بازگشت

معجزات و استجابت دعا و كارهاي شگفت انگيز امام


كشف الغمه - ج 3 ص 10 - عيسي بن محمد كه به نود سالگي رسيد گفت: يك سال در جوانيه (محلي است نزديك مدينه) خربزه و خيار و كدو كاشته بودم كنار چاهي به نام ام عظام. همين كه نزديك برداشت محصول شد و زراعت آماده گرديد ملخ آمد تمام زراعت را از بين برد. صد و بيست دينار و بهاي دو شتر را خرج آن زراعت كرده بودم.

يك روز ناراحت نشسته بودم كه موسي بن جعفر عليه السلام آمد سلام كرده فرمود: حالت چطور است؟ گفتم: مثل آدمهاي مردني هستم ملخ تمام زراعتم را خورد. فرمود: چقدر زيان ديده اي؟ عرض كردم: صد و بيست دينار به اضافه بهاي دو شتر.

فرمود: عرفه! به ابوالغيث صد و پنجاه دينار و دو شتر بده سي دينار اضافه از مخارجي كه كرده. عرض كردم: اگر دعائي بفرمائيد خداوند بركت عنايت كند، داخل مزرعه شد و دعا كرد و از پيغمبر اكرم نقل كرد كه فرموده است هنگام گرفتار شدن به مصائب و ناراحتي ها شكيبا باشيد و اندوه و جزع نداشته باشيد آن دو شتر را به كار بستم و زراعت را آب دادم خداوند چنان بركت داد و زراعت نمو كرد كه محصول آن را ده هزار (درهم) فروختم.

كشف الغمه: يكي از غلامان حضرت صادق عليه السلام گفت: در خدمت موسي بن جعفر بودم وقتي آن جناب را به بصره بردند نزديك مدائن كه رسيديم سوار كشتي شديم، موج زيادي بود كشتي ديگري را ديديم كه زني در آن به خانه شوهر مي رفت جنب و جوش و سر و صداي زيادي داشتند، پرسيد چه خبر است؟ گفتيم: عروسي است ناگهان صداي فريادي شنيديم. فرمود: اين فرياد چه بود؟

عرض كردم: عروس خواست يك مشت آب بردارد دستبند طلاي او در آب افتاد، اين صداي او بود.

فرمود: كشتي را نگهداريد به ناخداي آنها بگوئيد نگهدارد، تكيه بر



[ صفحه 26]



كشتي نموده آهسته دعائي خواند، آنگاه فرمود: به ناخداي آنها بگوئيد يك لنگ بر كمر ببندد و فرود آيد و دستبند را بردارد

ديديم دست بند روي زمين افتاده و آب كم است، ناخدا پائين آمده دستبند را برداشت. فرمود: دست بند را به او بده بگو حمد خدا را به جاي آورد.

راه افتاديم برادر امام اسحاق عرض كرد: فدايت شوم آن دعائي كه قرائت نمودي به من بياموز، فرمود: به شرط اينكه به نااهلان نياموزي به جز شيعيان به ديگري تعليم نكني، فرمود بنويس:

«يا سابق كل فوت يا سامعا لكل صوت قوي او خفي، يا محيي النفوس بعد الموت لا تغشاك الظلمات الحندسية، و لا تشابه عليك اللغات المختلفه، و لا يشغلك شي ء عن شي ء يا من لا يشغله دعوة داع دعاه من السماء يا من له عند كل شي ء من خلقه سمع سامع و بصر نافذ يا من لا تغلطه كثرة المسائل و لا يبرمه الحاح الملحين، يا حي حين لا حي في ديمومة ملكه و بقائه يا من سكن العلي و احتجب عن خلقه بنوره يا من اشرقت لنوره دجي الظلم اسألك باسمك الواحد الاحد، الفرد الصمد، الذي هو من جميع اركانك، صل علي محمد و اهل بيته» آنگاه صاحب خود را مي خواهي.

وشاء گفت: محمد بن يحيي از وصي علي بن سري نقل كرد كه گفت: به حضرت موسي بن جعفر عرض كردم: علي بن سري از دنيا رفت و مرا وصي خود قرار داده فرمود: خدا رحمتش كند.

عرض كردم: پسرش جعفر با كنيز صاحب فرزندش همبستر شده به من وصيت كرده او را از ارث بردن خارج كنم.

فرمود: خارج كن اگر اين را درست گفته باشد مبتلا به ديوانگي خواهد شد.

از اين سفر كه برگشتيم مرا پيش ابويوسف قاضي برد گفت: من جعفر پسر علي بن موسي هستم و اين شخص وصي پدر من است به او بگوئيد ميراث مرا بدهد. گفت: چه مي گوئي. گفتم صحيح است اين جعفر است و من وصي پدر او هستم گفت: پسر چرا ارث او را نمي دهي گفتم: مي خواهم با تو يك جرياني را صحبت كنم گفت: جلو بيا آنقدر نزديك شدم كه هيچ كس صحبت ما را نمي فهميد.



[ صفحه 27]



گفتم: اين پسر با كنيز صاحب فرزند پدر خود همبستر شده پدرش دستور داده وصيت كرده كه به او ارث ندهم من به او ارثي نمي دهم، رفتم به مدينه خدمت موسي بن جعفر و جريان را عرض كردم، از ايشان پرسيدم فرمود: ارث به او نده به همين جهت چيزي به او نمي دهم.

گفت: تو را به خدا ابوالحسن موسي بن جعفر فرموده، گفتم: آري. سه مرتبه مرا قسم داد گفتم آري. گفت: هر چه دستور داده انجام ده گفته صحيح آن است كه او بگويد. مرد وصي گفت: پس از چندي مبتلا به ديوانگي شد. حسن بن علي شاء گفت: من او را در حال ديوانگي ديدم.

خالد گفت: رفتم خدمت موسي بن جعفر آن جناب در صحن حياط خود نشسته بود سلام كرده نشستم، تصميم داشتم به ايشان عرض كنم كه يكي از دوستان از او درخواستي نمودم حاجت مرا انجام نداد.

در اين موقع توجه به من نموده، فرمود: شايسته است هر كدام از شما لباس تازه اي پوشيده دست بر آن بكشيد و بگوئيد: «الحمدلله الذي كسائي ما اواري به عورتي و اتجمل به بين الناس» وقتي از يك چيزي خوشش آمد چنين از آن حرف نزند اين كار او را كوچك مي كند، اگر از برادر ديني اش حاجتي خواست امكان نداشت انجام دهد جز به نيكي از او ياد نكند خداوند به قلب او خواهد انداخت و حاجتش را بر مي آورد.

من سر بلند كرده گفتم:«لا اله الا الله» به من توجه نموده فرمود: آنچه گفتم انجام ده.

هشام بن حكم گفت: تصميم داشتم كنيزي را در مني بخرم، نامه اي خدمت موسي بن جعفر عليه السلام نوشتم و از ايشان صلاحديد كردم ولي جواب نرسيد فردا آن جناب را ديدم سوار بر الاغ بود و رمي جمره مي كرد [1] نگاهي به من و به آن كنيز كه در بين كنيزان بود نمود، سپس نامه اش رسيد كه اين كنيز اشكالي



[ صفحه 28]



ندارد، اگر كوتاه عمر نباشد.

با خود گفتم: قطعا چيزي نيست با اشاره امام ديگر نخواهم خريد هنوز از مكه خارج نشده بودم كه كنيز از دنيا رفت و او را دفن كردند.

وشاء - حسن بن علي گفت: من و دائيم اسماعيل به حج رفتيم، نامه اي براي موسي بن جعفر عليه السلام نوشتم بدين مضمون كه من چند دختر دارم ولي پسر ندارم. مردهاي ما در جنگ كشته شده اند هم اكنون همسرم حامله است از خداوند بخواه پسري به من عنايت كند و نام او را نيز تعيين فرمائيد.

در جواب نوشت: خداوند حاجت تو را برآورد اسم او را محمد بگذاريد، وارد كوفه شديم شش روز جلوتر پسري برايم متولد شده بود، ما روز هفتم وارد شديم.

ابومحمد گفت: آن پسر مردي است و داراي چند فرزند است.

زكرياي آدم گفت: از حضرت رضا شنيدم، مي فرمود: پدرم از كساني بود كه در گهواره سخن مي گفت.

اصبغ بن موسي گفت: مردي از دوستان به وسيله من صد دينار براي موسي ابن جعفر عليه السلام فرستاد، خودم نيز سرمايه اي به همراه داشتم وقتي وارد مدينه شدم دينارهاي آن مرد را با دينارهاي خودم شستشو دادم و با مشك آنها را معطر كردم بعد پولهاي دوستم را شمردم و نود و نه دينار بود، يك دينار از خودم شستم و به روي آنها گذاشتم و مشك بر آن پاشيدم آن را در يك كيسه گذاشتم.

شب خدمت موسي بن جعفر رسيدم عرض كردم: فدايت شوم من مختصري پول آورده ام تا بدين وسيله عرض ارادت به شما و انجام وظيفه نموده باشم، فرمود: بده، دينارهاي خود را تقديم كردم، سپس گفتم: فلاني كه از ارادتمندان شما است مبلغي به وسيله ي من فرستاده. فرمود: بده، كيسه را تقديم كردم فرمود: روي زمين بريز. آن را روي زمين ريختم با دست آنها را از هم پاشيد و دينار مرا جدا نموده فرمود: او صد دينار با وزن به تو داده نه صد عدد (كه تو يك دينار از خود روي آن نهادي).



[ صفحه 29]



هشام بن احمر گفت: تاجري از مغرب آمد و كنيزاني داشت آنها را به حضرت موسي بن جعفر عرضه داشت امام هيچكدام را نپسنديد فرمود باز بياور گفت ديگر جز يك كنيز مريض ندارم فرمود چرا نشان نمي دهي ولي او از نشان دادن آن كنيز امتناع ورزيد، امام رفت.

فردا مرا پيش كنيزفروش فرستاده پيغام داد منظورت چيست مي خواهي آن كنيز را به چه مبلغ بفروشي گفت از فلان مبلغ يك شاهي كمتر نمي دهم. گفتم من به همان مبلغ خريدم. برده فروش گفت من نيز فروختم اما آن مرد كه ديروز آمد كه بود؟

گفتم از خانواده بني هاشم گفت از كدام خانواده آنها گفتم از اين بيشتر نمي توانم بگويم گفت از اين كنيز برايت داستاني نقل كنم. من او را از دورترين نقطه مغرب خريدم. زني از اهل كتاب گفت اين كنيز كيست كه همراه تو است گفتم: او را براي خودم خريده ام گفت شايسته نيست چنين كنيزي نزد مثل تو باشد بايد او در اختيار بهترين فرد روي زمين قرار گيرد به زودي از او فرزندي متولد خواهد شد كه در شرق و غرب زمين مانند ندارد و شرق و غرب به او ارادت پيدا مي كنند.

راوي گفت: آن كنيز را براي موسي بن جعفر آوردم حضرت رضا عليه السلام از او متولد شد.

رجال كشي: هشام بن حكم گفت: در بين راه مكه تصميم داشتم شتري بخرم برخورد به موسي بن جعفر كردم همين كه آن جناب را ديدم در يك كاغذ نوشتم آقا تصميم به خريدن اين شتر را دارم چه صلاح مي داني؟ نگاهي به شتر نمود فرمود اشكالي ندارد اگر احساس ضعف در او نمودي چند لقمه اي خوراك به او بده.

شتر را خريدم و از او ناراحتي نديدم تا نزديك كوفه رسيديم در يكي از



[ صفحه 30]



منزلها كه بار سنگيني داشت خود را به زمين انداخت و دست و پا مي زد نزديك به مرگ بود غلام ها رفتند كه بارهايش را بردارند يادم از فرمايش امام آمد مقداري خوراك خواستم هنوز بيش از هفت لقمه به او نداده بودند كه با بار از جاي حركت كرد.

پسر بطائني از پدرش نقل كرد كه گفت وارد مدينه شدم سخت مريض بودم بطوري كه هر كس مي آمد نمي شناختم به علت تب شديدي كه داشتم حواس خود را از دست داده بودم اسحاق بن عمار گفت سه روز در مدينه ماندم يقين داشتم كه تو مي ميري خواستم در نماز و دفنت شركت كنم ولي بعد از رفتن او من به هوش آمدم به دوستانم گفتم كيسه پولم را بگشائيد و صد دينار بيرون آوريد بين دوستان تقسيم كنيد حضرت موسي بن جعفر برايم ظرف آبي فرستاد. آورنده ي ظرف گفت حضرت موسي بن جعفر فرموده اين آب شفاي تو است انشاءالله بياشام همين كه آب را آشاميدم حالم خوب شد و آن ناراحتي معده كه داشتم برطرف گرديد. خدمت موسي بن جعفر رفتم فرمود علي چند مرتبه اجل تو را فرارسيد.

به جانب مكه رفتم در آن حال اسحاق بن عمار را ديدم گفت به خدا قسم سه روز در مدينه ماندم يقين داشتم تو خواهي مرد بگو ببينم چه شد من كار خود را به او گفتم و توضيح دادم كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام فرمود خداوند چند مرتبه به من عمر تازه داده و گرفتار اين ناراحتي شده ام گفتم اسحاق او امام پسر امام است با اين دليل ها مي توان امام را شناخت.

رجال كشي: اسماعيل بن سلام و فلان بن حميد گفتند: علي بن يقطين از پي ما فرستاده گفت دو شتر بخريد اين پولها و نامه ها را برسانيد در مدينه به موسي ابن جعفر عليه السلام سعي كنيد از جاده كناره بگيريد تا كسي متوجه شما نشود.

گفت وارد كوفه شديم دو شتر خريديم و زاد و توشه تهيه نموده به راه افتاديم پيوسته از جاده فاصله داشتيم بالاخره رسيديم به بطن الرمه (منزلي است از بصره به طرف مدينه).



[ صفحه 31]



شترها را بستيم براي آنها علوفه ريختيم نشستيم غذا خوردن در همين بين سواري رسيد كه به همراه او غلامي بود تا نزديك شد ديديم موسي ابن جعفر عليه السلام است حركت كرده سلام نموديم ناقه ها و پول ها را تقديم نموديم از آستين خود چند نامه خارج نموده به ما داد. فرمود: اين جواب نامه هاي شما است.

عرض كرديم: آقا زاد و توشه ما كم است اگر اجازه دهي وارد مدينه شويم حضرت رسول را زيارت كنيم و توشه نيز برداريم. فرمود: خوراكي شما را ببينم هر چه داشتيم نشان داديم با دست آنها را زير و رو نموده فرمود:

اين خوراكي، شما را به كوفه مي رساند و پيغمبر را هم زيارت كرديد من نماز صبح را با آنها در مدينه خوانده ام تصميم دارم نماز ظهر را با آنها در مدينه بخوانم در پناه خدا برگرديد.

رجال كشي: شعيب عقر قوفي گفت: حضرت موسي بن جعفر قبل از اينكه چيزي بگويم فرمود: فردا يك نفر از اهالي مغرب تو را خواهد ديد و از من مي پرسد به او بگو به خدا قسم موسي بن جعفر امامي است كه حضرت صادق تعيين نموده وقتي از مسائل حلال و حرام پرسيد از طرف من جواب بده.

عرض كردم: آقا چه نشانه اي دارد؟ فرمود: مردي سفيد قد و فربه است به نام يعقوب وقتي تو را ديد هر چه پرسيد جوابش را بده او بزرگ فاميل خود حساب مي شود، اگر علاقه داشت مرا ببيند او را بياور.

شعيب گفت: من مشغول طواف بودم كه مردي بلند قد و فربه گفت:

مي خواهم از تو سؤالي درباره ي امامت بكنم. گفتم: چه كسي؟ گفت: فلاني پرسيدم اسم تو چيست؟ گفت: يعقوب. گفتم: اهل كجا هستي؟ گفت: مردي از اهالي مغربم پرسيدم از كجا مرا شناختي؟

گفت: در خواب به من گفتند شعيب را ملاقات كن و هر چه مايلي از او بپرس پيوسته جوياي تو بودم تا نشانت دادند گفتم: همين جا بنشين تا طوافم تمام شود پس



[ صفحه 32]



از طواف آمدم با او صحبت كردم مردي فهميده بود.

گفت: مرا خدمت موسي بن جعفر ببر دستش را گرفته از امام اجازه خواستم اجازه فرمود: همين كه چشمش به او افتاد فرمود: يعقوب ديروز وارد شدي بين تو و برادرت در فلان محل اختلاف شد بطوري كه به يكديگر ناسزا گفتيد ولي متوجه باش اين روش من و پدران ارجمندم نيست، و هرگز كسي را به چنين كاري دستور نمي دهم، از خداي يكتا بترس بين شما دو نفر با مرگ جدائي نيافتد برادرت قبل از اين كه به وطن برسد در همين سفر خواهد مرد. تو نيز از كاري كه كردي پشيمان خواهي شد، بواسطه اين قطع خويشاوندي كه كرديد خدا عمر شما را كوتاه كرد.

يعقوب عرض كرد: آقا مرگ من چه وقت است؟ فرمود: اجل تو نيز فرا رسيده بود ولي مهرباني كه در فلان محل نسبت به عمه ات روا داشتي بيست سال بر عمر تو افزود.

يعقوب بعدها مرا ديد به مكه آمده بود. گفت: برادرم در همان سفر به خانواده خود نرسيد در بين راه مرد او را دفن كرديم.

رجال كشي - ص 280 - اخطل كاهلي از عبدالله بن يحيي كاهلي نقل كرد كه گفت: به حج رفتم خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم، به من فرمود: امسال هر چه مي تواني كار نيك انجام ده كه اجلت نزديك شده شروع به گريه كردم فرمود: چرا گريه مي كني؟

گفتم: آقا خبر مرگ مرا دادي. فرمود: بشارت باد تو را كه از شيعيان ما هستي و سعادتمند خواهي بود. اخطل را وي حديث گفت: چيزي نگذشت كه عبدالله از دنيا رفت.

كافي: محمد بن حسين گفت: يكي از اصحاب نامه اي نوشت براي موسي بن جعفر راجع به نماز خواندن بر روي شيشه گفت: وقتي نوشته ام منتهي به اين قسمت شد با خود گفتم شيشه از چيزهائي است كه از زمين خارج مي شود نبايد اين را



[ صفحه 33]



سؤال كنم.

گفت: نامه اي از طرف موسي بن جعفر عليه السلام برايم آمد كه نماز بر شيشه نخوان گرچه با خود گفته اي كه شيشه از زمين خارج مي شود ولي شيشه از نمك و ريگ است و اين هر دو تغيير شكل و ماهيت داده اند.

اعلام الوري و مناقب و ارشاد مفيد - ص 314 - محمد بن فضل گفت: در بين اصحاب اختلاف بود كه مسح پاها از سر انگشتان است تا مچ پا يا از مچ پا است تا سر انگشتان. علي بن يقطين نامه اي براي موسي بن جعفر عليه السلام نوشت كه اصحاب در مورد مسح پا اختلاف دارند خواهش مي كنم نامه اي به خط خود در اين مورد بنويسيد تا به آن عمل كنيم.

امام عليه السلام در جواب نوشت متوجه شدم كه اصحاب درباره ي وضو اختلاف دارند، آنچه به تو دستور مي دهم اين است كه سه مرتبه مضمضه كني و سه مرتبه استنشاق سه بار صورت را بشويي و آب را به لاي موهاي ريش خود برساني و تمام سرت را مسح بكشي با روي گوشها و داخل دو گوش و پاهايت را تا كعب [2] سه مرتبه بشوئي مبادا بر خلاف اين عمل كني.

وقتي نامه رسيد علي بن يقطين از مضمون آن تعجب كرد كه بر خلاف تمام علماي شيعه است.

با خود گفت: امام من بهتر مي داند من دستورش را اجرا مي كنم. از آن پس وضوي خود را طبق اين دستور مي گرفت بواسطه اطاعت امر امام بر خلاف رفتار تمام شيعيان. از علي بن يقطين پيش هارون الرشيد سعايت كردند كه او رافضي است و مخالف تو است.

هارون به يكي از خواص خود گفت: خيلي درباره علي بن يقطين حرف مي زنند و او را متهم به تشيع مي نمايند گرچه من در كار او كوتاهي نمي بينم بارها نيز امتحانش نموده ام چيزي كه شاهد بر اين اتهام باشد نديده ام مايلم طوري كه



[ صفحه 34]



خودش متوجه نشود يك آزمايش ديگر بكنيم زيرا اگر متوجه شود، تقيه خواهد كرد.

آن شخص گفت: رافضي ها با اهل سنت در وضو اختلاف دارند آنها سبك تر وضو مي گيرند و پاها را نمي شويند بطوري كه متوجه نشود به وسيله وضو او را آزمايش كن. گفت بسيار خوب اين راه عالي است مدتي تصميم خود را به تأخير انداخت تا يك روز به قدري كار به او داد كه تا وقت نماز مشغول بود علي بن يقطين در يك اطاق مخصوص وضو مي گرفت و نماز مي خواند.

موقع نماز كه شد هارون از پشت ديوار اطاق به طوري كه علي بن يقطين متوجه نشود مراقب او بود، علي آب خواست سه مرتبه مضمضه نمود و سه مرتبه استنشاق و سه بار صورتش را شست و داخل موي صورت نيز آب رسانيد دستش را تا آرنج سه مرتبه شست سر و دو گوش خود را مسح كرد و دو پاي خود را شست هارون تمام كارهاي او را زير نظر داشت.

همين كه ديد چنين وضو مي گيرد نتوانست خود را نگهدارد سر بلند نمود به طوري كه علي بن يقطين او را نبيند صدا زد دروغ گفتند آنهائي كه خيال مي كردند تو رافضي هستي، بعد از اين جريان مقام علي پيش هارون بالا گرفت.

ولي پس از اين آزمايش نامه اي از حضرت موسي بن جعفر رسيد بدان سابقه قبلي به اين مضمون:

علي بعد از اين طوري وضو بگير كه خداوند دستور داده يكبار صورتت را از روي وجوب بشوي و يك مرتبه بواسطه شادابي و دستت را از آرنج همين طور دو مرتبه بشوي جلو سرت را مسح كن و روي دو پا را به اضافه رطوبت وضوي دست آنچه بر تو بيم داشتم از بين رفت والسلام.

تفسير عياشي - ج 2 ص 205 - سليمان بن عبدالله گفت: در خدمت موسي بن جعفر نشسته بودم كه زني را آوردند صورتش به پشت برگشته بود يك دست را روي پيشاني او گذاشت و دست ديگر را به پشت سرش آنگاه فرمود: «ان الله لا يغير ما



[ صفحه 35]



بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم» [3] صورتش را به حالت اول برگرداند فرمود: مبادا چنين كاري را دو مرتبه بكني.

عرض كردند: آقا مگر چه كرده؟ فرمود: بايد خودش بگويد. از خودش پرسيدند گفت: من هوو داشتم مشغول نماز بودم خيال كردم شوهرم با او است صورت برگرداندم تا آنها را تماشا كنم ديدم آن زن تنها نشسته شوهرم آنجا نيست صورتم به همان حالت ماند.

مناقب شهرآشوب - ج 3 ص 418 - خالد سمان گفت: هارون الرشيد مردي به نام علي بن صالح طالقاني را خواست. به او گفت: تو مدعي هستي كه ابر تو را از چين به طالقان برده. گفت: بلي. پرسيد چطور.

گفت: كشتي ما در امواج خروشان دريا شكست سه شبانه روز روي تخته پاره اي در دل امواج بودم ناگهان موجي مرا به داخل خشكي برد ديدم ناحيه اي سبز و خرم و جويبار درختهاي زيادي است. زير سايه درختي به خواب رفتم، ناگهان در خواب صداي وحشتناكي شنيدم از ترس بيدار شدم ديدم دو حيوان شبيه به اسب با هم جنگ مي كنند. نمي توانم بگويم چطور بودند همين كه مرا ديدند داخل دريا شدند. در اين موقع پرنده اي عظيم را ديدم كه كنار غاري نزديك كوه به زمين نشست خود را پشت درخت ها پنهان كردم تا نزديك آن پرنده رسيدم مي خواستم او را از نزديك ببينم همين كه مرا ديد پرواز كرد من هم از پي او دويدم.

نزديك غار كه رسيدم صداي تسبيح و تهليل و تكبير و تلاوت قرآن شنيدم جلو رفتم يك نفر از درون غار صدا زد علي بن صالح طالقاني داخل شو خدا تو را رحمت كند داخل شده سلام كردم شخصي بزرگوار و با جلالت و خوش قد قامت ديدم كه تنومند بود و جلو سرش مو نداشت چشمهاي درشتي داشت جواب سلامم



[ صفحه 36]



را داده فرمود: علي بن صالح طالقاني تو از گنجينه ها بشمار مي روي خداوند با گرسنگي و تشنگي و ترس آزمايشت نمود و به تو ترحم فرمود نجات يافتي و آب گوارائي آشاميدي. مي دانم چه ساعتي در كشتي نشستي و چه موقع كشتي شما شكست و چند روزي روي تخته پاره بودي كه گاهي تصميم مي گرفتي خود را در دريا اندازي تا بميري از اين گرفتاري نجات يابي و مي دانم چه ساعتي نجات يافتي و آن دو حيوان خوش منظري كه ديدي و از پي آن پرنده دويدي وقتي پرواز كرد اكنون بنا بنشين خدا تو را رحمت كند.

اين سخنان را كه شنيدم عرض كردم تو را به خدا چه كسي از اين جريانها شما را مطلع نموده؟

فرمود: خداي دانا بر پنهان و آشكارا آن كسي كه تو را مي نگرد وقتي در سجده اظهار بندگي مي كني. فرمود: تو گرسنه هستي، لبهايش به كلماتي تكان خورد ناگهان ظرف غذائي با سرپوش حاضر شد، سرپوش از آن برداشته فرمود: بيا جلو بخور از آنچه خدا ارزاني داشته، غذائي بود كه لذيذتر از آن نديده بودم بعد آبي آشاميدم كه گواراتر و لذيذتر از آن نياشاميده بودم، بعد دو ركعت نماز خواند آنگاه فرمود: علي! مايلي برگردي به وطنت، گفتم چه كسي مي تواند مرا به آنجا برساند. فرمود: به احترام دوستانمان اين كار را براي آنها مي كنم.

دست برداشت و چند دعا نموده گفت: الساعه الساعه. ناگهان تكه تكه هاي ابر سايه بر جلو غار انداخت هر ابري مي آمد مي گفت: سلام عليك اي دوست و حجت خدا جواب مي داد: عليك السلام و رحمة الله و بركاته اي ابر شنوا و مطيع.

مي پرسيد كجا مي روي جواب مي داد به فلان سرزمين، مي پرسيد مأمور رحمتي يا غضب. مي گفت: براي رحمت يا غضب و مي رفت.

تا ابري نيكو و درخشان آمد سلام كرد. آن آقا جواب داد پرسيد كجا مي روي؟ گفت: به طالقان پرسيد براي رحمت يا غضب. گفت رحمت. فرمود:



[ صفحه 37]



اين امانتي كه به تو مي سپارم به آن سرزمين ببر. گفت: اطاعت مي كنم فرمود: روي زمين قرار بگير، روي زمين قرار گرفت. بازوي مرا گرفت و روي ابر قرار داد.

در اين موقع گفتم: تو را به خداي بزرگ و به حق محمد خاتم النبيين و علي سيد الوصيين و ائمه طاهرين بگو شما كه هستي؟ به خدا قسم مقام ارجمندي داري!.

فرمود: واي بر تو علي بن صالح، خدا زمين را يك چشم به هم زدن از حجت خالي نمي گذارد يا در پرده استتار و يا آشكار، من حجت آشكار و پنهان خدايم من حجت خدايم در روز قيامت من ناطق و گوينده از طرف پيامبرم، موسي بن جعفرم، متوجه امامت او و آباء گرامش شدم.

در اين موقع دستور داد ابر حركت كند. حركت نمود به خدا قسم ذره اي ناراحتي و ترس نداشتم بيش از يك چشم به هم زدن نشد كه در بازار طالقان فرود آمدم خانواده و زندگي ام سالم بودند.

هارون دستور داد او را بكشند تا اين حديث را ديگري نشنود.

عيون اخبارالرضا: علي بن يقطين گفت: هارون الرشيد مردي را خواست تا با موسي بن جعفر در مجلس مبارزه كند و او را شرمنده نمايد. مردي جادوگر اين كار را به عهده گرفت. وقتي سفره انداختند كاري كردند كه هر وقت خادم حضرت موسي بن جعفر مي خواست گرده ناني را بردارد از جلو دستش مي پريد. هارون به شدت خنده اش گرفته بود از كار او.

حضرت موسي بن جعفر سر برداشت و نگاه به شيري كه روي پرده نقش شده بود كرد. فرمود: اي شير خدا بگير اين دشمن خدا را. ناگهان آن نقش جان گرفت به شكل شيري بسيار بزرگ. مرد جادوگر را پاره پاره كرد، هارون و نديمانش بي هوش شدند از ترس عقل خود را از دست دادند.

پس از مدتي كه به هوش آمدند هارون امام را قسم داد تو را به حقي كه بر تو دارم از اين شير بخواه پيكر آن مرد را برگرداند.



[ صفحه 38]



فرمود: اگر عصاي موسي آنچه از ريسمان و چوبدستهاي جادوگران برگرداند اين شير نيز پيكر آن مرد را برمي گرداند، اين جريان بيشتر از هر چيز در خود هارون اثر گذاشت.

قرب الاسناد - ص 154 - علي بن جعفر گفت: يكي از كنيزان موسي بن جعفر كه آب براي وضوي آن جناب ترتيب مي داد و زني راستگو و پاك نهاد بود گفت: در قديد كه محلي است نزديك مكه آب روي دست موسي بن جعفر براي وضو مي ريختم امام عليه السلام روي يك منبر بود. آب در ناودان جاري شد: ناگاه چشمم به دو گوشواره طلا افتاد كه نگيني از در داشت كه مانند آن را نديده بودم.

امام عليه السلام سر به جانب من بلند نموده فرمود: ديدي، عرض كردم: بلي. فرمود: روي او را با خاك بپوشان و به هيچ كس نگو اين كار را كردم و به كسي نگفتم تا از دنيا رفت صلوات الله عليه و علي آبائه و رحمة الله و بركاته.

قرب الاسناد: عثمان بن عيسي گفت: به حضرت موسي بن جعفر عرض كردم: حسن بن محمد برادرش پدري دارد كه بچه برايش متولد مي شود مي ميرد دعا بفرمائيد بچه اش بماند. فرمود حاجتش برآورده شد. براي او دو پسر متولد و زنده ماند.

قرب الاسناد: علي بن جعفر پسر ناجيه ردائي آبي رنگ طرازي [4] به صد درهم خريد تصميم گرفت آن را براي موسي بن جعفر ببرد با خود برد هيچ كس خبر نداشت من نيز با عبدالرحمان بن حجاج كه آن موقع نماينده حضرت موسي ابن جعفر بود رفتم هر چه آورده بود خدمت امام فرستاد.

امام در جواب نوشت يك رداي طرازي آبي رنگ برايم بخريد. هر چه در مدينه جستجو كردند پيدا نشد.

من به او گفتم: آن رداء نزد من هست براي امام آورده ام. رداء را فرستادند



[ صفحه 39]



عرض كردند از علي بن جعفر گرفتم. سال بعد نيز ردائي با همان اوصاف خريدم و با خود بردم هيچ كس جز خدا نمي دانست. همين كه وارد مدينه شديم امام پيغام داد كه برايم ردائي مثل پارسال از همان مرد بگيريد.

از من پرسيدند گفتم: من آورده ام رداء را براي امام فرستادند.

قرب الاسناد: عبدالرحمان بن حجاج گفت: از غالب غلام ربيع شش هزار درهم به قرض گرفتم با اين پول سرمايه ام تكميل شد مقداري ديگر پول به من داد كه خدمت موسي بن جعفر تقديم كنم. گفت: وقتي احتياج به شش هزار درهم نداشتي آن را هم به امام عليه السلام بده.

وقتي وارد مدينه شدم هر چه از مال خودم لازم بود بدهم با پولي كه غالب داده بود براي امام فرستاد. پيغام داد كه شش هزار درهم چه شد. عرض كردم من از او قرض گرفته بودم به من گفته بود به شما تقديم كنم وقتي جنس ها را فروختم تقديم مي كنم. باز پيغام فرستاد. كه زودتر بفرست احتياج به آن پول داريم. شش هزار درهم را فرستادم.

قرب الاسناد: موسي بن بكر گفت: حضرت موسي بن جعفر نامه اي به من داد كه در آن چيزهايي خواسته بود برايش تهيه كنم. من نامه را زير جانماز گذاشتم كوتاهي كردم وقتي رفتم خدمت آقا ديدم نامه دست خود امام است: از نامه پرسيد گفتم در خانه است، فرمود: موسي وقتي كاري به تو مي گويم انجام بده اگر بر تو خشم مي گيرم فهميدم كه مأمورين آن نامه را به امام داده اند.

قرب الاسناد: عثمان بن عيسي گفت: موسي بن جعفر عليه السلام را در يكي از آبگيرهاي بين مكه و مدينه ديدم كه داخل آب است آب را داخل دهان مي كند بعد بيرون مي ريزد آب زرد رنگ ديده مي شود با خود گفتم اين بهترين خلق خدا است در روي زمين ببين چكار مي كند.

بعد در مدينه خدمتش رسيدم فرمود: كجا خانه گرفته اي؟ گفتم: با رفيقم در خانه فلان كس مي نشينيم، فرمود: فوري برويد لباسهاي خود را برداريد هم اكنون.



[ صفحه 40]



گفت من با عجله رفتم لباسهايم را برداشته بيرون آوردم همين كه از خانه خارج شديم خانه فرو ريخت و خراب شد.

بصاير: مرازم گفت: به مدينه رفتم دختري را ديدم در خانه اي كه آنجا منزل گرفته بودم خيلي از او خوشم آمد تصميم گرفتم از او بهره مند شوم ولي او از ازدواج با من سرپيچي كرد. گفت يك شب پس از نماز آمدم در را كه كوبيدم همان دختر باز كرد دست خود را روي سينه اش گذاردم فرار كرد من داخل شدم.

فردا صبح كه خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم فرمود: از شيعيان ما نيست كسي كه در پنهاني ترس از خدا نداشته باشد.

قرب الاسناد: علي بن ابي حمزه گفت: از حضرت موسي بن جعفر شنيدم كه فرمود: منصور دوانيقي به خدا قسم امسال مكه را نخواهد ديد من وارد كوفه شدم و جريان را به دوستان گفتم چيزي نگذشت كه منصور براي انجام حج عازم شد و به كوفه رسيد.

دوستان گفتند: تو كه مي گفتي خانه خدا را نخواهد ديد. گفتم نه به خدا هرگز خانه خدا را نمي بيند. رسيد به بستان باز جمع شده گفتند حالا چه مي گوئي گفتم نه به خدا خانه خدا را نمي بيند. وقتي رسيد به محلي به نام بئر ميمون. خدمت حضرت موسي بن جعفر رسيدم آقا در محراب در حال سجده بود و سجده اي طولاني كرد. آنگاه سر بلند نموده فرمود: برو ببين مردم چه مي گويند.

وقتي خارج شدم ديدم صداي گريه و ناله بلند است بر فوت ابوجعفر منصور دوانيقي گريه مي كنند برگشته جريان را عرض كردم. فرمود: الله اكبر خانه خدا را هرگز نخواهد ديد.

قرب الاسناد: ابراهيم بن عبدالحميد گفت: حضرت موسي بن جعفر نامه اي برايم نوشت كه منزلت را تغيير بده در آن موقع عثمان بن عيسي در مدينه بود از اين دستور خيلي اندوهگين شد زيرا منزل او بين مسجد و بازار قرار داشت. به همين جهت تغيير مكان نداد. باز امام يك نفر را فرستاد كه منزلت را تغيير بده



[ صفحه 41]



باز نقل مكان نداد. براي مرتبه سوم كسي را فرستاد كه منزل خود را تغيير بده.

اين بار در جستجوي منزل شد، من در مسجد بودم تا بعد از نماز شب به مسجد نيامد. گفتم چرا امروز به مسجد نيامدي گفت نمي داني امروز چه به سرم آمد رفتم كه از چاه آب بكشم براي وضوء دلو را كه خارج كردم پر از نجاست بود با همان آب خمير كرده بوديم آن نان ها را دور ريختيم و لباسهايمان را شستيم اين كار باعث شد كه به مسجد نيامدم. ضمنا اسب هايمان را منتقل كردم به خانه اي كه كرايه كرده بودم.

اكنون كسي در منزل جز زنم نيست مي خواهم فوري برگردم و دست او را گرفته ببرم به آن منزل. گفتم خدا مبارك كند از هم جدا شديم.

فردا صبح زود كه به مسجد رفتم آمد گفت: نمي داني ديشب چه اتفاقي افتاد منزلم طبقه فوقاني و تحتاني روي هم ريخت و خراب شد.

قرب الاسناد: عثمان بن عيسي گفت: حضرت موسي بن جعفر سحرگاه از قبا به طرف مدينه مي رفت به ابراهيم بن عبدالحميد كه عازم قبا بود برخورد نمود به او فرمود: كجا مي روي؟ گفت: به قبا فرمود: براي چه؟ گفت: ما هر سال خرما از اين ناحيه مي خريم خيال دارم بروم پيش مردي از انصار خرما خريداري كنم.

فرمود: مطمئن هستي كه ملخ زيان نمي رساند. گفت:امام وارد مدينه شد من به راه خود ادامه دادم، اين جريان را به ابوالعز گفتم. گفت: نه به خدا امسال خرما نمي خرم روز پنجم نرسيده بود كه خداوند ملخ زيادي فرستاد و تمام خرماها را از بين برد.

قرب الاسناد: عثمان بن عيسي گفت: مردي كنيز خود را به فرزندش بخشيد آن كنيز صاحب چند فرزند شد، بعدها به آن مرد گفت پدرت قبل از اينكه مرا به تو ببخشد با من همبستر شده بود. اين مسئله را از موسي بن جعفر عليه السلام پرسيدند. فرمود: كنيز دروغ مي گويد مي خواهد از بداخلاقي آن مرد آسوده شود. وقتي



[ صفحه 42]



جريان را به كنيز گفتند، گفت: به خدا قسم راست فرموده فقط قصد فرار داشتم از بداخلاقي او.

قرب الاسناد: ابوبصير گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم عرض كردم: آقا امام به چه وسيله شناخته مي شود. فرمود داراي امتيازاتي است. كه اولي آنها تصريح پدرش به امامت او است، به مردم معرفي كند و او را به امامت منصوب نمايد تا جاي عذر و بهانه اي براي آنها نماند، زيرا پيغمبر حضرت علي را به عنوان جانشين و امام مردم تعيين نمود و به مردم معرفي كرد همين طور ساير ائمه جانشين خود را معرفي مي كنند تا مردم آنها را بشناسند. ديگر اين كه از هر چه بپرسند جواب مي دهد و اگر چيزي نپرسند او خود خواسته آنها را پاسخ مي دهد و از آنچه فردا اتفاق مي افتد خبر دارد و با هر زباني مي تواند با مردم صحبت كند. فرمود: هم اكنون قبل از اينكه حركت كني نشانه اي از امام خواهي ديد كه اطمينان پيدا كني.

در همين موقع مرد خراساني وارد شد با زبان عربي صحبت كرد ولي امام عليه السلام به فارسي جوابش را داد. خراساني گفت: آقا من مي توانستم فارسي صحبت كنم ولي خيال كردم شما فارسي نمي دانيد. فرمود: سبحان الله. اگر نتوانم جواب تو را بدهم پس چه مزيتي بر تو دارم.

فرمود: محمد! امام زبان تمام مردم و پرنده ها و چارپايان را مي داند و هر چه داراي روح باشد. با همين نشانه امام شناخته مي شود اگر اين امتيازات در او نباشد امام نيست.

قرب الاسناد - ص 174 - حماد بن عيسي گفت: خدمت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم در بصره، عرض كردم: آقا فدايت شوم از خدا بخواه به من منزلي و همسري و فرزند و خدمتكار عنايت كند و هر سال موفق به زيارت خانه خدا شوم امام عليه السلام دست خود را بلند نموده گفت: «اللهم صل علي محمد و آل محمد» خدايا حماد بن عيسي را منزل و همسر و فرزند و خادمي با پنجاه سال حج خانه خود



[ صفحه 43]



روزي فرما. حماد گفت: همين كه قيد كرد پنجاه سال فهميدم بيش از پنجاه سال حج نخواهم گزارد.

حماد گفت: هم اكنون چهل و هشت حج به جاي آورده ام، اين خانه من است كه به دعاي آن آقا نصيبم شده و زنم پشت پرده صدايم را مي شنود و اين فرزند و اين كنيز من است تمام آنچه دعا كرد نصيبم شد.

بعد از آن دو سال ديگر به حج رفت تا پنجاه سال تمام شد. بعد در سال پنجاه و يك كه عازم مكه بود و همسفر با ابوالعباس نوفلي شد وقتي به محل احرام رسيد رفت غسل كند براي احرام بستن سيلي در دره جاري شد او را برد و غرق شده از دنيا رفت قبل از اين كه حج پنجاه و يكم را انجام دهد و در سياله كه اولين منزل از مدينه به مكه است دفن شد.

خرايج: امية بن علي قيسي گفت: من و حماد بن عيسي رفتيم خدمت موسي ابن جعفر عليه السلام تا وداع كنيم براي سفر حج، فرمود: امروز حركت نكنيد تا فردا صبر كنيد وقتي از خدمت آن جناب خارج شديم حماد گفت: من نمي توانم بمانم زيرا بارهايم را برده اند. گفتم: من مي مانم. حماد رفت آن شب سيلي آمد حماد غرق شد و در سياله دفن گرديد.

بصاير: يعقوب بن ابراهيم جعفري گفت: از ابراهيم بن وهب شنيدم كه مي گفت: براي ديدن حضرت موسي بن جعفر عليه السلام به عريض رفتم (محلي است در نزديكي مدينه) رسيديم به قصر بني سراة (كه نزديك عريض است) همين كه از دره پائين رفتم صدائي شنيدم كه صاحب صدا ديده نمي شد مي گفت: ابوجعفر دوست تو كه مايلي او را ببيني در پشت قصر بني سراة است نزديك سد سلام مرا به او برسان.

نگاه كردم كسي را نديدم باز همان صدا تكرار شد تا سه مرتبه از ترس موي بر بدنم راست شد.



[ صفحه 44]



بالاخره از دره پائين رفتم و وارد جاده اي شدم كه به طرف پشت قصر مي رفت ولي داخل قصر سراة نشدم بعد به طرف سد رفتم كنار درختهاي بعد رفتم به جانب آبگير ديدم پنجاه مار كه اطراف آبگير در حركت هستند. در اين موقع گوش دادم صداي صحبت مي آيد پايم را محكم تر به زمين مي كوبيدم تا آنها كه صحبت مي كنند صداي پاي مرا بشنوند. در اين موقع صداي سرفه امام موسي بن جعفر عليه السلام را شنيدم من هم با سرفه جواب آن جناب را دادم، پيش رفتم ناگاه ديدم ماري به ساق درختي پيچيده.

امام عليه السلام فرمود: نترس اي مرد اين مار به تو كاري ندارد، از درخت خود را به زمين انداخت و روي شانه خود ايستاد بعد سر خود را در گوش او فرو برد و صفير زيادي زد. امام عليه السلام در جواب او فرمود: من بين شما حكومت كردم خلاف دستورم را كسي جز ستمگر نمي كند هر كه در دنيا ستم روا دارد در آخرت گرفتار آتش خواهد شد و دچار عقاب شديد مي شود، او را كيفر مي كنم و مالش را خواهم گرفت اگر بود تا توبه كند.

عرض كردم: پدر و مادرم فدايت آيا اطاعت شما بر آنها نيز لازم است؟

فرمود: بلي به آن خدايي كه محمد را به نبوت برانگيخت و علي را به جانشيني و امامت گرامي داشت آنها بيشتر از شما اطاعت مي كنند ولي تعداد اطاعت كنندگان آنها كم است.

بصاير: خالد جوان گفت: خدمت موسي بن جعفر رسيدم در دل با خود گفتم: پدر و مادرم فدايت آقا كه مظلوم هستي و حقت را غصب نمودند و به تو ستم روا داشته اند. امام در صحن حياط بود جلو رفته پيشاني اش را بوسيدم و در مقابلش نشستم رو به من كرده، فرمود: پسر خالد ما به اين امر واردتريم در دل اين خيال ها را نكن.

عرض كردم: به خدا قسم مقصودي نداشتم فرمود: ما واردتريم به اين امر از ديگران اگر خلافت را بخواهم به چنگ مي آورم ولي اين ستمگران را مدت و



[ صفحه 45]



نهايتي است كه بالاخره بايد به آن برسند.

عرض كردم: ديگر در دل با خود چيزي نخواهم گفت. فرمود: چنين كاري دو مرتبه نكن.

قصص الانبياء: اسود بن رزين قاضي گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم مرا تا آن وقت نديده بود، فرمود: تو از اهل سد هستي؟ گفتم: اهل بابم، باز فرمود: اهل سدي گفتم اهل باب. فرمود: اهل سد هستي گفتم: بلي فرمود: آن همان سدي است كه اسكندر ذوالقرنين ساخته.

بصاير: يكي از اصحاب گفت: خدمت موسي بن جعفر رسيدم تب داشت و رو به ديوار داشت نسبت به يكي از خويشاوندان خود بدگوئي مي كرد. من در دل با خود گفتم اين امام و پيشوا و بهترين فرد روي زمين است ما را سفارش به صله رحم مي كند خودش نسبت به خويشاوند خويش چنين مي گويد.

در اين موقع صورت از ديوار برگردانده فرمود: آن نيكي به خويشاوند كه شنيده اي همين است كه من انجام مي دهم زيرا وقتي درباره او چنين گفتم حرفش را باور نخواهند كرد وقتي چنين نگويم بدگوئي هائي كه از من مي كند باور مي كنند.

بصاير: هشام بن سالم گفت: رفتم پيش عبدالله بن جعفر، موسي بن جعفر نيز حضور داشت كه جلوش آينه اي قرار داشت ردائي پوشيده بود و پيراهني در تن داشت رو به جانب عبدالله برادر موسي بن جعفر نموده شروع كردم به سؤال كردن تا صحبت زكوة شد.

در اين مورد سؤال كردم گفت: از زكات مي پرسي. هر كس چهل درهم داشته باشد بايد يك درهم بدهد. بسيار در شگفت شدم. گفتم: مي داني كه من ارادتمند شما خانواده هستم و خدمت پدرت ارادت داشته ام از آن جناب نوشته هائي دارم. اگر مايلي برايت بياورم گفت بسيار خوب بياور.

من از آنجا خارج شده پناه به قبر پيغمبر بردم عرض كردم: يا رسول الله به كه



[ صفحه 46]



پناه برم به قدري ها يا حروريه يا مرجئه يا زيدي ها. در همين موقع پسر بچه اي كه كمتر از پنج سال داشت لباسم را كشيده گفت: بيا با تو كار دارند. گفتم: چه كسي گفت: آقايم موسي بن جعفر. داخل حياط شدم ديدم آن جناب در اطاق نشسته است كه جلو آن پشه بندي آويخته است. فرمود: هشام، عرض كردم: بلي. فرمود: پيش مرجئه و قدري ها نرو بيا پيش من وارد اطاق شدم.

بصاير: علي بن يقطين گفت: تصميم گرفتم از امام عليه السلام سؤال كنم كه شخصي اگر جنب باشد نوره بكشد چه صورت دارد قبل از نوشتن من نامه اي از طرف آن جناب رسيد كه نوره باعث نظافت جنب است ولي مرد در حالي كه خضاب نموده نبايد با زن همبستر شود و نه با زني كه خضاب نموده جمع شود.

بصاير - ج 5 ص 69 - محمد بن فلان رافعي گفت: پسر عموئي داشتم به نام حسن ابن عبدالله مردي پارسا و از بهترين عبادت كنندگان روزگار بود، گاهي به ملاقات سلطان مي رفت با او سخنان درشت مي گفت و پند و اندرز مي داد امر به معروف و نهي از منكر نمود چون مرد پرهيزكاري بود سلطان سخنان او را تحمل مي نمود پيوسته با همين وضع زندگي مي كرد.

يك روز موسي بن جعفر عليه السلام وارد مسجد شد او را ديد پيش او رفته به او فرمود: چقدر من خوشم مي آيد از اين حال كه داري و از ديدنت خوشحال مي شوم جز اينكه معرفت نداري برو در طلب معرفت. عرض كرد: فدايت شوم معرفت چيست؟ فرمود: برو علم دين بياموز و حديث ياد بگير. عرض كرد: از چه كسي.

فرمود: از انس بن مالك و فقهاي مدينه بعد آن حديث را به من بگو تا برايت تصحيح كنم. آن مرد رفت و از آنها مطالبي گرفت آنها را براي موسي بن جعفر عليه السلام خواند فرمود: همه اينها باطل است باز فرمود: برو معرفت طلب كن. آن مرد خيلي به دين خويش اهميت مي داد پيوسته در جستجوي امام بود تا روزي ايشان را تعقيب كرد كه مي رفت به باغ خودش در بين راه جلو آن جناب را گرفته



[ صفحه 47]



عرض كرد: فدايت شوم من در پيشگاه پروردگار از شما شكايت مي كنم مرا راهنمائي به معرفت بفرما.

امام عليه السلام اميرالمؤمنين را معرفي كرد و فرمود: بعد از پيغمبر اكرم راهنماي خلق اميرالمؤمنين بود و جريان ابابكر و عمر را توضيح داد قبول كرد، پرسيد بعد از حضرت اميرالمؤمنين چه كس بود فرمود: حسن بن علي بعد حسين بن علي تا رسيد به خودش سكوت كرد. عرض كرد: آقا امروز كيست؟ فرمود: اگر بگويم مي پذيري. عرض كرد: آري فدايت شوم.

فرمود: امروز من هستم. گفت: آقا يك دليل كه قانع كننده باشد داري؟ فرمود: آري. برو پهلوي اين درخت اشاره به درخت معروف به ام اميلان كرد به او بگو موسي ابن جعفر مي گويد بيا. گفت پيش درخت رفتم و پيغام را رساندم به خدا قسم زمين را مي شكافت و مي آمد تا رسيد مقابل امام باز اشاره نمود برگشت.

اقرار به مقام امامت آن جناب نمود ديگر سكوت اختيار كرد كسي نديد بعد از آن صحبت كند قبل از اين جريان خواب هاي خوب مي ديد واقعيت نيز داشت از آن پس ديگر چنين خواب هائي هم قطع شد. يك شب حضرت صادق عليه السلام را در خواب ديد از قطع شدن خواب شكايت نمود.

فرمود: ناراحت نباش وقتي مؤمن در ايمان استوار گرديد رؤيا از او قطع مي شود.

بصاير: عبدالرحمان بن حجاج گفت: موسي بن جعفر عليه السلام از شهاب بن عبدالله پولي به قرض گرفت يادداشتي در اين مورد نوشت و در اختيار عبدالرحمان بن حجاج گذاشت گفت: اگر من مردم اين يادداشت را پاره كن.

عبدالرحمن گفت: من به مكه رفتم موسي بن جعفر عليه السلام را ملاقات كردم در مني از پي من فرستاد. فرمود: عبدالرحمن آن نامه را پاره كن. من يادداشت را پاره كردم و به كوفه رفتم. از شهاب جويا شدم معلوم شد او در موقعي از دنيا رفته كه فرستادن نامه امكان نداشته.



[ صفحه 48]



بصاير: اسحاق بن عمار گفت: شنيدم موسي بن جعفر عليه السلام به شخصي خبر مرگ و هنگام درگذشتش را مي داد من در دل با خود گفتم امام مي داند شيعيانش كي مي ميرند.

در اين موقع با نگاهي خشم آلود فرمود: اسحاق رشيد هجري عالم به منايا [5] (مرگها) و بلايا (گرفتاري ها) بود امام شايسته تر است از او كه چنين علمي را داشته باشد.

بصاير: خالد گفت: من با موسي بن جعفر عليه السلام در مكه بودم پرسيد اينجا از دوستان شما چه اشخاصي مانده اند، من هشت نفر را نام بردم دستور داد چهار نفر را از مكه بيرون كنم در مورد چهار نفر ديگر چيزي نگفت.

يك روز بيشتر فاصله نشد فردا آن چهار نفر مردند و آن هائي كه بيرون رفته بودند سالم ماندند (آن سال در مكه مرگ شيوع داشت بسياري از مردم مردند سال 174 بود).

بصاير: خالد بن نجيح از موسي بن جعفر نقل كرد كه به من فرمود در سال صد و هفتاد و چهار هر حسابي با ديگري داري تصفيه كن تا نامه من به تو برسد هر چه پول دستت بود برايم بفرست و از كسي چيزي قبول نكن، امام عليه السلام به طرف مدينه رفت و خالد در مكه ماند، پس از پانزده روز از دنيا رفت.

بصاير: علي بن مغيره گفت: حضرت موسي بن جعفر بر زني گذشت در مني كه گريه مي كرد بچه هايش نيز اشك مي ريختند اطراف گاو مرده اي ايستاده بودند، نزديك شده فرمود: بنده ي خدا چرا گريه مي كني؟

عرض كرد: چند بچه يتيم دارم كه گذران ما از شير همين گاو بود اكنون مرده است من و بچه هايم بيچاره شده ايم. فرمود: ميل داري گاو را برايت زنده كنم. گفت: آري. امام به گوشه اي رفت دو ركعت نماز خواند و دستهاي خود را



[ صفحه 49]



بلند نمود دعا كرد، بعد از جاي حركت نمود كنار گاو ايستاد و با پا او را تكان داد از جاي حركت كرده ايستاد و همين كه چشم آن زن به گاوش افتاد كه زنده شد فرياد زد: به خداي كعبه عيسي بن مريم است اين شخص.

امام در ميان جمعيت داخل شده رفت صلي الله عليه و علي آبائه الطاهرين.

بصاير: حماد بن عبدالله فراء از معتب نقل كرده كه خبر به امام موسي بن جعفر عليه السلام رسيد بعضي مي گويند براي موسي بن جعفر بچه اي ديده نمي شود.

يك روز اسحاق و عبدالله دو برادر امام خدمتش رسيدند آن جناب با زبان غير عربي صحبت مي كرد غلام سقلابي [6] وارد شد با او به زبان مادريش صحبت كرد غلام رفت امام عليه السلام پسر خود علي را آورد به برادران خويش فرمود: اين پسر من است او را در بغل گرفته بوسيدند با آن بچه به زبان خودش صحبت كرد او را برد پسر ديگرش ابراهيم را آورد با او نيز صحبتي كرد او را هم برد پيوسته يكي پس از ديگري بچه هايش را مي آورد تا پنج نفر تمام اين پنج نفر از نظر زبان و قيافه با هم فرق داشتند.

بصاير: علي بن ابي حمزه گفت: يكي از ارادتمندان موسي بن جعفر خدمت امام رسيده عرض كرد: مشتاقم امروز نهار در خدمت شما باشم امام از جاي حركت نموده با او رفت وارد خانه شد و روي تختي نشست زير تخت يك جفت كبوتر بودند.

كبوتر نر اظهار علاقه كرد به ماده در اين موقع صاحب خانه رفت غذا بياورد وقتي برگشت ديد امام عليه السلام لبخند مي زند عرض كرد آقا هميشه خندان باشيد چه چيز باعث خنده شما شده. فرمود اين كبوتر به ماده ي خود اظهار علاقه مي كرد مي گفت به او: همسرم به خدا روي زمين كسي را از تو بيشتر دوست ندارم مگر همين شخصي كه روي تخت نشسته. عرض كرد: آقا مگر شما زبان پرنده ها را هم مي دانيد



[ صفحه 50]



فرمود: آري «علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شي ء» به ما زبان پرنده ها و از هر نوع نيروئي داده اند.

بصاير: احمد بن هارون بن موفق كه غلام حضرت موسي بن جعفر بود گفت: رفتم خدمت آن جناب سلامي عرض كنم فرمود: سوار شو برويم مزارع و باغ هايمان خبر بگيريم. خيمه اي در كنار جوي آب كه اطرافش سبز و خرم بود زده بودم رفتم خيمه را ترتيب دادم و آنجا نشستم تا امام سوار بر اسب تشريف آورد ران مباركش را بوسيدم ركاب نگه داشتم تا پياده شد خواستم عنان از سر اسب برگيرم نگذاشت، خودش عنان اسب را برگرفت و آن را به يكي از طناب هاي خيمه بست، نشست و از آمدن من سؤال كرد نزديك غروب بود گفتم از قصر آمدم [7] در اين موقع اسب شيهه اي كشيد، امام خنديد و به فارسي با او صحبت كرد يال او را گرفته فرمود برو، اسب سر بلند كرد عنان جدا شد از جويها و زراعت رد شد تا به محل وسيع بدون درخت و زراعت رسيد در آن حال بول نموده برگشت.

امام عليه السلام به من توجه نموده فرمود: آنچه من به خاندان داود داده اند به آل محمد بيشتر از آن سپرده شد.

خرايج - ص 234 - بطائني گفت: روزي حضرت موسي بن جعفر عليه السلام از مدينه خارج شد به قصد باغي كه در خارج مدينه داشت من در خدمت آن جناب بودم امام سوار قاطر بود و من سوار الاغ، در بين راه شيري سر راه بر ما گرفت ترس مرا فراگرفت ايستادم، ولي موسي بن جعفر عليه السلام بي اعتنا پيش رفت ديدم شير اظهار كوچكي مي كند و صدائي كه حاكي از التماس است مي نمايد، امام نيز ايستاد مثل كسي كه گوش به صداي او مي دهد شير دستش را روي ران قاطر امام گذاشت، من خيلي ترسيدم.

شير از راه كناره گرفت امام عليه السلام رو به قبله ايستاد و شروع به دعا كرد، من



[ صفحه 51]



دعاي آن جناب را نمي فهميدم. در اين موقع اشاره به شير نمود كه برو غرش مخصوصي نمود، موسي بن جعفر مي فرمود: آمين، آمين، بالاخره رفت تا از نظر ناپديد گرديد امام به راه خود ادامه داد من نيز در خدمتش بودم.

وقتي از آن محل دور شديم من خود را به امام رسانده عرض كردم: آقا اين شير چه كاري داشت من خيلي ترسيدم كه به شما زياني نرساند، ولي در شگفت شدم از برخوردي كه با او داشتيد. فرمود: او شكايت مي كرد كه زايمان بر همسر من دشوار شده تقاضا مي كرد برايش دعا كنم كه خلاص شود و من نيز دعا كردم به دلم افتاد كه بچه اش نر است به او اطلاع دادم شير گفت: برو در امان خدا هرگز بر تو و خانواده و شيعيانت خداوند درنده اي را مسلط نكند من گفتم: آمين.

خرايج: احمد بن عمر الحلال گفت: شنيدم اخرس پشت سر موسي بن جعفر عليه السلام سخنان ناروا مي گفت. يك كارد خريدم و با خود تصميم گرفتم وقتي به مسجد مي رود او را بكشم بر سر راه او نشستم طولي نكشيد كه نامه اي از طرف موسي بن جعفر عليه السلام برايم رسيد، در آن نامه نوشته بود: سوگند مي دهم تو را به حقي كه بر گردنت دارم دست از اخرس بردار خداوند شر او را دفع مي كند خدا كافي است چند روز بيشتر نگذشت كه از دنيا رفت.

خرايج: اسماعيل بن موسي گفت: ما با حضرت موسي بن جعفر براي عمره رفتيم در يكي از قصرهاي امراء فرود آمديم دستور حركت داد محمل ها را بستند و بعضي از زنها سوار شدند. امام عليه السلام كه در اطاقي بود بيرون آمده جلو درب ايستاد فرمود: بارها را باز كنيد باز كنيد. اسماعيل گفت: چيزي مي بينيد؟ فرمود: اكنون باد سياهي مي وزد كه شيرها را مي خواباند. باد سياهي وزيد من خودم ديدم شتر ما كه بر روي آن اطاقكي بود با برادرم احمد سوار مي شدم از جاي حركت كرد با همان اطاقك به پهلو بر زمين افتاد.

خرايج: علي بن يقطين گفت: من نزد هارون الرشيد بودم كه پيشكش هائي



[ صفحه 52]



از طرف پادشاه روم آوردند از آن جمله جبه ي ديباي سياهي طلا بافت بود كه نظير آن را نديده بودم، ديد من چشم به آن جبه دوخته ام به من بخشيد من همان جبه را براي موسي بن جعفر عليه السلام فرستادم قريب نه ماه از اين جريان گذشت.

يك روز كه نهار با هارون خورده بودم به منزل برگشتم غلامي كه لباسهايم را مي گرفت جلو آمد حوله اي كه درون آن پارچه اي بود با نامه اي كه هنوز مهرش خشك نشده بود داد. گفت: هم اكنون مردي آورد. گفت: اينها را به آقايت مي دهي وقتي آمد.

نامه را گشودم ديدم نامه موسي بن جعفر عليه السلام است نوشته: اكنون احتياج به آن جبه داري برايت فرستادم. تا گوشه حوله را بالا زدم ديدم همان جبه است شناختم. ناگهان خادم مخصوص هارون بدون اجازه وارد شد. گفت: فوري بيا كه اميرالمؤمنين تو را مي خواهد. گفتم: چه خبر شده؟ گفت نمي دانم.

سوار شده رفتم، وقتي وارد شدم ديدم عمر بن بزيع نيز حضور دارد گفت: آن جبه اي كه بخشيدم چه كردي؟ گفتم: موهبت و الطاف اميرالمؤمنين نسبت به من زياد بود از جبه و غيره بفرمائيد كدام جبه؟

گفت: آن جبه ديباي سياه رومي طلا باف. گفتم: چه مي خواستيد بكنم هنگام نماز مي پوشم و چند ركعت نماز با آن مي خوانم. هم اكنون كه از خدمت شما مرخص شوم آن را خواسته بودم تا بپوشم. نگاهي به عمر بن بزيع نموده گفت: بگو فوري آن را حاضر كند. خادم خود را فرستادم جبه را آورد. همين كه چشمش به جبه افتاد گفت: بعد از اين نبايد درباره علي چيزي قبول كرد دستور داد پنجاه هزار درهم به من جايزه بدهند با جبه به خانه آوردم.

علي بن يقطين گفت: سخن چين پسر عمويم بود كه الحمدلله خداوند او را روسياه كرد و دروغگو درآورد.

خرايج و كشف الغمه - ج 3 ص 45 - عيسي مدائني گفت: يك سال رفتم به مكه



[ صفحه 53]



مدتي در آنجا اقامت كردم بعد تصميم گرفتم همين قدر كه در مكه توقف داشته ام در مدينه نيز اقامت گزينم تا ثواب بيشتري نصيبم شود. وارد مدينه شدم خانه اي در طرف مصلي پهلوي خانه اباذر گرفتم، مرتب خدمت آقا موسي بن جعفر عليه السلام مي رسيدم. باران زيادي آمد در مدينه.

يك روز خدمت آن جناب رفتم كه سلامي عرض كنم، به شدت باران مي باريد همين كه وارد شدم قبل از اينكه چيزي بگويم فرمود: عليك السلام عيسي، برگرد به خانه كه خانه روي اسباب هايت خراب شده وقتي برگشتم ديدم خانه خراب شده چند نفر كارگر گرفتم تمام اسباب هايم را بيرون آوردند چيزي گم نشد جز يك سطل.

فردا صبح كه براي سلام خدمتش رسيدم فرمود: اگر چيزي از اسباب هايت گم شده دعا كنيم، خداوند عوض آن را به تو بدهد. عرض كردم: جز يك سطل كه با آن وضو مي گرفتم چيزي گم نشده، لحظه اي سر به زير انداخت سپس سر بلند نموده فرمود: گمان مي كنم تو سطل را فراموش كرده اي از كنيز صاحب منزل بپرس بگو سطل را از مستراح برداشته اي سر جايش بگذار، خواهد آورد.

وقتي برگشتم به كنيز صاحب منزل گفتم: من سطل را در مستراح فراموش كردم بگذار سر جايش مي خواهم وضو بگيرم، سطل را آورد.

خرايج: علي بن ابي حمزه گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام بودم كه مردي اهل ري به نام جندب وارد شد سلام كرده نشست، امام عليه السلام با كمال لطف و مرحمت از او حال پرسيد بعد فرمود: برادرت چه كرد. عرض كرد: خوب بود سلام به شما رساند، فرمود: خدا به تو جزاي خير دهد در مصيبت برادرت.

گفت: آقا سيزده روز پيش نامه اش از كوفه رسيد و سلامت بود. فرمود: به خدا قسم او دو روز بعد از نامه فوت شد مقداري پول به زنش داد و به او گفت: اين مال نزد تو باشد تا برادرم بيايد، وقتي آمد به او بده در همان خانه اي كه مي نشست زير



[ صفحه 54]



زمين كرده وقتي برگشتي با او به مهرباني رفتار كن او را اميدوار به ازدواج با خود بگردان با اين وضع امانت را به تو خواهد داد.

علي بن ابي حمزه گفت: جندب مردي بزرگوار و خوش قيافه بود بعد از فوت امام او را ديدم گفت: هر چه مولايم فرمود صحيح بود به خدا راست گفت هم در مورد مال و هم درباره نامه و فوت برادرم.

خرايج - علي بن ابي حمزه گفت: يكي از دوستان ائمه عليهم السلام با من رفيق بود گفت: روزي از خانه خارج شدم ناگهان چشمم به زني زيبا افتاد كه به همراه زن ديگري است. از پي او رفتم، گفتم ممكن است بتوانم از تو بهره بگيرم؟ گفت: اگر زن داري نه، ولي در صورتي كه زن نداشته باشي مي تواني مرا ببري، گفتم: نه زن ندارم. به همراه من آمد تا رسيدم به درب منزل وارد شدم همين كه يك كفش خود را بيرون آوردم هنوز كفش ديگر در پايم بود كه درب منزل را كوبيدند. در را كه باز كردم ديدم موفق غلام موسي بن جعفر است. گفتم: چه چيز است، گفت: امام عليه السلام مي فرمايد: اين زني را كه برده اي به خانه فوري بيرونش كن مبادا با او نزديكي كني.

داخل خانه شده به او گفتم: كفش هاي خود را بپوش و برو. زن كفش پوشيد و خارج شد، ديدم موفق در خانه ايستاده گفت در را ببند در را بستم، به خدا قسم طولي نكشيد و من پشت در گوش مي دادم و نگاه مي كردم مردي نابكار و شرور آمد به او گفت: چرا اينقدر زود آمدي مگر من نگفتم بيرون نيائي.

گفت: پيكي از طرف آن جادوگر آمد به او دستور داد مرا بيرون كند او مرا بيرون كرد گفت: خوب نجات داد او را فهميدم آنها تصميم داشتند مقدار مالي كه دارم از من بگيرند.

شب خدمت موسي بن جعفر رسيدم فرمود: مبادا چنين كاري بكني آن زن از خانواده بني اميه لعنتي بود آنها اين زن را فرستاده بودند تا بيايند از منزل تو خارجش كنند خدا را شكركن كه اين شر را از سر تو رفع كرد.

فرمود: با دختر فلاني ازدواج كن كه پدرش غلام ابوايوب بخاري است



[ صفحه 55]



آن زن به نفع دنيا و آخرت تو است با او ازدواج كردم همانطور بود.

خرايج: علي بن ابي حمزه گفت: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام مرا به دنبال كاري فرستاد برگشتم معتب غلام آقا درب خانه بود گفتم: به آقا عرض كن من آمده ام. معتب وارد شد در همين موقع زني از آنجا عبور كرد گفتم اگر معتب نبود كه به آقايم خبر دهد من آمده ام، از پي اين زن مي رفتم و از او بهره مي گرفتم.

معتب آمد. گفت: داخل شو. خدمت امام رسيدم، روي فرش نماز نشسته بود كه زير تشكي بود دست برد زير تشك كيسه اي پول بيرون آورده به من داد. فرمود برو خودت را به آن زن برسان جلو دكان علافي است خواهد گفت بنده ي خدا مرا منتظر گذاشتي گفتم من او را منتظر گذاشته ام؟ فرمود بلي. رفتم و آن زن را برده با او همبستر شدم.

خرايج: بكارقمي گفت: چهل مرتبه به حج رفتم مرتبه آخر بود كه پولم گم شد وارد مكه شدم با خود گفتم همين جا هستم تا مردم از مكه خارج شوند من هم به مدينه مي روم براي زيارت پيغمبر و خدمت مولايم موسي بن جعفر مي رسم بالاخره كار مي كنم و خرج برگشتن به كوفه را تهيه مي نمايم.

وارد مدينه شدم به زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رفتم بعد آمدم در مصلي كه كارگرها آنجا جمع مي شدند، به اميد اين كه كاري پيدا كنم ايستادم. در اين موقع شخصي آمد كارگرها اطرافش را گرفتند من هم با آنها ايستادم چند نفر را برد. من از پس او رفته گفتم: مردي غريب هستم اگر صلاح بداني مرا هم براي كار ببري برايت كار مي كنم. گفت: اهل كوفه هستي. گفتم: آري، گفت برويم.

با او رفتم ما را برد به خانه بزرگي كه تازه مشغول ساختمان بودند چند روز در آنجا كار كردم هفته اي يك روز پول مي دادند عمله ها كار نمي كردند به وكيل صاحب كار گفتم مرا سرعمله قرار بده تااز اينها كار بكشم و خودم با آنها كار كنم. گفت: تو سرعمله باش كار مي كردم و كار هم از آنها مي كشيدم.



[ صفحه 56]



يك روز روي نردبان بودم، چشمم به آقا موسي بن جعفر عليه السلام افتاد كه مي آيد سر به طرف من بلند كرده، فرمود بكار پيش ما آمده اي بيا پائين. پائين شدم مرا به گوشه اي برد پرسيد اينجا چه كار مي كني گفتم: تمام خرجي من از بين رفت تصميم گرفتم در مكه باشم تا وقتي مردم مي روند بعد به مدينه آمدم رفتم در مصلي تا كاري پيدا كنم آنجا ايستاده بودم كه وكيل شما آمد چند نفر را برد درخواست كردم به من هم كار بدهد. فرمود امروز را كار كن.

فردا همان روزي بود كه پول مي دادند امام آمد و بر در خانه نشست وكيل يكي يكي صدا مي زد پول آنها را مي داد هر چه به من نزديك مي شد با دست اشاره مي كرد باش تا همه رفتند فرمود بيا جلو، نزديك شدم كيسه اي كه محتوي پانزده دينار بود به من داد فرمود اين خرج سفر تو است تا كوفه. فرمود فردا حركت مي كني، عرض كردم بسيار خوب قدرت رد كردن آن جناب را نداشتم امام عليه السلام رفت چيزي نگذشت كه پيكي آمد گفت حضرت موسي بن جعفر فرمود فردا قبل از حركت بيا پيش من.

فردا رفتم خدمت آن جناب فرمود هم اكنون حركت كن تا فيد (منزلي است وسط راه كوفه و مكه) با كسي برخورد نخواهي كرد به فيد كه رسيدي گروهي را خواهي ديد كه عازم كوفه هستند. اين نامه را در كوفه به علي بن ابي حمزه مي دهي.

حركت كردم در بين راه تا فيد يك نفر را نديدم به آنجا كه رسيدم گروهي آماده بودند فردا به طرف كوفه حركت كنند، يك شتر خريدم و با آنها روانه شدم شبانه وارد كوفه گرديدم با خود گفتم: امشب به خانه بروم بخوابم فردا صبح نامه امام را به علي بن ابي حمزه مي رسانم وقتي وارد منزل شدم گفتند دكانم را چند روز قبل دزد برده.

فردا صبح پس از نماز در اين فكر بودم كه هر چه در دكان داشتم بردند



[ صفحه 57]



چه بكنم. ناگاه درب خانه را كوبيدند وقتي درب را باز كردم علي بن ابي حمزه بود او را در بغل گرفتم سلام كرده، گفت بكار بده نامه مولايم را. گفتم: بسيار خوب هم اكنون عازم بودم كه خدمت شما برسم گفت: بده مي دانم ديشب وارد شدي. نامه را به او سپردم گرفت و بوسيد روي چشمهاي خود گذاشته شروع به گريه كرد.

گفتم چرا گريه مي كني (قال: شوقا الي سيدي) گفت: به جهت كمال اشتياقي كه به زيارت آقايم دارم.

نامه را گشود و خواند گفت: بكار دكانت را دزد زده گفتم: بلي، گفت: هر چه داشتي برده اند. گفتم: بلي.

گفت: خدا برايت رسانده، مولاي من و تو موسي بن جعفر عليه السلام به من دستور داده معادل زياني كه به تو رسيده، چهل دينار به تو بدهم وقتي بررسي كردم آنچه برده بودند چهل دينار مي شد نامه را گشود در آن نوشته بود به بكار معادل آنچه از او دزديده اند كه چهل دينار است بده.

خرايج: اسحاق بن عمار گفت: وقتي هارون الرشيد موسي بن جعفر را زنداني كرد ابويوسف و محمد بن حسن دوستان ابوحنيفه براي ديدن آن آقا وارد زندان شدند. يكي از آنها به ديگري گفت خارج از يكي دو صورت نيست يا ما با موسي بن جعفر برابريم اگر چنين نباشيم شبيه هم هستيم. در اين موقع مردي كه زندانبان بود وارد شده گفت: كشيك من تمام شده مي خواهم بروم اگر چيزي مي خواهيد بفرمائيد كه در نوبت بعد برايتان بياورم. فرمود: نه، چيزي نمي خواهم. زندانبان كه رفت امام عليه السلام به ابويوسف فرمود: چقدر شگفت انگيز است اين مرد تقاضا دارد كار خود را به او مراجعه كنم كه در برگشتن انجام دهد با اينكه امشب خواهد مرد.

آن دو از جاي حركت كردند يكي به ديگري گفت: ما آمديم از واجب و مستحب بپرسيم اما او اكنون خبر از غيب مي دهد. يك نفر را به همراه زندانبان كردند تا خبر بگيرد كار آن مرد امشب به كجا منتهي مي شود و فردا اطلاع دهد. آن شب را در مسجدي كه نزديك خانه او بود خوابيد.



[ صفحه 58]



صبح ديد صداي گريه و زاري مي آيد و مردم در خانه زندانبان در رفت و آمدند پرسيد چه خبر است؟ گفتند ديشب از دنيا رفت با اين كه سابقه بيماري نداشت. رفت پيش ابويوسف و محمد جريان را به آنها گفت، خدمت حضرت موسي بن جعفر رسيدند گفتند: ما مي دانيم كه از حلال و حرام دين كاملا اطلاع داري اما از كجا فهميدي كه اين زندانبان امشب مي ميرد فرمود: از همان دري كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به علي بن ابي طالب آموخت. از اين جواب هر دو حيران شدند.

خرايج - اسحاق بن عمار گفت: ابابصير در خدمت موسي بن جعفر عليه السلام از مكه به طرف مدينه مي رفت امام عليه السلام نزديك زباله (كه منزلي در راه مكه بين واقصه و ثعلبيه) فرود آمد. علي بن حمزه بطائني را كه شاگرد ابوبصير بود خواست به او فرمود: وقتي به كوفه رسيديم چنين و چنان كن، اين سفارشها در حضور ابوبصير بود.

ابوبصير خشمگين شده از آن جا خارج شد با خود مي گفت: تعجب مي كنم از كار اين مرد مدتي است كه جزء اصحاب او هستم سفارشهاي خود را به يكي از غلامان من مي كند. فردا ابوبصير مريض شد علي بن ابي حمزه را خواست گفت: استغفار مي كنم از آن خيالي كه در دل راجع به مولاي خود نمودم و بدگمان شدم او مي دانست من مي ميرم و به كوفه نخواهم رسيد. وقتي من از دنيا رفتم چنين و چنان كن و در فلان كارها اقدام كن ابوبصير در زباله از دنيا رفت.

خرايج: علي بن مؤيد گفت: نامه اي از موسي بن جعفر عليه السلام برايم آمد بدين مضمون: سؤال كرده بودي از چيزهائي كه آن زمان بايد تقيه مي كردم و پنهان مي داشتم وقتي قدرت ستمگران پايان يافت و نزديك فرمان روائي سلطان عظيم شد و دنياي ناپسند از دست دنياپرستان ياغي خارج گرديد چنين صلاح مي دانم آنچه سؤال كرده بودي برايت توضيح دهم مبادا شيعيان ضعيف دچار سرگرداني شوند آنچه به تو مي گويم پنهان دار مگر از كساني كه شايسته هستند از خدا بترس مواظب باش كه براي اوصياي پيغمبر گرفتاري فراهم نكني يا با اظهار افشاي



[ صفحه 59]



مطلبي كه قرار است پنهان كني سبب ناراحتي براي آنها بشوي هرگز انشاءالله چنين كاري نمي كني اول سري كه به تو مي سپارم اين است كه در همين چند شب من از دنيا خواهم رفت نه از اين پيش آمد ناراحتم و نه پشيمان و نه ترديدي در تقدير و قضا و قدر حتمي خدا دارم و مطالب بسيار ديگري فرموده بود بالاخره در همان روزها امام عليه السلام از دنيا رفت.

خرايج - صالح بن واقد طبري گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم فرمود: صالح! هارون ستمگر تو را خواهد خواست از من جستجو مي كند بگو او را نمي شناسم تو را زنداني خواهد كرد وقتي وارد زندان شدي اين طور دعا كن بگو كسي را كه مي خواهي از زندان بيرون آوري خارج نما به اجازه خدا (يعني اي موسي بن جعفر عليه السلام).

صالح گفت: هارون مرا از طبرستان خواست گفت موسي بن جعفر چه شد شنيده ام او پيش تو بوده. گفتم من موسي بن جعفر را نمي شناسم تو يا اميرالمؤمنين بهتر مي شناسي و از مكانش اطلاع داري. دستور داد مرا زنداني كنند. به خدا قسم يك شب نشسته بودم زندانيان همه در خواب بودند ناگهان چشمم به موسي بن جعفر افتاد فرمود: صالح عرض كردم: بلي آقاي من فرمود: اينجا افتادي؟ گفتم: آري فرمود: حركت كن برويم از پشت سر من بيا، از جاي حركت كرده خارج شدم در بين راه عرض كردم: آقا از دست اين ستمگر به كجا پناه ببرم فرمود برو به همان شهر خودت او هرگز دستش به تو نمي رسد. صالح گفت: برگشتم به طبرستان ديگر از من جستجو نكرد و يادش نيامد كه مرا زنداني كرده.

خرايج - اسحاق بن منصور از پدر خود نقل كرد كه گفت: شنيدم موسي بن جعفر به يكي از دوستانش تاريخ مرگش را اطلاع مي دهد من در دل با خود گفتم: اين شخص مرگ دوستانش را هم مي داند!!

به من توجه نموده گفت: هر كار لازم است بكن كه عمر تو نيز در حال تمام است بيش از دو سال ديگر زنده نيستي برادرت هم يك ماه بعد از تو مي ميرد



[ صفحه 60]



همچنين تمام خانواده شما پراكنده و متفرق مي شوند و مورد سرزنش دشمنان و ترحم دوستان قرار مي گيرند، همين خيال را در دلت نمي كردي؟

گفتم: از آنچه در دل خيال مي كردم استغفار مي نمايم. دو سال تمام نشد كه منصور مرد برادرش نيز پس از يك ماه و تمام خانواده اش از دنيا رفتند آنهائي كه باقي ماندند فقير و پراكنده شدند به طوري كه محتاج به كمك و صدقه شدند.

خرايج: واضح گفت: حضرت رضا فرمود: پدرم موسي بن جعفر عليه السلام به حسين بن علاء فرمود: برايم كنيزي از اهالي نوبه خريداري كن. حسين گفت: به خدا كنيز زيبائي را مي شناسم كه از بهترين كنيزان نوبه است، اما يك عيب دارد وگرنه براي شما همان كنيز را مي خريدم. فرمود: چه عيب؟! گفت: نه او زبان شما را مي فهمد و نه شما زبان او را.

امام عليه السلام تبسمي نموده فرمود: برو او را خريداري كن. حسين گفت: وقتي كنيز را آوردم موسي بن جعفر عليه السلام با زبان خودش از او پرسيد: نام تو چيست؟ گفت: مونسه. فرمود: به خدا تو مونس هستي ولي اسم ديگري داشتي. اسم تو قبلا حبيبه نبود؟ گفت: صحيح است.

آنگاه فرمود: پسر ابي علا به زودي از او فرزندي متولد خواهد شد كه در ميان خانواده ي من كسي از او سخاوتمندتر و شجاع تر و عابدتر نيست. عرض كرد: آقا اسمش را چه مي گذاري تا من بشناسم او را. فرمود: ابراهيم.

علي بن ابي حمزه گفت: من در مني بودم موسي بن جعفر عليه السلام نيز آنجا تشريف داشت كسي را پيش من فرستاد كه در ثعلبيه بيا پيش من [8] خدمت آن جناب رسيدم خانواده اش نيز به همراهش بودند با عمران خادمش. فرمود: از اين دو پيشنهاد كدام را بيشتر دوست مي داري، اقامت در اينجا يا در مكه؟ گفتم: هر كدام را شما دوست داشته باشي. فرمود: مكه براي تو بهتر است. بعد مرا فرستاد در خانه خودش در مكه.



[ صفحه 61]



بعد از نماز مغرب خدمت آن جناب رسيدم فرمود: «فاخلع نعليك انك بالواد المقدس» كفش از پاي درآورده نشستم، سفره گسترده شد حلوا آوردند با هم خورديم، سفره را برداشتند، نشستيم به صحبت كردن، چرت مرا گرفت، فرمود: برو بخواب تا من براي نماز شب برخيزم. من خوابيدم تا امام از نماز شب فارغ شد بعد مرا بيدار كرده فرمود: حركت كن وضو بگير نماز شب بخوان ولي مختصر. وقتي نماز شب را تمام كردم نماز صبح را هم خواندم.

فرمود: علي كنيزم حالت زايمان به او دست داد او را بردم به ثعلبيه مبادا مردم صدايش را بشنوند. در آنجا همان پسري كه برايت از سخاوت و كرم و شجاعتش صحبت كردم متولد شد. علي بن ابي حمزه گفت: من زنده بودم تا آن پسر بزرگ شد به خدا قسم همان طور كه فرمود، بود.

توضيح: اين كه فرمود: در ميان خانواده من سخاوتمندتر و شجاع تر از او نيست منظورش غير حضرت رضا از ساير فرزندان نبود.

خرايج: علي بن ابي حمزه گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام بودم سي نفر غلام حبشي كه برايش خريده بودند آمدند. يكي از آن غلامان كه زيبا بود با زبان مادري خود صحبت كرد، امام عليه السلام با همان لهجه جواب او را داد خود آن غلام و ديگران تعجب كردند خيال مي كردند زبان آنها را نمي فهمد. امام عليه السلام به او فرمود: من مقداري پول در اختيار تو مي گذارم به هر كدام سي درهم بده. از خدمتش خارج شدند به يكديگر مي گفتند: اين آقا به زبان ما بهتر از خود ما صحبت مي كرد اين نعمتي است كه خدا به ما ارزاني داشته.

علي بن ابي حمزه گفت: پس از خارج شدن آنها عرض كردم: يابن رسول الله با اينها به زبان حبشي صحبت كردي فرمود: بلي. گفتم: به آن غلام امتيازي بخشيدي كه پول را در اختيار او گذاشتي؟ فرمود: بلي به او گفتم: دوستان خود را نصيحت كند و در هر ماه به هر كدام سي درهم بدهد چون وقتي او صحبت كرد از همه واردتر بود و پسر پادشاه آنها است او را رئيس اينها قرار دادم و سفارش كردم هرچه احتياج داشتند از او بگيرند با تمام اينها او غلام درستي است فرمود: به نظرم تعجب كردي



[ صفحه 62]



از اين كه به زبان حبشي صحبت كردم. گفتم: آري به خدا قسم.

فرمود: تعجب نكن آنچه از كار من بر تو پنهان است خيلي خيلي عجيب تر است، آنچه شنيدي مثل اين بود كه يك پرنده اي از اقيانوسي قطره اي آب با منقار خود بردارد آيا آن قطره آب كه پرنده بر مي دارد از دريا كاسته مي شود؟ امام نيز چون درياي بي كراني است كه قدرت و اطلاع او پايان پذير نيست و كارهاي شگفت انگيز او از دريا بيشتر است.

خرايج: بدر غلام حضرت رضا گفت: اسحاق بن عمار خدمت موسي بن جعفر رسيده نشست. در اين موقع مردي خراساني اجازه ورود خواست وارد شد و با لهجه اي صحبت كرد كه هرگز نشنيده بودم شبيه صداي پرندگان. حضرت موسي بن جعفر با همان زبان خودش جوابش را داد تا صحبت آنها تمام شد از جاي حركت كرده رفت.

عرض كردم: آقا من تاكنون چنين زباني را نشنيده بودم، فرمود: اين زبان گروهي از مردم چين است - فرمود: تعجب كردي كه به زبان خودش صحبت كردم گفتم: جاي تعجب است. فرمود: از اين شگفت انگيزتر به تو مي گويم امام زبان پرنده و هر موجود صاحب روح را كه خدا خلق كرده مي داند بر امام چيزي پوشيده نيست.

خرايج - ص 201 - علي بن ابي حمزه گفت: روزي موسي بن جعفر عليه السلام دست مرا گرفت از مدينه خارج شديم به طرف بيابان در بين راه برخورد كرديم به مردي از اهالي مغرب سر راه نشسته گريه مي كرد در مقابلش يك الاغ مرده قرار داشت بارهايش نيز روي زمين ريخته بود امام عليه السلام فرمود: چه شده.

گفت: با دوستان و رفيقانم عازم مكه بوديم در اين محل الاغم مرد من ماندم آنها رفتند اكنون متحيرم چه بكنم. وسيله اي ندارم كه بار خود را با آن حمل كنم، امام عليه السلام فرمود: شايد نمرده باشد. گفت: آقا به من رحم نمي كنيد كه با من شوخي مي كنيد. فرمود من: يك دعاي خوبي دارم. مغربي عرض كرد: آقا اين گرفتاري كه دارم كافي نيست كه مرا مسخره مي كنيد. موسي بن جعفر عليه السلام



[ صفحه 63]



نزديك الاغ رفت لبهايش به كلمات حركت نمود كه من نشنيدم. چوبي كه روي زمين بود برداشت صدائي بر او زد الاغ صحيح و سالم از جاي حركت نمود. فرمود: آقاي مغربي در اينجا مسخره اي هم وجود داشت؟ زود خود را به دوستانت برسان ما رفتيم و او را گذاشتيم.

علي بن ابي حمزه گفت: يك روز در مكه سرچاه زمزم بودم. كه چشمم به آن مرد مغربي افتاد همين كه مرا ديد دويده پيش من آمد و دستم را بوسيده از شادي و سرور گفتم حال الاغت چطوره گفت: به خدا قسم صحيح و سالم است نفهميدم آن مرد كه خدا منت گذاشت و برايم رساند اهل كجا بود و از كجا آمد كه الاغ مرا زنده نمود، گفتم تو كه به مقصود خود رسيدي ديگر چه كار داري از كسي مي پرسي كه نمي تواني او را بشناسي.

خرايج: ابوخالد زبالي گفت: حضرت موسي بن جعفر به زباله آمد با گروهي از مأموران مهدي خليفه عباسي كه آنها را مأمور كرده بود موسي بن جعفر را بياورند. به من دستور داد برايش چيزهائي بخرم نگاه كرد ديد افسرده هستم. فرمود: ابوخالد چرا افسرده هستي گفتم براي همين كه مي بينم تو را مي برند پيش اين ستمگر و اطميناني به او نيست. فرمود: ناراحت نباش از او به من آزاري نمي رسد، در فلان روز منتظر من باش در سر راه پيوسته روزشماري مي كردم تا آن روز رسيد رفتم بر سر راه اما تا غروب آفتاب كسي را نديدم به شك افتادم، ناگاه چشمم به شخصي افتاد كه مي آيد وقتي نزديك شد ديدم موسي بن جعفر عليه السلام سوار بر قاطري است نگاهي به من نموده فرمود: مبادا شك كني عرض كردم: آقا مقداري شك برايم پيدا شده فرمود يك بار ديگر مرا مي برند ديگر بر نمي گردم و از دست آنها خلاصي ندارم، همانطور كه گفته بود، شد.

خرايج - خالد بن نجيح گفت: به حضرت موسي بن جعفر گفتم دوستان از كوفه آمده اند مي گويند مفضل خيلي مريض است اگر دعائي بفرمائيد خوب است فرمود راحت شد. اين فرمايش امام سه روز پس از مرگ او بود.



[ صفحه 64]



مناقب شهرآشوب: بيان بن نافع تفليسي گفت: پدرم را با زنان و خانواده در مكه گذاشتم. خودم براي زيارت موسي بن جعفر رفتم همين كه خدمت آنجناب رسيدم خواستم سلام كنم فرمود: حجت قبول باشد خدا تو را اجر بدهد درباره ي فوت پدرت هم اكنون از دنيا رفت فوري برگرد و كار دفن و كفن او را ترتيب ده من از اين حرف متحير ماندم وقتي آمدم پدرم هيچ ناراحتي نداشت.

فرمود: پسر نافع ايمان نداري؟ من برگشتم ديدم زنها به سر و صورت خود مي زنند پرسيدم چه خبر است؟ گفتند پدرت از دنيا رفت.

ابن نافع گفت: رفتم پيش امام تا بپرسم ثروتي را كه پدرم مخفي كرده و به من نشان داده چه كنم، و فرمود هر چه پنهان كرده بيرون آور (و بين ورثه تقسيم كن) فرمود: پسر نافع اگر در دل چنين و چنان فكر كردي (نبايد تعجب كني و چنين فكر بنمائي) زيرا من جنب الله و كلمه ي باقيه و حجت بالغه ي او هستم.

مناقب شهرآشوب - ج 3 ص 409 - ابوعلي پسر راشد و ديگران در ضمن يك خبر طولاني گفتند كه گروهي از شيعيان نيشابور اجتماع كردند و محمد بن علي نيشابوري را انتخاب نمودند كه به مدينه برود. سي هزار دينار و پنجاه هزار درهم و مقداري پارچه در اختيار او گذاشتند شطيطه نيشابوري يك درهم با تكه پارچه اي ابريشمي كه خودش رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت آورد گفت: خدا از حق شرم ندارد (ان الله لا يستحيي من الحق) درهم او را كج كردم [9] ورقه هائي آوردند در حدود هفتاد عدد كه در هر كدام يك مسئله بود سر صفحه مسئله را نوشته بودند و پائين صفحه سفيد بود تا جواب نوشته شود من دو تا دوتا آن كاغذها را به هم پيچيدم و روي هر دو كاغذ سه نخ بستم روي هر نخي يك مهر زدند، گفتند: يك شب در اختيار امام مي گذاري و صبح جواب آنها را دريافت مي كني اگر ديدي پاكت ها سالم است و مهر آن به هم نخورده پنج عدد را باز كن در صورتي كه بدون بازكردن نامه ها و به هم



[ صفحه 65]



زدن مهرها جواب داده بود بقيه را باز نكن آن شخص امام است پولها را به او بسپار اگر چنان نبود پولها را برگردان.

محمد بن علي در مدينه وارد خانه ي عبدالله افطح پسر حضرت صادق شد او را آزمايش نمود ولي سرگردان بيرون آمده، مي گفت: خدايا مرا راهنمائي كن به امامم گفت: در همان بين كه سرگردان ايستاده بودم غلامي گفت بيا برويم پيش كسي كه جستجو مي كني مرا به خانه موسي بن جعفر برد چشم امام كه به من افتاد فرمود: چرا نااميد شدي و چرا پناه به يهود و نصاري بردي بيا پيش من، من حجت و ولي خدايم مگر ابوحمزه جلو در مسجد جدم مرا به تو معرفي نكرد من ديروز جواب تمام مسائلي را كه همراه آورده اي داده ام.

آن مسائل را با يك درهم شطيطه كه وزن آن يك درهم و دو دانگ است كه تو گذاشتي در كيسه اي كه چهارصد درهم دارد و متعلق بوارزي است بياور ضمنا پارچه ابريشمي شطيطه را كه در بسته بندي آن دو برادر بلخي گذاشته و به من بده.

محمد بن علي گفت: از گفتار امام عقل از سرم پريد هر چه دستور داده بود آوردم و در مقابلش گذاشتم يك درهم شطيطه و پارچه او را برداشت به من فرمود: (ان الله لا يستحيي من الحق) خدا از حق شرم ندارد، سلام مرا به شطيطه برسان و اين كيسه پول را به او بده چهل درهم بود. پارچه اي هم از كفن خود به او هديه مي كنم كه از پنبه ده صيدا قريه فاطمه زهرا عليهاالسلام است و به دست خواهرم حليمه دختر حضرت صادق عليه السلام بافته شده. به او بگو پس از وارد شدن تو به نيشابور نوزده روز زنده است كه شانزده درهم را خرج مي كند و بقيه كه بيست و چهار درهم است نگه مي دارد براي مخارج ضروري و كمك به مستمندان خودم بر او نماز خواهم خواند وقتي مرا ديدي پنهان كن زيرا به صلاح تو است، بقيه پولها و اموالي كه آورده اي به صاحبان آن برگردان، در ضمن مهر اين نامه ها را باز كن ببين قبل از اين كه پيش من بيائي جواب داده ام يا نه نگاه كردم به پاكت ها ديدم سالم است.

يك كاغذ از ميان آنها برداشته گشودم ديدم نوشته است امام عليه السلام چه مي فرمايد



[ صفحه 66]



درباره مردي كه نذر كرده هر غلام و كنيزي كه از قديم دارد آزاد كند. آن مرد بنده هاي زيادي دارد كه جواب با خط امام چنين بود: هر بنده اي كه بيش از شش ماه مالك آن بوده بايد آزاد كند دليل بر درستي اين جواب آيه قرآن است كه خداوند مي فرمايد: «والقمر قدرناه» [10] و تازه و غير قديمي كسي است كه شش ماه كمتر باشد مهر دوم را باز كردم نوشته بود: امام عليه السلام چه مي فرمايد درباره كسي كه قسم خورده مال زيادي را انفاق كند چقدر بايد بدهد؟ جواب در زير آن به خط امام بود كه اگر گوسفنددار است بايد 48 گوسفند صدقه بدهد اگر شتردار است همانطور 84 شتر مي دهد اگر پول نقره دارد 84 درهم نقره مي دهد. دليل بر اين مطلب آيه قرآن است كه مي فرمايد: «لقد نصركم الله في مواطن كثيره» [11] مواردي كه خداوند پيغمبر را ياري نموده قبل از نزول اين آيه شمردم 84 مورد بود.

مهر سوم را برداشتم نوشته بود: امام چه مي فرمايد درباره شخصي كه قبر مرده اي را شكافته و سر ميت را جدا نموده و كفنش را دزديده با خط امام جواب نوشته شده بود: بايد دست سارق را قطع كرد به واسطه دزديدن كفن از محلي كه مخفي و پنهان بوده و بايد صد دينار بدهد چون سر ميت را جدا كرده زيرا ما او را چون جنين در رحم مادر مي دانيم قبل از اينكه روح در آن دميده شود در نطفه بيست دينار قرار داده ايم تا آخر مسئله...

وقتي به خراسان رسيد ديد آنهائي كه اموالشان را برگردانده همه فطحي مذهب شده اند فقط شطيطه پايدار مانده سلام امام را رساند و پولها و پارچه كفن را داد همان نوزده روز كه فرموده بود زنده ماند. وقتي شطيطه مرد امام عليه السلام كه سوار شتري بود از راه رسيد. از كار تجهيز و نماز شطيطه كه فارغ شد سوار شتر شده راه بيابان را گرفت. به محمد بن علي فرمود به دوستان خود سلام مرا برسان و بگو بر من و ساير امامان در هر زمان لازم است كه بر جنازه ي شما حاضر شوند در هر جا كه



[ صفحه 67]



باشيد از خدا بپرهيزيد و قدر خويش را بدانيد.

علي بن ابي حمزه گفت: يك سال در مكه صاعقه اي شديد آمد و گروهي از مردم مردند من خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم قبل از اينكه چيزي بپرسم فرمود: علي لازم است شخص غرق شده و صاعقه زده را سه روز نگه دارند تا يقين كنند كه مرده است عرض كردم: شما مي خواهي بفرمائي كه گروهي را زنده به گور كرده اند فرمود بلي فرمود: تعداد زيادي را زنده دفن كرده اند كه آنها در قبر مردند.

علي بن ابي حمزه گفت: مرا موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد پيش مردي كه طبق جلو او بود و يك پول يك پول جنس مي فروخت فرمود اين هيجده درهم را به او بده بگو موسي بن جعفر مي گويد از همين پول استفاده كن تا موقع مرگ تو را كافي است.

پول را كه به او دادم شروع به گريه كرد گفتم چرا گريه مي كني؟ گفت چرا گريه نكنم خبر مرگ را مي شنوم. گفتم آنچه خدا برايت آماده كرده بهتر از زندگي فعلي تو است سكوت كرد بعد گفت: تو كه هستي؟ گفتم: علي بن ابي حمزه.

گفت: به خدا قسم آقايم موسي بن جعفر فرمود: پيغام خود را توسط علي بن ابي حمزه برايت مي فرستم. بيست شبانه روز گذشت از او خبر گرفتم مريض بود گفتم. هر وصيت داري بكن من از مال خودم وصيت تو را اجراء مي كنم.

گفت: وقتي از دنيا رفتم دخترم را به مردي متدين شوهر بده اين خانه را بفروش پول آن را در اختيار موسي بن جعفر عليه السلام بگذار و كار غسل و دفن و نماز مرا خودت انجام ده. پس از فوت، دخترش را به ازدواج مردي مؤمن درآوردم و خانه او را فروختم پول را تقديم موسي بن جعفر عليه السلام كردم آن پول را پاك نموده زكاتش را برداشت و بقيه را به من داد فرمود ببر به دخترش بده.

علي بن ابي حمزه گفت: مرا حضرت موسي بن جعفر پيش مردي از قبيله بني حنيفه فرستاد فرمود: او در طرف راست مسجد نشسته است. نامه امام را به او دادم خواند گفت فلان روز تا جوابش را بدهم همان روزي كه وعده داده بود رفتم جواب نامه را



[ صفحه 68]



داد يك ماه گذشت رفتم از او خبر بگيرم. گفتند از دنيا رفت سال بعد به مكه رفتم خدمت حضرت موسي بن جعفر رسيدم و جواب نامه را دادم فرمود: خدا رحمتش كند. رو به من نموده فرمود علي چرا در جنازه ي او حاضر نشدي؟ گفتم اين ثواب از دستم رفت.

شعيب عقرقوفي گفت: غلام خود مبارك را فرستادم پيش موسي بن جعفر عليه السلام دويست دينار به او دادم با نامه اي، مبارك گفت: از امام جويا شدم گفتند به مكه رفته است گفتم: شبانه حركت مي كنم و فاصله مكه و مدينه را طي مي كنم ناگاه شخصي مرا صدا زد گفتم: تو كه هستي گفت: معتب غلام موسي بن جعفر آن آقا فرموده نامه را بده و پولي كه آورده اي در مني برايم بياور.

از محمل فرود آمدم و نامه را دادم، به طرف مني حركت نمودم در مني خدمت موسي بن جعفر رسيدم و دينارها را مقابلش روي زمين ريختم مقداري از آنها را جدا كرد و يك مقدار را با دست كنار زد. فرمود اين دينارها را بده به شعيب بگو موسي ابن جعفر مي گويد از هر جا برداشته اي به همان جا بگذار صاحبش به آن احتياج پيدا مي كند.

از خدمت امام مرخص شدم رفتم پيش شعيب گفتم جريان اين دينارها چه بود؟ گفت: من از فاطمه پنجاه دينار خواستم تا پولم را تكميل كنم ولي او نداد گفت: مي خواهم زمين فلان كس را بخرم پنهاني از او برداشتم و توجهي به حرف او نكردم بعد ترازو خواست و دينارها را كشيد پنجاه دينار بود.

ابوخالد زبالي گفت: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در روز سردي وارد منزل ما شد سال سختي بود ما قدرت بر مقداري هيزم نداشتيم كه آتش بيافروزيم. فرمود: اباخالد مقداري هيزم تهيه كن تا بيافروزيم گفتم: آقا اين جا يك چوب پيدا نمي شود فرمود: نه اين طور نيست همين راه روبرويت را بگير برو مرد عربي را خواهي ديد كه دوبار هيزم با خود دارد از او بخر زياد چانه نزن. سوار الاغم شدم به آن سمت رفتم به مرد عربي برخوردم كه دوبار هيزم داشت خريدم و آوردم آن روز را آتش افروختند



[ صفحه 69]



مقداري غذا داشتم براي آن جناب آوردم خورد بعد فرمود: ابوخالد كفش ها و نعلين هاي غلامان را نگاه كن تا ما بر مي گرديم در فلان ماه و فلان روز بر مي گرديم آنها را اصلاح كن.

ابوخالد گفت: آن تاريخ را يادداشت كردم همان روز سوار الاغم شدم و رفتم سر راه نزديك ميلي كه راهنماي مسافر است فرود آمدم ناگاه ديدم سواري مي آيد به جانب او رفتم صدايش بلند شد ابوخالد! عرض كردم: بلي آقا فدايت شوم. فرمود به وعده خود وفا كرديم.

فرمود ابوخالد آن دو خيمه اي كه داشتي ما آنجا فرود آمديم چه شد. گفتم: فدايت شوم آماده كرده ام براي پذيرائي شما. در خدمت آن جناب رفتم وارد آن دو خيمه شديم فرمود: كفش ها و نعلين هاي غلامان چه شد گفتم: آنها را اصلاح كردم خدمت امام آوردم فرمود ابوخالد هر حاجت داري از من بخواه.

عرض كردم آقا به شما خبر بدهم از وضع خود، من زيدي مذهب بودم تا آن روز كه شما اينجا تشريف آوردي و هيزم خواستي و فرمودي فلان روز بر مي گردم فهميدم شما امام هستي و اطاعت شما را خدا لازم شمرده.

فقال«: يا اباخالد، من مات لا يعرف امامه مات ميتة جاهلية و حوسب بما عمل في الاسلام».

فرمود هر كس بميرد در حالي كه امام زمان خويش را نشناسد مانند كافرهاي زمان جاهليت مرده با اين كه از او بازخواست مي كنند راجع به اعمال و وظائفي كه در اسلام مورد عمل مسلمانان است.

علي بن ابي حمزه گفت: در مسجد كوفه معتكف بودم ابوجعفر اصول نامه اي سر به مهر از موسي بن جعفر عليه السلام برايم آورد نامه را خواندم نوشته بود: وقتي نامه را خواندي آن نامه كوچك را كه داخل نامه بزرگ مهر زده است نگه دار تا از تو بخواهم.

علي نامه را داخل انبار تجارتي خود برد و در صندوقي كه قفل بود داخل



[ صفحه 70]



جعبه اي در يك قوطي گذاشت در صندوق و جعبه و اطاق را قفل نمود و كليدهاي آنها را هميشه در موقع خواب زير سر خود مي گذاشت كسي جز خودش داخل انبار نمي شد.

هنگام اعمال حج كه رسيد به جانب مكه رهسپار شد و آنچه موسي بن جعفر عليه السلام خواسته بود تهيه كرد و با خود برد. خدمت امام كه رسيد به او فرمود چه شد آن نامه ي كوچكي كه گفتم آن را نگه دار. جريان را عرض كردم كه چگونه او را در جاي محفوظي گذاشته ام امام عليه السلام فرمود: اگر آن نامه را ببيني مي شناسي؟ عرض كردم: آري از زير جانماز خود نامه را بيرون آورد فرمود نگه دار اگر بداني در آن چه نوشته است ناراحت مي شوي.

گفت: نامه را با خود به كوفه آوردم و در داخل جيب بغلم گذاشتم.

در تمام مدت زندگي آن نامه به همراه علي بن ابي حمزه بود پس از درگذشت او دو پسرش محمد و حسن گفتند تمام كوشش خود را براي نگهداري آن صرف مي كرديم ولي آن را گم كرديم فهميديم نامه رسيده است به دست خود موسي بن جعفر عليه السلام.

كشف الغمه - ج 3 ص 4 - شقيق بلخي گفت: در سال صد و چهل و نه براي انجام حج خارج شدم وارد قادسيه گرديدم در آن جا چشمم به جمعيت زيادي افتاد كه عازم حج هستند. جوان زيباي گندمگوني را ديدم ضعيف بود كه بالاي لباس خود جامه اي از پشم پوشيده بود و ردائي به دوش داشت و در پا نعلين، كناري از اين جمعيت نشسته بود.

با خود گفتم اين جوان از صوفي ها است كه مي خواهد در راه كل بر مردم باشد به خدا مي روم او را سرزنش مي كنم نزديك او رفتم همين كه چشمش به من افتاد كه مي آيم فرمود: شقيق! «اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم» [12] مرا واگذاشت و به راه خود ادامه داد.

با خود گفتم كار بزرگي بود از دل من خبر داد و اسم مرا مي دانست اين مرد بنده اي صالح است خود را به او مي رسانم و از خدمتش معذرت خواهم خواست هر چه



[ صفحه 71]



عجله كردم به او نرسيدم از نظرم غائب شد.

وارد واقصه كه شدم ديدم مشغول نماز است اعضايش در اضطراب و اشك از چشمهايش جاري است گفتم همين است بروم از او حلال بودي بخواهم ايستادم تا نمازش تمام شد به جانب او رفتم همين كه مرا ديد فرمود شقيق! اين آيه را بخوان: «و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي» [13] باز مرا گذاشت و به راه خود ادامه داد.

با خود گفتم اين جوان از ابدال است اين دومين مرتبه است كه از دل من خبر داد به منزل زباله كه رسيدم ديدم كنار چاه ايستاده و در دست كوزه اي دارد مي خواهد از چاه آب بكشد ديدم كوزه از دستش به چاه افتاد سر به آسمان بلند كرده گفت:



انت ربي اذا ظمئت الي الماء

و قوتي اذا اردت الطعاما [14] .

خدايا جز اين كوزه ندارم آن را به من برگردان در اين موقع ديدم آب بالا آمد دست دراز كرد و كوزه را پر آب نموده بيرون آورد وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند بعد به جانب پشته اي ريگ رفت و از آن ريگها با دست داخل كوزه مي ريخت آن را تكان داد و آشاميد. جلو رفته سلام كردم جواب مرا داد عرض كردم از زيادي غذاي خود كه خدا به تو عنايت كرده مرا بهره مند فرما.

فرمود شقيق پيوسته مشمول نعمت هاي ظاهري و پنهاني خدا هستيم به خدا خوش گمان باش. كوزه را به دست من داد آشاميدم ديدم شربت سويق شيريني است به خدا قسم تا آن وقت لذيذتر و خوشبوتر از آن نخورده بودم هم سير شدم و هم تشنگي از من برطرف شد تا چند روز اشتها به غذا و احتياج به آب نداشتم.

ديگر او را نديدم تا داخل مكه شدم شبانگاهي كنار آبدارخانه در نيمه شب ديدم مشغول نماز است با خشوع تمام اشك مي ريزد تا سحرگاه ادامه داد همين كه



[ صفحه 72]



اذان صبح شد براي نماز نشست و شروع به تسبيح خدا نمود سپس از جاي حركت كرده نماز صبح را خواند. هفت مرتبه گرد خانه خدا گشت و از مسجدالحرام خارج شد.

از پيش رفتم وقتي به او رسيدم ديدم مستمندان و محتاجين اطرافش را گرفته اند و غلامهاي زيادي در خدمتش كمر بسته اند برخلاف آنچه قبلا مشاهده كرده بودم از دور و نزديك مردم كه مي رسيدند سلام مي كردند به يك نفر كه به او نزديك تر بود گفتم اين آقا كيست؟ گفت اين موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام است.

گفتم: بايد چنين كارهاي شگفت انگيزي از چون اين آقا سر بزند بعضي از شعراي پيشين جريان شقيق را به شعر سروده اند كه چند شعري از آن را مي آوريم:



سل شقيق البلخي عنه و ماعا

ين منه و ما الذي كان ابصر



قال لما حججت عاينت شخصا

شاحب اللون ناحل الجسم اسمر



سائرا وحده و ليس له زاد

فما زلت دائما اتفكر



و توهمت انه يسأل الناس

و لم ادر انه الحج الاكبر



يضع الرمل في الاناء و يشربه

فناديته و عقلي محير



اسقني شربة فناولني منه

فعاينته سويقا و سكر



فسألت الحجيح من يك هذا

قيل هذا الامام موسي بن جعفر



در كشف الغمه نيز مي نويسد: كه جريان بسيار بزرگي كه شاهد مقام و عظمت موسي بن جعفر عليه السلام است: از شخصي از بزرگان عراق شنيده ام كه كرامت و منقبتي از موسي بن جعفر عليه السلام است بعد از وفات شكي نيست كه ظهور كرامت پس از وفات باارزشتر از زمان حيات است.

گفت: يكي از خلفاء نماينده اي داشت از اعيان مملكت، بسيار صاحب مقام كه او را به سمت استانداري ناحيه اي گماشته بود كه مدتها با قدرت تمام و سخت گيري در آنجا حكومت مي كرد. آن مرد از دنيا رفت خليفه از نظر احترام به مقام او در كنار



[ صفحه 73]



ضريح موسي بن جعفر عليه السلام آن مرد را دفن نمود. حرم موسي بن جعفر كليدداري داشت كه به زهد و پارسائي مشهور بود پيوسته در حرم رفت و آمد داشت و نسبت به خدمتكاري حرم فروگذار نبود.

كليددار گفت: پس از دفن آن استاندار شب در حرم خوابيده بودم در خواب ديدم قبر او گشوده شد و آتش از آن شعله ور است دود و بوي سوختن گوشت و استخوان همه جا را گرفت حضرت موسي بن جعفر نيز ايستاده مرا به اسم صدا زده فرمود: برو به خليفه بگو فلاني اسم او را نيز برد، مرا آزردي با مجاورت اين ستمگر و سخني درشت فرمود.

از خواب بيدار شدم از ترس بر خود مي لرزيدم فوري نامه اي نوشتم و جريان را مفصل براي خليفه نگاشتم. شب خليفه به حرم مطهر موسي بن جعفر آمد و كليددار را خواست داخل ضريح شدند دستور داد آن قبر را بشكافند تا مرده آن مرد را به جاي ديگر منتقل كنند وقتي قبر را شكافتند خاكستري كه نشانه آتش سوزي بود مشاهده نمودند و اثري از مرده نبود.

عيون المعجزات محمد بن فضل از داود رقي نقل كرد كه، به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: از دشمنان اميرالمؤمنين عليه السلام و اهل بيت پيامبر مرا مطلع فرما. فرمود: مايلي مشاهده كني يا برايت نقل كنم؟ گفتم ديدن بهتر است.

به حضرت موسي بن جعفر عليه السلام فرمود همان شلاق را بياور آن جناب از پي شلاق رفته آورد فرمود: پسرم موسي شلاق را به زمين بزن و دشمنان اميرالمؤمنين و ما را نشان او بده يك شلاق كه به زمين زد شكافته شد و دريائي سياه مشاهده كردم شلاق دوم را به دريا زد سنگي سياه ديدم شلاق سوم را بر آن سنگ فرود آورد دري باز شد همه ي دشمنان علي و ائمه اطهار آنجا جمع بودند از كثرت به شمارش در نمي آمدند تمام صورتهاي سياه و چشمهاي آبي هر كدام در يك طرف سنگ در زنجير آهنين بسته شده بودند فرياد مي زدند يا محمد، شعله فروزان آتش به صورت آنها زبانه مي كشيد به آنها مي گفتند دروغ مي گوئيد محمد به شما ارتباطي ندارد و نه شما با او ربطي داريد.



[ صفحه 74]



عرض كردم: فدايت شوم اينها كيانند؟ فرمود: جبت و طاغوت و ناپاك و لعين بن لعين يكي يكي آنها را تا آخر نام برد تا رسيد به اصحاب سقيفه بني ساعده و فتنه انگيزان و پسران ازرق و ساير مردم و بني اميه خداوند عذاب خود را بر آنها تجديد نمايد.

توضيح: ممكن است منظور از فتنه انگيزان طلحه و زبير باشند و پسران ازرق روميان است و ممكن است اشاره به معاويه و ياران او باشد.

در عيون المعجزات مي نويسد: محمد بن علي صوفي گفت: ابراهيم ساربان اجازه خواست كه حضور وزير علي بن يقطين برسد. علي بن يقطين به او اجازه نداد.

در همان سال علي بن يقطين به مكه رفت وقتي وارد مدينه شد اجازه خواست تا خدمت موسي بن جعفر عليه السلام برسد، مولا اجازه نداد. روز دوم علي بن يقطين موسي بن جعفر را ملاقات كرد عرض كرد آقا گناه من چه بود؟

فرمود تو را مانع شدم براي اينكه مانع برادرت ابراهيم ساربان شدي خداوند نيز سعي و حج تو را نمي پذيرد مگر اينكه ابراهيم را راضي كني. عرض كرد: آقا من چگونه مي توانم ابراهيم را ملاقات كنم، در اين ساعت من در مدينه هستم و او در كوفه است.

فرمود: شب تنها بدون اينكه كسي از همراهانت با تو باشد به جانب بقيع مي روي در آنجا اسبي با زين و برگ مشاهده خواهي كرد، سوار آن اسب مي شوي علي بن يقطين به بقيع رفت سوار بر آن اسب شد طولي نكشيد كه كنار درب خانه ابراهيم ساربان پياده شد.

درب خانه را كوبيده گفت: من علي بن يقطينم.

ابراهيم از درون خانه صدا زد. علي بن يقطين وزير هارون درب خانه ي من چكار دارد، علي گفت: گرفتاري بزرگي دارم او را قسم داد كه درب را باز كند داخل اطاق شد به ابراهيم گفت: مولايم موسي بن جعفر عليه السلام از پذيرفتن من امتناع



[ صفحه 75]



ورزيده مگر اينكه تو مرا ببخشي. ابراهيم گفت: خدا تو را ببخشد.

علي بن يقطين قسم داد به ابراهيم كه قدم روي صورت او بگذارد ولي ابراهيم امتناع ورزيد از اين كار براي مرتبه دوم او را قسم داد قبول كرد در آن موقعي كه ابراهيم پاي خود را روي صورت علي بن يقطين گذاشته بود علي مي گفت: خدايا تو شاهد باش.

از جاي حركت كرده سوار اسب شد و در همان شب به در خانه ي موسي بن جعفر عليه السلام آمد اجازه ي ورود خواست موسي بن جعفر عليه السلام اجازه داد و او را پذيرفت.

كافي - ج 1 ص 478 - يعقوب بن جعفر بن ابراهيم گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام بودم مردي نصراني وارد شد ما آن موقع در عريض بوديم نصراني گفت: من راه دور و سفر پرمشقتي را پشت سر گذاشته ام سي سال است كه از خداوند درخواست مي كنم مرا راهنمائي به بهترين اديان نمايد و خدمت بهترين خلق خدا و داناترين آنها برسم. در خواب شخصي را به من معرفي كردند در بالاي دمشق پيش او رفتم. گفت: من دانشمندترين شخص در دين خود هستم، ولي از من داناتر وجود دارد.

از او تقاضا كردم مرا به دانشمندترين اشخاص راهنمائي كند، من از رنج سفر باك ندارم تمام انجيل و مزامير داود و چهار سفر تورات را خوانده ام و ظاهر قرآن را آن قدر خوانده ام كه تمام آن را حفظ دارم گفت: اگر منظورت علم نصرانيت است من از تمام عرب و عجم واردتر به آن هستم در صورتي كه از علم يهودان بخواهي مراجعه كن به باطي پسر شراحيل سامري كه امروز دانشمندترين يهودان است.

اگر مايلي اطلاع پيدا كني از علوم اسلام و علم تورات و انجيل و زبور و كتاب هود و هرچه بر انبياء نازل شده در گذشته و هم اكنون و هر نيكي كه از آسمان فرود آمده كسي از آن اطلاع داشته باشد يا نداشته باشد، آن شخص مشكل گشاي هر مجهولي است و از هر ناراحتي شفا بخش است، سبب آرامش دلها و بينائي خردمندان



[ صفحه 76]



است و همراز با حق است من او را برايت معرفي مي كنم اگرچه پياده به راه بيافتي در صورتي كه نتوانستي راه بروي با زانوان ادامه دهي، اين كار هم اگر مقدورت نبود روي زمين بنشيني و خود را بكشي به اين طور هم اگر نتوانستي با صورت به جانب او بروي.

گفتم: من قدرت بدني و مالي براي اين مسافرت دارم. گفت: پس فوري به جانب يثرب برو، گفتم: يثرب را نمي شناسم. گفت: مدينه همان شهري كه پيامبر عربي در آنجا سكونت داشت وقتي داخل مدينه شدي سؤال كني از بني غنم پسر مالك بن نجار او كنار همان مسجد سكونت دارد. با همان نشانه و علامتهاي نصرانيست برو كه والي بر آنها سخت مي گيرد خليفه از او سخت گيرتر است، آنگاه سؤال مي كني از پسران عمرو بن مبذول او در بقيع زبير ساكن است. سپس جستجو از موسي بن جعفر مي نمائي كه كجا است و مسافرت است يا در شهر حضور دارد اگر به مسافرت رفته بود از پي او برو سفرش كوتاهتر از سفر تو است به او عرض كن مرا مطران ساكن غوطه دمشق راهنمائي خدمت شما نموده و بسيار سلام خدمت شما رسانده بگو مي گويد: پيوسته از خدا مي خواهم اسلام مرا به دست شما انجام دهد.

تمام اين جريان را همان طور كه بر عصاي خود تكيه داشت و ايستاده بود نقل كرد. آنگاه عرض كرد اگر اجازه مي دهي عرض ادب كنم و بنشينم، فرمود: اجازه نشستن مي دهم ولي اجازه عرض ادب (به خاك افتادن) نمي دهم نشست و با احترام كلاه خود را از سر برداشت، عرض كرد: فدايت شوم اجازه مي دهي صحبت كنم. فرمود: آري. براي همين كار آمده اي.

گفت: سلام به دوستم مي رساني يا نمي رساني. فرمود: سلام بر او باد اگر خدا هدايتش كند، اما سلام رساندن در صورتي است كه بدين ما درآيد.

نصراني گفت: اگر اجازه بفرمائيد از شما سؤال كنم. فرمود: بپرس گفت: مرا مطلع فرما از كتابي كه بر محمد صلي الله عليه و آله نازل شده و زبان به آن گشوده سپس خداوند آن كتاب را به چه چيز توصيف نموده و در اين آيه فرموده است: «حم و الكتاب



[ صفحه 77]



المبين انا انزلناه في ليلة مباركة انا كنا منذرين، فيها يفرق كل امر حكيم»

فرمود: حم محمد است، اين اسم در كتاب هود نيز هست كه بعضي از حروف آن (م اول د آخر) قطع شده كتاب مبين اميرالمؤمنين علي عليه السلام و ليله ي مباركه فاطمه صلوات الله عليها است، اين كه مي فرمايد: «فيها يفرق كل امر حكيم» يعني از فاطمه خير كثيري خارج مي شود، مرد دانشمند و مرد دانشمند و مرد دانشمند. نصراني گفت: برايم توصيف نما اولين شخص و آخرين شخص از اين دانشمندان را فرمود توصيف ممكن است باعث اشتباه شود و ديگري را با او اشتباه كني ولي مي گويم: كه از نسل سومين شخص چه كسي به وجود مي آيد ذكر او در كتاب هاي شما شده اگر تغييري در آن نداده باشيد اين تحريف كار گذشتگان شما است. نصراني گفت: من چيزي را از شما پنهان نمي كنم و شما را تكذيب نمي نمايم. شما خود مي داني راست مي گويم يا دروغ. خداوند چنان تو را مشمول فضل و عنايت خويش قرار داده كه كسي نمي تواند آن مقام را تصور كند و يا فضيلت شما را مخفي نمايد و يا تكذيب نمايد، من آنچه مي گويم يك حقيقت است، چنانچه قبلا توضيح دادم.

امام عليه السلام فرمود: اكنون برايت چيزي را توضيح مي دهم كه جز عده كمي از كساني كه به كتاب هاي آسماني واردند مي دانند. بگو ببينم اسم مادر مريم چه بود و در كدام روز مريم در او دميده شد چه ساعتي از روز بود و كدام روز مريم عيسي را زائيد در چه ساعت روز؟ نصراني عرض كرد نمي دانم.

فرمود: نام مادر مريم مرما بود كه به عربي وهيبه مي شود، روزي كه مريم حامله شد ظهر جمعه بود همان روزي كه روح الامين در آن روز فرود آمد مسلمانان عيدي بزرگتر از آن ندارند خداوند آن روز را بزرگ داشته و حضرت محمد نيز به آن روز اهميت داده دستور داده آن را عيد خود قرار دهند آن روز جمعه است.

روزي كه مريم متولد شد روز سه شنبه بود چهار ساعت و نيم از روز گذشته بگو ببينم نهري كه مريم عيسي را كنار آن زائيد مي شناسي؟ عرض كرد: نه.



[ صفحه 78]



فرمود: فرات است كه اطراف آن درخت خرما و انگور فراوان است، هيچ جا به اندازه ي آنجا داراي خرما و انگور نيست.

اما روزي كه زبان مريم بسته شد و قيدوس فرزندان و همكاران خود را جمع كرد و قبيله عمران را گرد آورد تا مريم را مشاهده كنند به او نسبت هائي دادند كه خداوند در كتاب خود براي تو و در قرآن كريم براي ما توضيح داده آن را خوانده اي؟ گفت: آري همين امروز آن را مي خواندم و فرمود: اكنون از جاي خود بر نمي خيزي مگر اين كه خدا هدايتت خواهد كرد.

نصراني گفت: اسم مادر من به زبان سرياني و عربي چيست؟ فرمود: به سرياني عنقاليه و عنقور اسم مادر پدرت بود اما اسم مادرت به عربي ميه اسم پدرت عبدالمسيح كه زبان عربي عبدالله مي شود، زيرا حضرت مسيح بنده نداشت. عرض كرد: صحيح و درست فرمودي، اكنون بفرمائيد اسم پدربزرگم چه بود؟

اسم پدربزرگت جبرئيل بود كه من او را در همين مجلس عبدالرحمن مي نامم. گفت: او مسلمان بود؟

امام عليه السلام فرمود: آري. او را شهيد كردند گروهي از سپاهيان بر سر او ريختند و در منزلش او را بدون اطلاع قبلي به قتل رساندند سپاهيان از اهالي شام بودند.

گفت: اسم خودم پيش از كنيه چه بود؟ فرمود: اسم تو عبدالصليب بود. عرض كرد: اكنون برايم چه نامي انتخاب مي فرمائيد؟ فرمود: تو را عبدالله نام مي گذارم، نصراني گفت: من هم به خداي بزرگ ايمان آوردم و شهادت مي دهم كه جز او خدائي نيست يكتا و بي همتا است نه آن طوري كه نصاري معتقدند و نه آن طور كه يهوديان مي گويند و نه چنانچه ساير مشركين معتقد هستند. گواهي مي دهم كه محمد بنده و پيامبر خدا است كه او را به حقيقت فرستاده، اين مطلب براي اهلش آشكار است و بيهوده گران كورند از درك آن او را بر تمام جهانيان از سرخ پوست و سياه پوست



[ صفحه 79]



فرستاده همه از مزاياي دين او مي توانند بهره مند شوند هر كس هدايت يافت به نفع او است اما باطل گرايان كورند و به گمراهي گرائيده اند؟

گواهي مي دهم كه ولي او زبان به حكمت او گشود و انبياي گذشته زبان به حكمت بالغه گشودند و همكاري در راه اطاعت خدا كردند و از كار بد و بدكاران و گمراهي و گمراهان كناره گرفتند خداوند آنها را در راه بندگي خود كمك كرد و از معصيت ايشان را نگه داشت آنها دوستان خدايند و ياران دين كه ترغيب به كار نيك مي كنند و امر به معروف مي نمايند به كوچك و بزرگ آنها ايمان دارم آنها كه نام بردم و آنها كه نام نبردم و ايمان آوردم به خداي بزرگ.

در اين موقع دست برد زنار و صليب خود را كه در گردن داشت و از طلا بود پاره كرد. فرمود: مي فرمائيد به چه كس مال خود را صدقه بدهم. فرمود: در اينجا شخصي است كه با تو هم كيش بوده او از خويشاوندان تو و از قبيله قيس بن ثعلبه است او نيز چون تو صاحب نعمت اسلام است، با او برابري كن و همسايه او باش نمي گذارم حق شما در اسلام از بين برود.

عرض كرد: به خدا قسم من ثروتمندم سيصد اسب نر و ماده و هزار شتر دارم حق شما در آن اموال بيشتر از حق من است. فرمود: تو آزاد شده خدا و پيامبري مقام و منزلت خانوادگي تو را زياني نيست.

اسلامي نيكو يافت و با زني از قبيله بني فهر ازدواج نمود كه مهريه او را حضرت موسي بن جعفر عليه السلام پنجاه دينار از صدقات اميرالمؤمنين عليه السلام پرداخت به او خدمت كرد و منزل در اختيارش گذاشت در آنجا بود تا موقعي كه حضرت موسي ابن جعفر عليه السلام را به زندان بردند پس از بيست و هشت شب از بردن موسي بن جعفر عليه السلام از دنيا رفت.

كافي - ج 1 ص 471 - يعقوب بن جعفر گفت: خدمت موسي بن جعفر عليه السلام بودم مردي از راهبان نجران يمن به همراه زني راهب خدمت آن جناب رسيده فضل بن سوار



[ صفحه 80]



براي آنها اجازه خواست امام عليه السلام فرمود فردا صبح آنها را بياور كنار چاه معروف به ام خير.

فردا صبح كه ما رفتيم كنار چاه ام خير ديديم هر دو آمده اند امام عليه السلام دستور داد حصيري گستردند روي آن نشستند ابتدا زن راهب سؤالهائي كرد كه امام همه آنها را جواب داد. حضرت موسي بن جعفر از او چند سؤال كرد نتوانست جواب بگويد، مسلمان شد مرد راهب شروع به سؤال كرد هر چه پرسيد امام جواب داد.

راهب گفت: من اطلاعات زيادي در دين خود داشتم و كسي از نصاري به من نمي رسيد شنيدم مردي در هند هست كه هر وقت اراده كند به يك شبانه روز به زيارت بيت المقدس مي رود و برمي گردد به هند. آدرس او را پرسيدم گفتند در سندان هند ساكن است پرسيدم به چه وسيله اين همه راه را به يك شبانه روز مي پيمايد؟ گفت او همان اسم اعظمي كه عاصف بن برخيا وزير سليمان داشت موقعي كه تخت ملكه سبا را آورد مي داند. همان جرياني كه خداوند در كتاب شما يادآوري كرده و در كتاب ها نيز ذكر شده.

حضرت موسي بن جعفر پرسيد خداوند چند اسم دارد كه اگر او را به آن نام ها بخواند دعايش رد نمي شود. راهب گفت: اسم ها زياد است اما آنچه دعا به وسيله آن ها رد نمي گردد هفت اسم است فرمود هر كدام از آن اسم ها را يادداري بگو عرض كرد: به آن خدائي كه تورات را بر موسي و آفرينش عيسي را عبرت براي جهانيان و آزمايش براي سپاسگزاري خردمندان و محمد مصطفي را بركت و رحمت و علي مرتضي را عبرت و بصيرت قرار داد و جانشينان پيامبر خاتم را از نسل او و نژاد محمد به وجود آورد من آن هفت اسم را نمي دانم اگر مي دانستم احتياج به شما نداشتم اين همه راه پيش شما نمي آمدم.

موسي بن جعفر فرمود: بقيه داستان مرد هندي را نقل كن راهب گفت شنيده ام چنين اسم هائي هست از ظاهر و باطن و شرح و بسط آنها اطلاعي ندارم و نمي دانم



[ صفحه 81]



چگونه آنها را مي خوانند بالاخره در پي كشف آن به طرف سندان هند رفتم از آن مرد جويا شدم، گفتند: او در كنار كوهي ديري ساخته فقط سالي دو مرتبه از دير خارج مي شود هنديان چنين مي پندارند كه خداوند در دير او چشمه اي به وجود آورده و برايش بدون زحمت و تخم پاشيدن زراعت مي شود و محصول بر مي دارد بالاخره به در خانه او رفتم سه روز درب را نكوبيدم و دست به در نزدم.

روز چهارم خداوند درب را گشود گاوي كه بر پشت او هيزم بود آمد نزديك بود از سينه شير بريزد از پرشيري، درب را نگهداشتم داخل شدم و از پي گاو رفتم ديدم آن مرد ايستاده به آسمان نگاه مي كند و اشك مي ريزد به زمين مي نگرد گريه مي كند همچنين به كوه ها نگاه مي كند اشك مي ريزد گفتم: سبحان الله چقدر كم نظيري تو در اين زمانه! گفت: به خدا قسم من يك حسنه از حسنات آن شخص حساب نمي شوم كه او را رها كردي.

گفتم: شنيده ام تو داراي اسمي از اسامي خدا هستي كه به وسيله آن در يك شبانه روز فاصله اينجا تا بيت المقدس را مي پيمائي و برمي گردي گفت: بيت المقدس را مي شناسي؟ گفتم: من فقط همان بيت المقدسي كه در شام است مي شناسم. گفت: آنجا بيت المقدس نيست، بيت المقدس خانه آل محمد است. گفتم: تاكنون بيت المقدسي كه شنيده ام همان بيت المقدس شام است گويا آنجا محراب هاي انبياء است كه به نام حظيرةالمحاريب خوانده مي شود تا زمان رسيد به آن فاصله اي كه بين عيسي و محمد صلي الله عليه و آله و سلم بود بلا به مشركان نزديك شد و انتقام خدا سايه بر خانه هاي شياطين انداخت اين اسم ها را تغيير دادند اين تفسير همان فرمايش خدا است كه باطن آن مربوط به آل محمد است و ظاهرش مثلي است «ان هي الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله بها من سلطان». [15] .



[ صفحه 82]



گفتم: من از فاصله بسيار زيادي آمده ام درياها و رنجها و گرفتاري هائي را پشت سرگذاشته ام پيوسته بيم داشتم كه شايد به مقصود نرسم، گفت: خيال مي كنم مادرت در هنگام حمل تو روبرو يا فرشته اي عزيز شده و پدرت هنگام آميزش با مادرت غسل كرده بوده و موقع پاكي او آميزش نموده حتما در سحرگاهي كه با او همبستر شده سفر رابع تورات را تلاوت نموده كه فرزندي سعادتمند به او عنايت شده.

بازگرد به همان محلي كه آمده اي تا وارد شهر حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم به نام طييه شوي كه در جاهليت يثرب نام داشته آنگاه مي روي به محلي كه بقيع نام دارد خانه مروان را در آنجا بجوي و سه روز در آنجا باش. آنگاه از پيرمردي كه كنار درب آن خانه حصيربافي مي كند سؤال كن و نسبت به او مهرباني نما.

به او بگو مرا همان مهماني كه در آن گوشه حياط در اطاقي چهارچوب كوچك است ساكن بود فرستاده، آنگاه از او سؤال مي كني از فلان كس كه مجلس او كجا است و چه وقت از اينجا عبور مي كند يا نشان خواهد داد يا نشاني مي دهد كه او را بشناسي من نيز اوصاف او را برايت مي گويم، گفتم: اگر آن شخص را پيدا كردم چه كنم؟ گفت: از او هر چه مايلي بپرس از گذشته و آينده و از دستورات دينهاي پيش و دين كنوني.

امام عليه السلام فرمود: او خوب تو را راهنمائي كرده. عرض كرد: نام او چيست؟ فرمود: متمم بن فيروز كه از ايرانيان است ايمان به خداي يكتا دارد او را از روي يقين مي پرستد، از فاميل خود فرار كرد چون مخالفت با او كردند، خداوند به او حكمت عنايت كرد. و به راه راست هدايتش نمود و او را از متقين قرار داد و او را با بندگان مخلص خود آشنا نمود در هر سال به زيارت مكه به عنوان حج مي رود و در هر ماه يك مرتبه عمره انجام مي دهد و از محل خود هند به لطف خدا و عنايت او به مكه مي آيد چنين پاداش مي دهد سپاسگزاران را.



[ صفحه 83]



راهب سؤالهاي زيادي از موسي بن جعفر عليه السلام نمود تمام آنها را جواب داد امام از راهب سؤالهائي كرد نتوانست جواب بدهد. عرض كرد: مرا مطلع فرما از هشت حرف كه چهار حرف آن در زمين آشكار شد و چهار حرف در آسمان باقي ماند، آن چهار حرف آسمان بر كه نازل شد و چه كسي آن را تفسير مي كند.

فرمود: او قائم آل محمد است كه آن چهار حرف را بر او نازل مي كند و او تفسير مي كند آنها را، بر او چيزهائي نازل مي كند كه بر صديقين و پيامبران و هدايت يافتگان نازل نمي كند.

آنگاه گفت: دو حرف از حرفهائي كه در زمين است بفرمائيد چيست؟

فرمود: هر چهار را برايت توضيح مي دهم اولي آنها:«لا اله الا الله وحده لا شريك له باقيا». دومي: «محمد رسول الله مخلصا» سومي: «ما خانواده پيامبريم» چهارمي: «شيعيان ما از ما محسوب مي شوند ما نيز از رسول خدا هستيم و رسول خدا با خدا پيوستگي دارد».

راهب گفت: گواهي مي دهم به وحدانيت خداي يكتا و رسالت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله كه هر چه او آورده حق و واقعيت است و شما برگزيدگان خلق هستيد و شيعيان شما پاكيزگاني هستند كه خداوند آنها را امتياز بخشيده و وارث زمين خواهند بود در آخرالزمان. الحمدلله رب العالمين.

حضرت موسي بن جعفر عليه السلام لباسي از خز و پيراهني قهستاني [16] با يك رداء و كفش و كلاهي آنها را به او بخشيد نماز ظهر را خواند به او فرمود: خود را ختنه كن. گفت: مرا در روز هفتم تولد ختنه كردند.

برسي در مشارق الانوار مي نويسد: صفوان بن مهران گفت: روزي حضرت صادق عليه السلام به من فرمود: شتر سواريش را ببرم درب خانه. شتر را بردم. حضرت موسي بن جعفر عليه السلام با عجله آمد در آن موقع شش ساله بود. سوار شتر شده او را



[ صفحه 84]



راند و از نظرم ناپديد شد، با خود گفتم: انا لله و انا اليه راجعون. مولايم را چه بدهم وقتي بيايد و شتر را بخواهد.

يك ساعت از روز برآمد ديدم شتر چون شهابي رسيد عرق از پيكرش مي ريزد موسي بن جعفر پياده شد و داخل خانه گرديد. غلام آمده گفت: شتر را ببر به جاي خودش، بيا خدمت مولا با تو كار دارد.

دستور را اجراء كردم خدمت امام رسيدم، فرمود: من به تو گفتم: شتر را بياوري تا مولايت موسي بن جعفر سوار شود تو در دل با خود آن خيال ها را كردي مي داني در اين مدت به كجاها رفت؟ به جائي كه ذوالقرنين رسيد دو برابر از آنجا نيز گذشت، سلام مرا به تمام مردان و زنان مؤمن برسان.



[ صفحه 85]




پاورقي

[1] ريگ زدن در مني.

[2] برآمدگي روي پا.

[3] سوره رعد آيه 11 خداوند نعمت مردم را تغيير نمي دهد، مگر اينكه آنها وضع خود را عوض كنند.

[4] طراز محلي است كه بهترين لباسها را در آنجا مي بافند. محله اي در مرو و اصفهان است در اصل روايت طيلسان كه يك نوع لباسي مخصوص بزرگان شبيه جبه يا عباي با آستين.

[5] در روايت ديگري است كه به خود اسحاق نيز مي فرمايد تو خودت پس از دو سال خواهي مرد و خانواده ات به فقر مبتلا مي شوند.

[6] سقلاب نزديك بلاد خزر است بين بلغار و قسطنطنيه.

[7] محلي است اطراف مدينه.

[8] يكي از منزل هاي راه مكه است كه قبلا ده بوده خراب شده است.

[9] چون نمي توانست آن يك درهم را در كيسه ي مخصوصي بگذارد لاجرم براي نشانه آن را كج كرد.

[10] سوره يس آيه 39.

[11] سوره توبه آيه 25.

[12] حجرات آيه 12 از بسياري گمانها بپرهيزيد كه بعضي از آنها گناه است.

[13] آمرزنده كسي هستم كه توبه كند و عمل صالح انجام دهد سپس هدايت يابد.

[14] تو خداي مني وقتي تشنه شوم و روزي رساني وقتي احتياج به غذا داشته باشم.

[15] سوره نجم آيه ي 23 اين نام هائي است كه شما و آبائتان گذاشته ايد خداوند در آن مورد حجتي نازل نفرموده.

[16] محلي است بين نيشابور و هرات از قاموس همان قاينات است.