مبارزه ي خاندان علوي
در اين برهه بيت علوي دوره ي بس دشوار و طاقت فرسايي را سپري
[ صفحه 27]
مي كرد، زيرا آنان در برابر جو اختناق و ارعاب نظام حاكم سر تسليم فرود نمي آوردند و در مقابل، روانه ي زندانهاي مخوف بني عباس مي شدند و مورد شكنجه هاي گوناگون قرار مي گرفتند. بدين سان حاكمان بني عباس بسياري از علويان را به شهادت رساندند.
اين امر خود نشانه اي است از نيرو و شوكت مبارزان مكتبي و دليلي است بر تهديد نظام حاكم از سوي ايشان. همچنين مي توان با اتكا بر اين دليل به عمق مصيبتها و فجايعي كه اين بيت پاك از ناحيه ي بني عباس در راه تحقق رسالت و مكتب الهي متحمل شدند، پي برد.
از اين روست كه مي بينيم تأكيد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر اهتمام به اهل بيت وي و نيز قلمداد كردن آنها به عنوان وارثانش و محور اهل حق قرار دادن آنان و گفتن اين نكته كه «حكايت اهل بيت من همچون حكايت كشتي نوح است كه هر كس بر آن سوار شد نجات يافت و آنكه از آن عقب ماند غرق و نابود شد»، بدون دليل و بيهوده نبوده است!
داستان زير، برخي از اين دشواريهاي پياپي و بزرگي را كه بر خاندان رسول خدا و فرزندان فاطمه و علي عليهم السلام گذشته است، به خوبي بيان مي كند:
از عبيدالله بزاز نيشابوري كه فردي مسن بود، روايت شده است كه گفت: ميان من و حميد بن قحطبه ي طائي طوسي معامله اي بود. روزي براي ديدنش به سوي او سفر كردم. خبر آمدن من به گوش او رسيده بود و وي در همان وقت و در حالي كه هنوز من جامه ي سفر بر تن داشتم و آن را عوض نكرده بودم، مرا احضار كرد. آن هنگام، ماه رمضان و موقع نماز ظهر بود.
[ صفحه 28]
چون پيش او رفتم وي را در اتاقي ديدم كه در آن آب جريان داشت. بر او سلام كردم و نشستم. او نشست و آفتابه اي آورد و دستهايش را شست و مرا نيز فرمود كه دستهايم را بشويم. آنگاه سفره ي غذا گستردند. من از ياد بردم كه روزه هستم و اكنون هم ماه رمضان است، اما بعدا اين موضوع را به ياد آوردم، دست از خوردن كشيدم. حميد از من پرسيد: چه شد، چرا نمي خوري؟ پاسخ دادم: اي امير! ماه رمضان است و من نه بيمارم و نه عذر ديگري دارم تا روزه ام را بشكنم و شايد امير عذر يا بيماري داشته باشد كه روزه نگرفته است.
امير پاسخ داد: من علت خاصي براي افطار روزه ندارم و از سلامت نيز برخوردارم. سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست.
پس از آنكه امير از خوردن فراغت يافت، از او پرسيدم: موجب گريستن شما چيست؟! پاسخ داد: هارون الرشيد هنگامي كه در طوس بود در يكي از شبها مرا خواست. چون بر او وارد شدم، ديدم رو به رويش شمعي در حال سوختن است و شمشيري سبز و آخته نيز ديده مي شود. خدمتكار او هم ايستاده بود. چون در برابرش ايستادم سرش را بالا گرفت و پرسيد: از اميرالمؤمنين!! چگونه اطاعت مي كني؟ پاسخ دادم: با جان و مال.
هارون سر به زير افكنده و به من اجازه ي بازگشت داد.
از رسيدنم به منزل مدتي نگذشته بود كه دوباره فرستاده ي هارون به نزد من آمد و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من پيش خود گفتم: به خدا سوگند مي ترسم هارون عزم كشتن مرا
[ صفحه 29]
كرده باشد، اما چون نگاهش به من افتاد، شرمنده شد. دوباره در برابر هارون قرار گرفتم، از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم با جان و مال و خانواده و فرزند. هارون تبسمي كرد و سپس به من اجازه داد كه برگردم.
چون به خانه رسيدم مدتي سپري نشد باز پيك هارون به دنبالم آمده و گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من باز در پيشگاه هارون حاضر شدم. او كه به همان حالت گذشته اش نشسته بود از من پرسيد: از اميرالمؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دين.
هارون خنديد و آنگاه به من گفت: اين شمشير را بگير و آنچه اين خادم به تو دستور مي دهد انجام ده!
خادم، شمشير را گرفت و به من داد و مرا به خانه اي كه در آن قفل بود، آورد. در را گشود، ناگهان در وسط اتاق با چاهي روبه رو شديم. همچنين سه اتاق ديدم كه در همه ي آنها قفل بود. خادم در يكي از اتاقها را گشود. در آن اتاق با 20 تن پير و جوان و كهنسال كه همگي به زنجير بسته شده بودند و موها و گيسوانشان (روي شانه هايشان) ريخته بود، مواجه شديم. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را به كشتن اينان فرمان داده است. همه آنها علوي و از تبار علي و فاطمه بودند. خادم يكي يكي آنها را به سوي من آورد و من هم سرهاي آنها را به شمشير مي زدم تا آنكه آخرين آنها را نيز گردن زدم. سپس او (خادم) جنازه ها و سرهاي كشتگان را در آن چاه انداخت.
[ صفحه 30]
آنگاه خادم در اتاق ديگري را گشود. در آن اتاق هم 20 تن علوي از تبار علي و فاطمه به زنجير بسته شده بودند. خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را فرموده است كه اينان را بكشي. آنگاه خود يكي يكي آنها را به سوي من مي آورد و من گردن آنها را مي زدم و او هم (سرها و جنازه هاي آنها را) در آن چاه مي انداخت تا آنكه همه ي آن 20 تن را هم كشتم.
سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم 20 نفر از تبار علي و فاطمه، با موها و گيسوان پريشان، به زنجير بودند.
خادم به من گفت: اميرالمؤمنين فرموده است كه اينان را بكشي. آنگاه يكايك ايشان را به نزد من مي آورد و من هم آنها را گردن مي زدم و او هم (سرها و جنازه هاي آنها را) در آن چاه مي انداخت. نوزده نفر از آنها را گردن زده بودم و تنها پيري از آنها باقي مانده بود.
آن پير مرا گفت: نفرين بر تو اي بدبخت! روز قيامت هنگامي كه تو را نزد جد ما، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، بياورند تو چه عذري خواهي داشت كه شصت نفر از فرزندان آن حضرت را، كه زاده ي علي و فاطمه بودند، به قتل رساندي؟ پس دو دست و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم خشمناك به من نگريست و مرا از ترك وظيفه ام منع كرد، پس نزد آن پير آمدم و او را هم كشتم و خادم جسد او را نيز در آن چاه افكند!!
اكنون با اين وصف كه من شصت تن از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را كشته ام، روزه و نماز من چه سودي برايم خواهد داشت حال آنكه من
[ صفحه 31]
ترديد ندارم كه در آتش، جاودان خواهم ماند!! [1] .
پاورقي
[1] بحارالانوار، ج 48 ص 176 - 178.