بازگشت

فرمان هولناك خونريزي


حميد بن قحطبه يكي از امراي لشگر هارون بود، او مي گويد: در يكي از شبها در شهر طوس، هارون مرا طلبيد، به حضورش رفتم ديدم شمعي در كنارش روشن است و شمشير تيز و سبز رنگي در نزدش نهاده و يكي از دربانان در پيش رويش ايستاده است، وقتي در برابرش قرار گرفتم سرش را به سوي من بلند كرد و گفت: «تا چه اندازه براي اطاعت اميرمؤمنان (هارون) آماده هستي؟»

گفتم: به اندازه ي جان و مال خود.

هارون سرش را پايين انداخت و سپس به من اجازه ي بازگشت داد، به خانه ام بازگشتم، طولي نكشيد بار ديگر مأمور هارون آمد و مرا احضار كرد، برخاستم و نزد هارون رفتم، با خود گفتم: انا لله و انا اليه راجعون، ترس آن دارم كه فرمان قتل مرا صادر كند، وقتي كه مرا ديد، گفت: «تا چه اندازه براي اطاعت از اميرمؤمنان (هارون) آماده اي؟!»

گفتم: به اندازه ي جان و مال و ناموس و فرزندم.

هارون خنديد و به من اجازه ي بازگشت داد، به خانه ام بازگشتم، طولي نكشيد كه مأمور او براي بار سوم به سراغم آمد و مرا احضار كرد، نزد هارون رفتم، او را در همان حال (خشم) ديدم، به من رو كرد و گفت: «تا چه اندازه براي اطاعت اميرمؤمنان (هارون) آماده اي؟»

گفتم: به اندازه جان و مال و ناموس و فرزند و دين (اين بار، دين



[ صفحه 71]



را نيز افزودم)

هارون خنديد و شمشيرش را به من داد و گفت: «اين شمشير را بگير و با اين خادم (دربان) برو، هر چه او دستور داد، انجام بده.»

همراه خادم از كاخ هارون بيرون رفتم تا به خانه اي كه درش بسته بود رسيديم، خادم در را گشود، در آن خانه مرا كنار اطاقي آورد و در آن را گشود، وارد اطاق شدم ناگاه بيست نفر از پير و جوان را در آنجا ديدم كه زنداني و در بند زنجير بودند، خادم به من گفت: اميرمؤمنان (هارون) فرمان داده كه اين بيست نفر را بكش، كه همه ي آنها از سادات علوي بودند، يكي يكي از آنها را به جلو آورد و گردن آنها را زدم، تا تمام شدند، خادم پيكرها و سرهاي آنها را در ميان چاهي كه در آن اطاق بود انداخت.

سپس خادم در اطاق ديگري را گشود، در آنجا نيز بيست نفر از سادات و امامزادگان را ديدم و به فرمان خادم، گردن زدم، او پيكرها و سرهاي آنها را در همان چاه انداخت، سپس در اطاق ديگري را گشود، در آنجا نيز بيست نفر زنداني در بند از امامزادگان را ديدم و به فرمان خادم گردن زدم، هنگامي كه آخرن نفر را مي خواستم گردن بزنم، او پيرمرد بود، به من گفت: «واي بر تو اي عنصر پليد، فرداي قيامت جواب جدمان رسول خدا صلي الله عليه و آله را چه مي گويي اگر بپرسد تو خون شصت نفر از فرزندانش را ريختي كه همه ي آنها از نواده هاي علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند؟»

در اين هنگام لرزه بر اندام شدم، خادم با چهره ي خشم آلود به من



[ صفحه 72]



نگريست و مرا تهديد كرد، ناگزير آن پير را نيز گردن زدم، خادم پيكرها و سرهاي آنها را نيز در ميان آن چاه افكند... [1] .


پاورقي

[1] عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 110.