بازگشت

مرارت و شهادت


رنجها و غمهاي امام موسي بن جعفر بعد از فاجعه ي كربلا، دردناكتر و شديدتر از ساير ائمه عليهم السلام بود. هارون الرشيد همواره در كمين ايشان بود، اما نمي توانست به آن حضرت آسيبي برساند. شايد او از ترس اينكه مبادا سپاهيانش در صف ياران آن حضرت درآيند، از فرستادن آنان براي دستگيري و شهيد كردن امام خودداري مي ورزيد، زيرا پنهانكاريي كه افراد مكتبي در اقدامات خود ملزم بدان بودند، موجب شده بود كه دستگاه حاكمه حتي به نزديك ترين افراد خود اعتماد نكند. اين علي بن يقطين وزير هارون الرشيد و آن يكي جعفر بن محمد بن اشعث وزير ديگر هارون است كه هر دو شيعه بودند همچنين بزرگترين واليان و كارگزاران هارون در زمره ي هواخواهان اهل بيت عليهم السلام بودند. از اين رو بود كه هارون خود شخصا به مدينه رفت تا امام كاظم را دستگير كند. نيروهاي مخصوص هارون به اضافه سپاهي از شعرا و علماي درباري و مشاوران، او را در اين سفر همراهي مي كردند و ميليونها درهم و دينار از اموالي كه از مردم به چپاول برده بود، با خود حمل مي كرد و به عنوان



[ صفحه 85]



حق السكوت به اطرافيان خود در اين سفر بذل و بخشش مي نمود. و در اين ميان به رؤساي قبايل و بزرگان و چهره هاي سرشناس مخالف توجه و رسيدگي بيشتري نشان مي داد.

هارون الرشيد اين گونه عازم مدينه شد تا بزرگ ترين مخالف حكومت غاصبانه ي خويش را دستگير كند. اينك ببينيم هارون براي رسيدن به اين مقصود چه كرد:

اول: هارون چند روزي نشست. مردم به ديدنش مي آمدند و او هم به آنها حاتم بخشي مي كرد تا آنجا كه شكمهاي برخي از مخالفان را كه مخالفت آنان با حكومت جنبه ي شخصي و براي رسيدن به منافع خاصي بود، سير كرد.

دوم: عده اي را مأموريت داد تا در شهرها بگردند و بر ضد مخالفان حكومت تبليغات به راه اندازند. او همچنين شاعران و مزدوران درباري را تشويق كرد كه در ستايش او شعر بسرايند و بر حرمت محاربه با هارون فتوا دهند.

سوم: هارون قدرت خود را پيش ديدگان مردم مدينه به نمايش گذارد تا كسي انديشه ي مبارزه با او را در سر نپروراند.

چهارم: هنگامي كه همه ي شرايط براي هارون آماده شد، شخصا به اجراي بند پاياني طرح توطئه گرانه ي خويش پرداخت. او به مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رفت. شايد حضور او مصادف با فرا رسيدن وقت نماز بوده كه



[ صفحه 86]



مردم و طبعا امام موسي بن جعفر عليهماالسلام براي اداي نماز در مسجد حضور داشته اند. هارون به سوي قبر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم جلو آمد و گفت: السلام عليك يا رسول الله! اي پسر عمو.

هارون در واقع مي خواست با اين كار شرعي بودن جانشيني خود را اثبات كند و آن را علتي درست براي زنداني كردن امام كاظم جلوه دهد.

اما امام اين فرصت را از او گرفت و صفها را شكافت و به طرف قبر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آمد و به آن قبر شريف روي كرد و در ميان حيرت و خاموشي مردم بانگ برآورد:

السلام عليك يا رسول الله! السلام عليك يا جداه!

امام كاظم با اين بيان مي خواست بگويد: اي حاكم ستمگر اگر رسول خدا پسر عموي توست و تو مي خواهي بنابراين پيوند نسبي، شرعي بودن حكومت خود را اثبات كني بايد بداني كه من بدو نزديكترم و آن حضرت جد من است. بنابراين من از تو به جانشيني و خلافت آن بزرگوار شايسته ترم!

هارون مقصود امام را دريافت و در حالي كه مي كوشيد تصميم خود را براي دستگيري امام كاظم توجيه كند، گفت:

اي رسول خدا من از تو درباره ي كاري كه قصد انجام آن را دارم پوزش مي خواهم. من قصد دارم موسي بن جعفر را به زندان بيفكنم. چون او مي خواهد ميان امت تو اختلاف و تفرقه ايجاد كند و خون آنها را بريزد.

چون روز بعد فرا رسيد، هارون فضل بن ربيع را مأمور دستگيري امام



[ صفحه 87]



كاظم كرد. فضل بر آن حضرت كه در جايگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به نماز ايستاده بود، درآمد و دستور داد او را دستگير كنند و زنداني نمايند. [1] .

سپس دو محمل ترتيب داد كه اطراف آنها پوشيده بود. ايشان را در يكي از آنها جاي داد و آن دو محمل را روي استر بسته بر هر يك عده اي را گماشت. يكي را به طرف بصره و ديگري را به سوي كوفه روانه كرد تا بدينوسيله مردم ندانند امام را به كجا مي برند. امام كاظم عليه السلام در هودجي بود كه به سمت بصره مي رفت. هارون به فرستاده ي خود دستور داد كه آن حضرت را به عيسي بن جعفر منصور كه والي وي در بصره بود، تسليم كند. عيسي يك سال آن حضرت را در نزد خود زنداني كرد. سپس عيسي نامه اي به هارون نوشت كه موسي بن جعفر را از من بگير و به هر كه مي خواهي بسپار وگرنه من او را آزاد خواهم كرد. من بسيار كوشيدم تا دليلي و بهانه اي براي دستگيري او پيدا كنم، اما نتوانستم حتي من گوش دادم تا ببينيم كه آيا او در دعاهاي خود بر من يا تو نفرين مي فرستد، اما ديدم كه او فقط براي خودش دعا مي كند و از خداوند رحمت و مغفرت مي طلبد!

هارون پس از دريافت اين نامه، كسي را براي تحويل گرفتن امام موسي الكاظم روانه بصره كرد و او را روزگاري دراز در بغداد، در نزد فضل بن ربيع، زنداني كرد. هارون خواست به دست فضل آن امام را به شهادت برساند، اما فضل از اجراي خواسته ي هارون خودداري ورزيد، در



[ صفحه 88]



نتيجه هارون دستور داد كه آن حضرت را به فضل بن يحيي تسليم كند و از فضل خواست تا كار امام را يكسره سازد، اما فضل هم زير بار اين فرمان نرفت. از طرفي به هارون كه در آن هنگام در «رقه» بود، خبر رسيد كه امام موسي كاظم در خانه ي فضل به خوشي و آسودگي روزگار مي گذراند.

از اين رو هارون «مسرور» خادم را با نامه هائي روانه بغداد كرد و به وي دستور داد كه يكسره به خانه فضل بن يحيي درآيد و درباره ي وضع آن حضرت تحقيق كند و چنانچه ديد همان گونه كه به وي خبر داده اند، نامه اي را به عباس بن محمد بسپارد و به او امر كند تا آنرا به اجرا گذارد و نامه ي ديگري به سندي بن شاهك بدهد و به او بگويد كه فرمان عباس بن محمد را به جاي آورد. [2] .

اين ماجرا را از اينجا به بعد از يكي از روايات تاريخي پي مي گيريم:

اين خبر به گوش يحيي بن خالد (پدر فضل) رسيد. او بي درنگ سوار بر مركب خويش شد و نزد هارون آمد و از دري جز آن در كه معمولا مردم از آن وارد قصر مي شدند، پيش هارون رفت و بدون آنكه هارون متوجه شود از پشت سر او داخل شد و گفت: اي اميرالمؤمنين به سخنان من گوش فرا ده. هارون هراسان به وي گوش سپرد. يحيي گفت: فضل جوان است، اما من نقشه ي تو را عملي مي كنم.

چهره ي هارون از شنيدن اين سخن از هم شكفت و به مردم روي كرد و گفت: فضل مرا در كاري نافرماني كرد و من او را لعنت فرستادم اينك او



[ صفحه 89]



توبه كرده و به فرمان من درآمده است پس شما هم او را دوست بداريد.

حاضران گفتند: ما هر كس را كه تو دوست بداري دوست مي داريم و هر كس را كه دشمن بخواني ما نيز او را دشمن مي خوانيم!! و اينك فضل را دوست داريم.

يحيي بن خالد از نزد هارون بيرون آمد و شخصا با نامه اي به بغداد رفت. مردم از ورود ناگهاني يحيي شگفت زده شدند. شايعاتي درباره ي ورود ناگهاني يحيي گفته مي شد، اما يحيي چنين وانمود كرد كه براي سر و سامان دادن به وضع شهر و رسيدگي به عملكرد كارگزاران به بغداد آمده و چند روزي نيز به اين امور پرداخت. آنگاه سندي بن شاهك را خواست و دستور قتل آن حضرت را به او ابلاغ كرد. سندي فرمان او را به جاي آورد.

امام موسي كاظم هنگام فرا رسيدن وفات خويش از سندي بن شاهك خواست كه غلام او را كه در خانه ي عباس بن محمد بود، بربالين وي حاضر كند. سندي گويد: از آن حضرت خواستم به من اجازه دهد كه از مال خود او را كفن كنم، اما او نپذيرفت و در پاسخ من فرمود: ما خانداني هستيم كه مهريه ي زنانمان و مخارج نخستين سفر حجمان و كفن مردگانمان همه از مال پاك خود ماست و كفن من نيز نزد من حاضر است.

چون امام دعوت حق را لبيك گفت فقها و چهره هاي سرشناس بغداد را كه هيثم بن عدي و ديگران نيز در ميان آنها بودند، بر جنازه ي آن حضرت حاضر كردند تا گواهي دهند كه هيچ اثري از شكنجه بر آن حضرت نيست و وي به مرگ طبيعي جان سپرده است. آنان نيز به دروغ به اين امر گواهي



[ صفحه 90]



دادند. آنگاه پيكر بي جان امام را بر كنار جسر بغداد گذارده، ندا دادند: اين موسي بن جعفر است كه (به مرگ طبيعي) جان سپرده است. بدو بنگريد. مردم دسته دسته جلو مي آمدند و در سيماي آن حضرت به دقت مي نگريستند.

در روايتي كه از برخي از افراد خاندان ابوطالب نقل شده، آمده است: فرياد زدند اين موسي بن جعفر است كه رافضيان ادعا مي كردند او نمي ميرد. به جنازه ي او بنگريد. مردم نيز آمدند و در جنازه ي آن حضرت نگريستند.

گفتند: امام كاظم را در قبرستان قريش به خاك سپردند و قبرش در كنار قبر مردي از نوفليين به نام عيسي بن عبدالله قرار گرفت. [3] .

روايات تاريخي نقل مي كنند كه امام كاظم از زندان با شيعيان و هواخواهانش ارتباط برقرار مي كرد و به آنها دستوراتي مي داد و مسايل سياسي و فقهي آنان را پاسخ مي گفت.

براستي امام كاظم عليه السلام چگونه با شيعيان خويش رابطه برقرار مي كرد؟ شايد اين ارتباط از راههاي غيبي صورت مي گرفت، اما احاديث بسياري اين نكته را روشن مي كنند كه بيشتر كساني كه امام در نزد آنان زنداني مي شد از معتقدان به امامت وي بودند. اگر چه حكومت مي كوشيد زندانبانهاي آن حضرت را از ميان خشن ترين افراد و طرفداران خود برگزيند چرا كه خود آنها (زندانبانان) از نحوه ي عبادت امام كاظم عليه السلام



[ صفحه 91]



و دانش سرشار و مكارم اخلاقي آن حضرت اطلاع داشتند و كرامات بسياري را از آن حضرت مشاهده كرده بودند.

در كتاب بحارالانوار آمده است كه عامري گفت: هارون الرشيد كنيزي خوش سيما به زندان امام موسي كاظم فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد، امام در اين باره فرمود: به هارون بگو:

(بل أنتم بهديتكم تفرحون). [4] .

«بلكه شما به هديه خود شادماني مي كنيد».

مرا به اين كنيز و امثال او نيازي نيست. هارون از اين پاسخ خشمگين شد و به فرستاده ي خويش گفت: به نزد او برگرد و بگو: ما تو را نيز به دلخواه تو نگرفتيم و زنداني نكرديم و آن كنيز را پيش او بگذار و خود باز گرد.

فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خويش برخاست و پيشكارش را به زندان امام موسي كاظم روانه كرد تا از حال آن زن تفحص كند. پيشكار آن زن را ديد كه به سجده افتاده و سر از سجده بر نمي دارد و مي گويد: قدوس سبحانك سبحانك.

هارون از شنيدن اين خبر شگفت زده شد و گفت: به خدا موسي بن جعفر آن كنيز را جادو كرده است. او را نزد من بياوريد. كنيز را كه مي لرزيد و ديده به آسمان دوخته بود در پيشگاه هارون حاضر كردند.

هارون از او پرسيد:



[ صفحه 92]



اين چه حالي است كه داري؟ كنيز پاسخ گفت: اين حال، حال موسي بن جعفر است. من نزد او ايستاده بودم و او شب و روز نماز مي گذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبيح و تقديس خداوند گشود. من از او پرسيدم: سرورم! آيا شما را نيازي نيست تا آن را رفع كنم؟ او پرسيد: مرا چه نيازي به تو باشد؟ گفتم: مرا براي رفع حوايج شما بدين جا فرستاده اند. گفت: اينان چه هدفي دارند؟ كنيز گفت: پس نگريستم ناگهان بوستاني ديدم كه اول و آخر آن در نگاه من پيدا نبود، در اين بوستان جايگاههايي مفروش به پر و پرنيان بود و خدمتكاران زن و مردي كه خوش سيماتر از آنها و جامه اي زيباتر از جامه ي آنها نديده بودم، بر اين جايگاهها نشسته بودند. آنها جامه اي از حرير سبز پوشيده بودند و تاجها و در و ياقوت داشتند و در دستهايشان آبريزها و حوله ها و هر گونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آنكه اين خادم مرا بلند كرد و در آن لحظه پي بردم كه كجا هستم.

هارون گفت: اي خبيث شايد به هنگامي كه در سجده بودي، خواب تو را در گرفته و اين امور را در خواب ديده باشي؟

كنيز پاسخ داد: به خدا سوگند نه سرورم. پيش از آنكه به سجده روم اين مناظر را ديدم و به همين خاطر به سجده افتادم.

هارون به پيشكارش گفت: اين زن خبيث را نزد خود نگه دار تا مبادا كسي اين سخن را از او بشنود. زن به نماز ايستاد و چون در اين باره از او پرسيدند، گفت: عبد صالح (امام موسي كاظم عليه السلام) را چنين ديدم و چون از سخناني كه گفته بود، پرسيدند: پاسخ داد: چون آن منظره را ديدم



[ صفحه 93]



كنيزان مرا ندا دادند كه اي فلان از عبد صالح دوري گزين تا ما بر او وارد شويم كه ما ويژه ي اوييم نه تو.

آن زن تا زمان مرگ به همين حال بود. اين ماجرا چند روز پيش از شهادت امام كاظم رخ داد.

اين ارزش و كرامت امام كاظم عليه السلام در پيشگاه خدا و اين هم فرجام هارون ستمگر و سركش!!

از خداوند بزرگ مي خواهيم كه ما را جزو دوستداران دوستانش و بيزاران از دشمنانش قرار دهد و ما را بر پيمودن راه ائمه هدي عليهم السلام توفيق ارزاني فرمايد.


پاورقي

[1] مقاتل الطالبيين، ص 213.

[2] مقاتل الطالبيين، ص 233.

[3] مقاتل الطالبيين، ص 234 به نقل از كتاب الغيبة شيخ طوسي، ص 22.

[4] سوره ي نمل، آيه ي 36.