بازگشت

دانش امامت


شالوده ي رسالتها و مكاتب آسماني بر اساس ايمان به غيب استوار شده است بارزترين نمودهاي آن، علم غيب بندگان مقرب خداست. آيا كتابي كه به پيامبر وحي مي شود و مردم را به پيروي از او امر مي كند، از ناحيه غيب نيست؟

چگونه خداوند تمام اين مكاتب بزرگ آسماني و اين كتاب عظيم (قرآن) را، كه جهانيان را به رويارويي فراخوانده تا يك سوره و يا چند آيه همانند آن را بياورند، به پيامبر امي خويش آموخته است؟!

ما در قرآن مي خوانيم كه حج عيسي بن مريم عليه السلام بر مردم دورانش آن بود كه ايشان را آنچه در خانه هايشان انبار كرده بودند، خبر مي داد.



[ صفحه 59]



بدين سان دانش الهي امام كه از حد و مرز دانش مردم گذر كرده، خود دليلي است بر اينكه او از جانب خدا مؤيد و امام و حجت تمام مردم روي زمين است.

اين علم چگونه حاصل مي شود؟ آيا از طريق حديث از رسول خدا، از جبرئيل، از خدا حاصل شده و يا از طريق ثبت آن در صحيفه دل و دميدن آن در روح پديد آمده است و يا از طريق ستوني نوراني كه امام بدان مي نگرد و هرگاه خدا بخواهد او چيزي را در مي يابد يا آنكه با نزول روح كه بزرگترين فرشتگان است، در شب قدر بر امام، امور بر او آشكار مي شود؟!

تمام اين موارد و چه بسا راههاي ديگري كه ما از آنها آگاهي نداريم، مي تواند براي تحصيل علم غيب توسط امام درست باشد و براي شناخت جزئيات و تفاصيل اين امر نيازي نيست خود را به مشقت اندازيم بلكه در اين باره همين اندازه كافي است كه امام به اذن خداوند از آنچه بر مردم پوشيده و پنهان است، آگاهي مي يابد و خداوند بدين وسيله بر آنان منت مي نهد و مردم بايد از آنها اطاعت كنند.

در حديثي از امام صادق عليه السلام در اين باره آمده است:

«به آن حضرت عرض كردم: دانش شما از چه راهي حاصل مي شود؟ فرمود: اين دانش ميراثي است از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي بن ابي طالب. گفتم: يعني بگوييم كه دانش در دل شما افكنده و يا در گوش شما خوانده مي شود؟ گفت: ممكن است چنين باشد». [1] .



[ صفحه 60]



امام كاظم با اتكا به علم غيب، در تمام عرصه هاي حيات سخن گفته است و وصيت آن حضرت به هشام كه خود چكيده اي از حكمتهاي پيامبران و گلچيني از ديدگاههاي مكتبي است، به عنوان شاهدي براي اثبات اين مطلب كافي است. آنچه در زير مي آيد، قطره اي است ناچيز از اين درياي گهربار:

1 - روايت شده است كه اسحاق بن عمار گفت: چون هارون، امام موسي عليه السلام را در بند كرد، ابويوسف و محمد بن الحسن از ياران و شاگردان ابوحنيفه خدمت آن امام رسيدند. يكي از آن دو به ديگري گفت: ما براي يكي از اين دو كار پيش ابوالحسن موسي بن جعفر آمده ايم كه يا او را هم عقيده ي خويش كنيم و يا بر او اشكال بگيريم. هر دو رو به روي ايشان نشستند. در همين حال مردي كه از طرف سندي بن شاهك بر آن حضرت گمارده شده بود، خدمت وي رسيد و اظهار داشت: نوبت من تمام شده و به خانه ي خود مي روم اگر شما را خدمتي و كاري هست بفرماييد كه چون باز نوبت من شود فرمايش شما را به انجام رسانم. حضرت فرمود: من كاري ندارم. چون مرد از محضر آنان بيرون رفت، امام به ابويوسف روي كرد و فرمود: شگفتا از اين مرد! او امشب مي ميرد و آمده مي گويد كه فردا مي خواهد كار مرا انجام دهد!!

ابويوسف و محمد بن الحسن برخاستند و با هم گفتند: ما آمده بوديم تا از او درباره ي مستحب و واجب پرسش كنيم، اما او اكنون چيزي گفت كه انگار از علم غيب بود.

سپس آنان مردي را در پي آن نگهبان فرستاده به وي گفتند: اين مرد را



[ صفحه 61]



زير نظر بگير و ببين كار او امشب به كجا مي انجامد و فردا ما را از وضع او آگاه كن. آن شخص آمد و در مسجدي كه روبروي سراي آن مرد بود، منتظر نشست. چون نيمي از شب بگذشت بانگ فرياد و شيون به آسمان بلند شد و مردم را ديد كه به خانه ي آن مرد مي روند. پرسيد: چه شده است؟ گفتند: فلاني بدون آنكه بيمار يا مريض باشد، امشب ناگهاني جان سپرد. آن مرد به نزد ابويوسف و محمد بن الحسن بازگشت و آنان را از اين ماجرا آگاه كرد، ابويوسف و محمد بن الحسن نزد امام هفتم آمده عرض كردند:

ما دانستيم كه تو علم حلال و حرام را مي داني، اما از كجا دانستي كه اين مرد امشب مي ميرد؟ امام پاسخ داد: از دري كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم علم خويش را به علي بن ابي طالب عليه السلام تعليم فرمود.

آن دو با شنيدن اين جواب مات و متحير ماندند و نتوانستند پاسخي به آن حضرت بدهند. [2] .

بدين سان امام موسي بن جعفر عليهماالسلام همچون پيامبران و اولياي بزرگوار خداوند از زمان مرگ افراد آگاه بود.

2 - همچنين آن حضرت به اذن خداوند از زبانهاي گوناگوني كه مردم بدانها تكلم مي كردند، مطلع بود، در حديثي از ابن ابي حمزه آمده است كه گفت: نزد حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام بودم كه 30 غلام را كه از حبشه براي او خريده بودند، به محضرش آوردند. يكي از آنها كه نيكو



[ صفحه 62]



سخن مي گفت با امام سخن گفت.

امام موسي كاظم نيز با همان زبان جواب وي را گفت. آن غلام و نيز تمام جمع از اين مسأله شگفت زده شدند. آنان گمان كردند كه امام زبانشان را نمي فهمد. ايشان به آن غلام گفت: من به تو پولي مي دهم و تو به هر يك از اين غلامان 30 درهم بپرداز. غلامان از محضر امام خارج شده به هم مي گفتند: او (امام كاظم) بليغ تر از ما به زبان خود ما سخن مي گويد و اين نعمتي است كه خداوند به ما ارزاني داشته است.

علي بن ابي حمزه گويد: به آن حضرت عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! چنين ديدم كه شما با اين حبشيها با زبان خودشان سخن گفتيد؟! آن حضرت فرمود: آري. گفتم: در ميان آنها تنها به آن غلام امر كرديد؟! فرمود: بلي به او گفتم كه در حق ساير بردگان نيكي كند و به هر يك از آنها ماهيانه 30 درهم بپردازد. چون او وقتي به سخن آمد از ديگران داناتر مي نمود او از تبار پادشاهان آنها بود. پس او را بر سايرين گماردم تا به احتياجات آنها رسيدگي كند. از اينها گذشته او غلامي راستگوست. سپس فرمود: شايد تو از اينكه من با آنان به زبان حبشي سخن گفتم در شگفت شدي؟ گفتم: به خدا سوگند آري.

فرمود: تعجب مكن! آنچه در نظر تو شگفت و حيرت آور آمد و آنچه از من شنيدي در مثل مانند پرده اي است كه به منقار خويش قطره اي از دريا برگيرد. آيا اگر پرنده اي چنين كند از دريا چيزي كاسته مي شود؟! امام به منزله ي درياست كه آنچه نزد اوست هيچ گاه تمام نمي شود



[ صفحه 63]



و شگفتيهاي او بيش از شگفتيهاي درياست. [3] .

3 - در حديث ديگري كه علي بن ابي حمزه راوي آن است، آمده: ابوالحسن عليه السلام مرا به سوي مردي كه روبه رويش طبقي بود و دست فروشي مي كرد فرستاد و فرمود: اين 80 درهم را به او بده و بگو كه ابوالحسن مي گويد: از اين 80 درهم استفاده كن كه اين مقدار تا هنگامي كه بميري برايت بس است. چون فرمان امام را به جاي آوردم! مرد گريست. گفتم: چرا مي گريي؟ پاسخ داد: چرا نگريم كه هنگام مرگم فرا رسيده است. گفتم: آنچه پيش خداست از آنچه در آني بهتر است. مرد خاموش شد. سپس پرسيد: اي بنده ي خدا تو كيستي؟ جواب دادم: علي بن ابي حمزه. مرد تا نام مرا دانست، گفت: به خدا سوگند سرور و مولايم به من چنين فرمود كه نامه ام را به وسيله ي علي بن ابي حمزه برايت مي فرستم.

علي گويد: حدود 20 شب در آنجا درنگ كردم سپس نزد آن مرد آمدم و ديدم كه در بستر بيماري افتاده است. به او گفتم: هر وصيتي كه داري بكن كه من آن را از مال خودم به انجام مي رسانم. گفت: چون مردم، دخترم را به همسري مردي متدين درآور سپس خانه ام را بفروش و پول آن را به امام بده و به هنگام غسل و دفن و نماز (ميت) گواه من باش.

علي بن ابي حمزه گويد: چون آن مرد را به خاك سپردم، دخترش را به همسري مردي ديندار درآوردم و خانه اش را فروختم و بهاي آن را به دست امام كاظم عليه السلام رساندم. آن حضرت پول خانه را برگرداند و فرمود:



[ صفحه 64]



اين درهمها را به دست دختر او بسپار. [4] .

4 - دانش ائمه از ناحيه ي خداست و هيچ چيز در آسمانها و زمين نمي تواند خدا را به عجز و ناتواني بكشاند از اين رو گاه حكمت او اقتضا مي كند كه علمش را در نوزادي كه در گهواره است به وديعه نهد چنانكه با عيسي بن مريم و يحيي بن زكريا چنين كرد. امام كاظم نيز از جمله كساني بود كه خداوند قدرت خويش را در او ظاهر كرد. در حديثي از عيسي شلقان آمده است كه گفت: نزد امام صادق رفتم و مي خواستم از او درباره ي ابوالخطاب پرسشي كنم. آن حضرت پيش از آنكه من بنشينم آغاز به سخن كرد و فرمود: چه مانع دارد كه پسرم موسي را ببيني و از تمام آنچه كه مي خواهي از او سؤال كني؟

عيسي گويد: نزد عبد صالح (امام موسي) رفتم او در جايگاه تعليم نشسته و بر لبانش اثر مداد ظاهر بود و پيش از آنكه من چيزي بگويم، گفت: اي عيسي! خداوند از پيامبران بر نبوت پيمان گرفت و آنان از اين پيمان عدول نمي كنند و نيز از اوصيا و جانشينان بر جانشيني پيمان گرفته است و هم از اين رو آنان از اين پيمان روي بر نمي تابند، اما ايمان عده اي عاريتي است، ابوالخطاب از جمله همين گروه است. از اين رو خداوند ايمان او را باز ستاند. من با شنيدن اين سخنان، آن حضرت را در آغوش گرفتم و ميان دو چشمش را بوسيدم و گفتم: (ذرية بعضها من بعض).

سپس به نزد امام صادق باز گشتم. آن حضرت پرسيد: چه كردي؟ گفتم:



[ صفحه 65]



نزد او رفتم و او بدون آنكه من پرسشي كنم آغاز به سخن كرد و از آنجا دانستم كه او امام است. امام صادق عليه السلام فرمود: اي عيسي! اين پسرم را ديدي اگر از او درباره ي آنچه كه در قرآن آمده است، سؤال كني به تو از روي علم و دانش پاسخ مي دهد. [5] .

5 - هنگامي كه پرده ها ميان پروردگار و بنده اش به كناري مي روند و زماني كه صفاي روحي و معرفت الهي به اوج خود مي رسد، دنيا تماما در اختيار بنده ي صالح خداوند مي گردد چنانكه در حديث قدسي نيز آمده است:

«عبدي أطعني تكن مثلي أقول للشي ء كن فيكون و تقول للشي ء كن فيكون».

«بنده ي من! مرا اطاعت كن، تا همانند من شوي. همانطوري كه تا من به چيزي بگويم اين گونه باش پس مي شود تو نيز اگر به چيزي امر كني همان مي شود».

شقيق بلخي در ماجرايي كه براي او رخ داد گوشه اي از كرامتي را كه خداوند به هفتمين پيشواي شيعيان امام موسي بن جعفر عليهماالسلام، ارزاني داشته است براي ما باز گو مي كند او مي گويد:

در سال 149 ه.ق به قصد حج حركت كردم و در قادسيه فرود آمدم. در حالي كه به مردم و زينت و كثرت آنان مي نگريستم، نگاهم به جواني خوش سيما، گندمگون و ضعيف افتاد. روي لباسش جامه اي پشمين بود كه جبه اي روي آن در بر كرده بود. نعلين به پا داشت و جدا از همه نشسته بود. با خود گفتم كه اين جوان از فرقه ي صوفيه است كه مي خواهد خود را



[ صفحه 66]



در اين سفر بر مردم تحميل كند. به خدا قسم پيش او مي روم و او را به باد نكوهش مي گيرم. نزديك او رفتم. چون جوان مرا ديد كه به طرف او مي روم گفت: اي شقيق!

(اجتنبوا كثيرا من الظن إن بعض الظن إثم). [6] «از بسياري گمانها پرهيز كنيد كه برخي از گمانها گناه است.»

آنگاه مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم: عجب حادثه بزرگي! او از آنچه با خود گفته بودم، سخن گفت و مرا به نام صدا زد. اين حتما بنده ي صالحي است بايد به او برسم و از او بخواهم كه مرا حلال كند. با شتاب در پي او روانه شدم، اما نتوانستم به او برسم و او از ديد من نهان شد. چون در «واقصه» فرود آمديم ناگاه او را ديدم كه به نماز ايستاده و اعضاي بدنش مي لرزند و اشك از چشمانش سرازير است. با خود گفتم: اين همان مرد است، اينك به سوي او مي روم و حلاليت مي طلبم.

درنگ كردم، تا نماز ايشان به اتمام رسيد سپس به سوي او روي كردم همين كه چشم او به من افتاد، گفت: اي شقيق! بخوان:

(و إني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي). [7] .

«و همانا من آمرزگارم براي كسي كه توبه كرد و ايمان آورد و كار شايسته انجام داده سپس هدايت شد.»

سپس مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم كه اين جوان از ابدال



[ صفحه 67]



(اولياءالله) است. او دو بار از نهان من خبر داد. چون در منطقه اي كم آب فرود آمديم ناگهان او را ديدم كه بر كناره ي چاهي ايستاده است و كوزه اي در دست دارد و مي خواهد با آن از چاه آب بكشد، اما كوزه از دستش رها شد و در چاه افتاد. من به كارهاي او مي نگريستم. در اين هنگام ديدم كه او به آسمان نگريست و گفت:



انت ربي اذا ظمئت الي الماء

و قوتي اذا اردت الطعاما [8] .



خداوندا من جز اين كوزه چيزي ندارم، پس آن را از بين مبر. به خدا سوگند در اين هنگام ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كرد و كوزه را كه لبريز از آب بود، گرفت. سپس وضو ساخت و چهار ركعت نماز گزارد.

آنگاه به سمت تپه اي شني رفت. با دست خويش از شنها بر مي داشت و در كوزه مي ريخت و آن را تكان مي داد و مي نوشيد: نزد او رفتم و بر وي سلام كردم. او سلامم را پاسخ گفت. به او گفتم: از فضل آنچه خداوند بر تو ارزاني داشته مرا نيز اطعام كن. او گفت: اي شقيق! نعمتهاي پيدا و ناپيداي خداوند همواره بر ما باريدن گرفته است. پس به پروردگارت خوش گمان باش. آنگاه كوزه را به من داد. از آن خوردم و ديدم كه آرد و شكر است!! به خدا سوگند لذيذتر و خوشبوي تر از آن نچشيده بودم پس سير و سيراب شدم و چند روزي اصلا ميل به آب و خوراك نداشتم.



[ صفحه 68]



ديگر آن مرد را نديدم تا آنكه وارد مكه شديم. شبي او را در كنار قبة الشراب ديدم. نيمي از شب گذشته بود او با خشوع و آه و ناله نماز مي گزارد و در همين حال بود كه شب به پايان رسيد. چون سپيده دميد بر مصلايش نشست و به گفتن تسبيح پرداخت سپس برخاست و نماز صبح را خواند و هفت بار به گرد خانه ي خدا طواف كرد و بيرون رفت. من در پي او روان شدم و ناگهان ديدم كه او بر خلاف وضعي كه در طول راه داشت صاحب خدم و حشم است و مردم به گرد او جمع مي شوند و بر او سلام مي كنند. از يكي از كساني كه نزديك او بود پرسيدم: اين جوان كيست؟ پاسخ داد: اين جوان موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام است.

چون از نام اين جوان آگاه شدم، با خود گفتم: تعجب مي كردم اگر اين شگفتيها از آن كس ديگري جز اين آقا باشد!!!

يكي از شعراي قديمي جريان بر خورد شقيق با امام كاظم را طي يك قصيده ي طولاني به نظم درآورده كه اينك ما به ذكر چند بيت از آن بسنده مي كنيم:



سل شقيق البلخي عنه و ما عا

ين منه و ما الذي كان ابصر [9] .



قال لما حججت عاينت شخصا

شاحب اللون ناحل الجسم اسمر [10] .



[ صفحه 69]



سائرا وحده و ليس له زاد

فما زلت دائما اتفكر [11] .



و توهمت انه يسأل الناس

و لم ادر انه الحج الأكبر [12] .



ثم عاينته و نحن نزول

دون قيد علي الكثيب الأحمر [13] .



يضع الرمل في الإناء و يشربه

فناديته و عقلي محير [14] .



اسقني شربة فناولني منه

فعاينته سويقا و سكر [15] .



فسألت الحجيج من يك هذا؟

قيل هذا الإمام موسي بن جعفر [16] .



[ صفحه 70]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 2، ص 174.

[2] بحارالانوار، ج 2، ص 64 - 65.

[3] بحارالانوار، ج 2، ص 70.

[4] بحارالانوار، ج 2، ص 76.

[5] بحارالانوار، ج 2، ص 58.

[6] سوره ي حجرات، آيه ي 12.

[7] سوره ي طه، آيه ي 82.

[8] تو پرودگار مني هر گاه كه به آب تشنه شوم و نيروي مني هر گاه خواستار طعام شوم.

[9] از شقيق بلخي درباره ي او (امام كاظم) و كردارهايي كه از آن بزرگوار ديد، پرسش كن.

[10] گفت چون حج گزاردم شخصي رنگ پريده و لاغر و گندمگون را ديدم.

[11] تك و تنها مي رفت و او را توشه اي نبود و من درباره ي او پيوسته مي انديشيدم.

[12] و خيال كردم كه او از مردم گدايي مي كند و نفهميدم كه او خود «حج اكبر» است.

[13] آنگاه در حالي كه فرود آمده بوديم او را بدون هيچ تكبري بر تپه شني سرخي ديدم.

[14] او شن را در كاسه مي ريخت و مي نوشيد پس در حالي كه به شگفت افتاده بودم، او را ندا دادم.

[15] به او گفتم: مرا نيز شربتي بنوشان او از آنچه مي نوشيد به من داد و ناگهان ديدم كه آنچه مي نوشد آرد و شكر است.

[16] از حجاج پرسيدم: اين شخص كيست؟ گفته شد: اين شخص، امام موسي بن جعفر عليه السلام است.