بازگشت

مناظره ي كوبنده ي امام كاظم با هارون


هارون براي سركوب مبارزان و آزاديخواهان آل محمد صلي الله عليه و آله، نقشه هاي فراوان طرح كرد، ولي نقشه هاي پوشالي او يكي پس از ديگري، خنثي شد، يكي از نقشه هاي او نمايش قدرت در مراسم حج بود كه مي خواست قدرت و صولت خود را به امام كاظم عليه السلام و مخالفان ديگر نشان دهد، ولي به طور عجيب، شكست خورد، در اين راستا نظر شما را به سرگذشت جالب زير جلب مي كنم:

هارون فرمان داد تا همراه صد هزار نفر از سپاه خود در سفر حج شركت كنند.

اين فرمان اجرا شد، صد هزار نفر سپاه در ركاب خليفه باشكوه خاصي وارد مكه شدند، در اين ميان گروه بسياري كاملا مراقب بودند



[ صفحه 79]



كه در اين سفر رسمي به خليفه جسارت و اهانتي نشود و كسي بر او برتري نداشته باشد، تنها او سرور باشد و ديگران چون برده در برابرش كرنش كنند.

مناسك حج شروع شد و با كنترل دقيق ادامه يافت، ولي برخلاف انتظار با آن همه دقت و مراقبت در كنترل اوضاع، ديدند خليفه هر كاري از مناسك حج را كه مي خواهد انجام دهد، جواني ناشناس جلوتر انجام مي دهد، هنگام طواف، هنگام استلام حجرالاسود، هنگام خواندن نماز در مقام ابراهيم عليه السلام و در موارد ديگر، آن جوان به اطراف خود نگاه نمي كند و مناسك حج را يكي از پس از ديگري جلوتر از هارون انجام مي دهد.

هارون با ديدن آن جوان كه با اعمالش تمام نقشه هاي او را نقش بر آب كرده بود خيلي ناراحت شد، مثل مار گزيده به خود مي پيچيد و همواره در اين فكر بود كه اين جوان در ميان اين مردم مخفي نشود، او را تحت نظر داشت تا ديد، جوان در گوشه اي نشست.

هارون يكي از اطرافيان را نزد او فرستاد تا او را به حضورش آورده و در اين مورد او را گوشمال دهد، مأمور جلب نزد جوان آمد و گفت:

«خليفه شما را خواسته، هم اكنون به حضورش بياييد.»

جوان در پاسخ گفت: من كاري به خليفه ندارم و اگر او كاري دارد نزد من آيد، هنگامي كه گفتار قاطع آن جوان به خليفه گزارش



[ صفحه 80]



شد، هارون از جاي برخاست و به حضور جوان آمد و كنار او نشست و به صورت آمرانه گفت: اي جوان بنشين!

جوان: اينجا خانه خدا است، خانه امن و آزادي است، جايگاه امر و نهي نيست، خواستم مي نشينم، نخواستم نمي نشينم...

هارون: هنگام طواف و استلام حجر و ساير مناسك حج، چرا مراعات ادب نكردي؟ چرا احترام رييس مؤمنان را، منظور ننمودي؟ چرا و چرا؟!...

جوان: مگر تو خود را اهل قرآن نمي داني، مگر قرآن نمي گويد:

سواء العاكف فيه و الباد:

«در اين خانه ي خدا شهري و باديه نشين مساويند.» [1] .

فخر فروشي و اظهار وجود نمودن در اينجا غدقن است، من به دستور قرآن رفتار كرده ام.

اين پاسخ قاطع، هارون را سخت دگرگون كرد، در فكر رفت و به خيال خام خود پي بهانه اي مي گشت تا بلكه آن جوان را تنبيه نمايد و در ظاهر خوش آيند باشد، سؤالي را مطرح كرد و گفت: «اي جوان جسور! مسأله اي از تو مي پرسم اگر جوابش را ندهي، پاسخ جسارتهاي تو را با شديدترين كيفرها خواهم داد.

جوان: آيا مي خواهي بسان شاگردي كه از استادش سؤال كند سؤال كني يا پرسش تو از روي عناد و نقشه است؟!

هارون كه با كمال بي ادبي نشسته بود در پاسخ گفت:



[ صفحه 81]



«مي خواهم چون شاگرد كه از استاد خود سؤال مي كند، سؤال كنم.»

جوان: در اين صورت همانند شاگرد نزد استادش، بنشين تو مي خواهي از استاد سؤال كني پس با ادب بنشين.

هارون كه لحظه به لحظه نقشه هايش خنثي مي شد، و بهانه جوييهايش به ضررش تمام مي گشت، با خود مي گفت: با اين افسانه ها از اين جوان دست برنمي دارم، از اين رو حفظ ظاهر را رعايت كرد، خيلي يواش و مرموزانه پاي خود را جمع كرد و درست نشست و پرسيد: «دين چيست؟ حقيقت دين را برايم شرح بده.»

جوان در پاسخ هارون به قدري بجا و عالي و جامع سخن گفت كه در ضمن پاسخ، جهانيان را با بهترين و اساسي ترين پندها، موعظه نمود. گفت: دين عبارت است از: 1 و 5 و 17 و 34 و از يك دوازدهم و از يك چهلم و يك در برابر يك، و در تمام عمر، يك.

هارون كه به عمق پاسخ توجه نكرده بود، قاه قاه خنديد و پاسخ آن جوان با كمال را به استهزاء گرفت ولي غافل از اينكه آن جوان جواب جالب و عميق داده است، از اين رو مجددا به صورت اعتراض پرسيد:

«من درباره ي دين از تو سؤال مي كنم تو اعدادي را رديف كرده و از رياضيات مي گويي؟!»

جوان كه خيلي جدي سخن مي گفت بي درنگ گفت: «آيا نمي داني كه همه ي دين يعني حساب!» [2] آنچه آفريده شده همه و همه



[ صفحه 82]



از روي دقت و نظم و حساب است، انساني كه دورانديش نيست و در اعمال و گفتار خود حسابگر نمي باشد او دين ندارد، مگر قرآن نخوانده اي كه مي فرمايد: «اگر مقداري از بدن در جاهاي مختلف باشد، همه را جمع آوري نموده، بار ديگر انسانها را زنده كرده و به پاي حساب مي آوريم.» [3] .

در اين موقع كه هارون، سخت دگرگون و عصباني شده بود، گفت: اين اعدادي را كه رديف كردي شرح بده وگرنه دستور مي دهم بين صفا و مروه تو را بكشند.

جوان: منظورم از يك، آيين مبارك اسلام است، منظورم از پنج، نمازهاي پنجگانه است، منظورم از هفده، هفده ركعت نماز روزانه است، منظورم از سي و چهار، سي و چهار سجده اي است كه در نمازهاي پنجگانه مي باشد، منظورم از يك از دوازده، روزه ماه مبارك رمضان است كه از دوازده ماه، در اين ماه از شؤون دين است، منظورم از يك در چهل، زكات طلا و نقره است، منظورم از يك در برابر يك، قانون قصاص است، منظورم از اين كه در تمام عمر يكبار واجب است، حج است كه براي مستطيع بيش از يك بار در تمام عمر واجب نيست.

جوان در ضمن رديف كردن اعدادي به قوانين مختلف عبادي و حقوقي و جزايي و اجتماعي اسلام اشاره كرد و با اين پاسخ علمي به هارون ثابت كرد كه خنده ي استهزا آميزش كاملا بي اساس بوده و از



[ صفحه 83]



روي جهل سرچشمه گرفته است.

در اين هنگام كه هارون جا خورده بود و ناراحت به نظر مي رسيد، يكي از دربانان كه شيفته گفتار شيرين جوان شده بود به هارون گفت: «خواهش مي كنم از اين جوان بگذر، او را مشمول عفو و عنايت خود قرار بده.»

جوان از گفتار و شفاعت دربان خنديد.

هارون از علت خنده پرسيد، جوان گفت: «نمي دانم كدام يك از شما احمق تر هستيد، زيرا اگر اجلم فرا رسيده باشد شفاعت اين دربان سودي ندارد و اگر اجلم نرسيده باشد تصميم خليفه بي نتيجه است.»

هارون نه تنها از جوان گذشت بلكه مجذوب او واقع شده و دستور داد كيسه هايي از دينار و درهم به او دادند.

جوان: «اين كيسه ها را به خاطر جوابي كه از سؤال تو دادم مي دهي يا براي گفتارم؟!»

هارون: براي شيرين كلامي تو دادم.

در اينجا اين جوان براي اينكه هم حجت را بر هارون تمام كند و هم به امور فقرا و محرومان اجتماع رسيدگي كرده باشد به هارون گفت: تو از من سؤالي كردي و اينك نوبت من است كه از تو سؤالي كنم اگر جوابم را دادي اين كيسه ها مال تو باشد وگرنه دستور بده دو برابر اين كيسه ها بدهند تا بين فقراي مكه تقسيم كنم و با آن، آن بينوايان را به نوايي برسانم.



[ صفحه 84]



هارون: بپرس!

جوان: آيا خنفساء (سوسك كوچك) با پستان شير به بچه خود مي دهد يا با دهانش.

هارون: نمي دانم، آيا چنين سؤالي را از خليفه مي پرسند؟

جوان: مگر نشنيده اي كه پيامبر صلي الله عليه و آله فرموده است: «كسي كه پيشواي مردم باشد، بايد عقل و فكرش سرآمد همه ي مردم باشد و تو كه پيشوا هستي بايد پاسخ مسائل را بداني [4] هارون هر چه در اين باره فكر كرد، جوابي نيافت، و سرانجام گفت: «نمي دانم.»

جوان: «سوسك كوچك روي خاك راه مي رود و به وسيله همان خاك غذا در پستانش قرار مي گيرد، و از پستان خودش غذا مي خورد.»

هارون از اين جواب شگفت زده و حيران شد، دستور داد دو برابر جايزه اول به آن جوان جايزه دادند، در اين هنگام هارون كاملا درمانده شده بود و پي درپي در فراز و نشيب اين واقعه ضربه خورده بود ديگر سخني نگفت و جوان ناشناس هم كه از نظر علمي و پيروزي بر هارون، به هدف خود رسيده بود، و هم اموالي را براي نيازمندان به دست آورده بود خيلي خوشحال به نظر مي رسيد، از جاي برخاست و از هارون جدا شد.

هارون به دربانان خود گفت: «تحقيق كنيد ببينيد اين جوان



[ صفحه 85]



كيست؟»

دربانان پس از تحقيق دريافتند كه آن جوان فرزند برومند امام صادق عليه السلام يعني حضرت موسي بن جعفر عليه السلام است، جواني كه زير سايه ي رييس مذهب شيعه امام صادق عليه السلام بزرگ شده است، اين خبر به هارون گزارش شد.

هارون: و الله لقد ركنت ان تكون هذه الورقة من تلك الشجرة:

«سوگند به خدا اطمينان داشتم كه اين ورق از اين درخت (رسالت) باشد.» درختي كه شاخه و برگش چنين خواهد بود، از پستان وحي شير خورده، و در پرتو الهام و علم وسيع، رشد يافته كه اين گونه سخن مي گويد.» [5] .


پاورقي

[1] سوره ي حج، آيه ي 25.

[2] اما علمت ان الدين كله حساب.

[3] و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفي بنا حاسبين (انبيا / 48).

[4] من ولي اقواما وهب له من العقل كعقولهم، و انت امام هذه الامة، يجب ان لا تسأل عن شيي ء من امر دينك و من الفرايض الا اجبت لها.

[5] اقتباس از مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 312 و 313 - بحار، ج 48، ص 142 - چهارده معصوم عمادزاده، ص 322.