در ميان درباريان هارون رشيد با همه فرومايگي و دنائت كه خصلت درباريان بود هيچكس مانند «سندي شاهك» فرومايه و لئيم نبود.

هارون الرشيد كه به حكم حسادت و مقتضيات سياست تصميم گرفته بود موسي بن جعفر صلوات الله عليه را از ميان بردارد به هر كس اين كردار ناشايست را پيشنهاد مي داد جز عذر و بهانه و عجز و قصور جوابي نمي شنيد.

عيسي بن جعفر برادر ملكه زبيده در آن هنگام كه در بصره امام موسي كاظم را تحت نظر داشت به هارون الرشيد چنين نوشت:

در طول اين مدت كه ابوالحسن موسي بن جعفر تحت نظر من



[ صفحه 47]



محبوس است از وي جز علم و عبادت و آرامش و سكوت خصلتي نديده ام

به اميرالمومنين اطلاع مي دهم كه موسي بن جعفر را در مسئوليت ديگري قرار بدهد وگرنه من وي را با احترام از زندان آزاد خواهم ساخت.

و به اقتضاي همين گزارش بود كه هارون الرشيد امام كاظم را از بصره به بغداد انتقال داد.

در بغداد يحيي بن خالد برمكي و فرزندانش كه همه شخصيت هاي مشعشعي داشتند و در راه حفظ اين شخصيت از هيچ جنايت رو گردان نبودند هيچكدامشان رضا نشدند كه موسي بن جعفر را مسموم سازند.

فقط سندي بن شاهك بود كه اين جنايت را به عهده گرفت و در آن تاريخ يعني سال صدو هشتاد و سه كه امام كاظم در خانه ي اين مرد محبوس بود به روز بيست و سوم ماه رجب آن سال «سندي» معصوم نهم اسلام را به وسيله ي رطب هائي كه آلوده به زهر بود مسموم ساخت و بايد دانست كه سندي بن شاهك اين رطبها را جبراً به خورد امام كاظم داده بود.

امام موسي بن جعفر در روز بيست و پنجم ماه رجب در نتيجه ي همان مسموميت از دنيا رحلت فرموده. گفته مي شود امام كه در محبس سندي بن شاهك مغلول و مقيد بود وصيت فرمود همچنان با غل و زنجير دفنش كنند و چنين كردند اما حقيقت اين است كه موسي بن جعفر از ابتداي ايام زندان خود تا روز رحلت به نام يك بازداشتي محترم در بغداد به سر مي برد و مصاحبه ها و گفتگوهائي كه ميان امام عليه السلام و هارون الرشيد صورت گرفته «چنانكه تعريف كرده ايم» طي همين مدت سه سال كه ابوالحسن موسي بن جعفر صلوات الله عليهما در بغداد مي زيسته دست داده است.

بعلاوه هارون الرشيد دليلي جز سعايت چند تن مقسده جو و مغرض بر حبس امام نداشته و اين دليل هاي ضعيف كافي نبود كه هارون به خود



[ صفحه 48]



اجازه تحقير و توهين نسبت به امام كاظم بدهد.

جنازه ي امام عليه السلام را بر جسر بغداد گذاشتند تا پيش از دفن رجال و علما و قضاوت و قواد و سپاه و شخصيت هاي سياسي و اجتماعي از آن جنازه ي مقدس دين كنند و تصديق كنند كه حضرت كاظم به مرگ طبيعي از دنيا رفته است.

البته اين جريان يك فور ماليته ي سياسي بيش نبوده و شهود به خوبي مي دانستند كه قضيه از چه قرار است و به همين جهت اجماع امت اسلام از عامه و خاصه انعقاد شده كه هارون الرشيد قاتل امام عليه السلام بوده و اين جنايت فجيع و رسوا كننده هم با دست مردي فرومايه به نام «سندي بن شاهك» كه از موالي آل عباس بود صورت يافته است.

صلوات الله و سلامه عليك يا اباالحسن. يا موسي ابن جعفر ايها الكاظم لعالم العبد الصالح و لعنته الله علي من ظلمك قتلك و اعان عليك في ظلمك و قتلك

عمر امام هفتم ما موسي بن جعفر عليه الصلوة و السلام به هنگام شهادت پنجاه و پنج سال و پنج ماه و هيجده روز بود. و وي را چنان كه نوشته ايم ابوالحسن و ابوابراهيم كينه مي كردند و القابش الكاظم و العالم و العبد الصالح و زين المتهجدين بود.

امام هفتم و معصوم نهم اسلام به هنگام رحلت سي و هفت فرزند از خود در دنيا گذاشته بود كه هيجده نفرشان پسر نوزده نفرشان دختر بودند.