بازگشت

چگونگي ايمان آوردن هشام بن حكم


از عمر بن يزيد نقل است كه گفت: پسر برادرم هشام، معتقد به مذهب جهميه بود و از طرفداران سخت گير اين مذهب به شمار مي رفت. روزي هشام از من خواهش كرد او را خدمت امام صادق عليه السلام ببرم تا با او مناظره كند. من به او گفتم تا امام اجازه ندهد چنين كاري را نمي كنم.

من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم و جريان اجازه خواستن هشام را عرض كردم. امام صادق عليه السلام اجازه داد و از خدمت امام مرخص شدم چند گامي كه برداشتم ياد پليدي و عقيده ي زشت هشام افتادم. برگشتم خدمت امام صادق عليه السلام جريان را عرض كردم. امام صادق عليه السلام فرمود: عمر! مي ترسي من از جواب او عاجز شوم؟ من از خودم خجالت كشيدم و فهميدم اشتباه كرده ام. با خجالت به جانب هشام رفتم و از تأخير خود عذر خواسته و گفتم: امام عليه السلام اجازه داد كه خدمت برسي.

هشام با عجله حركت كرد اجازه ورود خواست و داخل شد. من نيز با او رفتم همين كه نشست حضرت صادق عليه السلام از او سؤالي كرد. هشام فروماند و از امام عليه السلام تقاضا كرد براي جواب دادن فرصتي بدهد. امام عليه السلام به او فرصت داد هشام رفت.



[ صفحه 186]



چند روز در جستجوي جواب سرگردان بود نتوانست جواب سؤال را پيدا كند خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت صادق عليه السلام جواب را به او فرمود و چند سؤال ديگر كرد كه اين سؤالها مذهب او را باطل مي كرد و باعث فساد عقيده اش مي شد. هشام با اندوه و تحير از خدمت امام مرخص شد و چند روزي در حيرت و سرگرداني بسر مي برد.

عمر بن زيد گفت: براي مرتبه ي سوم هشام از من تقاضا كرد برايش اجازه بخواهم خدمت امام عليه السلام رسيده اجازه خواستم حضرت فرمود: در فلان محل «حيره» منتظر من باشد فردا صبح انشاءالله يكديگر را خواهيم ديد. من پيش هشام آمدم و جريان را به او گفتم. هشام بسيار خوشحال شد و قبل از امام عليه السلام به آن محل رفت. بعد كه هشام را ملاقات كردم پرسيدم بالاخره بين تو و امام عليه السلام چه گفتگو شد؟ هشام گفت: من قبل از حضرت صادق عليه السلام به آن محل رفتم. يك وقت ديدم امام عليه السلام سوار قاطر است همين كه چشمم به او افتاد از ديدارش هيبتي مرا فرا گرفت و بر خود لرزيدم به طوري كه زبانم ياراي تكلم و صحبت را نداشت، نمي دانستم و نمي توانستم حرفي بزنم. مدتي امام عليه السلام انتظار كشيد كه من سخني بگويم، اين توقف او بيشتر باعث عظمت او و ترس من مي شد. يقين كردم اين هيبت و جلالت كه از او در دل من وارد مي شود فقط از جانب خدا است و مقامي است كه او در نزد خدا دارد.

عمر گفت: هشام پس از آن ملاقات، مذهب و عقيده خود را رها كرد و متدين به دين حق گرديد و بر تمام اصحاب حضرت صادق عليه السلام برتري يافت.

هشام بن حكم در آن بيماري كه از دنيا رفت، امتناع داشت از اينكه طبيب او را معالجه كند تقاضا كردند كه برايش طبيب بياورند بالاخره چند طبيب آوردند وقتي پزشكي معاينه مي كرد و نسخه اي تجويز مي نمود از او مي پرسيد: فهميدي من چه دردي دارم؟ بعضي مي گفتند: نه. بعضي جواب مثبت مي دادند از آنها كه درد را شناخته بودند درخواست مي كرد توضيح دهند، وقتي طبيب توضيح مي داد هشام مي گفت: اشتباه كرده اي، من درد ديگري دارم. مي پرسيدند: بيماري شما چيست؟



[ صفحه 187]



هشام مي گفت: من دل و قلبم بيمار است به واسطه ي شدت ترسي كه بر من وارد شد.

زيرا هشام را نگه داشته بودند كه گردنش را بزنند از همين جريان ترسيده بود تا بالاخره از دنيا رفت. و دليل آن در تاريخ چنين آمده است.