بازگشت

ملاقات شقيق بلخي با امام كاظم در سفر حج


شقيق بلخي كه از عرفاي عصر امام كاظم عليه السلام بود مي گويد: در سال 149 هجري [1] به سوي مكه براي شركت در مراسم حج حركت



[ صفحه 135]



مي كردم، وقتي كه به منزلگاه قادسيه رسيديم، در آنجا چشمم در ميان جمعيت به چهره ي زيباي جواني افتاد كه لاغر اندام و گندمگون بود و روي لباسش، لباس مويين پوشيده بود و تنها در مكاني نشسته بود، با خود گفتم: «اين جوان بايد از صوفيان باشد و مي خواهد سربار مردم گردد، سوگند به خدا نزدش مي روم او را سرزنش خواهم كرد.» نزديك او رفتم، به من متوجه شد و فرمود: اي شقيق!

اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم:

«از بسياري از گمانها بپرهيزيد چرا كه بعضي از گمانها گناه است.» (حجرات / 12)

سپس مرا به خودم واگذاشت و رفت، با خود گفتم: حادثه ي عظيم و عجيبي ديدم، اين جوان از نيت پوشيده ي من خبر داد و نام مرا به زبان آورد، حتما او عبد صالح و ممتاز خداست، به دنبالش مي روم و از او مي خواهم كه مرا حلال كند، به دنبالش رفتم، او را گم كردم و ديگر نديدم تا اينكه در منزلگاه «واقصه» او را ديدم نماز مي خواند، بندهاي بدنش در نماز مي لرزيد و اشك از چشمانش سرازير بود، با خود گفتم: پيدايش كردم، اكنون نزدش مي روم و از او مي خواهم مرا حلال كند، نزديكش رفتم، پس از نماز به من تو متوجه شد و فرمود: اي شقيق!

اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي:

«من هر كه را توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد و سپس هدايت شود، مي آمرزم.» (طه / 82)



[ صفحه 136]



سپس مرا به خودم واگذارد و رفت، با خودم گفتم اين جوان از ابدال و نمونه هاي بي نظير است، زيرا دوباره از نيت پوشيده ي من خبر داد. به مسير خود ادامه داديم تا در منزلگاه زباله آن جوان را ديدم، كنار چاهي ايستاده و در دستش كوزه ي پوستي هست و مي خواهد از آب آن چاه بيرون آورده و بنوشد، ناگاه آن كوزه از دستش رها شد و در ميان چاه افتاد، ديدم به سوي آسمان نگريست و چنين با خدا مناجات كرد:



انت ربي اذا ظمئت الي الماء

و قوتي اذا اردت الطعاما:



«تو اي خدا! هنگام تشنگي، پروردگارم هستي و هنگام گرسنگي تو هستي كه غذايم را مي رساني.»

اللهم سيدي! مالي غيرها فلا تعدمنيها:

«اي خداي من و سرور من! غير از اين ظرف را ندارم، آن را به من بازگردان.»

ناگاه سوگند به خدا ديدم آب چاه بالا آمد، آن جوان دستش را دراز كرد و كوزه را از سر آب گرفت، و آن را پر از آب كرد، و با آن آب وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند، سپس به تل ريگي متوجه شد و مقداري ريگ برداشت و در ميان آن ظرف ريخت، و آن را حركت داد و آشاميد، نزدش رفتم و سلام كردم، جواب سلام مرا داد، گفتم: «از زيادي آن نعمتي كه خدا به تو داده به من نيز غذا بده.»

فرمود:«اي شقيق، همواره نعمت خدا، به طور آشكار و نهان به



[ صفحه 137]



ما مي رسد، به خداي خود حسن ظن داشته باش.» سپس ظرف را به من داد، از آب آن نوشيدم، ناگاه آن را فالوده ي بسيار شيرين يافتم، سوگند به خدا هرگز نوشابه اي لذيذتر و خوشبوتر از آن را نياشاميده بودم، سيراب و سير شدم به طوري كه چند روز اشتهاي غذا و آب نداشتم.

شقيق ادامه مي دهد: ديگر آن جوان را نديدم، تا اينكه نيمه هاي شب او را در كنار آبگاه در مكه در حال نماز ديدم، با راز و نياز و زمزمه ي و گريه ي مخصوصي نماز مي خواند، او تا صبح همچنان مشغول عبادت بود، پس از نماز صبح، كنار كعبه رفت و هفت بار طواف كرد، و از آنجا بيرون رفت، به دنبالش رفتم، ناگاه غلامان و جمعيتي را بر گرد او ديدم، برخلاف آن چه قبلا او را تنها مي ديدم، جمعيتي در اطرافش بودند و بر او سلام مي كردند، از بعضي از كساني كه نزديكش بودند پرسيدم «اين جوان كيست؟»، گفت:

اين جوان موسي بن جعفر عليه السلام... است.

گفتم: «از بروز عجايب و شگفتيها در زندگي هر كسي در شگفتم مگر از بروز آن عجايب در وجود اين آقا.» (از چنين آقايي، چنان كرامتهاي بزرگ تعجبي ندارد و عادي است).

ماجراي فوق را بعضي از شاعران پيشين به صورت شعر بيان نموده اند [2] .



[ صفحه 138]




پاورقي

[1] با توجه به تولد امام كاظم (ع) در سال 128، روشن مي شود كه آن حضرت را در اين هنگام 21 سال داشت.

[2] كشف الغمه، ج 3، ص 4 تا 7.