بازگشت

جلسه ي بحث و مناظره


دانشمندان اجتماع كردند، هشام نيز آمد. عبدالله بن يزيد اباضي كه از همه بيشتر به هشام احترام مي گذاشت در مجلس حاضر بود و در تجارت با او شريك بود. وقتي هشام وارد شد از ميان آن جمع به عبدالله بن يزيد سلام كرد، يحيي بن خالد رو به عبدالله بن يزيد كرده و گفت: يا هشام در مورد امامت كه با هم اختلاف داريد مناظره كن.

هشام گفت: وزير! آنها را در مورد اعتقاد ما سؤال و جوابي نيست. زيرا اينها گروهي هستند كه با ما در مورد امامت يك نفر اتفاق دارند و در مورد شخص آن بدون علم و اطلاع در مسأله ي امامت با ما مخالفند. نه موقعي كه با ما موافقند حق را تشخيص مي دهند و نه در مورد افتراق دليلي بر اين مخالفت دارند به همين جهت اعتقاد آنها قابل بحث و مذاكره نيست.

در آن ميان مردي از حروريه بود گفت: من از تو سؤالي دارم، بگو: اصحاب و ياران علي هنگامي كه حكم قرار دادند مؤمن بودند يا كافر؟

هشام گفت: سه دسته بودند: 1- مؤمن. 2- مشرك 3- گمراه.

مؤمنين كساني بودند كه هم عقيده با مايند كه معتقد بودند علي عليه السلام امام و پيشواي برحق و از جانب خدا است و معاويه صلاحيت براي امامت ندارد، اينها ايمان آوردند به آنچه خداوند درباره ي علي عليه السلام فرموده بود، اقرار داشتند.

مشركين آنهائي بودند كه مي گفتند علي عليه السلام امام است ولي معاويه هم صلاحيت امامت را دارد، همين كه معاويه را در خلافت با علي عليه السلام شريك كردند مشرك شدند.

گمراهان گروهي بودند كه به حمايت از فاميل و تعصب خانوادگي و خويشاوندي به جنگ پرداختند و هيچ اطلاعي از حق و باطل نداشتند و مردماني نادان بودند.



[ صفحه 189]



آن مرد گفت: ياران معاويه چطور بودند؟ هشام گفت: آنها نيز سه دسته مي شدند:

1- كافر. 2- مشرك. 3- گمراه.

كافرها آنهائي بودند كه معتقد بودند معاويه امام است و علي عليه السلام صلاحيت امامت ندارد از دو جهت كافر شدند: 1- امامي را كه خدا تعيين كرده منكر شدند. 2- امامي را كه خدا تعيين نكرده به امامت منصوب نمودند.

مشركين گروهي بودند كه مي گفتند معاويه امام است. علي عليه السلام نيز صلاحيت امامت دارد. معاويه را با علي بن ابيطالب در امامت شريك كردند، اما گمراهان مانند طرفداران علي كساني بودند كه به حمايت از قوم و خويش و تعصب قبيله اي به جنگ آمده بودند. آن مرد ديگر نتوانست چيزي بگويد و در بحث فروماند.

ضرار گفت: من از تو سؤال دارم هشام! در جواب او هشام گفت: اشتباه كردي، ضرار پرسيد: براي چه؟

هشام گفت: زيرا شما اجتماع كرده ايد كه امامت امام مرا رد كنيد و اين شخص در اين مورد سؤالي از من كرد، ديگر به شما نمي رسد كه براي مرتبه ي دوم سؤال كنيد بايد من درباره ي يكي از عقايد شما سؤال كنم. ضرار گفت: بپرس. هشام گفت: خدا را آن چنان عادل مي داني كه ستم روا نمي دارد؟ ضرار گفت: بلي. او عادل است و هرگز ستم روا نمي دارد.

هشام گفت: اگر خداوند شخص زمين گير را تكليف كند كه بايد حتما به مسجد برود و جهاد كند و كسي را كه كور است تكليف نمايد كه بايد قرآن و كتاب هاي ديني را بخواند در اين صورت او را عادل مي داني يا ستمگر؟

ضرار گفت: خداوند چنين تكليفي نمي كند. هشام گفت: من هم مي دانم كه چنين تكليفي نمي نمايد ولي از باب بحث و مناظره مي پرسم كه اگر چنين تكليفي كرد آيا ستم نكرده و او را به كاري كه ساخته اش نيست و قدرت انجامش را ندارد وادار ننموده؟



[ صفحه 190]



ضرار گفت: چرا، اگر چنين تكليفي كند ستمگر است. هشام گفت: حالا بگو ببينم آيا خداوند مردم را دعوت به پيروي از يك مذهب و يك دين كرده كه در آن اختلافي نيست و از آنها جز همان مذهب و دين را نمي پذيرد، و اگر متدين به مذهب و دين ديگري شوند از آنها قبول نخواهد كرد؟

ضرار گفت: همين طور است. هشام پرسيد: آيا دليلي براي شناختن اين دين قرار داده يا آنها را تكليف به دين بدون دليل كرده؟! كه در اين صورت مثل تكليف كور است به قرائت كتاب و شخص زمينگير را به رفتن مسجد و جهاد در راه خدا.

ضرار مدتي سكوت كرد بعد گفت: نه حتما دليل قرار داده ولي امام تو آن راهنما و دليل نيست.

هشام خنديد و گفت: نصف عقيده ات به طرف شيعه گرائيده و با جبر به سوي حق آمدي، اكنون اختلاف بين من و تو در شخص و تعيين امام است.

ضرار گفت: من سخن تو را قبول مي كنم و در اين مورد از تو سؤال مي كنم. هشام گفت: بفرما. ضرار پرسيد: امامت چگونه تعيين مي شود؟ هشام گفت: همان طور كه نبوت تعيين مي گردد. ضرار گفت: در اين صورت آنكه تو مي گوئي امام نيست بلكه پيغمبر است. هشام گفت: اين طور نيست زيرا نبوت در آسمان تعيين مي شود ولي امامت را در زمين تعيين مي كنند، قرارداد نبوت توسط ملائكه و قرارداد امامت به وسيله ي پيغمبر بسته مي شود. اما هر دو با اجازه و تعيين خدا است.

ضرار گفت: چه دليلي بر اين مطلب هست؟ هشام گفت: اينكه مردم احتياج و اضطرار دارند به امام. ضرار گفت: به چه دليل احتياج دارند، هشام پاسخ داد مورد بحث و سخن ما از سه صورت خارج نيست:

1- آيا خداوند تكليف را برداشته از مردم، بعد از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ديگر امر و نهي براي آنها ندارد مانند بهائم و درندگان بدون تكليف هستند. آيا اين وضع را معتقد مي شوي كه بعد از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تكليف از مردم برداشته شده باشد. ضرار گفت: نه چنين مطلبي را نمي پذيرم.



[ صفحه 191]



2- يا مردم تكليف دارند بعد از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اما خودشان عالم شده اند از نظر علم و دانش مثل خود پيغمبرند به طوري كه در مسائل مذهبي هيچ كدام به ديگري احتياج ندارند هر كدام به تنهائي بي نياز هستند و به واقعيت حقيقي رسيده اند آيا چنين چيزي را هم قبول مي كني كه مردم بعد از پيامبر همه عالم شده باشند و به اندازه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم علم داشته باشند، هيچ يك را به ديگري نياز نباشد و واقعيت را همه كشف كرده باشند؟! ضرار گفت: اين را نمي توانم بپذيرم اينها احتياج به ديگري دارند.