بازگشت

شرح وقايع زندان هاي موسي بن جعفر و تاريخ وفات آن جناب


مصباح كفعمي - در بيست و پنجم رجب حضرت موسي بن جعفر عليه السلام از دنيا رفت.

كافي - ج 1 ص 476 - مي نويسد: موسي بن جعفر عليه السلام شش روز از رجب گذشته در سال صد و هشتاد و سه وفات يافت در سن پنجاه و پنج سالگي. در بغداد ميان زندان سندي بن شاهك. هارون آن جناب را در سال صد و هفتاد و نه ده شب به آخر شوال از مدينه آورد، هارون آن وقت از انجام عمره ماه رمضان به مدينه برگشته بود، بعد تصميم به حج گرفت موسي بن جعفر عليه السلام را نيز با خود برد در بازگشت از راه بصره رفت آن جناب را پيش عيسي بن جعفر زنداني كرد بعد او را به بغداد آورد و در زندان سندي بن شاهك جاي داد. موسي بن جعفر در زندان او از دنيا رفت و در بغداد در قبرستان قريش دفن شد.

كافي: ابوبصير گفت. موسي بن جعفر عليه السلام در پنجاه و چهار سالگي در سال 183 از دنيا رفت. پس از پدر بزرگوار خود 35 سال زندگي كرد.

روضةالواعظين - ص 264 - وفات حضرت موسي بن جعفر در بغداد روز جمعه شش روز به آخر رجب، بعضي روز پنجم ماه رجب سال 183 گفته اند.

شهيد در دروس مي نويسد: بوسيله سم از دنيا رفت در بغداد ميان زندان سندي بن شاهك شش روز به آخر رجب سال 183. بعضي روز جمعه پنجم رجب سال 181 گفته اند.

عيون اخبارالرضا: صالح بن علي بن عطيه گفت: علت زنداني شدن موسي ابن جعفر عليه السلام اين بود كه هارون تصميم گرفت محمد امين پسر زبيده را ولي عهد



[ صفحه 188]



خود قرار دهد او چهارده پسر داشت كه سه نفر از آنها را انتخاب كرد محمد امين پسر زبيده كه او را ولي عهد قرار داد، عبدالله مأمون را پس از او و قاسم مؤتمن را پس از مأمون؛ خواست اين تصميم خود را به همگان اطلاع دهد و عموم مردم از اين جريان مطلع شوند.

در سال 179 به مكه رفت و به تمام اطراف نوشت كه فقهاء و علماء و قراء و فرمانداران همه ايام حج در مكه جمع شوند خودش از راه مدينه رفت. علي بن محمد نوفلي گفت. پدرم نقل كرد كه علت سعايت يحيي بن خالد از موسي بن جعفر عليه السلام پيش هارون آن بود كه هارون پسر خود محمد امين فرزند زبيده را در اختيار جعفر بن محمد بن اشعث گذاشت، ان كار هارون يحيي را ناراحت كرد چون مي گفت وقتي هارون الرشيد بميرد خلافت به محمدامين مي رسد در نتيجه قدرت من و فرزندانم از بين مي رود. اين مقام منتقل به جعفر بن محمد بن اشعث و فرزندان او مي شود او مي دانست كه جعفر شيعه است پيش جعفر چنين وانمود مي كرد كه او نيز شيعه است جعفر از اين جريان خوشحال بود و اسرار خود را با او در ميان گذاشت و وضع موسي بن جعفر عليه السلام را نيز به او گفت:

همين كه يحيي بر اسرار او مطلع گرديد از او پيش هارون سخن چيني كرد. هارون براي جعفر احترامي قائل بود بواسطه خدماتي كه پدرش درباره خلافت نموده بود. به همين جهت تحقيق در اين مطلب را به تأخير مي انداخت يحيي بن خالد نيز پيوسته متوجه بود كه از هر موقعيت به نفع خود استفاده كند تا روزي جعفر بن محمد وارد بر هارون الرشيد شد بين آن دو (يحيي و جعفر) سخني شد كه جعفر به موقعيت خود و پدرش بر يحيي باليد آن روز هارون به او بيست هزار دينار جايزه داد. يحيي آن روز را تا شب چيزي نگفت.

شبانگاه به رشيد گفت يا اميرالمؤمنين من بارها راجع به جعفر و مذهب او به شما اطلاع داده ام شما تكذيب كرده ايد امروز مي توانيد آزمايش كنيد. گفت: چگونه: گفت: او هر چه بدست آورد خمس آن را براي موسي بن جعفر عليه السلام مي فرستد



[ صفحه 189]



در مورد همين بيست هزار دينار نيز قطعا انجام داده هارون گفت خوب آزمايشي است.

همان شبانه از پي جعفر فرستاد. او از سعايت يحيي باخبر بود و از يكديگر ناراحت بودند نسبت به هم دشمني مي ورزيدند.

همين كه پيك هارون در آن دل شب پيش جعفر رسيد ترسيد سخن چيني يحيي اثر گذاشته باشد براي كشتن او را خواسته مقداري آب بر خود ريخت و مشك و كافور خواست مقدمات مرگ را فراهم ساخت بالاي لباسهاي خود نيز كفن پوشيد رو به جانب رشيد رفت همين كه چشم هارون به او افتاد و بوي كافور را استشمام نمود و ديد بردي را كفن كرده گفت اين چه وضع است جعفر!

گفت: يا اميرالمؤمنين! من مي دانم برايم سخن چيني كرده اند پيك شما كه آمد با خود يقين كردم كه بالاخره سخن بدبينان در شما اثر گذاشته مرا براي كشتن خواسته اي. گفت هرگز اما شنيده ام كه تو از هر جا پولي بدست آوردي خمس آن را براي موسي بن جعفر مي فرستي و همين كار را در مورد بيست هزار دينار كرده اي، مايلم ببينم اين حرف صحيح است يا خير. جعفر گفت: الله اكبر! يا اميرالمؤمنين هم اكنون يكي از غلامان را بفرست تا پولها را همان طور سر به مهر بياورند.

هارون خادمي را مأمور كرده گفت: انگشتر جعفر را بگير آن را ببر تا پولها را بدهند بياوري. جعفر نيز نام كنيزي كه پولها در اختيار او بود برد. كنيز تمام كيسه هاي زر را به خادم تحويل داده آورد جعفر گفت: اين بهترين نمونه اي است كه بتوانيد تشخيص دهيد كسي كه سخن چيني از من مي كند دروغ مي گويد گفت راست مي گوئي برگرد با اطمينان خاطر، ديگر حرف كسي را درباره تو نمي پذيرم. پيوسته يحيي بن خالد برمكي سعي مي كرد جعفر را از نظر هارون بياندازد.

نوفلي گفت: علي بن حسن بن علي بن عمر بن علي از شخص مورد اعتمادش نقل كرد اين جريان در راه حج كه رشيد مي رفت پيش آمد نه اين حجي كه مي خواست فرزندش را وليعهد كند. گفت: علي بن اسماعيل بن جعفر بن محمد مرا ملاقات كرده به من



[ صفحه 190]



گفت: چرا گوشه نشيني را اختيار كرده اي چرا در فكر اين نيستي كه خود را به وزير يحيي بن خالد نزديك كني؟ از پي من فرستاد و در مسافرت هم رديف كجاوه او بودم از او درخواست هائي كردم.

جريان اين بود كه يحيي بن خالد به يحيي بن ابي مريم گفت؟ نمي تواني يك نفر از سادات علوي را معرفي كني كه علاقه به ثروت و مال دنيا داشته باشد تا او را از نظر مالي بهره مند كنم. گفت: چرا شخصي داراي چنين صفتي است علي بن اسماعيل ابن جعفر بن محمد يحيي از پي او فرستاد. گفت مي خواهم مرا از وضع عمويت موسي ابن جعفر و شيعيان او و مالي كه برايش مي آورند آگاه كني. گفت من كاملا واردم، شروع كرد به سعايت از عموي خود جعفر از آن جمله گفت: آن قدر براي او پول مي آورند كه تازگي باغستاني را به نام بشريه به سي هزار درهم خريد وقتي پول را حاضر كرد فروشنده گفت: اين سكه را نمي خواهم از طلاهائي كه فلان جور است برايم بياور دستور داد آن طلاها را به بيت المالش بردند سي هزار دينار ديگر با همان مشخصاتي كه او مي خواست در مقابل باغ برايش وزن كرد و داد.

نوفلي گفت: پدرم نقل كرد كه موسي بن جعفر عليه السلام به علي بن اسماعيل خيلي پول مي داد و به او اعتماد مي كرد، گاهي نامه براي بعضي از ارادتمندان خود به خط علي بن اسماعيل مي فرستاد. بعد، از طرف او بيمناك گرديد وقتي هارون رشيد خواست به طرف عراق حركت كند موسي بن جعفر عليه السلام شنيد كه پسر برادرش علي بن اسماعيل نيز عازم حركت با اوست: برايش پيغام داد تو را چكار است كه مي خواهي با سلطان مسافرت كني؟

گفت: قرض زيادي دارم. فرمود قرض تو را مي پردازم گفت: زن و بچه ام خرج دارند فرمود: من تمام مخارج آنها را مي دهم قبول نكرد گفت بايد بروم بوسيله برادر خود محمد بن جعفر سيصد دينار و چهار هزار درهم برايش فرستاد و پيغام داد اين پول را براي خرج سفرت دادم سعي كن بچه هاي مرا يتيم نكني.

توضيح - در باب معجزات حضرت صادق عليه السلام سبب تشيع جعفر بن محمد بن اشعث



[ صفحه 191]



گذشت.

عيون اخبارالرضا - ج 1 ص 72 - علي بن جعفر گفت: محمد بن اسماعيل بن جعفر ابن محمد پيش من آمده گفت: محمد بن جعفر نزد هارون رفت و به او سلام خلافت داد آنگاه گفت: خيال نمي كردم دو خليفه روي زمين باشد تا با چشم خود ديدم به برادرم موسي بن جعفر نيز سلام به خلافت مي كنند.

از كساني كه درباره موسي بن جعفر عليه السلام سعايت كرد يعقوب بن داود بود كه مذهب زيدي داشت.

عيون اخبارالرضا: عبدالله قروي از پدر خود نقل كرد كه گفت: پيش فضل ابن ربيع رفتم روي پشت بام نشسته بود گفت جلو بيا، نزديك رفتم تا رو به رويش قرار گرفتم گفت از پنجره آن خانه نگاه كن. نگاه كردم پرسيد چه مي بيني. گفتم جامه اي روي زمين افتاده. گفت: خوب نگاه كن. خوب كه دقت كردم فهميدم. گفتم مردي در حال سجده است. گفت او را مي شناسي؟ گفتم نه. گفت: اين مولاي تو است.

گفتم مولايم كيست؟ گفت: خود را به ناداني مي زني؟ گفتم: نه، من مولا ندارم گفت: اين شخص موسي بن جعفر است كه در تمام شبانه روز متوجه او هستيم هميشه در همين حال است. نماز صبح را كه مي خواند يك ساعت پس از نماز تعقيب مي كند تا خورشيد طلوع مي نمايد بعد به سجده مي رود و پيوسته در سجده است تا زوال ظهر، يك مأمور گذاشته ام كه هنگام ظهر را به او اطلاع دهد نمي دانم غلام چه وقت به او اطلاع مي دهد به محض اطلاع از جاي حركت مي كند و مشغول نماز مي شود بدون اينكه وضوي خود را تجديد نمايد مي فهميم كه او در سجده به خواب نرفته.

پيوسته در همين حال هست تا نماز عصر بعد از نماز عصر باز به سجده مي رود تا خورشيد غروب كند، پس از غروب خورشيد سر از سجده بر مي دارد و نماز مغرب را مي خواند بدون اينكه احتياج به وضو داشته باشد، همين طور در نماز و تعقيب است تا نماز عشا را مي خواند پس از نماز شب برايش مقداري گوشت بريان مي بريم افطار



[ صفحه 192]



مي كند باز دو مرتبه وضوي خود را تجديد مي كند، بعد به سجده مي رود پس از سجده سر بر مي دارد و مختصر خوابي مي كند باز حركت مي نمايد و وضو را تجديد مي كند آنگاه شب زنده داري مي كند و در دل شب به نماز مشغول مي شود تا سپيده دم، نمي دانم غلام چه وقت به او اطلاع مي دهد كه اذان صبح شده مي بينيم به نماز ايستاده از وقتي كه به زندان من تحويل داده شده پيوسته همين طور است.

گفتم: از خدا بترس مبادا در مورد اين آقا كاري از تو سر بزند كه موجب زوال نعمت شود مي داني كه هر كس نسبت به ديگري كار بدي بكند نعمتش زائل مي شود. گفت: چندين مرتبه به من دستور داده اند كه او را بكشم. من اين كار را نپذيرفته ام و گفته ام اين كار از من ساخته نيست اگر مرا هم بكشند چنين كاري را نمي كنم.

بعد آن جناب را تحويل به فضل بن يحيي برمكي دادند، مدتي در زندان او بسر مي برد فضل بن ربيع هر شب برايش غذا مي فرستاد و دستور داده بود كه غذا از جاي ديگر نياورند فقط از همان غذا افطار مي كرد. تا سه شب به همين وضع بود شب چهارم غذائي از خانه فضل بن يحيي آوردند، در اين موقع دست به سوي آسمان بلند كرده گفت: خدايا مي داني كه اگر قبل از امروز چنين غذائي را مي خوردم كمك به نابودي خويش كرده بودم، همين كه از آن غذا ميل كرد مريض شد. فردا صبح برايش طبيب آوردند تا بيماريش را تشخيص دهد. طبيب گفت: شما را چه شده؟ امام عليه السلام جواب او را نداد. وقتي اصرار زياد كرد. دست خود را گشود و به طبيب نشان داده گفت اين است بيماري من كف دست آن جناب سبز رنگ شده بود كه نشانه مسموم شدن بود كه آثارش در آنجا نمايان بود. طبيب رفت، به آنها گفت: به خدا قسم او به كاري كه نسبت به او انجام داده ايد از شما واردتر است پس از آن از دنيا رفت.

عيون اخبارالرضا - امالي صدوق ص 149 - حسن بن محمد بن بشار گفت مردي از اهل قطيفه ربيع از شخصيت هاي مورد اعتماد اهل سنت گفت من از اهل بيت پيغمبر شخصيت هاي برجسته خيلي ديده ام ولي كسي را در فضل و عبادت همچون



[ صفحه 193]



موسي ابن جعفر نيافته ام. گفتم: كجا او را ديدي؟.

گفت: سندي بن شاهك هشتاد نفر از كساني كه معروف به خير و نيكي بودند جمع كرد و ما را وارد بر موسي بن جعفر عليه السلام نمود. به ما گفت: درست نگاه كنيد به اين مرد آيا آزار و اذيتي او را كرده ايم؟. مردم خيال مي كنند كه نسبت به او سوءقصدي شده، در اين باره خيلي حرف مي زنند اين جايگاه اوست از نظر فرش و محل استراحت بسيار خوب و آسوده است هيچ سخت گيري بر او نمي شود و اميرالمؤمنين نظر بدي نسبت به ايشان ندارد اكنون منتظرم كه بيايد و ايشان را از نزديك ببينيد ملاحظه مي كنيد صحيح و سالم است و از تمام جهت در آسايش.

گفت: ما تمام كوشش مان اين بود كه سيما و منظر آن جناب را تماشا كنيم و از فضل و بزرگواريش بهره مند گرديم در اين موقع فرمود آنچه راجع به آسايش و راحتي و وسعت جا گفت همان طور است ولي من به شما مي گويم كه مرا مسموم كرده اند بوسيله نه دانه خرما پوست بدنم سبز مي شود و بعد از دنيا مي روم.

گفت: ديدم سندي بن شاهك از شنيدن اين حرف چنان مي لرزيد مانند شاخ خرما. حسن گفت گوينده اين جريان از پيرمردهاي مورد اعتماد اهل سنت بود كه سخن او كاملا مورد اعتماد همه آنها است جدا.

عيون اخبارالرضا - ابراهيم بن ابي العلاء گفت: يعقوب بن داود مي گفت من شيعه هستم در همان شبي كه موسي بن جعفر عليه السلام را فردا صبح گرفتند من پيش او رفتم. گفت: اكنون پيش وزير (يحيي بن خالد) بودم - مي گفت از هارون الرشيد شنيدم مقابل قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم ايستاده خطاب به آن جناب مي كرد: پدرم و مادرم فدايت يا رسول الله عذر مي خواهم از تصميمي كه گرفته ام. مجبورم موسي بن جعفر را بگيرم و زنداني كنم، زيرا مي ترسم اين مردم اختلاف و خون ريزي بوجود آورد كه خون گروهي ريخته شود گفت: گمان مي كنم فردا او را بگيرد فردا صبح فضل بن ربيع را فرستاد موسي بن جعفر در مقام پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مشغول نماز بود دستور داد او را بگيرند و زنداني كنند.



[ صفحه 194]



عيون اخبار الرضا - ج 1 ص 73 - عبدالله بن صالح گفت: دربان فضل بن ربيع از فضل بن ربيع نقل كرد كه گفت: شبي در رختخواب با يكي از كنيزان خوابيده بودم نيمه شب صداي حركت درب كوچك را شنيدم ترسيدم كنيز گفت شايد اين صدا از باد باشد. چيزي نگذشت كه صداي در اطاقي كه در آن خوابيده بوديم بلند شد، كسي در را باز كرد ناگاه ديدم مسرور كبير است. گفت حركت كن امير تو را مي خواهد. بدون اينكه سلام كند.

ديگر از جان خود نااميد شدم گفتم: مسرور كبير بدون اجازه و سلام وارد شود جز كشتن خبري ديگري نيست جنب هم بودم جرئت نكردم مهلت بگيرم تا غسل كنم. كنيزك وقتي ناراحتي و سرگرداني مرا ديد گفت به خدا توكل كن و حركت كن برو. از جاي حركت كردم و لباسهاي خود را پوشيدم با او رفتم تا وارد خانه هارون شدم سلام كردم او در رختخواب بود جواب مرا داد روي زمين افتادم.

گفت: ترسيدي؟ گفتم! بلي يا اميرالمؤمنين ساعتي مرا رها كرد تا به خود آمدم آنگاه گفت: برو به زندان و موسي بن جعفر عليه السلام را خارج كن اين سي هزار درهم را نيز به او بده و پنج دست لباس به او خلعت بده و سه مركب براي سواري او مهيا كن او را مخير گردان خواست اينجا با ما باشد در صورتي كه نپذيرفت به هر جا كه مايل بود برود. گفتم: يا اميرالمؤمنين دستور مي دهي موسي بن جعفر را آزاد كنم؟ گفت بلي سه مرتبه پرسيدم عاقبت گفت: آري تو مي خواهي من بر خلاف قرارداد خود رفتار كنم؟

گفتم: يا اميرالمؤمنين كدام قرارداد گفت در همين رختخواب خوابيده بودم كه سياهي قوي هيكل كه نظيرش را نديده بودم به من حمله كرد روي سينه ام نشست و گلويم را گرفت گفت: از روي ستم موسي بن جعفر را زنداني كرده اي؟! گفتم: آزادش مي كنم و به او جايزه خواهم داد و خلعت مي بخشم از من عهد گرفت و پيمان بست آنگاه از روي سينه ام حركت كرد نزديك بود نفسم قطع شود.



[ صفحه 195]



فضل گفت: از نزد هارون خارج شدم و خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم او در زندان بود ديدم ايستاده مشغول نماز است صبر، كردم تا نمازش تمام شد سلام اميرالمؤمنين را به او رسانده دستورش را عرض كردم هر چه امر كرده بود برايش آماده كرده بودم. فرمود: اگر دستور ديگري به تو داده اند انجام بده، عرض كردم نه، قسم به جدت پيامبر اكرم. فرمود احتياجي به اين خلعت ها و پولها ندارم وقتي حق مردم در آنها باشد خدا را قسم دادم كه برنگرداند مبادا هارون خشمگين شود و فرمود هر كار تو مي خواهي بكن دستش را گرفتم و از زندان خارج كردم.

عرض كردم: يابن رسول الله! بگو ببينم چه كار كردي كه اين شخص نسبت به تو تغيير عقيده داد من حقي به گردن شما دارم كه اين بشارت را برايتان آوردم در ضمن اجراي آزادي شما به دست من شد. فرمود: شب چهارشنبه در خواب پيغمبر اكرم را ديدم فرمود: موسي تو را از روي ستم زنداني كرده اند عرض كردم آري يا رسول الله مظلوم زنداني شده ام سه مرتبه تكرار فرمود بعد اين آيه را خواند: «و ان ادري لعله فتنة لكم و متاع الي حين» فرمود: فردا صبح روزه بگير روز پنج شنبه و جمعه را نيز روزه بگير هنگام افطار دوازده ركعت نماز بخوان در هر ركعت پس از حمد دوازده مرتبه قل هو الله احد وقتي چهار ركعت از آنها را خواندي به سجده برو و اين دعا را بخوان؛ «يا سابق الفوت يا سامع كل صوت يا محيي العظام و هي رميم بعد الموت اسألك باسمك العظيم الاعظم ان تصلي علي محمد عبدك و رسولك و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين و ان تعجل لي الفرج مما انا فيه». اين كارها را انجام داد نتيجه همين شد كه ملاحظه كردي.

در اختصاص بجاي سي هزار درهم هشتاد هزار درهم است و پنج دست لباس و پنج مركب سواري.

عيون اخبار الرضا - عبدالله بن فضل از پدر خود نقل كرد كه من دربان هارون الرشيد بودم، روزي با خشم تمام وارد شد شمشير در دست داشت كه آن را مي چرخانيد به من گفت: فضل! سوگند به خويشاوندي كه با پيغمبر صلي الله عليه و آله دارم اگر



[ صفحه 196]



پسر عمويم را نياوري سر از پيكرت بر مي دارم. گفتم: كدام پسر عمو گفت همين حجازي. پرسيدم كدام يك از حجازي ها، گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام.

خيلي بيمناك شدم كه جواب خدا را چه بدهم اگر در اين حال او را بياورم باز به فكر شكنجه هارون كه افتادم به او گفتم مي آورم. گفت: خبر كن شكنجه گران از شلاق زن ها و دست و پا قطع كنان و جلادها بيايند، آنها را آماده كردم به جانب منزل موسي بن جعفر عليه السلام رهسپار شدم.

وارد خرابه اي شدم كه در آن خانه اي از چوب و شاخه خرما بود، غلام سياهي نيز بر در خانه. گفتم: براي من از مولايت اجازه بخواه. گفت داخل شو او حاجب و درباني ندارد وارد شدم ديدم غلام سياهي در دست يك قيچي گرفته برآمدگي پيشاني و روي بيني آن جناب را كه از كثرت سجده بالا آمده بود مي چينيد سلام كرده گفتم: هارون الرشيد شما را خواسته. فرمود: مرا با هارون چه كار. زرق و برق و نعمت دنيا كه دارد مرا از ياد او نبرده. با عجله از جاي حركت كرده، گفت: اگر در خبري از جدم پيامبر اكرم نشنيده بودم كه اطاعت سلطان از نظر تقيه واجب است اكنون به همراه تو نمي آمدم.

عرض كردم يابن رسول الله! آماده شكنجه سخت باش خدا تو را رحمت كند. فرمود: مگر كسي مالك دنيا و آخرت است به همراه من نيست. انشاءالله امروز نسبت به من هيچكاري نمي تواند بكند. فضل بن ربيع گفت: در اين هنگام سه مرتبه دست خود را دور سر خويش چرخانيد. همين كه پيش رشيد رسيدم ديدم چون زنان بچه مرده حيران و سرگردان است. گفت: پسر عمويم را آوردي. گفتم: آري گفت مبادا او را آزرده باشي گفتم نه گفت: به او نگفته باشي كه من از دست او خشمگين هستم براي من يك ناراحتي بوجود آمده بود كه خود هم نمي دانستم بگو وارد شود همين كه موسي بن جعفر عليه السلام وارد شد هارون از جا جست و او را بغل گرفت گفت خوش آمدي پسر عمو و برادرم و وارث نعمتم. آن جناب را روي زانوي خود



[ صفحه 197]



نشانده گفت: كه كمتر به ديدار شما نائل مي شوم. فرمود: قدرت و سلطنت زيادي كه داري با شدت علاقه ات به دنيا، مانع ديدار است دستور داد مشگدان مخصوص بياورند با دست خود امام را عطرآگين نمود امر كرد خلعت بياورند با دو بدره زر. موسي ابن جعفر فرمود اگر نبودند جوانان ازدواج نكرده در ميان اولاد علي بن ابيطالب كه احتياج به ازدواج دارند تا نسل آنها قطع نشود اين پول را نمي پذيرفتم بعد راه خود را گرفت و برگشت مي گفت: الحمدلله رب العالمين.

من به هارون الرشيد گفتم: يا اميرالمؤمنين! تصميم كيفر او را داشتي خلعت بخشيدي و اين قدر احترام كردي. گفت فضل! وقتي تو رفتي او را بياوري، گروهي را ديدم كه خانه ام را محاصره كرده اند در دست هر كدام حربه اي است كه در زير پايه هاي خانه فروبرده اند مي گفتند: اگر پسر پيامبر را بيازارد خانه اش را فرو مي بريم اگر به او احترام و نيكي كند كاري نخواهيم داشت.

من از پي موسي بن جعفر عليه السلام رفته گفتم: آقا چه كردي كه از شر هارون خلاص شدي؟ فرمود: دعاي جدم علي بن ابيطالب را خواندم وقتي اين دعا را مي خواند مقابل هر سپاهي كه بود آنها را شكست مي داد و نيز بر دشمن چابكسوار غلبه مي كرد، اين دعا براي رفع بلا است. عرض كردم: دعا چيست؟ فرمود: اين است:

«اللهم بك اساور و بك احاول و بك احاور و بك اصول و بك انتصر و بك اموت و بك احيي اسلمت نفسي اليك و فوضت امري اليك و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم اللهم انك خلقتني و رزقتني و سترتني و عن العباد بلطف ما خولنني أغنيتني و اذا هويت رددتني و اذا عثرت قومتني و اذا مرضت شفيتني و اذا دعوت اجبتني يا سيدي ارض عني فقد ارضيتني».

عيون اخبار الرضا - علي از پدر خود نقل كرد گفت شنيد از يكي از اصحاب نقل مي كرد، وقتي هارون الرشيد موسي بن جعفر عليه السلام را زنداني كرد شب كه شد ترسيد كه هارون او را بكشد، امام عليه السلام وضوي خود را تجديد نمود و رو به قبله ايستاد



[ صفحه 198]



و چهار ركعت نماز خواند بعد اين دعا را خواند:

«يا سيدي نجني من حبس هارون و خلصني من يده، يا مخلص الشجر من بين رمل و طين و ماء و يا مخلص اللبن من بين فرث و دم و يا مخلص الولد من بين مشيمة و رحم و يا مخلص النار من بين الحديد و الحجر و يا مخلص الروح من بين الاحشاء و الامعاء خلصني من يدي هارون».

پس از تمام شدن دعاي موسي بن جعفر مردي سياه چهره در خواب بسر وقت هارون آمد در دست شمشيري برهنه داشت روي سر او ايستاد، گفت: هارون موسي بن جعفر عليه السلام را رها كن وگرنه گردنت را با اين شمشير مي زنم هارون از هيبت او ترسيد حاجب خود را خواست گفت: برو به زندان موسي بن جعفر را آزاد كن.

حاجب رفت درب زندان را كوبيد زندانبان گفت كيست؟ گفت: خليفه موسي بن جعفر را مي خواهد او را از زندان خارج كن و آزادش نما. زندانبان فرياد زد: موسي! خليفه تو را مي خواهد.

موسي بن جعفر عليه السلام با ترس و وحشت از جاي حركت كرد با خود مي گفت: در اين دل شب مرا جز براي شر و ناراحتي نمي خواهد اشك از گوشه هاي چشمش مي ريخت از زندگي نااميد بود. پيش هارون آمد در حالي كه بدنش مي لرزيد. سلام كرد هارون جواب داده گفت: تو را قسم به خدا آيا در نيمه شب دعائي كردي؟ فرمود: بلي. پرسيد چه دعا. فرمود وضويم را تجديد كردم و چهار ركعت نماز خواندم آنگاه سر به سوي آسمان بلند كرده گفتم: خدايا مرا از دست هارون و ناراحتي او نجات بخش تمام دعا را برايش نقل كرد.

هارون گفت: دعايت مستجاب شد به حاجب دستور داد كه آن جناب را رها كند سه خلعت خواست او را سوار بر اسب خود نمود و بسيار احترام كرد و نديم خويش قرار داد. بعد گفت آن دعاها را به من بياموز رهايش كرد و در اختيار حاجب گذاشت تا او را به منزل ببرد و با حاجب بود. موسي بن جعفر از آن پس در نزد



[ صفحه 199]



هارون قرب و منزلتي يافت، هر هفته روزهاي پنج شنبه پيش هارون مي رفت تا براي مرتبه دوم آن جناب را زنداني كرد. ديگر رهايش نكرد تا به زندان سندي بن شاهك تحويل شد سندي او را مسموم كرد و كشت.

عيون اخبارالرضا - ثوباني گفت: موسي بن جعفر عليه السلام چهارده پانزده سال هر روز از سفيدي آفتاب تا هنگام ظهر به سجده مي رفت. گاهي از اوقات هارون روي پشت بامي مي رفت كه درون زندان را از آن بالا مي ديد موسي بن جعفر را در حال سجده مي ديد. روزي به ربيع گفت: اين جامه اي كه هر روز ميان زندان افتاده چيست؟ گفت: يا اميرالمؤمنين جامه نيست او موسي بن جعفر است در حال سجده هر روز از طلوع آفتاب تا ظهر سر به سجده مي گذارد. هارون گفت: او واقعا از راهب هاي بني هاشم است. ربيع گفت: چرا پس اين قدر به او سخت گرفته اي. هارون گفت افسوس كه چاره ندارم.

عيون اخبارالرضا - علي بن محمد بن سليمان نوفلي گفت: از پدرم شنيدم كه وقتي هارون الرشيد موسي بن جعفر عليه السلام را گرفت آن جناب بالاي سر پيغمبر مشغول نماز بود نمازش را قطع كردند او را به زور بردند اشك مي ريخت و مي گفت: يا رسول الله شكايت اين جفا كاري هارون را به تو مي كنم. مردم نيز اطرافش را گرفته با صداي بلند گريه مي كردند.

همين كه موسي بن جعفر را مقابل هارون آوردند ناسزا گفت و آن جناب را آزار كرد. شبانه دستور داد دو خانه آماده كنند. مهيا كردند موسي بن جعفر را مخفيانه به يكي از آن دو خانه برد و تحويل حسان سروي داد تا او را به وسيله محملي به بصره ببرد و تسليم عيسي بن جعفر بن ابي جعفر كه فرماندار بصره بود كند يك محمل را روز با گروهي كه به همراه محمل بودند به جانب كوفه فرستاد تا مردم متوجه كاري كه نسبت به موسي بن جعفر كرده نشوند.

حسان يك روز قبل از ترويه (دو روز قبل از عيد قربان) وارد بصره شد امام عليه السلام را تحويل عيسي بن جعفر بن ابي جعفر داد آشكارا در روز روشن به طوري كه



[ صفحه 200]



همه فهميدند و مشهور شد. عيسي او را در يكي از اطاقهاي زندان جاي داد و درب آن را قفل نمود، مراسم روز عيد قربان او را مشغول كرد به طوري كه از موسي بن جعفر عليه السلام فراموش نمود، فقط دو موقع درب اطاق را باز مي كردند يكي موقع طهارت و ديگري موقعي كه غذا مي آوردند.

پدرم گفت: فيض بن ابي صالح كه سابقا نصراني بود بعد مسلمان شد و مرد بدكاري بود منشي و نويسنده عيسي بن جعفر بود به من نيز خيلي محبت داشت گفت: اين مرد پاكدامن كه در زندان اين مرد است در ايام زنداني شدن در اين خانه انواع مختلف كارهاي ناشايست و اعمال زشت را شنيده كه من مي دانم يقين دارم كه به دلش چنين كارها خطور نكرده.

پدرم گفت: علي بن يعقوب بن عون بن عباس بن ربيعه بوسيله نامه اي از من پيش عيسي بن جعفر بن ابي جعفر سخن چيني كرد نامه را احمد بن اسيد حاجب عيسي به او داده بود.

علي بن يعقوب از بزرگان بني هاشم بشمار مي رفت و از همه مسن تر بود با همين سن زياد شراب خواري مي كرد احمد بن اسيد را به خانه خود مي برد با او مي نشست برايش نوازندگان و زنان آوازه خوان مي آورد به طمع اين كه او برايش پيش عيسي كاري بكند.

در آن نامه نوشته بود كه تو محمد بن سليمان را در اجازه ورود و احترام بر ما مقدم مي داري و برايش مشك و عطر فرمان مي دهي با اينكه ميان ما كساني هستند كه از او بزرگتر و مسن ترند او معتقد به امامت موسي بن جعفر است كه در زندان تو است.

پدرم گفت: يك روز گرم نزديك ظهر خوابيده بودم كه صداي درب حياط آمد پرسيدم كيست؟ غلام گفت قعنب بن يحيي است اجازه مي خواهد مي گويد بايد هم اكنون شما را ملاقات كند گفتم قطعا اتفاقي است بگوئيد وارد شود وارد شده از قول فيض بن ابي صالح جريان سخن چيني و نامه را برايم خبر آورد و در ضمن گفت: كه فيض به من گفته كه به ابوعبدالله نگو كه خواهد ترسيد زيرا سخن چين نتوانسته



[ صفحه 201]



پيش فرماندار عيسي بن جعفر كاري از پيش ببرد چون من به فرماندار گفتم اين نامه او اثري در شما گذاشت كه من ابوعبدالله را بياورم قسم بخورد دروغ است گفت: نه مبادا به او خبر بدهي كه ناراحت مي شود پسر عمويش از روي حسد اين نامه را نوشته.

گفتم: امير! خودت مي داني آن قدر كه به او لطف داري و خلوت مي كني نسبت به هيچ كس نداري آيا تاكنون از كسي پيش شما بدگوئي كرده. گفت: هرگز گفتم اگر مذهبي بر خلاف مردم مي داشت مايل بود تو را وادار به پذيرفتن آن كند. جواب داد آري من خوب او را مي شناسم.

پدرم گفت: فوري سوار شدم و با قعنب پيش فيض رفتم اجازه خواستم در جواب گفته بود: فدايت شوم من در حالي هستم كه مقام شما بالاتر است از اين كه پيش من آئيد. او مشغول شرابخواري بود. پيغام دادم بايد حتما شما را ببينم خودش با زيرپيرهني و شلوار گلي بيرون آمد آنچه شنيده بودم برايش نقل كردم روي به قعنب كرده گفت: مگر من به تو قبلا نگفتم چيزي به ابوعبدالله نگوئي كه ناراحت مي شود سپس گفت: ناراحت نباش كه امير از اين نامه ذره اي ناراحت نيست.

چند روز بيشتر نگذشت كه موسي بن جعفر عليه السلام را پنهاني به بغداد بردند زنداني بود بعد آزادش كردند باز دو مرتبه زنداني شد و تحويل به سندي بن شاهك گرديد سندي بر او سخت گرفت، هارون الرشيد برايش سمي كه در خرما زده شده بود فرستاد و دستور داد كه به هر طور امكان دارد آن را بخورد موسي بن جعفر عليه السلام بدهد، بوسيله همين سم از دنيا رفت.

عيون اخبارالرضا: عمر بن واقد گفت: وقتي هارون الرشيد از فضل و مقام موسي بن جعفر كه پيوسته انتشار مي يافت دلگير و ناراحت شد و مي شنيد كه او را امام مي دانند و پنهاني در شب و روز خدمتش مي رسند بر خود ترسيد و از سلطنت خويش بيمناك شد. در فكر كشتن آن جناب شد خرمائي خواست و مقداري از آن را خورد بعد ظرفي برداشت و در آن بيست دانه خرما گذاشت نخي به سم آلوده كرد و آن را از سوراخ سوزن رد نمود يكدانه از خرماها را گرفت مرتب نخ



[ صفحه 202]



مسموم را از آن رد مي كرد تا يقين كرد خرما مسموم شد بعد آن خرما را در بين بقيه خرماها گذاشت به خادمي داده گفت: اين ظرف خرما را مي بري براي موسي ابن جعفر عليه السلام به او مي گوئي اميرالمؤمنين از اين خرماي تازه خورده از اين كه شما ميل نكرده ايد ناراحت شده قسم داده شما را به حق خود كه تمام اين خرماها را ميل كنيد خودم اينها را انتخاب كرده ام. به غلام گوشزد كرد نگذار چيزي از خرماها باقي بماند كه نخورد.

خادم خرما را آورد و مأموريت خويش را انجام داد امام فرمود: يك تكه چوب خلال بياور غلام خلال آورد و مقابل امام ايستاد موسي بن جعفر مشغول خوردن شد. هارون الرشيد سگ ماده اي داشت كه خيلي او را دوست مي داشت سگ از محلي كه بسته شده بود با زنجيرهاي طلا كه جواهرآگين بود خود را كنده خارج شده بود آمد تا مقابل موسي بن جعفر عليه السلام امام بوسيله خلال همان خرماي مسموم را برداشت و پيش سگ انداخت سگ خرما را خورد چيزي طول نكشيد كه خود را بر زمين زد و صداي عوعوش بلند شد كم كم گوشتهايش قطعه قطعه شد امام بقيه خرماها را خورد. غلام ظرف را پيش هارون برد.

هارون پرسيد تمام خرماها را خورد گفت: بلي يا اميرالمؤمنين. گفت حالش چطور بود؟ غلام گفت: من چيز بدي نديدم. بعد جريان كشته شدن سگ را شنيد بسيار ناراحت شد و از اين پيش آمد برايش مصيبتي بزرگ بوجود آمد خودش بالاي سر سگ آمد ديد گوشتهايش ريخته غلام را خواست دستور داد جلاد با شمشير و پوست تخت بيايد گفت يا راست بگو خرما چه شد، يا تو را مي كشم.

گفت: يا اميرالمؤمنين من خرما را بردم براي موسي بن جعفر و سلام شما را رساندم همان جا ايستادم از من خلال خواست به او خلال دادم يكي يكي بوسيله خلال بر مي داشت و مي خورد تا آن سگ آمد يك دانه خرما را بوسيله خلال براي او انداخت سگ خرما را خورد بقيه خرما را خود موسي بن جعفر خورد بعد آنچه مشاهده مي كنيد اتفاق افتاد.



[ صفحه 203]



هارون گفت: فايده اي نكرديم از زهردادن موسي بن جعفر بهترين خرما را برايش فرستاديم سم خود را از بين برديم سگ ما را هم كشت نمي توان درباره او چاره اي انديشيد.

بعد از اين جريان امام عليه السلام مسيب را خواست سه روز قبل از وفاتش بود مسيب نگهبان آن آقا بود به او فرمود: مسيب! من امشب عازم مدينه هستم همان مدينه جدم پيغمبر صلي الله عليه و آله تا وصيت لازم و آنچه پدرم با من قرار گذاشته من با پسرم علي عهد ببندم و او را جانشين و وصي خود قرار دهم و دستورات لازم را به او بدهم مسيب گفت: عرض كردم: چطور مي فرمائيد من قفل درها را باز كنم با اينكه نگهبانان پشت درب ها كشيك مي دهند فرمود: مسيب يقين تو درباره خدا و ما ضعيف است. عرض كردم نه آقاي من. فرمود: پس چرا چنين حرفي را مي زني. گفتم: آقا از خدا بخواه مرا در راه ايمان ثابت بدارد فرمود: خدايا او را ثابت قدم بدار.

آنگاه فرمود: من خدا را با همان اسم اعظمي كه عاصف خواند و تخت بلقيس را قبل از چشم به هم زدن در مقابل سليمان گذاشت مي خوانم تا خداوند وسيله ديدار فرزندم علي را در مدينه برايم فراهم كند مسيب گفت: صداي دعا خواندن آن جناب را شنيدم ناگاه متوجه شدم در محل نماز خود نيست همانجا ايستادم تا دو مرتبه برگشت و با دست خود آهن ها را به پاي خويش بست من به شكرانه نعمت معرفت امام به سجده افتادم.

فرمود: سر بردار مسيب، بدان كه سه روز ديگر من از دنيا خواهم رفت اشكم جاري شد فرمود: گريه نكن پسرم علي مولاي تو و امام بعد از من است چنگ بزن به دامن او تا وقتي كه دست به دامن او داشته باشي گمراه نخواهي شد گفتم: الحمدلله.

مسيب گفت: در شب روز سوم مولايم مرا خواست فرمود: همان طوري كه برايت توضيح دادم فردا من از دنيا مي روم وقتي از تو آب خواستم و نوشيدم ديدي ورم كردم و شكمم بالا آمد و رنگم زرد و سرخ و سبز مي شود و پيوسته رنگ به رنگ مي شوم به اين ستمگر اطلاع بده كه من از دنيا رفته ام وقتي اين جريان ها را ديدي مبادا به كسي اطلاع دهي تا بعد از فوتم.



[ صفحه 204]



مسيب بن زهير گفت: پيوسته مواظب آن جناب بودم تا اين كه آب خواست و آشاميد بعد مرا خواست فرمود اين مرد ناپاك پليد سندي بن شاهك خيال مي كند او مرا غسل مي دهد و دفن مي كند هرگز چنين كاري از او ساخته نيست وقتي مرا به قبرستان قريش برديد در لحد بگذاريد و قبرم را بلندتر از چهار انگشت باز نكنيد مبادا از تربت قبر من براي تبرك برداريد تربت و خاك قبر همه ما براي چنين كاري حرام است مگر تربت جدم حسين عليه السلام كه تربت او را خداوند شفا براي شيعيان و دوستان ما قرار داده.

بعد من شخصي را ديدم بيشتر شباهت به موسي بن جعفر است كنار موسي بن جعفر عليه السلام نشسته بود وقتي من مولايم علي بن موسي الرضا را ديده بودم هنوز پسر بچه اي بود خواستم صدا بزنم كيستي. مولايم موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: مگر نگفتم چيزي نگوئي بالاخره صبر كردم امام عليه السلام از دنيا رفت و آن شخص از نظرم ناپديد شد من به هارون الرشيد اطلاع دادم سندي بن شاهك آمد به خدا قسم با چشم خود ديدم آن ها خيال كردند موسي بن جعفر را غسل مي دهند ولي دستشان به او نمي رسيد گمان مي كردند آنها سدر و كافور مي زنند و كفن مي كنند من با چشم مي ديدم كه هيچ كاري از آنها ساخته نبود همان شخص را ديدم غسل و كفن مي كند ظاهرا چنان وانمود مي كند كه به آنها كمك مي نمايد آنها او را نمي شناختند.

پس از اين كه فارغ شد همان شخص به من گفت در چه شك مي كني در اين شك نداشته باشي كه من امام و مولاي تو هستم و حجت خدايم بعد از پدرم، مسيب كار من شبيه يوسف پيغمبر و برادران اوست كه برادرها پيش يوسف آمدند ولي او را نشناختند يوسف آنها را شناخت. جنازه امام را بردند و در قبرستان قريش دفن كردند قبرش را بلندتر از مقداري كه فرموده بود نكردند بعد قبر را بلند نمودند و مقبره برايش ساختند.

كمال الدين - ج 1 ص 117 - عمر بن واقد گفت: نيمه شبي كه در بغداد بودم مرا خواست ترسيدم كه تصميم بدي نسبت به من داشته باشد، وصيتهاي لازم را به خانواده ام



[ صفحه 205]



كرده. گفتم: انا لله و انا اليه راجعون. بعد سوار شده به جانب او رفتم همين كه چشمش به من افتاد گفت ابوحفض! تو را ترساندم ناراحت شدي؟ گفتم آري. گفت: خير است. گفتم پس يك نفر را بفرست به منزلم خبر بدهد آنها نگرانند و قبول كرد آنگاه گفت مي داني براي چه از پي تو فرستادم؟ گفتم نه. گفت موسي بن جعفر را مي شناسي؟ گفتم: آري به خدا قسم بين من و آن جناب سابقه دوستي بود از مدتها پيش. گفت: در بغداد چه كساني او را مي شناسند از اشخاصي كه مورد اعتماد مردمند چند نفر را نام بردم، فهميدم آن جناب از دنيا رفته است. از پي آن اشخاص فرستاد همه را مثل من آوردند، باز از ايشان پرسيد مي شناسيد كساني را كه موسي بن جعفر را بشناسند آنها نيز نام اشخاصي را بردند همه را احضار كرد در حدود پنجاه و چندنفر در خانه جمع شديم از كساني كه موسي بن جعفر عليه السلام را مي شناختند و با او مصاحبت داشتند.

آنگاه او رفت ما نماز خوانديم، منشي و نويسنده اش آمد طوماري داشت اسمها و مشخصات از قبيل آدرس منزل و شغل و رنگ و چهره ما را نوشت بعد پيش سندي رفت، سندي آمد با دست به شانه من زده گفت حركت كن من از جاي حركت كردم بقيه نيز حركت كردند داخل اطاق شديم به من گفت: پارچه از روي موسي بن جعفر عليه السلام بردار بازكردم ديدم مرده است گريه كرده كلمه استرجاع با خود ذكر كردم.

آنگاه سندي روي به حاضرين نموده گفت نگاه كنيد يكي يكي نزديك شده نگاه كردند گفت همه قبول داريد كه اين شخص موسي بن جعفر عليه السلام است؟ گفتيم: آري. آنگاه گفت: غلام! پارچه اي روي عورت او بيانداز بقيه بدنش را عريان كن غلام به دستور او عمل كرد گفت ببينيد روي بدن اثر آزار و اذيتي هست؟ گفتيم: نه چيزي نمي بينيم، مرده است. گفت همين جا باشيد تا او را غسل بدهيد من كفن كنم و دفن نمايم همانجا بوديم تا غسل داده شد كفن گرديد و بدنش را حركت دادند سندي بن شاهك بر او نماز خواند او را دفن كرد، برگشتيم. عمر بن واقد مي گفت:



[ صفحه 206]



هيچ كس از من بهتر وارد به كار موسي بن جعفر نبود چطور بعضي معتقد شدند كه زنده است با اين كه من او را دفن كردم.

عيون اخبارالرضا - گروهي از پيرمردهاي اهل مدينه نقل كردند پانزده سال از سلطنت هارون كه گذشت امام موسي بن جعفر عليه السلام شهيد شد بوسيله سمي كه سندي بن شاهك به دستور هارون الرشيد در زندان معروف به خانه مسيب در كوفه به او داد كه در آنجا درخت سدره بزرگي بود به سوي رحمت و رضوان خدا رفت در روز جمعه پنجم رجب سال 183 هجري در آن وقت پنجاه و چهار سال داشت مرقد مطهرش در قسمت غربي بغداد محل معروف به باب تين در قبرستان مشهور به قبرستان قريش است.

عيون اخبارالرضا: حسن بن عبدالله صيرفي از پدر خود نقل كرد كه گفت: موسي ابن جعفر عليه السلام در زندان سندي بن شاهك درگذشت، او را به وسيله تابوتي برداشتند «و نودي عليه هذا امام الرافضة فاعرفوه» يك نفر فرياد مي زد: اين پيشواي رافضيان است او را بشناسيد.

وقتي بدن شريف او را آوردند به محل اجتماع شرطه و مأمورين مورد اعتماد دولت، چهار نفر به پاي خاستند و فرياد زدند هر كه مايل است ببيند خبيث فرزند خبيث موسي بن جعفر را بيايد.

سليمان بن ابي جعفر از قصر خود كه كنار شط بود خارج شد سر و صدائي شنيد به فرزندان و غلامان خود گفت: چه خبر است؟ گفتند: سندي بن شاهك بدن موسي بن جعفر را در تابوت گذاشته او را معرفي مي كنند گفت خيال مي كنم از طرف غرب بياورند وقتي نزديك شما شدند با غلامان پيش برويد و جنازه را از آنها بگيريد اگر مانع شدند آنها را بزنيد و علائم سياهشان را پاره كنيد.

همين كه به آنجا رسيدند از قصر بيرون آمده جنازه را گرفتند و آنها را زدند و علامت هاي سياه كه شعار بني عباس بود پاره كردند جنازه موسي بن جعفر را بر سر چهارراه گذاشتند يك نفر صدا مي زد هر كس مايل است ببيند پيكر پاك فرزند



[ صفحه 207]



پاك موسي بن جعفر عليه السلام را بيايد، مردم جمع شدند بدنش را غسل داده حنوط گرانبهائي كردند او را در كفني كه از برد يمني بود كه به دو هزار و پانصد دينار برايش بافته بودند تمام قرآن بر آن نقش بود با پاي برهنه به صورت عزاداران با گريبان چاك از پي جنازه آن جناب تا قبرستان قريش رفت در آن جا بدن شريفش را دفن كرد و جريان را براي هارون الرشيد نوشت.

هارون نامه اي به سليمان بن ابي جعفر نوشت كه عموجان صله رحم كردي خدا جزاي خير به تو بدهد به خدا قسم كاري كه سندي بن شاهك كرده به دستور ما نبوده.

عيون اخبارالرضا: سليمان بن حفص گفت: هارون الرشيد در سال صد و هفتاد و نه 179 موسي بن جعفر عليه السلام را گرفت و در سال 183 پنج شب به آخر رجب مانده از دنيا رفت در سن چهل و هفت سالگي در مقابر قريش در بغداد دفن شد و سي و پنج سال و چند ماه مدت امامتش بود. مادرش كنيزي به نام حميده كه مادر دو فرزند ديگر برادران موسي بن جعفر اسحاق و محمد فرزندان حضرت صادق بود تصريح به امامت فرزندش علي بن موسي الرضا عليه السلام نمود.

قرب الاسناد: ابوخالد زبالي گفت: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام با گروهي از مأمورين مهدي خليفه عباسي وارد زباله شد آن مأمورين را مهدي فرستاده بود تا موسي بن جعفر را بياورند. امام به من دستور داد برايش چيزهائي بخرم نگاهي به من كرده ديد غمگينم فرمود: چرا افسرده هستي؟ عرض كردم: فدايت شوم شما را مي برند پيش اين ستمگر اطميناني به او نيست فرمود: ابوخالد! زياني به من نخواهد رساند در فلان سال و فلان ماه و فلان روز جلو ميل كنار جاده منتظر من باش انشاءالله خواهم آمد.

ابوخالد گفت: پيوسته ماه ها را مي شمردم و حساب روزها را داشتم تا بالاخره روز وعده رسيد صبح زود رفتم كنار ميل تمام آن روز را انتظار كشيدم تا نزديك غروب آفتاب هيچكس نيامد مشكوك شدم و در دلم فكر بدي آمد ديدم نزديك شب است، ناگاه يك سياهي نمودار شد انتظار كشيدم تا رسيدند ديدم حضرت موسي



[ صفحه 208]



ابن جعفر عليه السلام سوار قاطري است جلو قطار شتر فرمود اباخالد كجائي؟ عرض كردم: خدمت شما فدايت شوم. فرمود: مبادا شك كني شيطان به خدا علاقمند است كه تو شك كني. عرض كردم: به خدا قسم اين پيش آمد شد، از آزاد شدن امام مسرور شدم گفتم: حمد خدا را كه شما را از دست اين ستمگر نجات داد فرمود: اباخالد يك مرتبه ديگر به سوي آنها خواهم رفت كه ديگر خلاصي ندارم.

قرب الاسناد: علي بن سويد سائي گفت: ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام نامه اي براي من نوشت در ضمن چنين ذكر نمود كه اول چيزي كه به تو خبر مي دهم مرگ خود من است در همين شبهاي آينده نه از اين پيش آمد ناراحتم و نه پشيمان و نه در آنچه بايد به وقوع پيوندد از قضا و قدر حتمي خدا مشكوكم چنگ بزن به دستاويز دين آل محمد و به دستاويز محكم امام ها يكي پس از ديگري مسالمت و رضا به آنچه گفته اند - از دست مده.

غيبت شيخ طوسي - ص 20 - يونس بن عبدالرحمن گفت: حسين بن علي رواسي بر سر جنازه موسي بن جعفر عليه السلام بود همين كه خواستند دفن كنند يك نفر از طرف سندي بن شاهك پيش ابوالمضا معاون سندي آمد كه او در آنجا حضور داشت گفت روپوش از روي جنازه برداريد قبل از دفن كردن تا مردم ببينند صحيح و سالم است و نسبت به او كاري نشده. صورت مولا موسي بن جعفر را گشودند به طوري كه من كاملا آن جناب را ديدم و شناختم بعد باز پوشاندند و داخل قبر كردند (صلي الله عليه).

غيبت شيخ طوسي: يقطيني گفت: كنيز صاحب فرزند حسين بن علي بن يقطين به نام رحيم كه زني پاك دامن و فاضل بود و بيست و چند مرتبه به زيارت خانه خدا رفته بود، از سعيد غلام خود نقل كرد كه او خدمتكار موسي بن جعفر عليه السلام در زندان بود و براي تهيه لوازم رفت و آمد مي كرد سعيد گفت: هنگام درگذشت موسي بن جعفر مانند ساير مردم حال بحال مي شد گاهي ضعف به او دست مي داد باز به حال مي آمد تا از دنيا رفت..

غيبت شيخ طوسي - ص 21 - محمد بن غياث مهلبي گفت: وقتي هارون الرشيد



[ صفحه 209]



موسي بن جعفر عليه السلام را زنداني كرد از آن جناب در زندان معجزه ها و دلائل زيادي مشهود گرديد، هارون متحير شد و يحيي بن خالد برمكي را خواست، به او گفت: ابوعلي! نمي بيني چطور ما گرفتار كارهاي عجيب اين مرد شده ايم، نمي تواني چاره اي بيانديشي ما را از غم اين مرد آسوده كني!.

يحيي بن خالد گفت: من صلاح مي دانم بر او منت گذاري و آزادش كني در ضمن صله رحم نيز كرده اي چون دل دوستان و ارادتمندان ما را نسبت به ما بدبين كرده. يحيي موسي بن جعفر عليه السلام را دوست مي داشت هارون نمي دانست. گفت: پس برو پيش او غل و زنجير را باز كن و سلام مرا به او برسان بگو پسر عمويت مي گويد من قسم خورده ام كه تا اقرار به كار بد خود نكني و از من طلب عفو ننمائي آزادت نكنم اگر چنين اقراري بكني برايت ننگ و عاري بوجود نمي آورد، همچنين اگر درخواست بخشش نمائي از مقامت كم نخواهد شد. اين يحيي بن خالد امين و وزير من و صاحب اسرارم است به اندازه اي كه مرا از عهده قسم بيرون آورد از او بخواه بعد برو آسوده باش.

محمد بن غياث گفت: موسي پسر يحيي بن خالد گفت: كه موسي بن جعفر عليه السلام در جواب هارون به پدرم گفت: ابوعلي! من به زودي از دنيا خواهم رفت فقط يك هفته ديگر از عمرم باقي مانده مرگ مرا پنهان دار روز جمعه موقع ظهر بيا تو و دوستانم تنها بر بدنم نماز بخوانيد منتظر باش وقتي اين ستمگر به جانب رقه (شهري است از نواحي قهستان) و به عراق برگشت تو را نبيند تو نيز از وجود او بهره نخواهي برد من در ستاره تو و پسرت و ستاره او نگاه كرده ام شما را خواهد كشت از او بترسيد.

به هارون بگو موسي بن جعفر مي گويد: پيك و فرستاده من روز جمعه پيش تو خواهد آمد، به تو خواهد گفت چه بايد بكني فرداي قيامت كه در پيشگاه پروردگار مقابل هم قرار گرفتيم معلوم خواهد شد ستمگر و متجاوز كداميك از ما دو نفر است - والسلام.



[ صفحه 210]



يحيي بيرون آمد چشمهايش از گريه سرخ شده بود پيش هارون آمد جريان را شرح داد. هارون گفت: اگر تا چند روز ديگر ادعاي نبوت نكند خيلي خوب است. روز جمعه كه شد موسي بن جعفر از دنيا رفت. قبل از اين پيش آمد هارون به طرف مدائن رفته بود بدن موسي بن جعفر را بيرون آوردند و به مردم نشان دادند تا نگاه كنند بعد دفن كردند و مردم برگشتند اما دو دسته شدند، بعضي مي گفتند مرده است و بعضي مي گفتند نمرده.

غيبت شيخ طوسي: احمد بن سعيد گفت: محمد بن حسن علوي و چند نفر ديگر مختصر همان مطالبي كه محمد بن حسن نقل كرد برايم گفتند كه من مجموعه گفتار آنها را نقل مي كنم، گفتند: علت زنداني كردن موسي بن جعفر عليه السلام اين بود كه هارون الرشيد فرزندش امين را در اختيار جعفر بن محمد بن اشعث گذاشته بود تا تربيت كند، يحيي بن خالد برمكي بر او رشك برد و مي ترسيد اگر خلافت به امين برسد مقام و موقعيت او و فرزندانش از بين خواهد رفت.

شروع كرد چاره انديشي درباره جعفر بن محمد كه معتقد به امامت موسي بن جعفر بود بالاخره با او گرم گرفت و مأنوس شد مرتب به منزلش مي رفت تا بر اسرارش اطلاع يافت تمام را براي هارون نقل كرد و اضافه هم مي گفت تا بيشتر هارون را بدبين كند.

روزي به اشخاص مورد اعتماد خود گفت: يكي از اولاد ابي طالب را مي شناسيد كه وضع مالي او خوب نباشد من كاري دارم كه وسيله او انجام دهم. علي بن اسماعيل ابن جعفر بن محمد را به او معرفي كردند. يحيي براي او پولي فرستاد. حضرت موسي ابن جعفر عليه السلام نيز به او انس داشت و كمكش مي كرد گاهي اسرار خود را با او در ميان مي گذاشت.

يحيي بن خالد نوشت او را بفرستند حضرت موسي بن جعفر فهميد علي بن اسماعيل را خواست فرمود: كجا مي خواهي بروي پسر برادر! گفت به بغداد. فرمود: چكار داري؟ گفت قرض دارم دست تنگ هم هستم فرمود: قرض تو را



[ صفحه 211]



پرداخت مي كنم و كارهايت رو به راه مي كنم علي به اين سخنان توجهي نكرد موسي بن جعفر عليه السلام به او فرمود: متوجه باش فرزندان مرا يتيم نكني سيصد دينار و چهار هزار درهم به او داد.

همين كه رفت روي به حاضرين نموده فرمود: به خدا سعي در ريختن خون من خواهد كرد و بچه هايم را يتيم مي كند گفتند: فدايت شويم با اينكه شما مي داني چه مي كند باز به او پول مي دهي و كمك مي كني؟! فرمود: پدرم از آباء گرام خود از رسول خدا نقل كرد كه فرمود: وقتي خويشاوندي قطع شود بعد خويشاوند صله رحم كند عمر آن خويشاوند قطع خواهد شد.

علي بن اسماعيل پيش يحيي بن خالد رفت يحيي اسرار موسي بن جعفر را از او جستجو كرد و به هارون اطلاع داد از خود نيز اضافه كرد. گفت: از شرق و غرب براي او پول مي آورند چند بيت المال دارد باغستاني را سي هزار دينار طلا خريد كه آن را يسيره ناميد، صاحب باغ گفت: من اين سكه را نمي خواهم برايم از نوع سكه فلان بده. دستور داد آن پول را به خزانه برگردانند و سي هزار دينار از نوعي كه معين كرده بوده برايش آورد. تمام اين سخنان را به هارون گفت.

هارون دستور داد به او دويست هزار درهم بدهند حواله داد كه فرماندار يكي از شهرستانها بپردازد خودش استان شرق را پذيرفت. فرستاده هاي او رفتند براي تحويل گرفتن پول. يك روز وارد مستراح شد براي قضاي حاجت يك مرتبه ناله اي كرد و تمام روده هايش بيرون آمد روي زمين افتاد هر چه كردند روده هايش را برگردانند ممكن نشد گرفتار اين درد شد پولها را آوردند در هنگامي كه جان مي داد وقتي از آوردن پول اطلاع دادند گفت: مي خواهم چه كنم وقتي من در حال مرگ هستم.

همان سال هارون عازم حج شد ابتدا به زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رفت در حرم پيغمبر عرض كرد: يا رسول الله من از تو عذر مي خواهم از تصميمي كه درباره موسي بن جعفر گرفته ام مي خواهم او را زنداني كنم او تصميم دارد بين مردم اختلاف



[ صفحه 212]



بياندازد و خون ريزي كند، دستور داد امام را از مسجد گرفتند همين كه پيش هارون آوردند او را در زنجير كرد دو محمل از خانه هارون خارج شد كه موسي ابن جعفر عليه السلام در يكي از آنها قرار داشت با هر كدام از دو محمل گروهي از سپاهيان را فرستاد، يكي را به طرف بصره روانه كرد كه موسي بن جعفر ميان همان بود و ديگري را به طرف كوفه تا مردم متوجه نشوند امام را به كجا فرستاد.

يكسي كه موسي بن جعفر را به طرف بصره برد سفارش كرد به عيسي بن جعفر بن منصور فرماندار بصره تحويل دهد يك سال در زندان او بود. عيسي بن جعفر بن منصور براي هارون نوشت كه موسي بن جعفر را از من بگير به هر كس مي خواهي بسپار اگر نه من او را آزاد مي كنم خيلي كوشش كردم كه بر او ايرادي بگيرم نتوانستم به طوري كه گوش مي دادم شايد در دعايش به تو يا من نفرين كند ديدم دعا فقط براي خود مي كند طلب مغفرت و رحمت مي نمايد يك نفر را فرستاد او را تحويل گرفت و در بغداد پيش فضل بن ربيع زنداني كرد، مدتي در زندان فضل بن ربيع بود هارون از او مي خواست كه خواسته اش را انجام دهد فضل امتناع مي ورزيد. نوشت او را به فضل بن يحيي تحويل دهد. فضل تسليم او نمود هارون از فضل بن يحيي نيز خواست او هم موافقت نكرد هارون شنيد كه موسي بن جعفر در زندان فضل بن يحيي آسوده و راحت است. هارون آن موقع در رقه بود.

مسرور خادم را به وسيله چاپار و پست فرستاد به بغداد او را امر كرد كه فوري پيش موسي بن جعفر عليه السلام برود و وضع او را مشاهده كند اگر وضع به همان طور بود كه به هارون گزارش داده اند نامه اي كه در اختيار اوست به عباس بن محمد برساند و از او بخواهد طبق نامه عمل كند و نامه ديگري نيز براي سندي ابن شاهك نوشته بود كه از عباس اطاعت كند.

مسرور وارد شد و به خانه فضل بن يحيي رفت هيچ كس اطلاع نداشت براي چه آمده، بعد خدمت موسي بن جعفر رسيد ديد همان طوري است كه به رشيد گزارش داده اند هماندم پيش عباس بن محمد و سندي رفت هر دو نامه را به آنها رسانيد



[ صفحه 213]



طولي نكشيد كه پيكي پيش فضل بن يحيي رفت، با آن پيك روانه شد ولي خيلي ناراحت و پريشان بود پيش عباس بن محمد رفت، عباس شلاق زن خواست با پايبندهاي مخصوص بنام عقابين او را فرستاد پيش سندي و دستور داد صد تازيانه به او بزند لباس از تن او بيرون آوردند و صد تازيانه زدند وقتي بيرون آمد رنگش پريده بود بر خلاف وقتي آمد آن نخوت و بزرگ منشي را از دست داد به هر كس مي رسيد از چپ و راست سلام مي كرد مسرور جريان را براي هارون الرشيد نوشت. دستور داد موسي بن جعفر را تحويل به سندي بدهند.

هارون مجلسي ترتيب داد كه پر از جمعيت بود در آن مجلس گفت مردم فضل بن يحيي مخالفت با دستور من كرده من او را لعنت مي كنم شما نيز لعنت كنيد از تمام مجلس صداي لعنت مردم بلند شد به طوري كه خانه يك پارچه صدا گرديد اين خبر به يحيي بن خالد رسيد سوار شده پيش هارون الرشيد رفت نه از درب عمومي كه مردم مي رفتند از پشت سر هارون آمد در حالي كه هارون مطلع نبود گفت يا اميرالمؤمنين به من توجه كن. هارون با ترس تمام به او توجه نمود. يحيي گفت فضل جوان كم تجربه اي است من منظور تو را عملي مي كنم. هارون شاد شد باز در ميان جمعيت گفت مردم! فضل بن يحيي مخالفت امر مرا كرد لعنتش كردم ولي توبه و زاري كرد و فرمانبردار شد او را دوست بداريد مردم فرياد زدند: ما دوست دوست تو هستيم و دشمن دشمنت اكنون او را دوست مي داريم.

يحيي بن خالد پس از اين جريان خود به وسيله چاپار و پست به بغداد آمد مردم به وحشت افتاده در جستجو شدند يحيي چنين وانمود كرد كه براي تنظيم امور شهر آمده و مأموريت دارد كه نظارت به وضع فرمانداران كند، خود را به بعضي از اين كارها نيز مشغول نمود. سندي بن شاهك را خواست و او را دستور داد كه چه كند، سندي نيز قبول كرد.

حضرت موسي بن جعفر هنگام وفات از سندي درخواست كرد غلامش را كه نزديكي خانه عباس بن محمد مي نشيند و جزء ني فروشان است احضار كند تا او را غسل



[ صفحه 214]



دهد سندي انجام داد گفت اجازه خواستم كه او را كفن كنم امتناع ورزيد فرمود: ما خانواده اي هستيم كه مهر زنان و حج واجب و كفن مرده هايمان از پاك ترين مال ما است، من كفن دارم.

وقتي از دنيا رفت، فقهاء و دانشمندان و سرشناسهاي بغداد آمدند كه در ميان آنها هيثم بن عدي نيز حضور داشت تا ببينند، آنها نگاه كردند اثري در بدن امام نديدند و اين گواهي را دادند، پيكر موسي بن جعفر عليه السلام را روي پل بغداد گذاشتند فرياد زدند اين موسي بن جعفر است كه از دنيا رفته بيائيد نگاه كنيد. مردم مي آمدند و جستجو مي كردند در صورت مولي با اينكه از دنيا رفته بود.

گفت: مردي از طالبيين نقل كرد كه ندا كردند اين موسي بن جعفر است كه رافضي ها خيال مي كردند نمي ميرد نگاه كنيد مرده است مردم به تماشا مي آمدند.

بعد آقا را بردند و در مقابر قريش دفن كردند پهلوي مردي از قبيله نوفل به نام عيسي بن عبدالله.

بصاير الدرجات - احمد بن عمر گفت: از حضرت رضا عليه السلام شنيدم كه فرمود: من ام فروه دختر اسحاق را در ماه رجب يك روز پس از وفات پدرم طلاق دادم [1] عرض كردم وقتي طلاق دادي از مرگ موسي بن جعفر اطلاع داشتي؟ فرمود: آري.



[ صفحه 215]



بصاير - صفوان گفت: به حضرت رضا عرض كردم: روايت كرده اند از قول شما كه مردي گفته است خبر مرگ پدر خود را از سعيد شنيده ايد فرمود: صحيح ولي سعيد خبري كه آورد من قبلا آن را مي دانستم.

مختصر بصائر - ص 6 - يكي از اصحاب گفت: به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم امام مي داند چه وقت مي ميرد فرمود: آري، خداوند به او اعلام مي كند تا در كارهاي مورد نياز خود عجله كند عرض كردم حضرت موسي بن جعفر از خرماي زهرآلود و ريحان مسمومي كه يحيي بن خالد فرستاده بود اطلاع داشت؟ فرمود: آري.

گفتم: پس چرا خورد با اينكه مي دانست مسموم است؟! فرمود: خداوند او را فراموشاند تا آنچه بايد انجام شود.

مختصر بصائر - ابراهيم بن ابي محمود گفت: عرض كردم امام مي داند چه وقت مي ميرد فرمود: آري. عرض كردم پدرت وقتي يحيي بن خالد خرما و ريحان مسموم فرستاد اطلاع داشت؟ فرمود: آري گفتم با اينكه مي دانست مسموم است آن را خورد در قتل خود شركت كرده فرمود: قبل از خوردن نمي دانست ولي جلوتر اطلاع دارد تا در كارهاي مورد نياز خود عجله نمايد.

توضيح: آنچه در اين دو خبر ذكر شده يكي از وجوهي است كه مي توان جمع كرد بين علم ائمه به عاقبت كار خود و چيزهائي كه موجب از بين بردن آنها مي شود و بين اينكه جايز نيست خود را به ورطه هلاك اندازد.

با قطع نظر از اين خبر مي توان به وجه ديگري نيز توجيه كرد كه پرهيز از ورطه هلاكت در مورد كساني است كه تمام مقدرات حتمي را مطلع نيستند وگرنه موجب مي شود كه هيچ پيش آمد ناراحت كننده اي براي آنها اتفاق نيافتد و اين نيز غير ممكن است.

احكام شرعي ائمه عليهم السلام مربوط به علم ظاهري است نه به علم الهي همان طوري كه احوال آنها در تمام امور بر خلاف وضع ما است تكليف آنها نيز با تكليف ما فرق دارد، با اين كه مي توان گفت آنها مي دانستند اگر اين نحو كشته شدن را نپذيرند



[ صفحه 216]



ممكن است با وضعي بدتر كشته شوند پس راه ساده تري را انتخاب كردند همين كه ما مي دانيم آنها معصوم هستند و در هر كار جز در راه رضاي خدا و حق قدم بر نمي دارند كافي است كه بدانيم اين كار نيز بنابر حكمت و مصلحتي است.

غيبت شيخ طوسي - داود بن زربي گفت: عبدصالح عليه السلام از پي من فرستاد در زندان فرمود برو به اين مرد (يحيي بن خالد) بگو فلاني به تو پيغام داد كه اين چكاري بود كردي مرا از وطن آواره كردي و فاصله انداختي بين من و زن و فرزندم پيش يحيي آمده پيغام را رساندم گفت: زبيده بي شوهر شود و قسمهاي بسيار غليظ و شديد خورد كه من مايلم دو مليون درهم غرامت بدهم تو از زندان خارج شوي گفت برگشتم و جريان را گفتم. فرمود: به او بگو قسم به خدا يا بايد مرا خارج كني يا خودم خارج مي شوم.

در ارشاد مفيد مي نويسد: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در زندان سندي بن شاهك در بغداد پنجم رجب سال 183 از دنيا رفت پنجاه و پنج سال داشت مدت امامت آن جناب بعد از پدر 35 سال بود.

مناقب - ابوالازهر ناصح بن عليه برجمي در ضمن يك حديث طولاني در مسجدي مقابل خانه ي سندي بن شاهك با ابن سكيت بودم بحث در مورد زبان عربي مي كرديم مردي نيز با ما بود كه او را نمي شناختم. آن مرد گفت: شما به مسائل ديني خود بيشتر از مسائل مربوط احتياج داريد بالاخره صحبت رسيد به امام وقت، آن مرد گفت بين شما و امام زمان بيش از يك ديوار فاصله نيست. گفتم: منظورت موسي بن جعفر است كه زنداني است؟ گفت: آري. گفتيم ما چيزي نمي گوئيم ولي از پهلوي ما حركت كن مبادا كسي مشاهده كند كه با ما نشسته اي ما را هم بواسطه تو بگيرند گفت به خدا چنين كاري نمي كنند. اين حرفي كه به شما زدم به دستور خود او بود اگر بخواهد بيايد با ما هم اكنون بنشيند مي تواند. گفتيم بي ميل نيستيم او را صدا بزن. در همين موقع مردي از در مسجد وارد شد كه از ديدار او انسان حيران مي شد فهميديم او موسي بن جعفر عليه السلام است. فرمود من همان مرد هستم ما را رها كرد ما فوري از مسجد خارج شديم،



[ صفحه 217]



ناگهان صداي داد و فرياد زياد شنيديم، سندي بن شاهك با گروهي وارد مسجد شد گفتيم: مردي پيش ما آمد و چنين و چنان گفت مرد وارد شد به نمازگاه مسجد رفت اما كسي كه ما را دعوت به او مي كرد خارج شد او را نديديم، دستور داد ما را نگه دارند. خودش پيش موسي بن جعفر رفت كه در محراب بود از پيش روي او رفت ما سخن آنها را مي شنيديم، به او گفت چقدر با سحر و حيله خود از درهاي بسته و قفل زده فرار مي كني. باز تو را بر مي گردانيم اگر فرار كني بهتر است تا اينجا بماني تو مي خواهي خليفه مرا بكشد.

حضرت موسي بن جعفر فرمود: چگونه فرار خواهم كرد با اينكه مرا آينده اي در پيش است كه به دست شما انجام خواهد شد و مقامي شايسته دارم كه بدست شما آن مقام مرا ارزاني مي شود.

سندي بن شاهك دست او را گرفت و رفت به همراهان خود گفت اين دو نفر را رها كنيد برويد داخل كوچه نگذاريد كسي رفت و آمد كند تا من و او داخل خانه شويم.

در كتاب انوار است كه عامري گفت: هارون الرشيد كنيز زيبا و بسيار خوش قيافه اي را براي موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد تا در زندان خدمتكاري او را به عهده گيرد. به آن كنيز فرمود: به هارون بگو شما از هديه خود خوشحال هستيد مرا نيازي به اين كنيز و امثال او نيست. هارون ناراحت شده گفت برگرد پيش او بگو ما تو را به خواست خودت نگرفته ايم زنداني كنيم كنيز را پيش او بگذار و بيا. پيك رفت و برگشت بعد كه هارون از جاي خود برخاست غلام را فرستاد تا جستجو از حال كنيز كند.

غلام ديد كنيز به سجده افتاده و سر بلند نمي كند همي مي گويد: قدوس سبحانك سبحانك.

هارون گفت: به خدا او را موسي بن جعفر جادو كرده برويد كنيز را بياوريد



[ صفحه 218]



وقتي كنيز را آوردند مي لرزيد و سر به آسمان داشت. گفت: تو را چه مي شود. كنيز جواب داد حال تازه اي پيدا كرده ام من در زندان ايستاده بودم او شب و روز نماز مي خواند وقتي نماز خود را تمام كرد و در حال تسبيح و تقديس بود عرض كردم آقا احتياجي داريد در رفع آن بكوشم فرمود من به تو چه احتياج دارم! گفتم مرا به زندان فرستاده اند براي انجام كارهاي شما، ديدم اشاره كرده فرمود پس اينها كيستند نگاه كردم ديدم باغي پر از گل و ريحان كه انتهايش ديده نمي شود اول و آخر ندارد در آن باغ محلهائي را با ديبا و فرشهاي رنگارنگ فرش كرده اند غلامان ماه رو كه نظير ندارند و لباسهائي پوشيده اند كه كسي نديده از ابريشم سبز هر كدام بر سر تاجي از در و ياقوت دارند در دست آفتابه و حوله گرفته اند و انواع غذاها. من به سجده افتادم سر برنداشتم تا اين غلام مرا بلند كرد ديدم همان ميان زندان هستم.

هارون گفت: اي بدجنس شايد در سجده خوابت برده و اينها را در خواب ديده اي. گفت: نه به خدا آقا قبل از سجده اينها را ديدم، از ديدن آنها به سجده افتادم. دستور داد او را بگيرند و نگهدارند تا كسي صحبت او را نشنود. كنيز رو به نماز آورد وقتي مي گفتند چرا اين قدر نماز مي خواني مي گفت: «هكذا رأيت العبد الصالح» بنده صالح خدا را در چنين حالي ديدم. مي گفت: من وقتي بهشت برين را ديدم كنيزان فرياد زدند فلاني دور شو از بنده صالح خدا تا ما او را خدمت كنيم ما خدمتگزار او هستيم نه تو پيوسته همين حال را داشت تا از دنيا رفت اين جريان چند روز به شهادت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام مانده اتفاق افتاد.

مناقب - وفات موسي بن جعفر عليه السلام در مسجد هارون الرشيد كه معروف به مسجد مسيب در قسمت غربي باب الكوفه است اتفاق افتاد، زيرا آن جناب را از خانه معروف به خانه عمرويه به آنجا منتقل كردند، بين وفات موسي بن جعفر و آتش گرفتن مقابر قريش دويست و شصت سال فاصله شد.

رجال كشي - علي بن جعفر بن محمد گفت: محمد بن اسماعيل بن جعفر از من خواست تا از موسي بن جعفر براي او اجازه بگيرم تا به عراق برود و از او راضي شود



[ صفحه 219]



و وصيت و سفارشي به او بفرمايد گفت: من كناره گرفتم تا امام عليه السلام وارد وضوخانه شد و بيرون آمد موقع مناسبي بود كه من مي توانستم در خلوت با او صحبت كنم. وقتي خارج شد گفتم: پسر برادرت محمد بن اسماعيل اجازه مي خواهد كه سفر به عراق كند و شما به او سفارشي بفرمائيد اجازه داد وقتي بازگشت به مجلس خود محمد بن اسماعيل از جاي حركت كرده گفت: عموجان مايلم يك وصيت و سفارشي مرا بفرمائيد.

فرمود: به تو سفارش مي كنم از خدا بترس و شركت در خون من مكن.

گفت: خدا لعنت كند كسي را كه سعي در ريختن خون شما بنمايد، باز گفت وصيتي بفرما مرا عموجان. فرمود: سفارش مي كنم كه از شركت از خون من بپرهيزي آنگاه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام كيسه اي كه محتوي صد و پنجاه دينار بود به او داد، محمد گرفت باز كيسه ديگري كه محتوي صد و پنجاه دينار بود داد گرفت براي مرتبه سوم كيسه صد و پنجاه ديناري ديگري را به او داد. سپس دستور داد هزار و پانصد درهمي كه موجود داشت به او بدهند من اين همه پول را زياد انگاشتم و به موسي بن جعفر عليه السلام عرض كردم فرمود اين قدر دادم تا بيشتر دليل داشته باشم كه من صله رحم كردم و او قطع نمود.

محمد بن اسماعيل به طرف عراق رفت به در خانه هارون آمد با همان لباسهاي سفر قبل از آنكه در محلي فرود آيد و اجازه ورود خواست. گفت: بگو محمد بن اسماعيل بن جعفر بر در خانه اجازه مي خواهد. دربان گفت: برو اول لباسهاي سفرت را تغيير بده بيا تا بدون اجازه تو را وارد كنم حالا اميرالمؤمنين خوابيده است گفت: به اميرالمؤمنين خواهم گفت كه من آمدم ولي تو اجازه ندادي.

دربان پيش هارون رفت و جريان را گفت اجازه ي ورود داد محمد وارد شد به محض ورود گفت يا اميرالمؤمنين دو خليفه در روي زمين وجود دارد موسي بن جعفر در مدينه است كه برايش خراج مي آورند و تو در عراق خراج مي گيري هارون گفت: تو را به خدا قسم راست مي گوئي.



[ صفحه 220]



گفت: به خدا راست مي گويم دستور داد صدهزار درهم به او بدهند همين كه پولها را دريافت كرد همان شب دردي بر او مستولي گشت كه نيمه شب از دنيا رفت مال را دومرتبه به بيت المال برگرداندند.

توضيح: در بعضي از روايات محمد بن اسمعيل و در بعضي از روايات علي ابن اسماعيل نام برده شد، ممكن است كار هر دو باشد كه نسبت به يكي داده شد. در شرح حال خويشاوندان امام خواهد آمد كه اين دو ناشايست بودند.

رجال كشي: بشار غلام سندي بن شاهك گفت من از همه بيشتر دشمن خاندان ابوطالب بودم روزي مرا سندي بن شاهك خواست گفتم مي خواهم تو را امين بر سري قرار دهم كه هارون مرا امين آن سر قرار داده، گفتم: هرگز كوتاهي نخواهم كرد. گفت موسي بن جعفر را به من سپرده و من تو را مأمور نگهداري او كردم. او را در اطاقي در همان منزلي كه خانواده اش بود زنداني كرد و مرا نگهبان او قرار داد، من هم چند قفل روي هم مي زدم هر وقت پي كاري مي رفتم زنم را مأمور او مي كردم و سفارش مي نمودم كه تا من بر مي گردم از اينجا نروي بشار گفت: خداوند آن بغض و كينه را به محبت و ارادت تبديل كرد. يك روز موسي بن جعفر عليه السلام مرا خواست فرمود بشار! برو به زندان قنطره به هند بن حجاج بگو ابوالحسن موسي بن جعفر تو را مي خواهد او داد بر سر تو مي كشد و تو را از خود دور مي كند وقتي چنين كرد به او بگو من پيغام را رساندم مايلي انجام بده نمي خواهي انجام نده او را رها كن بيا. بشار گفت هر چه دستور داده بود انجام دادم و درها را مثل سابق قفل كردم و زنم را بر در زندان نشاندم گفتم: از اينجا نروي تا برگردم.

به طرف زندان قنطره رفتم هند بن حجاج را ملاقات كردم به او گفتم: حضرت ابوالحسن فرموده: آنجا بيائي داد و فرياد زد مرا دور كرد گفتم: من پيغام را رساندم مي خواهي بكن نمي خواهي نكن او را رها كرده برگشتم به زندان موسي بن جعفر عليه السلام، ديدم زنم بر در زندان نشسته درها نيز قفل است يكي يكي درها را



[ صفحه 221]



گشودم تا رسيدم به موسي بن جعفر، جريان را خدمتش عرض كردم. فرمود: درست است او آمد و برگشت. پيش زنم آمدم به او گفتم: بعد از رفتن من كسي اينجا آمد كه وارد زندان شود؟ گفت: نه به خدا من از جلو درب هيچ جا نرفتم و نه در را براي كسي گشودم تا تو آمدي.

علي بن محمد بن حسن انباري برادر صندل گفت: از كس ديگري شنيدم وقتي هند بن حجاج آمد موسي بن جعفر عليه السلام موقع رفتنش به او فرمود: اگر مايلي برگرد به محل خودت بهشت برين جايگاهت خواهد بود در صورتي كه مايل باشي مي تواني به منزل خود بروي، گفت نه بر مي گردم به زندان. خدا رحمتش كند.

علي بن محمد بن صالح صيمري گفت: هند بن حجاج رضي الله عنه از اهل صيمرة بود قصر او در صيمرة مشهور است.

رجال كشي: عبدالله بن طاووس گفت: به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم: پدر شما را يحيي بن خالد مسموم كرد فرمود: آري به وسيله سي دانه خرما. عرض كرم: نمي دانست كه آن خرماها مسموم است فرمود: محدث از نزد او رفت گفتم: محدث كيست؟ فرمود: فرشته اي است بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل با رسول خدا بود و با ائمه عليهم السلام نيز هست هر چه را انسان بجويد معلوم نيست بيايد سپس به او فرمود: تو عمري طولاني خواهي كرد. صد سال عمر كرد.

كافي: علي بن سويد گفت: نامه اي خدمت موسي بن جعفر عليه السلام نوشتم وقتي در زندان بود در نامه از ايشان احوال پرسيده بودم و مسائل زيادي نيز سؤال كردم مدتي جواب نيامد بعد جوابي با اين مضمون رسيد:

بسم الله الرحمن الرحيم - ستايش خداوندي راست كه با بزرگواري و عظمت و نور خود دلهاي مؤمنين را روشن گردانيد و با همان عظمت و نورش دشمني با او آغاز كردند نادانان و با عظمت و نورش تقرب جستند به سوي او تمام ساكنان آسمانها و زمين با اعمال مختلف و عقيده هاي متفاوت بعضي صحيح و برخي ناصحيح، گمراه وهدايت يافته شنوا و كر، بينا و كور سرگردان ستايش خدا را كه دين و آئين خدا را به محمد صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 222]



آموخت.

اما بعد تو مردي هستي كه خداوند برايت ارتباط خاصي با آل محمد گشاده حفظ كرده اي محبت و مودتي را كه لازم بوده از نظر دين تو را راهنمائي كرده و در دين بينا نموده كه آنها را بر ديگران مقدم مي داري و در گرفتاري ها به آنها پناهنده مي شوي. در نامه خود سؤالهائي كرده اي كه از نظر تقيه نمي توانم جواب آنها را بدهم و تكليف من پنهان داشتن آنها است پس از انقضاي سلطنت ستمكاران كه قدرتمند حقيقي بيايد و اين دنياي ناپسند جدا شود از تجاوزكاران بر خداي خود چنين صلاح ديدم كه توضيح دهم آنچه پرسيد، مبادا شيعيان ضعيف در حيرت و سرگرداني قرار گيرند به واسطه ناداني؟ از خدا بپرهيز و اين مطالب را با كساني در ميان گزار كه شايسته باشند، بترس از اين كه مايه گرفتاري اوصياء و ائمه شوي يا اختلاف به وجود آوري با افشاء نمودن اسراري كه در اختيار تو مي گذارم هرگز چنين كاري نخواهي كرد انشاءالله.

اولين خبري كه به تو مي دهم اين است كه من بزودي در همين شبها از دنيا خواهم رفت نه از اين پيش آمد ناراحتم و نه پشيمان و نه ترديدي در مقدرات آينده و از قضاي حتمي خداوند دارم. چنگ بزن به دستاويز دين يعني آل محمد و عروةالوثقي يعني امام بعد از امام و راه مسالمت با آنها و رضايت نسبت به آنچه مي گويند. به دنبال كيش و آئين كساني كه با تو هم عقيده نيستند مرو و دل به راه و روش آنها مبند كه آنها با خدا و پيامبر و امانتهاي خويش خيانت كردند، مي داني چگونه امانتهاي خود را خيانت كردند، كتاب خدا را به امانت در اختيار ايشان گذاشتند خيانت كردند و تحريف و تغيير دادند و به نفع فرمانروايان خود كار كردند از آنها فاصله بگيريد خداوند ايشان را مبتلا به ترس و گرسنگي بكند بواسطه اين كارها كه انجام مي دهند.

سؤال كردي از آن دو نفر كه مال مردي را به زور غصب كردند با اينكه آن مال خود را به فقراء و تهيدستان و درماندگان و در راه خدا خرج مي كرد، بعد تنها به همين غصب كردن قانع نشدند او را به اجبار وادار كردند، مالش را به منزل آن دو ببرد بعد از اينكه به زور صاحب شدند خودشان شروع به بذل و بخشش كردند، پرسيدي با اين كار كافر



[ صفحه 223]



مي شوند يا نه؟

قسم به جان خودم اينها قبل از اين كار منافق بودند و مخالف خدا و مسخره كننده پيامبر بشمار مي رفتند هر دو كافرند، بر آن دو باد لعنت خدا و ملائكه و تمام مردم، به خدا قسم ذره اي ايمان در دل هيچكدام از آنها وارد نشد از وقتي كه وارد اسلام شدند پيوسته شك و ترديد آنها افزايش مي يافت فريبكار و منافق بودند تا ملائكه ي عذاب جان آنها را گرفتند و به قرارگاه اشخاص ذليل و خوار بردند.

پرسيدي وضع آن كساني حضور داشتند پيش آن مرد در حالي كه مال او را به زور مي گرفتند و بار گران اطاعت را بر گردن او به زور مي گذاشتند، بعضي با آنها همكاري مي كردند و بعضي مخالف آنها بودند. اين گروه از كساني هستند كه در اولين مرتبه مرتد شده از دين برگشتند از اين امت، لعنت خدا و ملائكه و تمام مردم بر آنها باد.

سؤال كرده بودي از مقدار علم ما. دانش ما بر سه گونه است: ماضي و غابر و حادث. ماضي كه تفسير شد و غابر نيز نوشته شده است، اما حادث اين است كه به قلب ما الهام مي شود يا به گوشمان مي خورد اين نوع برجسته ترين علم ما است. پس از پيامبر ما پيمبري نخواهد بود. پرسيدي كنيزان اولاددار، آنها آن كنيزان زناكارند تا روز قيامت ازدواج آنها بدون اجازه ولي بوده و طلاق آنها بدون عده است، اما هر كه دعوت ما را پذيرفت اين ايمان، گمراهي سابقش را از بين مي برد و يقين او موجب از بين رفتن شكش مي گردد.

از زكاتها پرسيدي، شما پيروان ائمه شايسته زكوة هستيد ما آن را براي شما حلال كرديم، هر كه از شما باشد در هر جا سؤال كردي از ضعيفان (كه نمي توانند واقعيت را تشخيص دهند) ضعيف كسي است دليل به او نرسيده باشد و از اختلاف نيز خبر نداشته همان قدر فهميد كه بين مردم اختلاف در مورد عقيده است او ضعيف شمرده نمي شود (بايد تحقيق واقعيت كند).



[ صفحه 224]



سؤال كردي، مي تواني براي آنها شهادت بدهي، شهادت بده براي خدا گرچه به ضرر خود يا پدر و مادر يا خويشاوندانت باشد بين خود و آنها. اما اگر احتمال زياني براي برادر ديني خود دادي شهادت نده. كسي را كه اميدواري دعوت ما را بپذيرد او را بسوي ما فراخوان، مبادا در جايگاه فسق و فجور وارد شوي، خاندان پيامبر را دوست داشته باش هر چه از طرف ما به تو رسيد نگو اين باطل است گرچه مخالف آن را از ما شنيده باشي زيرا نمي داني ما آن حرف را به چه جهت گفته ايم. ايمان آور به آنچه به تو خبر داده اند جستجو نكن از چيزي كه از تو پنهان كرده ايم.

از لازم ترين حقوق برادر ديني اين است كه از او پنهان نكني چيزي را كه در دنيا يا آخرت براي او سودمند است، كينه او را به دل نگيري گرچه بد كرده باشد، دعوت او را بپذيري هرگاه تو را دعوت كرد او را با دشمنش تنها نگذاري.

از مخالفين گرچه دشمن او به تو نزديك تر باشد در بيماري از او عيادت كني، از خوي و خلق مؤمنين غش زدن و آزار و خيانت و كبر و بدزباني و فحش و دستور دادن به اين كارها نيست، هر گاه آن مرد بد سيرت اعرابي را ديدي با سپاهي جرار، منتظر فرج براي خود و برادران ديني باش وقتي خورشيد گرفت و نورش كم شد چشم به آسمان بيانداز ببين خدا با تبهكاران چه مي كند يك كلمه يك كلمه براي تو توضيح دادم، درود خدا بر محمد و آل پاكش.

مهج الدعوات: عبدالله بن مالك خزاعي گفت: هارون الرشيد مرا خواست گفت: مي توان به تو اعتماد كرد در نگه داري سر. گفتم يا اميرالمؤمنين من يكي از بندگان شمايم، گفت وارد اين خانه شو كسي كه در خانه است بگير ببر نگه دار تا او را از تو بخواهم همين كه وارد شدم موسي بن جعفر عليه السلام را ديدم سلام كرده او را سوار بر مركب خود نمودم و به منزل بردم ميان خانواده خودم بود درب را به رويش قفل مي كردم، كليد هميشه به همراه خودم بود خدمتكاري او را به عهده گرفتم چند روز گذشت ناگاه ديدم پيكي از طرف هارون آمده گفت: اميرالمؤمنين تو را مي خواهد،



[ صفحه 225]



از جاي حركت كرده رفتم ديدم هارون نشسته يك رختخواب طرف راست و يكي طرف چپ اوست، سلام كردم جواب نداد پرسيد امانت چه شد؟ من نفهميدم چه گفت باز پرسيد كسي كه در اختيار تو گذاشتم چطور است؟ گفتم: خوب. گفت هم اكنون پيش او مي روي و سه هزار درهم به او مي دهي و او را به خانواده و منزلش بر مي گرداني من خواستم برگردم، گفت: مي داني چرا اينكار را كردم؟ گفتم: نه يا اميرالمؤمنين! گفت در همين رختخوابي كه طرف راستم هست خوابيده بودم در خواب ديدم يك نفر مي گويد: هارون موسي بن جعفر را رها كن. از خواب بيدار شدم با خود فكر كردم كه شايد به واسطه افكاري است كه در مورد او داشتم باز به اين رختخواب ديگر رفتم همان شخص را در خواب ديدم كه مي گويد هارون به تو گفتم موسي بن جعفر را رها كني نكردي؟ بيدار شدم از شر شيطان به خدا پناه بردم بعد آمدم به اين رختخوابي كه اكنون در آن هستم باز همان شخص را ديدم كه حربه اي در دست دارد كه سر آن در مشرق و ته آن در مغرب است با حربه اشاره اي به من كرده گفت: به خدا هارون اگر موسي بن جعفر را رها نكني اين حربه را مي گذارم روي سينه ات كه از پشت درآيد. به همين جهت من از پي تو فرستادم هر چه گفتم فوري انجام ده اين مطلب را به كسي نگوئي كه باعث كشته شدن خود خواهي شد.

گفت: به منزل خود برگشتم در اطاق را گشوده خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم ديدم در حال سجده به خواب رفته، نشستم تا بيدار شد و سر برداشت فرمود هر چه به تو دستور داد انجام ده عرض كردم: مولاي من! تو را به خدا و به حق جدت پيامبر اكرم قسم مي دهم بفرمائيد امروز دعائي براي آزادي و فرج خود نموديد؟ فرمود: آري فرمود: پس از نماز واجب سر به سجده گذاشتم؟ در حال سجده خوابم برد پيغمبر اكرم را ديدم فرمود: موسي مايلي آزاد شوي گفتم: بلي يا رسول الله فرمود اين دعا را بخوان، بعد دعا را خواند من با همان دعا خدا را خواندم پيغمبر برايم مي خواند



[ صفحه 226]



همين طور كه من براي تو خواندم عرض كردم: خدا دعايت را مستجاب نمود جريان دستور هارون را نقل كردم و آنچه گفته بود به او تقديم كردم.

كافي - ج 1 ص 381 - مسافر گفت: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام را وقتي خواستند ببرند به حضرت علي بن موسي الرضا دستور داد هر شب در خانه اش بخوابد تا زنده است تا وقتي خبري به او برسد. گفت: ما هر شب براي حضرت رضا در دهليز رختخواب مي انداختيم پس از نماز عشاء در آنجا مي خوابيد صبح به منزل خود مي رفت همين وضع تا چهار سال ادامه يافت يك شب دير آمد رختخواب انداختيم ولي نيامد زن و بچه متوحش شدند و ناراحت گرديدند از تأخير ايشان خيلي ناراحت شديم.

فردا صبح به خانه آمد داخل حرم شد و پيش ام احمد رفت فرمود: آنچه پدرم به امامت در اختيارت گذاشته بده. ام احمد ناله اي زده با دست به صورت خود نواخت و گريبان چاك زده گفت به خدا آقايم از دنيا رفت امام علي بن موسي الرضا او را نگه داشت به او فرمود حرفي در اين مورد نزن و اظهار ناراحتي نكن تا خبر رسمي به فرماندار برسد. زنبيلي كه محتوي امانتها بود با دو هزار يا چهار هزار دينار در اختيار او گذاشت و به ديگري نداد.

امام موسي بن جعفر عليه السلام ام احمد را خيلي گرامي مي داشت، گفت در يك خلوت و تنهائي به من گفت اين امانتها را به تو مي سپارم به هيچ كس چيزي مگو تا من از دنيا روم، پس از مردنم هر كدام از فرزندانم آنها را از تو خواست به او بده بدان كه من از دنيا رفته ام. به خدا قسم اكنون علامتي كه به من فرموده بود به وقوع پيوسته.

تمام امانتها را از ام احمد گرفت دستور داد همه از گريه و عزاداري خودداري كنند تا خبر رسمي برسد ديگر بعد از آن شب در رختخواب پدر خود نخوابيد مثل سابق، چند روز بيشتر نگذشته بود نامه اي رسيد كه حاكي از درگذشت آن جناب بود وقتي تاريخ را دقت كرديم و حساب روزهاي گذشته را نموديم ديديم در همان شبي كه حضرت رضا براي خوابيدن نيامد و فردا صبح امانتها را گرفت



[ صفحه 227]



از دنيا رفته بوده.

كافي - طلحه گفت: به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم امام را جز امام غسل نمي دهد؟ فرمود: مگر نمي دانيد چه كسي براي غسل دادن او آمد كسي حضور يافت كه بهتر از آنهائي بود كه غيبت داشتند همانهائي كه براي نجات يوسف از چاه آمدند در موقعي كه پدر و مادر و خانواده اش حضور نداشتند.

توضيح - ظاهر اين خبر تقيه است يا از مخالفين به قرينه راوي خبر كه از اهل سنت است و يا از نادانان شيعه ولي باطن خبر يك واقعيت است، زيرا كسي كه براي غسل موسي بن جعفر آمد شخصي بود كه از غائبين بهتر بود چون خود حضرت رضا آمد و ملائكه نيز حضور داشتند.

كافي - صفوان گفت: به حضرت رضا عرض كردم: بفرمائيد امام چه وقت مي داند امام است؟ موقعي كه خبر مي رسد كه امام قبل از دنيا رفته يا همان موقعي كه از دنيا رفت مانند حضرت موسي بن جعفر كه در بغداد از دنيا رفت و شما اينجا بوديد. فرمود: همان موقعي كه امام قبل از دنيا رفت او مي فهميد عرض كردم: به چه وسيله؟ فرمود: به او الهام مي شود.

عيون المعجزات - در كتاب وصايا ابوالحسن علي بن محمد بن زياد صيمري و از جهت هاي صحيح نيز نقل شده كه سندي بن شاهك خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيد همان موقع كه خرماي زهرآلود در مقابل امام بود و ده دانه خرما خورده بود، سندي عرض كرد بيشتر بفرمائيد. فرمود: بس است آنقدر كه لازم بود در مورد دستوري كه به تو داده اند خوردم.

سپس چند روز قبل از درگذشت امام قاضي ها و اشخاص عادل را حاضر كرد و امام را به ايشان نشان داد، گفت: مردم مي گويند موسي بن جعفر در ناراحتي و مضيقه است اكنون ملاحظه كنيد كه نه ناراحتي دارد و نه بيمار است و نه آزاري ديده.

موسي بن جعفر عليه السلام رو به جمعيت حاضر نموده فرمود: گواه باشيد كه من



[ صفحه 228]



بوسيله سم از دنيا مي روم تا سه روز ديگر ملاحظه مي كنيد ظاهر من سالم است ولي مرا مسموم كرده اند، همين امروز تا شام رنگم سرخ مي شود بسيار شديد فردا زياد زرد مي شوم پس فردا سفيد خواهد شد و بسوي رحمت خدا و رضوانش مي روم.

همانطوري كه فرموده بود در آخر روز سوم از دنيا رفت سال 183 هجري در سن 54 سالگي كه بيست سال با پدرش حضرت صادق بود و سي و چهار سال تنها.

عمدةالطالب - حضرت موسي بن جعفر عليه السلام سياه چهره بود بسيار فاضل و قوي دل و باسخاوت كيسه هاي دينار آن جناب كه به مستمندان مي بخشيد مثل زده مي شد. خانواده اش مي گفتند تعجب از كسي كه از كيسه هاي پول حضرت موسي بن جعفر بهره مند مي شود شكايت از تنگدستي كند. موسي هادي خليفه عباسي او را گرفت و زنداني كرد در خواب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را ديد به او فرمود: موسي «هل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعو ارحامكم» از خواب بيدار شد فهميد منظور چيست، دستور داد آن جناب را آزاد كنند باز بر امام خشم گرفت ولي قبل از اينكه دسترسي به او پيدا كند مرد.

وقتي هارون الرشيد به خلافت رسيد آن جناب را گرامي داشت و احترام مي كرد ولي بعد او را گرفت و زنداني نمود پيش فضل بن يحيي بعد او را در اختيار سندي بن شاهك گذاشت. هارون به شام رفت يحيي بن خالد دستور داد به سندي كه موسي بن جعفر را شهيد كند. بعضي گفته اند: مسموم كردند و برخي مي گويند درون فرشي نهادند آنقدر مالش دادند تا از دنيا رفت، بعد پيكرش را مقابل مردم آوردند و استشهادي نوشتند كه به اجل خود از دنيا رفته بدن شريفش را سه روز ميان راه گذاشتند كه هر كس مايل است بيايد و تماشا كند بعد در استشهاد بنويسد.

توضيح - در بعضي از كتابهاي اصحاب ديدم كه هارون الرشيد لعنه الله وقتي تصميم گرفت موسي بن جعفر عليه السلام را شهيد كند، از بين بردن او را به هر يك از سران مملكت و سپهداران پيشنهاد كرد هيچكدام قبول نكردند، نامه اي به نمايندگان خود در ممالك فرنك نوشت كه برايم چند نفر بفرستيد كه خدا و پيامبرشناس



[ صفحه 229]



نباشند من مي خواهم بوسيله آنها كاري را انجام دهم.

پنجاه نفر را فرستادند كه آشنائي با اسلام و زبان عرب نداشتند وقتي آمدند هارون آنها را گرامي داشت و احترام كرد، پرسيد خداي شما كيست و پيامبرتان چه كسي است؟ گفتند: ما خدا و پيامبر نمي شناسيم. آنها را وارد خانه اي كرد كه امام عليه السلام در آنجا زنداني بود تا او را بكشند. هارون الرشيد از روزنه اطاق تماشا مي كرد.

همين كه چشم آنها به امام افتاد اسلحه خود را انداختند و بدنشان به لرزه درآمد به سجده رفتند گريه مي كردند از ترحم به امام. موسي بن جعفر عليه السلام دست بر سر آنها مي كشيد به زبان خودشان با آنها صحبت مي كرد آنها اشك مي ريختند. هارون كه چنين ديد ترسيد فتنه اي برپا شود فرياد زد و به وزير خود دستور داد آنها را خارج كنند. خارج شدند ولي عقب عقب مي آمدند به احترام امام سوار بر مركب هاي خود شده بدون اجازه به طرف مملكت خويش رفتند.

كافي: بزنطي از حضرت رضا عليه السلام نقل كرد در حديث طولاني اگر نگهداري خود از اوليائش نباشد و انتقام كشيدن از دشمنان براي دوستانش دشمنان چيره مي شود نديدي خدا با آل برمك چه كرد و چگونه انتقام موسي بن جعفر را گرفت و اولاد اشعث در چه خطري قرار داشتند، خداوند آنها را به واسطه ارادت به موسي بن جعفر عليه السلام نگهداشت.



[ صفحه 230]




پاورقي

[1] ممكن است اين از امتيازات ائمه باشد كه زنان را طلاق مي دهند تا آن شخصيت كه به واسطه ازدواج با امام يافته اند زائل شود چنانچه اميرالمؤمنين عليه السلام عايشه را در جنگ جمل طلاق داد و شايد علت طلاق عايشه اين بود كه از جمله ام المؤمنين خارج شود. حضرت رضا نيز شايد طلاق داده چون مي دانسته او مايل به ازدواج است اگر بخواهد ازدواج كند نمي تواند مانع او شود طلاقش داد تا بتواند اين كار را بكند ممكن است دو وجه ديگر داشته باشد يكي طلاق به معني لغوي منظور باشد كه اختيارش را بدست خودش دادم و دوم اينكه صلاح او را در ازدواج مي ديد خبر فوت پدر را به او داد تا عده وفات نگه دارم ولي ظاهرا طلاق داد تا اهل سنت خورده نگيرند.