بازگشت

مناظره هاي امام با خلفاء و جريان هايي كه بين آنها اتفاق افتاد


اختصاص - ص 54 - محمد بن زبرقان دامغاني گفت: موسي بن جعفر فرمود: وقتي مرا پيش هارون الرشيد بردند سلام كردم جواب نداد بسيار خشمگين بود. نامه اي پيش من انداخته گفت: بخوان، نامه را خواندم خدا مي دانست كه من در آن مورد هيچ تقصيري نداشتم، در آن نامه نوشته بود كه براي موسي بن جعفر از اطراف عالم پيروان گزاف گوي و غالي كساني كه به امامت او اعتقاد دارند خراج مي آورند اين كار را يك وظيفه ديني مي دانند و بر خود واجب مي شمارند تا وقتي كه خداوند زمين و كساني كه بر روي زمين هستند به رهبران واقعي بسپارد، معتقدند كه هر كس يك دهم مال خود را به آنها ندهد و تصديق به امامت آنها نداشته باشد و به اجازه ايشان مكه نرود و به امرشان جنگ نكند و غنيمت را به آنها نسپارد و آنها را بر جميع مردم فضيلت ندهد و اطاعت ايشان را واجب نداند مانند اطاعت خدا و پيامبر، كافر است، خون و مالش حلال است.

در آن نامه نسبت هاي ناروائي بود مثل ازدواج بدون شاهد و حلال شدن زنان مردم به اجازه امام اگرچه با يك درهم باشد و بيزاري از خلفاي پيشين كه در نماز به آنها لعنت مي كنند و معتقدند هر كس از آنها متنفر نباشد زنش به او حلال نيست هر كس نماز را به تأخير اندازد نمازش درست نيست بواسطه اين آيه قرآن: «اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا» [1] چنين مي پندارند كه (غي) يك دره اي است در جهنم.



[ صفحه 105]



نامه طولاني بود من همانطور ايستاده مي خواندم و او ساكت بود پس از تمام شدن نامه سر بلند كرده گفت: كافي است خواندن اين نامه اكنون خود را از آنچه در اين نامه است با دليل تبرئه كن.

گفتم: يا اميرالمؤمنين قسم به خدائي كه محمد را به پيامبري برانگيخته هيچ كس يك درهم يا دينار به عنوان خراج براي من نياورده ولي ما خاندان ابوطالب هديه و پيشكشي را كه خداوند براي پيامبرش حلال نموده مي پذيريم. فرموده است: اگر براي من پاچه گوسفندي هديه بياورند مي پذيرم و اگر دعوت به خوردن دست گوسفندي نمايند اجابت مي كنم اميرالمؤمنين خود اطلاع دارد كه ما در تنگدستي قرار گرفته ايم و دشمن زياد داريم از گرفتن خمس كه قرآن شاهد آن است ما را منع نكرده اند در تنگدستي قرار گرفته ايم صدقه بر ما حرام است كه خداوند به جاي آن خمس را براي ما قرار داده و مجبور از قبول هديه هستيم تمام اين ها را اميرالمؤمنين خود اطلاع دارد صحبت من كه تمام شد سكوت كرد.

بعد گفتم اگر اميرالمؤمنين اجازه دهد به پسرعمويش حديثي از آباء كرام خود از پيامبر اكرم نقل كنم مثل اين كه از پيشنهاد من خوشش آمد گفت: اجازه داري بگو. گفتم: پدرم نقل كرد از جدم از پيامبر اكرم كه فرمود: هر گاه دو خويشاوند نزديك يكديگر آيند و هم را در آغوش گيرند خويشاوندي به هيجان مي آيد اگر صلاح بدانيد دست خود را به من بدهيد دست به سوي من دراز كرد، سپس گفت نزديك بيا جلو رفتم با من مصافحه كرد و مدتي مرا در آغوش گرفت ديدم چشمهايش پر از اشك شد.

گفت بنشين موسي! ناراحت نباش راست گفتي جدت نيز درست فرمود: همچنين پيامبر اكرم، چنان خون من به جوش آمد و هيجاني در من پيدا شد كه فهميدم تو با من هم نژاد و هم خوني و آنچه گفتي صحيح است. من مايلم سؤالي



[ صفحه 106]



از تو بكنم اگر جواب دهي و بدانم راست گفته اي رهايت مي كنم و به تو كمك خواهم كرد و حرف ديگران قبول نمي كنم گفتم: هر چه را بدانم جواب خواهم داد. گفت: چرا شما شيعيان خود را باز نمي داريد از اينكه به شما مي گويند يابن رسول الله با اينكه شما فرزند علي هستيد و فاطمه زهرا چون ظرفي است، فرزند به پدر نسبت دارد نه مادر.

گفتم اگر اميرالمؤمنين صلاح بداند مرا از جواب اين سؤال معذور دارد گفت: امكان ندارد بايد جواب دهي گفتم پس امان مي دهي كه مرا كيفر نكني گفت در امان هستي گفتم: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم «و وهبنا له اسحاق و يعقوب كلا هدينا و نوحا هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هرون و كذلك نجزي المحسنين و زكريا و يحيي و عيسي» گفتم پدر عيسي كيست؟

گفت: عيسي پدر نداشت به اراده خدا و روح القدس خلق شد گفتم: همان- طوري كه عيسي از طرف مادر جزء فرزندان انبياء است ما نيز جزء فرزندان انبياء هستيم به واسطه مادرمان نه از طرف پدرمان علي. گفت احسن احسن باز بيشتر برايم مانند اين دليل را بياور.

گفتم: تمام امت اجتماع دارند از خوب و بد كه داستان بجز اينان كه پيامبر را دعوت به مباهله كردند در زير كساء جز پيامبر و علي و فاطمه و حسن و حسين نبودند، خداوند مي فرمايد: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم» تأويل ابناء حسن و حسين هستند و زنان فاطمه زهرا عليهاالسلام و نفس علي بن ابي طالب عليه السلام گفت احسن.

سپس گفت: توضيح بده براي چه شما مي گوئيد عمو با بودن فرزند صلبي ارث نمي برد: باز گفتم: تو را قسم مي دهم به حق خدا و پيغمبرش مرا از تأويل اين آيه



[ صفحه 107]



و توضيح آن معاف داري اين موضوع پيش علماء مخفي است گفت: تو ضمانت كردي هر چه بپرسم جواب دهي تو را معاف نمي كنم، گفتم: پس امان خود را تجديد كن. گفت: امان دادم.

گفتم: پيامبر اكرم به كسي كه قدرت مهاجرت داشت ولي هجرت نكرد ارث نداده، عمويم عباس مي توانست هجرت كند ولي نكرد، جزء اسيران بود، امتناع داشت از اين كه خونبهاي خود را بدهد تا خداوند پيامبر اكرم را مطلع نمود كه طلائي را در محلي پنهان كرده حضرت علي را فرستاد آن طلا را از پيش ام الفضل بيرون آورده و به عباس فرمود: كه جبرئيل برايم خبر آورد از جانب خدا اجازه داد به علي عليه السلام و نشانه دفينه را نيز داد در اين موقع عباس گفت: پسر برادر آنچه بواسطه ايمان نياوردن به تو از دست دادم بيشتر است گواهي مي دهم كه تو رسول خداي جهانياني.

علي عليه السلام وقتي طلا را آورد، عباس گفت: پسر برادر مرا فقير كردي خداوند اين آيه را نازل كرد: «ان يعلم الله في قلوبكم خيرا يؤتكم خيرا مما اخذ فيكم و يغفر لكم» [2] و آيه «و الذين آمنوا و لم يهاجروا مالكم عن ولايتهم من شي ء حتي يهاجروا» بعد مي فرمايد: «و ان استنصروكم في الدين فعليكم النصر» [3] متوجه شدم هارون غمگين شد.

سپس گفت: بگو ببينم به چه دليل شما مي گوئيد انسان دچار فساد از طرف زنان مي شود بواسطه ندادن خمس را به اهلش. گفتم: برايت توضيح مي دهم مشروط بر اينكه تا زنده هستم اين موضوع را به كسي نگوئي به زودي خداوند فاصله مي اندازد بين ما و كساني كه ستم روا مي دارند و اين مسأله اي است كه تاكنون احدي از سلاطين



[ صفحه 108]



جز اميرالمؤمنين سؤال نكرده.

گفت: نه تيم و نه عدي و نه بني اميه و نه اجدادم از بني عباس. گفتم: نه از من پرسيده شده و نه از حضرت صادق پدرم، هارون گفت: اگر برايم كشف شود كه از جانب تو يا يكي از بستگانت اين مسئله بازگو شده اماني كه به تو دادم از بين خواهد رفت. فرمود: اين شرط را مي پذيرم. [4] .

هارون گفت: مايلم چند جمله اي كوتاه كه داراي اصول و فروعي باشد و تفسير آن فهميده شود بنويسي به شرط اينكه آن را از حضرت صادق شنيده باشي گفتم به چشم يا اميرالمؤمنين. گفت: وقتي نوشته ات تمام شد حوائج خود را بگو تا برآورم از جاي حركت كرده رفت كسي را گماشت كه از من نگهباني كند هر روز برايم غذاي خوبي مي فرستاد اين جملات را برايش نوشتم:

به نام خداوند بخشنده مهربان. امور دنيا دو نوع است: 1- امري كه در آن اختلافي نيست و آن اجماع امت است بر چيزهاي ضروري كه چاره اي جز آن ندارند و اخباري كه همه قبول دارند و آنچه شك دارند به اين اخبار عرضه مي دارند و حكم هر پيش آمدي را از آن اخبار استنباط مي كنند.

2- امري است شك بردار و قابل ترديد در چنين امري بايد دليلي قانع كننده اقامه شود براي ثابت كردن آن اگر جويندگان دليل محكمي از كتاب خدا كه بر تأويل آن اجماع دارند يا از سنت پيامبر چيزي كه اختلافي نباشد و يا قياسي كه صحت آن را عقل بپذيرد داشتند ديگر كسي نمي تواند آن را رد كند و بايد قبول نموده اقرار كرد و به آن معتقد شد و آنچه دليلي از كتاب يا سنت پيامبر و يا قياس صحيح برايش پيدا نشد اشخاص عادي و دانشمندان همه مي توانند در آن شك نمايند و قبول نكنند.

اين دو امر مي خواهد مربوط به توحيد باشد يا مسائل ديگر مذهبي حتي جريمه



[ صفحه 109]



يك خدشه وارد كردن و از آن كمتر و آن موضوعي كه امر ديني را بر آن عرضه مي دارند اگر دليلي محكم داشت مي پذيري چنانچه برايت روشن نبود آن را رد مي كني «لا قوة الا بالله و حسبنا الله و نعم الوكيل».

به غلامي كه نگهبان من بود اطلاع دادم كه من خواسته خليفه را انجام دادم به او اطلاع بده، غلام خبر داد هارون خارج شد من نوشته را به او نشان دادم گفت: احسن جملات كوتاه و جامعي است اكنون حاجات خود را بگو گفتم: يا اميرالمؤمنين اولين حاجتم اين است كه اجازه بدهي برگردم پيش خانواده ام كه آنها را در حال نااميدي از ديدار خود با گريه و زاري گذاشته ام گفت: اين اجازه را به تو دادم حاجب ديگري بخواه گفتم: خدا اميرالمؤمنين را براي پسر عموهايش سلامت بدارد گفت: باز بگو چه حاجت داري گفتم: من مردي عيالوارم بعد از خدا چشم به لطف اميرالمؤمنين دارم.

دستور داد صد هزار درهم به من بدهند و با احترام مرا برگرداند پيش خانواده ام.

عيون اخبارالرضا - ج 1 ص 81 - موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: وقتي مرا پيش هارون بردند، سلام كردم جواب داده گفت: موسي بن جعفر! دو خليفه در يك مملكت براي هر دو خراج ببرند [5] .

گفتم: تو را به خدا مي سپارم از اين كه من و خود را گناهكار كني و سخن بيهوده دشمنان ما را در مورد ما بپذيري تو خود مي داني از وقتي كه پيامبر از دنيا رفت خيلي دروغ بر ما بستند. اگر صلاح بداني با اين خويشاوندي كه نسبت به پيامبر اكرم داري اجازه بدهي حديثي كه پدرم از آباء خود از جدم پيامبر اكرم نقل كرده برايت نقل كنم، گفت اجازه دادم.

گفتم: پدرم از آباء كرام خود از جدم پيامبر اكرم نقل كرد كه خويشاوند وقتي به خويشاوند برسد و دست در دست يكديگر گذارند علاقه خويشاوندي به هيجان



[ صفحه 110]



در مي آيد اكنون دست خود را به من بده فدايت شوم، هارون گفت جلو بيا.

من نزديك رفتم دست مرا گرفت و مرا پيش كشيد و مدتي در آغوش داشت بعد رها كرد گفت: موسي بنشين ديگر ناراحت نباش به تو كاري ندارم، ديدم اشك از چشمانش مي ريزد سر به زير انداختم.

گفت: راست گفتي و جدت نيز راست گفته است خونم به جوش آمد و هيجاني در من پيدا شد كه دلم شكست و اشكم جاري گرديد حالا مي خواهم از تو چند سؤال بكنم كه مدتها است در دلم بوده از هيچ كس نپرسيده ام، اگر جواب دادي رهايت مي كنم و سخن ديگري را درباره ات نمي پذيرم، شنيده ام تو هرگز دروغ نگفته اي پس آنچه سؤال مي كنم واقع مطلب را برايم توضيح بده گفتم هر چه را بدانم توضيح مي دهم اگر به من امان بدهي.

گفت: به تو امان دادم در صورتي كه راست بگوئي و آن تقيه اي كه بين شما فرزندان فاطمه معمول است روا نداري. گفتم: هر چه مايل است اميرالمؤمنين سؤال كند.

گفت: بگو ببينم چرا شما خود را از ما برتر مي دانيد با اين كه هر دو از يك درخت هستيم، همه ي ما فرزندان عبدالمطلب هستيم ما فرزندان عباس و شما فرزندان ابوطالب هر دوي آنها عموي پيامبرند و به يك نسبت مساوي با پيغمبر خويشاوندي دارند.

گفتم: ما نزديك تر به پيغمبريم گفت: چطور گفتم زيرا عبدالله و ابوطالب از يك پدر و مادرند و جد شما عباس از مادر عبدالله و ابوطالب نبود - گفت پس چرا شما ادعا مي كنيد از پيامبر اكرم ارث مي بريد با اين كه عمو مانع ارث بردن پسر عمو است. وقتي پيامبر از دنيا رفت ابوطالب قبل از او مرده بود ولي عمويش عباس حيات داشت. گفتم: اگر اميرالمؤمنين مرا از جواب اين سؤال معذور دارد خوب است هر سؤال ديگري دارد بفرمايد گفت غير ممكن است بايد جواب بدهي. گفتم: مرا امان بده. گفت: من قبلا به تو امان دادم.

گفتم: علي بن ابي طالب مي فرمايد: با بودن فرزند به هيچكس ارث نمي رسد



[ صفحه 111]



جز پدر و مادر و زن و شوهر، با بودن فرزند براي عمو ارثي ثابت نشده و قرآن گواه چنين ارثي نيست جز اينكه ابابكر و عمر و بني اميه از پيش خود گفته اند عمو به منزله پدر است اين گفته آنها دليلي ندارد و از پيامبر نيز حديثي نرسيده.

كساني كه از علماء معتقد به قول حضرت علي هستند حكومت آنها بر خلاف حكومت ساير علماي عامه است، اكنون نوح بن دراج هست كه در اين مسئله به قول علي عليه السلام عمل مي كند و فتوي نيز داده كه اميرالمؤمنين او را فرماندار دو شهر كوفه و بصره نموده دستور داد نوح بن دراج و ساير علماء كه بر خلاف نظر او فتوي مي دهند از قبيل سفيان ثوري و ابراهيم مدني و فضيل بن عياض را حاضر كنند همه آنها گفتند: اين نظر حضرت علي است در اين مسئله.

به آنها گفت به طوري كه شنيده ام شما چرا در اين مسئله مطابق دستور حضرت علي فتوي نمي دهيد! گفتند نوح بن دراج جرئت نموده ولي ما ترسيديم با اينكه فتواي حضرت علي پيغمبر را امضاء نموده به دليل گفتار علماي گذشته كه از پيامبر اكرم نقل كرده اند درباره علي بن ابي طالب فرموده است از همه شما واردتر به علم قضاوت علي است عمر نيز تصديق كرده كه علي از همه ما بهتر به قضاوت وارد است و اين لفظ قضاوت لفظ جامعي است كه هر چه پيامبر اصحاب خود را مدح نموده در مورد قرائت و فرائض و علم همه را اين لفظ قضاوت شامل مي شود.

هارون گفت: بيش از اين توضيح بده موسي! گفتم محافل و مجالس به امانت به اشخاص سپرده مي شود مخصوصا مجلس شما گفت: هيچ باك نداشته باش گفتم پيامبر اكرم كسي را كه مهاجرت نكرده ارث نمي داد و براي او دوستي قائل نبود مگر بعد از مهاجرت گفت: چه دليل بر اين مطلب داري؟ گفتم: اين آيه: «والذين آمنوا و لم يهاجروا مالكم من ولايتهم من شيي ء حتي يهاجروا» عمويم عباس مهاجرت نكرد.

هارون گفت: از تو تقاضا دارم بگوئي كه در اين مورد هيچ با كسي از دشمنان ما صحبت كرده اي، يا به يكي از فقهاء در اين مورد اطلاعي داده اي؟ گفتم: خدا شاهد



[ صفحه 112]



است نه، جز اميرالمؤمنين كسي از من نپرسيده.

گفت: چرا به همه مردم اجازه مي دهيد شما را نسبت به پيغمبر بدهند و به شما بگويند: يابن رسول الله با اينكه فرزند علي هستيد، شخص را به پدرش نسبت مي دهند فاطمه چون ظرفي است و پيامبر جد مادري شما است.

گفتم: يا اميرالمؤمنين اگر پيامبر زنده شود و دختر تو را خواستگاري كند به او مي دهي گفت: سبحان الله چرا ندهم؟ افتخار بر عرب و عجم و قريش مي كنم با اين كار گفتم: ولي او از من خواستگاري نمي كند و نه من دخترم را به ازدواج او در مي آورم گفت: چرا؟ گفتم: چون او پدربزرگ من است ولي پدربزرگ تو نيست گفت: احسن! موسي!

سپس گفت: چگونه خود را فرزند پيامبر مي دانيد با اينكه پيغمبر فرزند پسر نداشت؟ و نسل از پسر است نه از دختر، شما فرزند دختر هستيد كه فرزندان دختر نسل حساب نمي شوند. گفتم: تو را به حق خويشاوندي و قبر پيامبر و كسي كه در آن مدفون است، قسم مي دهم مرا از جواب اين سؤال معذور داري گفت: غير ممكن است بايد دليل خود را در مورد شما فرزندان علي بياوريد اكنون تو رهبر آنها و امام زمان ايشاني به طوري كه من شنيده ام، تو را معذور نمي دارم در مورد هر چه سؤال كنم تا دليلي از قرآن بياوري شما فرزندان علي ادعا مي كنيد هيچ مطلبي از قرآن برايتان پوشيده نيست نه الف و نه واوي، تأويل تمام آن را مي دانيد و به اين آيه استدلال مي كنيد: «ما فرطنا في الكتاب من شي ء» به همين دليل خود را بي نياز از نظر علماء و دليل هاي آنها مي دانيد.

گفتم: اجازه مي دهي جواب اين سؤال را بدهم؟ گفت بگو. گفتم: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم - بسم الله الرحمن الرحيم «و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين و زكريا و يحيي و عيسي» پرسيدم پدر عيسي كيست؟

گفت: عيسي پدر نداشت گفتم: در اين آيه خداوند او را ملحق به فرزندان پيامبران



[ صفحه 113]



مي كند از طرف مادرش مريم، همين طور ما ملحق به فرزندان پيغمبر اكرم هستيم از طرف مادرمان فاطمه عليهاالسلام.

گفتم: بيش از اين دليل بياورم؟ گفت: بياور گفتم: اين آيه:«فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنةالله علي الكاذبين». [6] كسي ادعا نكرده كه پيغمبر اكرم موقع مباهله با نصاري جز علي بن ابي طالب و فاطمه و حسن و حسين را داخل كساء نموده باشد تأويل فرزندان حسن و حسين است و زنان فاطمه و انفس علي بن ابي طالب.

علماء انفاق دارند بر اين كه جبرئيل در جنگ احد گفت: يا محمد اين برابري واقعي است از علي فرمود: چون او از من و من از او هستم جبرئيل گفت من نيز از شما دو نفرم يا رسول الله! سپس جبرئيل گفت: «لا سيف الا ذوالفقار و لا فتي الا علي» شبيه مدح و ستايشي شد كه خداوند در اين آيه از ابراهيم خليل مي نمايد «فتي يذكرهم يقال له ابراهيم» ما پسر عموهاي شما افتخار مي كنيم به سخن جبرئيل كه او از ما است.

گفت: احسن موسي حاجات خود را بگو گفتم: اولين حاجتم اين است كه به پسر عمويت اجازه دهي برگردد به مدينه ي جدش پيش زن و فرزند خود، گفت: در اين مورد تصميم خواهيم گرفت انشاءالله.

روايت شده كه او را به زندان سندي بن شاهك تحويل داد و در آنجا از دنيا رفت (والله اعلم).

عيون اخبارالرضا: سفيان بن نزار گفت: روزي بالاي سر مأمون بودم گفت مي دانيد من تشيع را از كه آموختم؟ كساني كه حضور داشتند گفتند: نه به خدا نمي دانيم گفت: از هارون الرشيد. گفتند: چگونه از هارون الرشيد آموختي با اينكه او پيوسته اين خانواده را مي كشت. گفت صحيح است آنها را در راه حفظ سلطنت خود مي كشت زيرا سلطنت نازا است.



[ صفحه 114]



سالي من با او به حج رفتم همين كه به مدينه رسيد به دربانان خود دستور داد كه هر كس از اهالي مكه و مدينه از فرزندان مهاجر و انصار كه به ديدن من مي آيد بايد نسب و نژاد خود را بگويد و خويش را معرفي كند. هر يك كه وارد مي شد مي گفت من فلاني پسر فلان كس هستم تا جد خويش نام مي برد كه بالاخره منتهي به يكي از بني هاشم يا قريش و يا مهاجر و يا انصار مي شد به هر كدام جايزه اي از پانصد هزار درهم تا دويست دينار به مقدار مقام و شرافت نسبي و هجرت اجدادش مي داد.

روزي ايستاده بودم كه فضل بن ربيع وارد شده گفت: درب خانه مردي است كه مي گويد: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام روي به ما نمود كه ايستاده بوديم من و امين و مؤتمن و ساير سپهداران گفت مواظب خود باشيد، سپس به دربان گفت اجازه بده وارد شود ولي مواظب باش از مركب نبايد پياده شود مگر روي فرش من.

در اين موقع ديدم پيرمردي لاغر اندام كه عبادت پيكرش را ضعيف كرده بود وارد شد چون پوست و مشگي كهنه مي نمود كه سجده بر صورت و بيني او اثر گذاشته بود. همين كه چشمش به هارون الرشيد افتاد خود را از الاغي كه سوار بود خواست به زير اندازد، هارون فرياد زد: نه به خدا بايد روي فرش من پياده شويد دربانان مانع از پياده شدن آن جناب گرديدند تمام با ديده احترام و عظمت به او نگاه مي كرديم همين طور آمد تا رسيد روي فرش دربانان و سپهداران اطرافش را گرفته بودند.

هارون از تخت پائين آمده او را استقبال كرد صورت و چشمهايش را بوسيد و دستش را گرفته بالاي مجلس آورد و در آنجا با او نشست شروع كرد با او به صحبت و كاملا با تمام چهره متوجه آن جناب بود از حالش مي پرسيد.

پرسيد چقدر زن و فرزند داري فرمود: بيش از پانصد نفرند گفت همه اينها فرزندان شمايند فرمود: نه بيشتر آنها غلام و كنيزند اما فرزند، سي و چند نفر دارم كه اين قدر پسر و اين قدر دخترند، گفت: چرا دخترها را به ازدواج پسر عموهايشان



[ صفحه 115]



در نمي آوري؟ فرمود: تهي دستي مانع اين كار است. گفت: باغستان در چه حال است فرمود: گاهي محصول مي دهد و گاهي نمي دهد. گفت: قرض هم داري فرمود: آري پرسيد چقدر؟ گفت: در حدود ده هزار دينار.

رشيد گفت: پسر عمو! آنقدر پول در اختيارت بگذارم كه پسرها و دخترها را به ازدواج درآوري و باغستانها را آباد كني، فرمود: شرط خويشاوندي را به جاي آورده اي؟ خداوند تو را بر اين نيت پسنديده پاداش عنايت كند، با هم خويشاوندي نزديك داريم و قرابت بهم پيوسته است و از يك نژاد هستيم با اين نژاد و اصالت خانوادگي كه داري و نعمتي كه خدا در اختيارت گذاشته چنين كاري انجامش از شما بعيد نيست؟ گفت: حتما انجام خواهم داد منت هم دارم.

فرمود: يا اميرالمؤمنين خداوند بر فرمان روايان واجب نموده كه به داد فقيران امت برسند وقرض قرض داران را بپردازند و بار سنگين از روي دوش بيچارگان بردارند و با اسير خوش رفتاري كنند تو شايسته ترين فرد به انجام اين كارها هستي باز گفت انجام خواهم داد يا اباالحسن!.

در اين موقع از جاي حركت كرد هارون نيز به احترام او حركت نمود صورت و چشمانش را بوسيد آنگاه روي به جانب من و برادرانم امين و مؤتمن نموده گفت: عبدالله،محمد، ابراهيم در خدمت پسر عمو و سرورتان باشيد ركابش را بگيريد و لباس هايش را مرتب كنيد و او را تا منزلش مشايعت نمائيد در بين راه موسي بن جعفر عليه السلام پنهاني به من توجه نموده بشارت خلافت را داد فرمود: وقتي به مقام خلافت رسيدي با فرزند من خوش رفتاري كن بعد ما برگشتيم من از همه برادرانم بيشتر جرئت داشتم پيش پدرم.

همين كه مجلس خلوت شد گفتم يا اميرالمؤمنين اين آقا كه امروز اين قدر احترام و تعظيم به او روا داشتي از تخت به زير آمدي و به استقبالش شتافتي و او را در صدر مجلس جاي دادي و پائين تر از او نشستي به ما دستور دادي ركابش را بگيريم كه بود؟ فرمود: او امام و رهبر مردم و حجت خدا است و خليفه او ميان مردم است.



[ صفحه 116]



گفتم يا اميرالمؤمنين مگر اين امتيازها همه مخصوص شما نيست.

گفت: من پيشواي مردم هستم به زور و جبر در ظاهر ولي موسي بن جعفر امام واقعي است به خدا قسم پسرم! او به مقام پيغمبر از من و تمام مردم شايسته تر است اگر تو كه فرزندم هستي در مقام خلافت با من سر نزاع داشته باشي سر از پيكرت بر مي دارم سلطنت نازا است (و ملاحظه خويشاوندي را ندارد).

هنگام حركت از مدينه به مكه دستور داد كيسه اي سياه كه در آن دويست دينار بود آوردند به فضل بن ربيع گفت اين كيسه را براي موسي بن جعفر ببر به او بگو اميرالمؤمنين مي گويد فعلا وضع مالي ما خوب نيست به زودي جبران خواهيم كرد در آينده من از جاي حركت كرده گفتم يا اميرالمؤمنين به فرزندان مهاجر و انصار و سائر قريش و بني هاشم و كساني كه حسب و نسب آنها را نمي شناسي پنج هزار دينار و كمتر از آن مي دهي به موسي بن جعفر با آن احترام كه روا داشتي دويست دينار مي دهي كمترين بخششي كه تاكنون به اشخاص نموده اي گفت: ساكت باش بي مادر اگر آنچه تعهد كردم به او بپردازم از او در امان نخواهم بود كه فردا با صد هزار شمشير زن از پيروان و شيعيانش بر سر من نتازد تنگدستي او و فاميلش براي من و شما بهتر است از اين كه دست ايشان باز باشد.

مخارق نوازنده كه اين وضع را مشاهده كرد خيلي ناراحت شد از جاي حركت كرده گفت يا اميرالمؤمنين اكنون كه من وارد مدينه شده ام بيشتر اهالي مدينه از من درخواست كمك دارند اگر خارج شوم و به آنها چيزي ندهم نخواهند فهميد كه اميرالمؤمنين چقدر به من عنايت دارد و مقام مرا نزد شما متوجه نمي شوند دستور داد به او ده هزار دينار بدهند گفت: اين مبلغ را بين اهل مدينه تقسيم مي كنم قرضي نيز دارم كه بايد بپردازم ده هزار دينار هم براي قرضش پرداخت.



[ صفحه 117]



گفت: يا اميرالمؤمنين دخترانم را مي خواهم عروسي كنم براي آنها بايد جهيزيه تهيه نمايم، دستور داد ده هزار دينار ديگر به او بدهند.

گفت: يا اميرالمؤمنين به ناچار بايد وسيله نان و خورشي داشته باشم كه خود و فرزندان و همسران آنها از آن راه تغذيه نمايند، دستور داد آن قدر باغ و مزرعه به او بدهند كه محصول آن در سال برابر ده هزار دينار مي شد دستور داد در تحويل اين مزرعه عجله كنند در همان ساعت.

مخارق همان دم از جاي حركت كرد و خدمت موسي بن جعفر عليه السلام رفت عرض كرد: آقا من متوجه شدم اين ملعون نسبت به شما چه كرد و چقدر برايتان فرستاد من براي شما حيله اي به كار بردم و سي هزار دينار و مزرعه اي را كه محصول آن معادل ده هزار دينار مي شود گرفتم به خدا من احتياج به هيچ كدام آنها ندارم فقط براي شما گرفتم من سند آنها را براي شما امضا مي كنم پولها را برايتان آورده ام. فرمود خدا به تو بركت دهد و جزاي خير عنايت كند يك درهم آن را نمي گيرم و نه مزرعه و باغ را مي خواهم اين لطف و محبت تو را قبول كردم برو به سلامت در اين مورد ديگر پيش من نيا مخارق دست موسي بن جعفر را بوسيده برگشت.

قرب الاسناد: محمد بن عيسي از شخصي نقل كرد كه حضرت موسي بن جعفر براي خيزران مادر خليفه عباسي موسي نوشت و او را تسليت و تعزيت گفت نسبت به فرزندش موسي و تهنيت گفت نسبت به خلافت فرزند ديگرش هارون بدين شرح:

بسم الله الرحمن الرحيم - نامه اي است براي خيزران مادر اميرالمؤمنين از طرف موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين، خداوند تو را آسايش و آرامش عنايت كند و از همت وجودت بهره مند گرداند و گرامي بدارد و حفظ فرمايد و نعمت و رحمت خويش را در دنيا و آخرت براي تو تكميل فرمايد. بايد توجه داشته باشي كه تمام كارها به دست خداست كه اجرا مي كند و مقدر به قدرت و نيروي خويش ضمانت نموده كه گذشته را حفظ كند و آينده را تكميل فرمايد، آنچه مقدم داشت كسي نمي تواند به تأخير اندازد و آنچه به تأخير انداخت هيچ كس او را نمي تواند مقدم



[ صفحه 118]



دارد پايداري و جاوداني بودن را براي خود اختصاص داد و موجودات جهان را فناپذير آفريد. آنها را در دنياي زودگذر ساكن كرد ولي بازگشت ايشان را به جهاني پايدار منتهي فرمود.

مرگ را براي همه تعيين كرد و همه را به اين گرفتاري مبتلا نمود تا عدالت برقرار شود در ضمن قدرت و عزت خويش را بر آنها داشته باشد هيچ كس را وسيله جلوگيري از مرگ يا راه فرار از آن نيست تا خداوند تمام جهانيان را در سراي جاويد جمع نمايد و خود حاكم مطلق و وارث زمين و آنچه در اوست شود تمام به سوي او بر مي گردند خدا عمر تو را طولاني كند شنيدم اميرالمؤمنين موسي طبق مشيت و خواست خداوند دار فاني را وداع گفته درود خدا بر روان او باد و مشمول رحمت و مغفرت و رضاي پروردگار گردد. انا لله و انا اليه راجعون مي گويم مصيبت بزرگي روي داد و گرفتاري شديدي پيش آمد با رفتن او انا لله و انا اليه راجعون مي گويم و شكيبايم بر مقدرات خدا و تسليم در مقابل قضا و فرمانش هستيم باز انا لله و انا اليه راجعون مي گويم چه مصيبت سختي بر تو وارد شد مخصوصا نسبت به ما و آتشي كه در دل ما از اين مصيبت شعله ور گرديد و زندگي را بر كام ما تلخ كرد از خدا مي خواهم كه درود خويش را بر اميرالمؤمنين فرستد و او را رحمت كند و او را ملحق به پيامبر اكرم و آباء و اجداد شايسته اش بكند و زندگي آينده را براي او بهتر از دنياي از دست رفته اش قرار دهد.

از خدا خواهانم كه به تو اجر زياد و طول عمر عنايت كند و عاقبت بخير فرمايد و به پاداش از دست دادن اميرالمؤمنين بهترين پاداشي كه مقرر كرده براي شكيبايان از درود و رحمت و هدايت خويش عنايت كند، از خدا مي خواهم به تو صبر عنايت كند و تسليت نيكو و خلفي بهتر عنايت كند در آينده ديگر ناراحتي درباره خود و نعمت هائي كه خداوند به تو ارزاني داشته نبيني.

از خدا خواستارم خلافت اميرالمؤمنين هارون را بر تو مبارك كند و از وجودش بهره مند گردي و عمرش را طولاني و از بهترين نعمت و كرامت بهرمندش گرداند و او را حفظ فرمايد شما و مخصوصا ما و تمام مسلمانان را از وجودش



[ صفحه 119]



بهره مند گرداند به طوري كه به بهترين آرزوهاي خود در مورد او و شما برسيم خدا زندگي پايدار به او عنايت كند و ما نيز خدمتگزار او باشيم.

هيچكدام از بستگان من و خويشاوندان و نزديكان و خانواده شما بيشتر از من نسبت به مصيبت شما ناراحت نشده و بيشتر دعا براي اجر و پاداش شما و ادامه نعمت فرمان روائي و طول عمر و بقاي نعمت و رفع ناراحتي از اميرالمؤمنين نمي كند.

خدا را سپاسگزارم كه مرا متوجه مقام تو و نعمتي كه به شما ارزاني داشته و شكرگزار در گرفتاري هاي شما و اميدوار نسبت به آينده تان قرار داده. خدا از نعمت وجود شما ما را بهره مند گرداند و به شما بهترين پاداش عنايت كند.

اگر صلاح بداني از حال خود مخصوصا و كيفيت برگزار كردن اين مصيبت و ناراحتي را برايم بنويسي من خيلي مشتاق و آرزومندم و پيوسته انتظار دارم كه از حال شما مطلع باشم خداوند نعمت خويش را كه بر تو ارزاني داشته تكميل فرمايد و كرامت و لطف خود را مستدام دارد درود و رحمت خدا و بركتش بر تو باد.

تاريخ پنج شنبه هفت شب از ماه ربيع الاخر گذشته سال صد و هفتاد نوشته شد.

توضيح: خوانندگان ارجمند توجه نمايند به شدت تقيه اي كه در زمان موسي ابن جعفر عليه السلام مي شده كه براي درگذشت يك كافر مطرود و شخص نابكاري كه ايمان به خدا و قيامت ندارد امام عليه السلام چنين نامه اي مي نويسد اين خود شاهد اهميت تقيه است.

كامل الزيارات - باب 3 ص 18 - حضرت موسي بن جعفر عليه السلام و هارون الرشيد و علي بن جعفر و جعفر بن يحيي در مدينه براي زيارت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به حرم پيغمبر آمدند هارون به حضرت موسي بن جعفر گفت: شما جلو برويد، امام از رفتن امتناع ورزيد هارون جلو رفت سلام داد در كناري ايستاد.

عيسي بن جعفر نيز از موسي بن جعفر تقاضا كرد جلو برود باز امام امتناع ورزيد، عيسي رفت سلام داد و كنار هارون ايستاد. جعفر بن يحيي نيز از موسي بن جعفر خواست كه وارد شود امتناع فرمود او وارد شد سلام داده كنار آنها ايستاد.



[ صفحه 120]



موسي بن جعفر عليه السلام وارد شده گفت: «السلام عليك يا ابه اسأل الله الذي اصطفاك و اجتباك و هداك و هدي بك ان يصلي عليك» سلام بر تو پدر جان از خداوندي كه تو را برگزيد و انتخاب نمود و راهنمائي كرد و به وسيله ي تو مردم را رهبري نمود درخواست مي كنم كه درود بر تو فرستد.

هارون به عيسي گفت: شنيدي چه گفت جواب داد: آري. هارون گفت: گواهي مي دهم كه واقعا پيغمبر پدر اوست.

از كتاب حقوق المؤمنين كه نوشته ابوعلي بن طاهر است نقل شده كه علي بن يقطين از موسي بن جعفر عليه السلام اجازه خواست كه از وزارت هارون استعفا دهد.

امام عليه السلام فرمود: «لا تفعل فان لنا بك انسا، و لاخوانك بك عزا و عسي ان يجبرالله بك كسرا و يكسر بك نائرة المخالفين عن اوليائه يا علي كفارة اعمالكم الاحسان الي اخوانكم» اين كار را نكن ما به تو انس و علاقه داريم و شغل تو در دربار هارون سبب عزت و سربلندي برادران ديني تو است شايد خداوند به وسيله تو يك ناراحتي را رفع كند و يا آتش كينه مخالفين را نسبت به دوستان خود به وسيله تو خاموش كند. علي! كفاره خدمت تو در دربار سلطان همان نيكي بر برادران ديني است. تو يك چيز را براي من ضمانت كن، من سه چيز را براي تو ضامن مي شوم. ضمانت كن كه هر يك از دوستان ما را ديدي احترام كني و حاجتش را برآوري، من ضامن مي شوم كه هرگز سقف زندان بر سرت سايه نيافكند و تيزي شمشير پيكرت را فرا نگيرد و فقر و تنگدستي به خانه تو راه نيابد. علي! هر كس مؤمني را شاد كند ابتدا خدا را خرسند و در مرتبه دوم پيامبر را و در مرتبه سوم ما را خرسند نموده.

خرايج - ص 203 - روايت شده كه علي بن يقطين نامه اي براي موسي بن جعفر عليه السلام نوشت بدين مضمون: اصحاب در مسح دو پا اختلاف دارند اگر صلاح بدانيد در مورد وضو و مسح دستوري را بنويسيد كه طبق آن عمل نمايم.

موسي بن جعفر عليه السلام در جواب او نوشت: آنچه من دستور مي دهم كه انجام دهي



[ صفحه 121]



اين است: ابتدا سه مرتبه مضمضه مي نمائي (آب را در دهان گرداندن و بيرون ريختن) و سه مرتبه استنشاق مي كني (آب در بيني كردن و ريختن) صورت را سه مرتبه مي شوئي و زير ريش و محاسن خود را آب مي رساني هر دو دستت را نيز سه مرتبه مي شوئي روي گوشها و داخل آنها را مسح مي كني و سه مرتبه دو پايت را مي شوئي مبادا نوع ديگري وضو بگيري.

علي بن يقطين طبق دستور موسي بن جعفر عليه السلام عمل كرد. هارون الرشيد به اطرافيان خود گفت: مايلم علي بن يقطين را آزمايش كنم مي گويند شيعه است. تشريفات وضوي رافضي ها كمتر است او را به كار مأمور كرد كه ادامه پيدا كرد تا وقت نماز داخل شد.

هارون پشت ديوار خانه ايستاد به طوري كه شاهد اعمال علي بن يقطين باشد ولي علي او را نبيند. آب براي وضويش فرستاد همان طوري كه موسي بن جعفر عليه السلام دستور داده بود وضو گرفت هارون الرشيد از پشت ديوار بلند شده گفت دروغ گفته هر كه مي گفت تو رافضي هستي.

پس از اين جريان نامه اي از طرف موسي بن جعفر عليه السلام براي علي بن يقطين رسيد كه نوشته بود از حالا به دستوري كه خداوند داده وضو بگير صورتت را يك بار واجب است بشوئي بار دوم مستحب است دو دست را نيز از آرنج مانند صورت بشوي جلو سرت را مسح كن و روي دو پا را نيز مسح نما بوسيله اضافه رطوبت آبي كه از وضو در دستهايت مانده آنچه موجب بيم و ترس بر تو بود از ميان رفت.

اعلام الوري - ص 293 - روزي هارون الرشيد مقداري لباس كه ضمن آن يك لباده خز سياه از لباسهاي پادشاهان كه طلاكاري شده بود قرار داشت از نظر تشويق به علي بن يقطين بخشيد.

علي بن يقطين تمام آن لباس ها و همان لباده و مقداري پول كه قبلا تهيه ديده بود و طبق معمول خمس مال خود را به امام مي داد براي موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد امام عليه السلام پول و لباس ها را پذيرفت اما لباده را توسط همان آورنده برگرداند،



[ صفحه 122]



نامه اي براي علي بن يقطين نوشت كه اين لباده را نگهدار مبادا از دست بدهي بزودي به آن احتياج پيدا خواهي كرد. علي بن يقطين مشكوك شد و علت برگرداندن لباده را نمي دانست بالاخره آن را محفوظ نگه داشت.

پس از چند روز علي بن يقطين بر يكي از غلامان مخصوص خود خشم گرفت و او را از كار بركنار نمود آن غلام مي دانست كه علي بن يقطين هوادار موسي بن جعفر عليه السلام است و از فرستادن هديه ها اطلاع داشت از او پيش هارون الرشيد سعايت كرد گفت: علي بن يقطين موسي بن جعفر را امام مي داند و خمس مال خود را هر سال براي او مي فرستد از آن جمله همان لباده [7] كه اميرالمؤمنين در فلان تاريخ به او لطف نمود براي موسي بن جعفر فرستاده.

هارون بسيار برآشفت و خشمگين شد گفت: بايد اين جريان را تحقيق كنم اگر صحت داشته باشد علي را خواهم كشت. همان ساعت از پي علي بن يقطين فرستاد همين كه آمد گفت: آن لباده اي كه به تو دادم چه كردي؟ گفت: دارم در جامه داني سر به مهر گذاشته ام، آن را عطرآلود كرده ام و محفوظ نگهداشته ام هر صبح و شام سر جامه دان را باز مي كنم از نظر تبرك آن را مي بوسم و باز بجاي اولش مي گذارم.

هارون گفت: هم اكنون آن را بياور. گفت: بسيار خوب يكي از غلامان خود را خواست به او گفت: به فلان اطاق مي روي و كليد آن را از كنيزي كه كليددار است مي گيري، اطاق را كه باز كردي فلان صندوق را مي گشائي آن جامه داني كه رويش مهر زده ام مي آوري، طولي نكشيد كه غلام جامه دان را مهرزده آورد و در مقابل هارون گذاشت دستور داد مهر بردارند و باز كنند.

وقتي جامه دان باز شد هارون لباده را به همانحال درون آن مشاهده كرد كه عطرآلود است خشم او فرونشست به علي بن يقطين گفت: لباسها را برگردان به محل اولش به سلامت برو، ديگر حرف سخن چينان را درباره تو نمي پذيرم. دستور داد به او جايزه ي گراني بدهند، امر كرد به سخن چين هزار تازيانه بزنند در حدود پانصد



[ صفحه 123]



تازيانه زده بودند كه از دنيا رفت.

تفسير عياشي: ج 2 ص 29 - از جمله سخناني كه هارون به حضرت موسي بن جعفر عليه السلام گفت: وقتي او را آوردند. پرسيد اين خانه چيست؟ امام فرمود: خانه تبهكاران است. اين آيه را خواند: «سأصرف عن آياتي الذين يتكبرون في الارض بغير الحق و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغي يتخذوه سبيلا». [8] .

هارون گفت: پس خانه ي كيست. فرمود: اصل اين خانه متعلق به شيعيان ما است ولي از نظر آزمايش فعلا در اختيار ديگران است. هارون گفت: پس چرا صاحب خانه منزل خود را نمي گيرد. فرمود: آباد از او گرفته اند هرگز نمي گيرد مگر موقعي كه بتواند آن را آباد كند كه اكنون آن وقت نيست.

مناقب شهرآشوب - ج 3 ص 114 - ابن عبدربه در عقدالفريد مي نويسد: مهدي عباسي در خواب شريك قاضي را ديد كه صورت خود را از او برگردانيد وقتي بيدار شد خواب خود را براي ربيع نقل كرد. ربيع گفت: شريك مخالف تو است چون او فاطمي خالص است.

مهدي دستور داد شريك را حاضر كنند همين كه وارد شد به او گفت: شنيده ام تو طرفدار فاطمه هستي! گفت: من تو را به خدا مي سپارم اگر فاطمي نباشي مگر منظورت از اين فاطمه دختر كسري پادشاه ايران باشد.

مهدي گفت: نه. منظورم فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم است شريك گفت: تو خودت فاطمه زهرا عليه السلام را لعنت مي كني؟ مهدي جواب داد هرگز، به خدا پناه مي برم از اين كار شريك گفت: كسي كه او را لعنت كند درباره اش چه عقيده داري؟ مهدي گفت: خدا او را لعنت كند كه به فاطمه توهين نمايد.

شريك گفت: پس ربيع را لعنت كن ربيع گفت: نه به خدا من هم فاطمه زهرا را لعنت نمي كنم.



[ صفحه 124]



شريك رو به ربيع نموده گفت: ياوه سرا پس چرا نام بهترين زنان جهان و دختر خاتم الانبياء را در مجلس مردها مي بري. مهدي گفت: تعبير خواب چه مي شود؟ شريك پاسخ داد كه خواب تو خواب يوسف كه نيست و نمي توان خون مردم را با يك خواب ديدن بريزي.

مردي را آوردند پيش فضل بن ربيع كه فاطمه زهرا را دشنام داده بود به ابن غانم گفت: درباره اين شخص چه نظر مي دهي؟

گفت: بايد بر او حد جاري كرد. فضل گفت: اين كيفري كه برايش گفتي در صورتي است كه به مثل مادر تو ناسزا بگويد. دستور داد او را هزار تازيانه بزنند و در خيابان به دار آويزند.

مناقب: وقتي با محمد مهدي خليفه عباسي بيعت كردند نيمه شب از پي حميد ابن قحطبه فرستاد به او گفت: اخلاص و هواداري پدر و برادرت درباره ما كاملا آشكار است؛ اما تو به ما چگونه هستي.

حميد جواب داد، مال و جان خود را در راه شما فدا مي كنم. مهدي گفت: اين كار را براي ساير مردم هم مي كنند. گفت: مال و جان، زن و فرزندم را فدا مي كنم، باز مهدي نپذيرفت گفت: مال و جان، زن و فرزند و دينم را فدا مي كنم. مهدي گفت: احسن بارك الله. با او به همين شرط پيمان بست و دستور داد كه موسي ابن جعفر عليه السلام را مخفيانه و ناگهاني بكشد.

مهدي آن شب در خواب حضرت علي عليه السلام را ديد كه به او اشاره مي كند و اين آيه را مي خواند: «فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم» [9] با وحشت و ترس از خواب بيدار شد. به حميد بن قحطبه گفت: از كاري كه دستور داده ام در مورد موسي بن جعفر عليه السلام خودداري كن و نسبت به موسي بن جعفر عليه السلام احترام كرد و به او جايزه بخشيد.

مناقب: علي بن ابي حمزه گفت: هارون الرشيد به دربانان و خدمتگزاران خود



[ صفحه 125]



دستور مي داد كه هر وقت موسي بن جعفر عليه السلام از پيش او خارج شد آن جناب را بكشند هر وقت غلامان چنين تصميمي مي گرفتند چنان ترس و وحشت آنها را فرا مي گرفت كه جرئت جسارت نداشتند چون اين كار چندين مرتبه تكرار شد هارون دستور داد مجسمه اي بسازند و براي او صورتي شبيه موسي بن جعفر عليه السلام قرار دهند وقتي غلامان مست باده ناب مي شدند به آنها دستور مي داد اين مجسمه را با كارد تكه تكه كنند اين كار را نيز پيوسته مي كردند. يك روز همه آنها را در محلي جمع كرد همه مست بودند، حضرت موسي بن جعفر عليه السلام را نزد آنها فرستاد چشم آنها كه به موسي بن جعفر عليه السلام افتاد مانند همان مجسمه به او حمله كردند.

امام عليه السلام كه تصميم آنها را ديد شروع كرد با ايشان به زبان محلي خودشان با زبان خزري و تركي صحبت كردن كاردها را از دست خود انداختند و به قدم هاي موسي بن جعفر عليه السلام افتاده شروع به بوسيدن و عذرخواهي نمودند و تا منزل موسي بن جعفر او را مشايعت كردند.

وقتي مترجم از آنها جريان را پرسيد گفتند: هر سال اين مرد پيش ما مي آيد كارهاي ما را روبراه مي كند و از يكديگر ما را راضي مي كند ما به وسيله او از خدا طلب باران مي كنيم در قحط سالي، هر گاه پيش آمدي براي ما بشود به او پناهنده مي شويم. با آنها قرار بست كه ديگر چنين دستوري به ايشان ندهد، برگشتند.

مناقب: حكايت شده كه يكي از خلفاء مريض شد بختيشوع نصراني از معالجه او عاجز گرديد مقداري از باران خشك شده در زمين را گرفت و با دوائي آن را آب كرد، بعد مقداري آب در دوائي ريخت و گفت: اين نهايت قدرت طب و پزشكي است ديگر چاره اي ندارد جز اين كه شخصي را پيدا كني كه دعايش مستجاب باشد برايت دعا كند.

خليفه موسي بن جعفر عليه السلام را خواست آن جناب را آوردند در بين راه صداي زمزمه دعاي ايشان را شنيد، دعا كرد خداوند او را شفا داد. خليفه گفت: تو را به حق جدت محمد مصطفي بگو چه دعا كردي. فرمود: گفتم: «اللهم كما أريته ذل



[ صفحه 126]



معصيتي فاره عز طاعتي» خدايا همان طور كه خواري گناهكاري او را نشانش دادي عزت و شرافت بندگي و اطاعت مرا نيز به او نشان ده. همان ساعت خداوند او را شفا داد

مناقب: فضل بن ربيع و مرد ديگري گفتند: هارون الرشيد براي حج به مكه رفت وقتي شروع به طواف نمود مردم را از طواف بازداشتند تا هارون تنها طواف كند در همين موقع شخص عربي آمد و با هارون شروع به طواف كرد.

نگهبان گفت: دور شو از جلو خليفه اعرابي نگهبان راند و گفت خداوند در اين محل بين تمام مردم مساوات را برقرار نموده و فرموده است «سواء العاكف فيه و الباد» هارون به نگهبان گفت با او كاري نداشته باش. هميشه مرد عرب جلو هارون طواف مي كرد. هارون تصميم گرفت حجرالاسود را ببوسد مرد عرب بر او سبقت جست و جلوتر از او حجرالاسود را بوسيد هارون خواست در مقام نماز بخواند مرد عرب جلو او به نماز ايستاد.

وقتي نماز هارون تمام شد مرد عرب را خواست. نگهبانان به او گفتند اميرالمؤمنين تو را مي خواهد. گفت من با او كاري ندارم اگر او با من كار دارد بايد پيش من بيايد. هارون گفت: راست مي گويد از جا حركت كرده پيش مرد عرب رفت سلام نمود جواب سلامش را داد هارون گفت: اجازه مي دهي بنشينم.

اعرابي گفت اين محل متعلق به من نيست كه اجازه نشستن از من مي خواهي اين خانه خداست كه براي بندگان خود ترتيب داده اگر مي خواهي بنشين و در صورتي كه مايل نيستي برو.

هارون روي زمين نشست رو به آن مرد كرده گفت: چرا چون توئي بايد مزاحم پادشاهان شود؟ گفت: بلي بايد در مقابل علم كوچكي كني و گوش فرا دهي هارون گفت: از تو چند سؤال مي كنم اگر جواب ندادي تو را آزار مي نمايم مرد عرب گفت سؤال مي كني كه چيزي بياموزي يا سؤال تو از روي لجبازي است.

هارون گفت: نه سؤال براي ياد گرفتن مي كنم عرب گفت: طوري بنشين كه



[ صفحه 127]



شاگردي پيش استاد مي نشيند در ضمن بدان كه از تو نيز سؤال خواهد شد.

هارون پرسيد بگو چه بر تو واجب است. عرب گفت: واجب يكي، پنج و هفده، و سي و چهار و نود و چهار و صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكي و از چهل، يكي و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكي و يكي به يكي.

هارون خنديده گفت: مي پرسم چه بر تو واجب است تو برايم عدد شماري مي كني؟! گفت مگر نمي داني دين تمامش حساب است اگر در دين حساب نبود خداوند براي مردم حساب را قرار نمي داد اين آيه را خواند: «و ان كان مثقال حبة من خردل أتينا بها و كفي بنا حاسبين».

هارون گفت: توضيح بده منظورت از اين اعداد چه بود وگرنه دستور مي دهم تو را بين صفا و مروه بكشند.

نگهبان از هارون تقاضا كرده التماس نمود كه او را نكش به خدا و اين مقام بزرگ او را ببخش. مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت. هارون گفت: چرا خنديدي گفت از شما دو نفر خنده ام گرفت زيرا نمي دانم كداميك نادان تريد، آن كسي تقاضاي بخشش مي كند مرگي را كه رسيده يا كسي كه عجله براي كشتن مي نمايد نسبت به شخصي كه اجلش نرسيده.

هارون الرشيد گفت بالاخره سخن خود را توضيح بده، مرد عرب گفت آن كه گفتم يكي است دين اسلام است كه يكي است و بر آن دين پنج نماز واجب شده كه آن نمازها هفده ركعت است و سي و چهار سجده دارد و نود و چهار تكبير و صد و پنجاه و سه تسبيح دارد، اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكي منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه يك ماه واجب است و آنچه گفتم از چهل يكي هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكات بدهد و گفتم از دويست، پنج هر كس دويست درهم نقره داشته باشد بايد پنج درهم زكات بدهد.

آنچه گفتم از تمام عمر يكي حج واجب است و اينكه گفتم يكي به يكي هر كس خون كسي را به ناحق بريزد بايد كشته شود خداوند: مي فرمايد: «النفس



[ صفحه 128]



بالنفس» هارون الرشيد گفت به به خدا خيرت دهد يك بدره زر به او داد مرد عرب گفت: به چه جهت اين كيسه زر را به من مي دهي بواسطه سخن گفتن يا سؤال نمودن گفت بواسطه توضيح دادن و سخن.

عرب گفت: من نيز يك مسئله از تو مي پرسم اگر جواب دادي اين كيسه زر مال خودت باشد در اين مكان شريف آن را صدقه بده اگر جواب ندادي يك بدره ديگر به آن اضافه مي كني تا بين تنگدستان قبيله خود تقسيم كنم امر كرد بدره ديگري بياورند آنگاه بگفت هر چه مي خواهي بپرس.

مرد عرب گفت: بگو ببينم خنفساء [10] به بچه اش دانه مي دهد يا شير! هارون خشمناك شده گفت: بايد از مثل من چنين سؤالي بكني؟ مرد عرب گفت: شنيدم از كسي كه از پيامبر اكرم شنيده بود كه فرمود: هر كس رهبر مردم شود به او آن قدر عقل مي دهند به اندازه ي تمام مردم، تو پيشواي اين مردم هستي لازم است كه هر سؤالي از امور ديني و واجبات از تو بپرسند جواب بدهي، اكنون جواب اين سؤال را مي داني يا نه؟

هارون گفت: نه، توضيح بده آنچه از من سؤال كردي و دو كيسه زر را بگير فرمود: خداوند تبارك و تعالي وقتي زمين را آفريد جنبنده هائي در زمين بوجود آورد كه معده و خون ندارند آنها را از خاك آفريد و خوراك آنها نيز از همان خاك است وقتي جنبنده از مادر بوجود آمد نه او را شير مي دهد و نه دانه، زندگي او از خاك است.

هارون گفت: به خدا قسم كسي دچار چنين سؤالي تاكنون نشده مرد عرب دو بدره را گرفت و خارج شد چند نفر از پي او رفتند و از اسمش سؤال كردند متوجه شدند موسي بن جعفربنمحمد عليه السلام است. به هارون اطلاع دادند گفت: به خدا قسم بايد درخت نبوت داراي چنين شاخ و برگي باشد.

شريف مرتضي در غرر مي نويسد: كه ايوب هاشمي گفت: شخصي به نام نفيع



[ صفحه 129]



انصاري به در خانه هارون الرشيد آمد، در همين موقع موسي بن جعفر عليه السلام كه سوار الاغ بود رسيد دربان احترام شايسته اي به امام كرد و با عجله براي او اجازه ورود خواست.

نفيع از عبدالعزيز بن عمر پرسيد اين پيرمرد كيست؟ گفت: اين بزرگترين اولاد ابي طالب و بزرگتر اولاد محمد است موسي بن جعفر، گفت: من از اين بني عباس عاجزتر نديده ام اين قدر احترام مي كنند نسبت به شخصي كه قدرت دارد آنها را از سرير سلطنت به زير آورد وقتي از پيش هارون خارج شود به او توهين خواهم كرد.

عبدالعزيز گفت: اين كار را نكن اينها خانواده اي هستند كه كمتر كسي متعرض آنها شده كه ننگي براي خود تا ابد بجاي نگذاشته باشد. حضرت موسي بن جعفر خارج شد، نفيع لجام الاغش را گرفت و گفت: تو كه هستي آهاي؟

فرمود: اگر منظورت نژاد است من پسر محمد حبيب الله و پسر اسماعيل ذبيح الله و پسر ابراهيم خليل الله هستم و اگر منظورت وطن من است، همان محلي است كه بر مسلمانان و تو اگر مسلمان باشي لازم است زيارت و حج در آن محل، اگر منظورت اين است كه بر من فخر كني به خدا قسم بي دينهاي قوم من راضي نشدند هم طراز باشند با مسلمانان قوم تو كه گفتند: يا محمد براي مبارزه با هم طرازان خودمان را از قريش بفرست، اگر منظورت آوازه و شهرت است ما كساني هستيم كه خداوند واجب كرده بر ما صلوات بفرستند در نمازها مي گوئي: اللهم صل علي محمد و آل محمد، ما همان آل محمد هستيم الاغ را رها كن.

نفيع لجام مركب را رها كرد دستش به رعشه افتاده بود با كمال خواري به راه خود ادامه داد عبدالعزيز به او گفت: به تو نگفتم؟!!

مناقب: در كتاب خلفاء است كه هارون الرشيد به موسي بن جعفر عليه السلام پيشنهاد كرد كه فدك را پس بگيرد. امام عليه السلام امتناع مي ورزيد تا اصرار زياد كرده فرمود: من فدك را نمي گيرم مگر تمام آن را با مرزي كه معين مي كنم بدهي. گفت: حدود فدك كجا است. فرمود: اگر حدود آن را معين كنم نخواهي داد.



[ صفحه 130]



گفت: تو را قسم مي دهم به حق جدت كه حدود آن را معين كني. فرمود: حد اول آن عدن، چهره رشيد درهم كشيده شد گفت بگو فرمود: حد دوم سمرقند رنگ صورت رشيد برگشت فرمود حد سوم افريقا است چهره رشيد سياه شد باز گفت: حد ديگر را بگو فرمود: حد چهارم سيف البحر است كه هم مرز با جزائر و ارمنيه است.

هارون گفت: ديگر براي ما چيزي باقي نماند پس بيا جاي من بنشين. حضرت موسي بن جعفر فرمود: من گفتم اگر مرز آن را تعيين كنم نخواهي داد. از آن موقع تصميم كشتن موسي بن جعفر عليه السلام را گرفت.

در روايت پسر اسباط چنين است كه فرمود: حد اول عريش مصر و دوم دومة الجندل و سوم احد و چهارم سيف البحر است هارون گفت: اين تمام دنيا است. فرمود: اين سرزمين ها در اختيار يهودان بود كه خداوند بدون جنگ و جدال و لشكركشي به تصرف پيامبر اكرم درآورد دستور داد به او كه به فاطمه زهرا عليهاالسلام واگذارد.

نقل از كتاب نزهةالكرام كه: هارون الرشيد از پي موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد وقتي حاضر شد گفت: مردم شما فرزندان فاطمه را داراي علم نجوم مي دانند و مي گويند از اين علم اطلاع كافي داريد. علماي اهل سنت مي گويند پيغمبر اكرم فرموده: هر وقت اصحابم نام مرا بردند به آنها اعتماد كنيد وقتي از قدر صحبت كردند ساكت باشيد و هر وقت از نجوم حرف زدند چيزي نگوئيد.

اميرالمؤمنين از همه مردم بهتر به علم نجوم وارد بوده فرزندان بستگانش آنهائي كه شيعه و معتقد به امامت آنها هستند وارد به اين علم هستند.

حضرت موسي بن جعفر فرمود: اين حديث ضعيف است و سند آن قابل اعتبار نيست خداوند نجوم را ستايش كرده اگر علم نجوم صحيح نبود خدا آن را ستايش نمي كرد انبياء نيز به آن عالم بوده اند خداوند درباره ابراهيم خليل مي فرمايد: «و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين» در جاي ديگر مي فرمايد: «فنظر نظرة في النجوم فقال اني سقيم» اگر عالم به علم نجوم نبود نگاه به ستاره نمي كرد و نمي گفت من مريض هستم.



[ صفحه 131]



ادريس از همه ي اهل زمان خود به علم نجوم واردتر بود خداوند در قرآن به مواقع نجوم قسم ياد كرده مي فرمايد: «و انه قسم لو تعلمون عظيم». در جاي ديگر مي فرمايد: «و النازعات غرقا» تا اين آيه «فالمدبرات امرا» منظورش دوازده برج و هفت سياره است و آنجه در شب و روز به امر خدا آشكار مي شود.

بعد از علم قرآن علمي با ارزشتر از علم نجوم نيست كه علم انبياء و اوصياء و جانشينان پيمبران است كه خداوند درباره آنها مي فرمايد: «و علامات و بالنجم هم يهتدون» ما از اين علم اطلاع داريم و آن را بازگو نمي كنيم.

هارون گفت: تو را به خدا قسم مي دهم: مبادا اين علم را براي نادانان و عوام مردم اظهار كني مبادا بر تو عيب جوئي كنند حيف است به مردم عوام بياموزي آن را مخفي بدار و به حرم جد خود بازگرد.

سپس هارون گفت: يك سؤال ديگر باقي مانده كه تو را به خدا قسم مي دهم برايم توضيح دهي فرمود: بپرس. گفت تو را قسم مي دهم به حق قبر پيامبر و منبرش و به حق خويشاوندي كه با پيغمبر داري بگو ببينم تو زودتر مي ميري يا من؟ چون تو از روي علم نجوم اين مطلب را مي داني. موسي بن جعفر عليه السلام فرمود به من امان بده تا بگويم. گفت امان دادم فرمود: من قبل از تو مي ميرم. دروغ به من نگفته اند و دروغ نمي گويم وفات من نزديك شده.

هارون گفت: سؤال ديگري باقي مانده كه بايد برايم توضيح دهي مبادا ناراحت شوي فرمود بپرس. گفت: شما چگونه مي گوئيد تمام مسلمانان غلام و كنيز مايند و مي گوئيد هر كس ما بر او حقي داشته باشيم آن را ادا نكند مسلمان نيست.

موسي بن جعفر عليه السلام فرمود: دروغ گفته اند كساني كه مي گويند ما چنين سخنان را گفته ايم اگر اين طور باشد چطور ما غلام و كنيز مي خريم و مي فروشيم باز آنها را پس از خريدن آزاد مي كنيم و با ايشان نشست و برخاست داريم، غذا مي خوريم به غلامان مي گوئيم يا بني (پسر جان) و به كنيزان دخترم بواسطه تقرب به خدا آنها را با خودمان در سر يك سفره مي نشانيم، سبحان الله اگر آنها بنده و كنيز ما



[ صفحه 132]



باشند خريد و فروش جايز نيست با اينكه پيامبر اكرم هنگام وفات فرمود:خدا خدا از نماز فراموش نكنيد و مواظب غلام و كنيز خود باشيد منظورش اين بود كه نماز به پاي داريد و نسبت به بردگان خود احترام كنيد و ما آنها را آزاد مي كنيم آنچه شنيده اي اشتباه كرده گوينده آن.

ما مدعي هستيم كه اختيار تمام مردم در دست ما است اين فرمان روائي و اختيار مربوط به امر دين است نادان مردم خيال مي كنند مالك آنها هستيم اين ادعاي ما از جهت فرمايش پيامبر اكرم است كه در غدير خم فرموده: «من كنت مولاه فعلي مولاه» منظورش فقط اختيار امور ديني بود آنچه از زكات و صدقه به ما بدهند حرام است براي ما مانند گوشت مرده و گوشت خوك.

اما غنائم و خمس پس از درگذشت پيغمبر صلي الله عليه و آله جلوگيري كردند كه ما استفاده كنيم ما را محتاج دست مردم نمودند همان مردمي كه ما اختياردار ديني آنها هستيم نه مالك ايشان باشيم اگر كسي هديه اي براي ما آورد به شرط اينكه نگويد صدقه است مي پذيريم زيرا پيغمبر اكرم فرموده، اگر مرا دعوت به دست گوسفندي كنند مي پذيرم اگر دست گوسفندي برايم هديه آورند قبول مي كنم اين سنت است تا روز قيامت اگر براي ما زكات بياورند و بدانيم زكات است رد مي كنيم در صورتي كه هديه باشد مي پذيريم.

سپس هارون اجازه بازگشت داد امام عليه السلام متوجه رقه شد باز درباره اش سخن چيني ها كردند دو مرتبه دستور داد آن جناب را برگردانند ايشان را مسموم كرد با همان سم شهيد شد صلوات الله عليه.

كشف الغمه: محمد بن طلحه گفت كه فضل بن ربيع از پدرش نقل كرده وقتي مهدي خليفه عباسي موسي بن جعفر عليه السلام را زنداني كرده بود شبي در خواب علي بن ابي طالب عليه السلام را ديد كه به او مي گويد محمد! «فهل عسيتم ان توليتم ان نفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم» شبانه از پي من فرستاد خيلي ترسيدم با وحشت پيش او رفتم ديدم مشغول خواندن همان آيه است صداي خوبي داشت. گفت: فوري



[ صفحه 133]



موسي بن جعفر را حاضر كن. موسي بن جعفر عليه السلام را آوردم او را در بغل گرفت و پهلوي خود نشاند گفت: يا اباالحسن حضرت اميرالمؤمنين را در خواب ديدم كه به من چنين گفت: اينك با من شرط مي كني كه بر من يا يكي از فرزندانم خروج نكني.

فرمود: به خدا قسم چنين كاري را نمي كنم و نه اين كار در شأن من است. گفت: راست مي گوئي. ربيع! سه هزار دينار به او بده و زاد و توشه سفرش را آماده كن تا به مدينه برود، ربيع گفت: در همان شب كارهايش را كردم صبحگاه در بين راه بود به واسطه ترسي كه داشت مبادا پشيمان شود. جنابذي جريان را نقل كرده ولي او نوشته ده هزار دينار داد.

حافظ عبدالعزيز گفت: احمد بن اسماعيل نقل كرده كه موسي بن جعفر عليه السلام از زندان نامه اي براي هارون الرشيد بدين مضمون فرستاد: هر روزي كه بر من در زندان به سختي و شكنجه مي گذرد، در مقابل تو با عيش و عشرت آن روز را سپري مي كني تا بالاخره هر دو به روزي برسيم بي پايان كه در آن روز تبهكاران زيان خواهند كرد.

كافي: حماد بن عيسي گفت: موسي بن عيسي در خانه خود مشرف بر محل سعي صفا و مروه نشسته بود ناگاه ديد موسي بن جعفر عليه السلام سوار قاطري است از طرف مروه مي آيد به ابن هياج كه مردي از قبيله همدان بود و پيوسته با او به سر مي برد گفت برو لجام استر او را بگير و ادعا كن از من است. ابن هياج آمد لجام قاطر را گرفت و ادعا كرد كه مال من است امام عليه السلام پاي از ركاب خارج كرده پائين آمد به غلامان خود فرمود: زين استر را برداريد و قاطر را به او بسپاريد.

ابن هياج گفت: زين هم مال من است موسي بن جعفر فرمود: دروغ مي گوئي ما شاهد داريم كه اين زين متعلق به محمد بن علي است ولي قاطر را من تازگي خريده ام تو مي داني با ادعائي كه مي كني.

كافي: علي بن يقطين گفت: مهدي خليفه عباسي از حضرت موسي بن جعفر پرسيد آيا شراب در قرآن حرام شده مردم مي گويند نهي شده ولي حرام نگرديده امام عليه السلام فرمود: نه شراب در كتاب خدا حرام است، مهدي پرسيد در كدام آيه حرام شده فرمود: اين آيه، «انما حرم ربي الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغي بغير الحق».



[ صفحه 134]



اما كارهاي ناشايست ظاهر عبارت است از زناي آشكارا كه پرچم نصب كنند چنانچه زنهاي بدكاره در جاهليت پرچم مي زدند. اما كارهاي ناشايست باطني منظور ازدواج با زن پدر است زيرا قبل از بعثت پيغمبر وقتي شخصي مي مرد و زن از او باقي مي ماند پسرش با او ازدواج مي كرد اگر آن زن مادر خودش نبود خداوند اين كار را حرام كرد.

اما اثم (گناه) كه در اين آيه نام برده شده، همان شراب است كه خداوند در آيه ديگر مي فرمايد: «يسألونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس». [11] .

اثم و گناه در قرآن همان شراب و قمار است كه گناه آن دو بزرگ است چنانچه خداوند فرموده.

مهدي رو به علي بن يقطين كرده گفت: اين فتوي مخصوص بني هاشم است. علي بن يقطين مي گويد به او گفتم: صحيح مي فرمائيد يا اميرالمؤمنين خدا را سپاسگزارم كه اين علم را از ميان شما خانواده خارج نكرد. مهدي بلافاصله گفت: راست مي گوئي رافضي!

مهج الدعوات: ابوالوضاح محمد بن عبدالله نهشلي از پدر خود نقل كرده كه از موسي بن جعفر عليه السلام شنيدم مي فرمود: بازگو كردن نعمت هاي خدا شكر آن نعمت است كسي اين كار را ترك كند كفران نموده. نعمتهاي خدا را به يكديگر متصل كنيد بوسيله شكرگزاري، اموال خود را حفظ نمائيد با زكات و بلا را با دعا برطرف كنيد دعا سپري است نجات بخش كه بلا را بر مي گرداند گرچه حتمي و قطعي شده باشد.

ابوالوضاح گفت: پدرم نقل كرد وقتي حسين بن علي شهيد فخ كشته شد و او حسين بن علي بن حسن بن حسن بود مردم پراكنده شدند سر او را با اسيران



[ صفحه 135]



خانواده اش پيش موسي بن مهدي بردند همين كه موسي بن مهدي چشمش به آنها افتاد اين شعر را به عنوان مثل خواند:



بني عمنا لا تنطقوا الشعر بعد ما

دفنتم بصحراء الغميم القوافيا



فلسنا كمن كنتم تصيبون نيله

فتقبل ضيما او نحكم قاضيا



ولكن حكم السيف فينا مسلط

فنرضي اذا ما اصبح السيف راضيا



و قد ساءني ما جرت الحرب بيننا

بني عمنا لو كان امرا مدانيا



فان قلتم انا ظلمنا فلم نكن

ظلمنا ولكن قد أسأنا التقاضيا [12] .

بعد يكي از اسيران را مورد سرزنش قرار داده او را كشت همين كار را نسبت به گروهي از فرزندان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب كرد و شروع نمود به بدگوئي و نسبت هاي ناروا به اولاد ابيطالب تا به موسي بن جعفر صلوات الله عليه رسيد گفت: به خدا قسم حسين به دستور او قيام كرد، علاقه به موسي بن جعفر او را بر اين كار واداشت زيرا او رهبر و بزرگتر اين خانواده است خدا مرا بكشد اگر او را زنده بگذارم.

ابويوسف يعقوب بن ابراهيم قاضي كه نسبت به او جرئت داشت گفت: يا اميرالمؤمنين حرف بزنم يا ساكت باشم. موسي گفت: خدا مرا بكشد اگر موسي بن جعفر را ببخشم اگر از مهدي نشنيده بودم كه منصور برايش گفته بود جعفر از نظر فضيلت در دين و علم شخصيت برجسته اي است و شنيده ام كه سفاح نيز از او خيلي تعريف و تمجيد مي نمود قبرش را نبش مي كردم و پيكرش را به آتش مي سوختم.

ابويوسف گفت: زنانم طلاق يافته باشند و هر چه بنده دارم آزاد باشد و تمام



[ صفحه 136]



ثروتم در راه خدا صدقه باشد و مواشي و چهارپايانم ضبط شوند و پياده به زيارت خانه خدا بروم اگر موسي بن جعفر اهل خروج و قيام باشد نه او و نه هيچيك از فرزندانش چنين عقيده اي دارند از آنها نيز شايسته نيست.

بعد روش زيديه را برايش توضيح داده گفت: از زيدي ها فقط همين عده باقي مانده بودند كه با حسين قيام كردند و تو آنها را نابود كردي پيوسته بر سر او خواند تا خشم و غضبش فرو نشست.

علي بن يقطين براي موسي بن جعفر عليه السلام جريان را نوشت. آن جناب نيز زي و فرزند و خويشاوندان خود را جمع كرد خبري كه رسيده بود به آنها گوشزد نمود فرمود: چه صلاح مي دانيد گفتند: ما صلاح مي دانيم كه خود را از دسترس اين ستمگر دور كني زيرا از ستم و بيدادگري او نمي توان اطمينان داشت مخصوصا با اين تهديدها كه شما و ما را نموده.

امام موسي بن جعفر عليه السلام لبخندي زده اين شعر كعب بن مالك برادر بني سلمه را به عنوان مثال خواند:



زعمت سخينة ان ستغلب ربها

فليغلبن مغالب الغلاب [13] .

امام عليه السلام روي به جانب حاضرين از غلامان و خويشاوندان نموده فرمود:

ناراحت نباشيد و ترس به خود راه ندهيد اولين نامه اي كه از عراق برسد خبر مرگ موسي بن مهدي است كه هلاك شده است و قسم ياد كرد به حرمت قبر پيغمبر كه همين امروز مرده است به زودي خواهيد فهميد.

بعد از نماز پس از تمام شدن دعايم نشسته بودم كه چشمم به خواب رفت ناگهان جدم پيامبر اكرم را در خواب ديدم شكايت از موسي بن مهدي كردم و عرض كردم: چه بر سر اهل بيت او درآورده و گفتم: من از ستم او بيمناكم. فرمود: آسوده باش خداوند موسي را بر تو مسلط نمي كند در همان بين كه صحبت مي كردم دست مرا



[ صفحه 137]



گرفت و گفت به من هم اكنون خداوند دشمنت را هلاك كرد شكر خدا را بجاي آور در اين موقع روي به قبله نمود و دستهاي خود را به سوي آسمان بلند كرده، شروع به دعا كرد ابوالوضاح گفت: پدرم نقل كرد كه گروهي از خويشاوندان و اصحاب موسي بن جعفر پيوسته در مجلس آن جناب حضور داشتند و در آستين هاي خود لوح هاي آبنوس و ميله هائي داشتند همين كه امام عليه السلام سخني مي گفت و يا در موردي فتوي مي داد آنها در اين الواح ثبت مي كردند. شنيديم در دعاي خود مي گفت: شكرا لله جلت عظمته. بعد دعا را ذكر كرد.

پس از دعا فرمود: از پدرم حضرت صادق عليه السلام كه از پدرش از جدش اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرد كه آن جناب از پيغمبر اكرم شنيده است كه فرمود: اعتراف به نعمت پروردگارتان بكنيد و توبه نمائيد از تمام گناهانتان زيرا خداوند بندگان شكرگزار خود را دوست مي دارد. بعد براي خواندن نماز حركت كرديم مردم متفرق شدند ديگر گردهم جمع نشدند مگر براي خواندن نامه اي كه خبر مرگ موسي ابن مهدي و بيعت براي هارون در آن بود.

مهج الدعوات - ص 248 - فضل بن ربيع گفت: صبحگاهي هارون الرشيد حاجب خود را خواست به او گفت: برو پيش علي بن موسي علوي او را از زندان خارج كن او را در گودال حيوانات وحشي درنده بيانداز هر چه من كوشش كردم كه او را از خشم فرود آورم بيشتر خشمگين مي شد. قسم خورد به خدا اگر او را پيش درنده ها نياندازي خودت را به جاي او مي اندازم.

گفت پيش علي بن موسي الرضا عليه السلام رفته گفتم اميرالمؤمنين به من دستور داده كه چنين و چنان كنم گفت: هر چه دستور داده انجام ده من كمك از خدا مي خواهم شروع كرد به خواندن دعائي. در همان بين راه كه مي رفتيم به طرف گودال حيوانات درنده درب آن را گشودم و آن جناب را درون جايگاه حيوانات وحشي انداختم، چهل حيوان درنده در آنجا بود بسيار غمگين و ناراحت شدم كه شهادت آن آقا به دست من انجام شود برگشتم به محل خود.



[ صفحه 138]



نيمه شب خادمي آمد به من گفت: اميرالمؤمنين تو را مي خواهد پيش او رفتم گفت: از من چه خطائي سر زده و چه كار زشتي انجام داده ام چون خوابي هولناك ديدم. يك دسته مردم كه در دستهاي خود اسلحه داشتند آمدند در وسط آنها مردي بود چون ماه صورتش مي درخشيد كه از او بسيار وحشت داشتم، يك نفر گفت: اين شخص اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه است جلو رفتم كه قدمهايش را ببوسم. مرا از خود دور كرد و اين آيه را خواند: «فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا في الارض و تقطعوا ارحامكم» آنگاه صورت از من برگردانيد و داخل خانه اي شد.

با وحشت زياد از خواب بيدار شدم. به هارون گفتم: به من امر كردي علي بن موسي الرضا را پيش حيوانات درنده بياندازم. گفت: واي بر تو انداختي؟ گفتم: آري به خدا قسم. با ناراحتي گفت: برو ببين چه شده، شمعي برداشته رفتم درست دقت نمودم ديدم ايستاده مشغول نماز است، درندگان اطرافش را گرفته اند. برگشتم پيش هارون جريان را نقل كردم باور نكرد. خودش حركت نمود و آن جناب را در حال نماز مشاهده كرد. گفت: سلام عليك پسر عمو جوابش را نداد تا نمازش تمام شد، پس از نماز گفت: عليك السلام پسر عمو. من اميد داشتم كه چنين جائي به من سلام نكني.

گفت: مرا ببخش معذرت مي خواهم. فرمود خداوند به لطف و كرمش مرا نجات بخشيد او را سپاسگزارم امر كرد آن جناب را خارج كنند. به خدا قسم درنده اي از ايشان تعقيب نكرد.

وقتي مقابل هارون آمد او را در بغل گرفت او را به مجلس خود برد و بالاي تخت نشانده گفت: پسر عمو در صورتي علاقه داشته باشي پيش ما به سر بري با كمال احترام و آسايش خواهي بود دستور داديم براي شما و خانواده تان لباس و پول بياورند.

امام عليه السلام فرمود: به مال و لباس احتياجي ندارم ولي در ميان قريش اشخاص تنگدستي هستند كه بين آنها تقسيم خواهد شد گروهي را نام برد كه براي هر كدام مقداري مال و لباس بخشيد.



[ صفحه 139]



آنگاه از هارون خواست كه اجازه دهد سوار مركب چاپارها شود و به محلي كه مايل است برسد. هارون قبول كرد به من فرمود مرا مشايعت كن. از پي آن جناب تا مقداري رفتم. عرض كردم: آقاي من اگر صلاح بداني آن دعا را به من لطف فرمائي.

فرمود: به ما اجازه نداده اند كه دعا و تسبيح خود را در اختيار هر كس قرار دهيم ولي تو بر ما حق مصاحبت و خدمت داري دعا را نگهدار آن را در دفتري نوشتم و در پارچه اي پيچيده در آستين گذاشتم، همين كه پيش هارون رسيدم خنديد و حوائج مرا برآورد، هر وقت به مسافرت مي رفتم اين دعا نگهبان و امان بود برايم از هر وحشتي. هر پيش آمدي مي شد همان دعا را مي خواندم، خداوند آن ناراحتي را برطرف مي كرد بعد دعا را ذكر كرد.

توضيح: صاحب مهج الدعوات مي نويسد اين جريان بايد مربوط به موسي بن جعفر عليه السلام باشد چون در زندان هارون الرشيد بود ولي من همان طور كه ديدم ذكر نمودم.

اختصاص: محمد بن سابق طلحه انصاري گفت: از سخناني كه هارون به موسي ابن جعفر عليه السلام گفت وقتي ايشان را پيش او آوردند اين بود كه پرسيد اين خانه مال كيست؟ فرمود: اين خانه فاسقها است خداوند فرموده است: «سأصرف عن آياتي الذين يتكبرون في الارض بغير الحق و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغي يتخذوه سبيلا».

هارون گفت: پس خانه كيست فرمود: در اصل متعلق به شيعيان ما است كه در اختيار ديگران از روي آزمايش و امتحان قرار گرفته. گفت: پس چرا صاحب خانه منزل خود را پس نمي گيرد. فرمود: از دست او آباد گرفته اند نخواهد گرفت مگر آباد.

هارون گفت: شيعيان تو كجايند. امام عليه السلام اين آيه را خواند: «لم يكن الذين كفروا من اهل الكتاب و المشركين منفكين حتي تأتيهم البينه». هارون



[ صفحه 140]



گفت: پس ما كافر نيستيم فرمود: ولي مشمول اين آيه مي شويد كه خداوند فرموده «الذين يدلوا نعمةالله كفرا و احلوا قومهم دار البوار». هارون خشمگين شده و بر آن جناب سخت گرفت.

حضرت موسي بن جعفر با هارون چنين خطاب نموده از او هراس نداشته است اين بر خلاف نظر كسي است كه گمان مي كند بواسطه ترس از هارون فرار كرد.

كافي: علي بن اسباط گفت: موسي بن جعفر عليه السلام وارد بر مهدي خليفه عباسي شد ديد مشغول پرداخت حق مردم است گفت: يا اميرالمؤمنين چرا حق ما را بر نمي گرداني، گفت: كدام حق يا ابوالحسن!.

فرمود: وقتي خداوند فدك و اطرافش را به تصرف پيامبر اكرم درآورد بدون اين كه جنگ و جدالي پيش آيد خداوند اين آيه را بر پيغمبر اكرم نازل كرد: «و آت ذاالقربي حقه» پيغمبر اكرم نفهميد اين خويشاوند كيست. از جبرئيل در اين مورد پرسيد. جبرئيل از خداوند سؤال كرد. خداوند وحي نمود به او كه فدك را به فاطمه زهرا بده.

پيغمبر اكرم دخترش زهرا را خواست به او فرمود: خداوند به من دستور داده كه فدك را در اختيار تو بگذارم، عرض كرد: پدر جان قبول كردم از خدا و شما در تمام مدت زندگي پيغمبر نمايندگان فاطمه عليهاالسلام در فدك تصرف داشتند. وقتي ابوبكر خلافت را گرفت آنها را خارج كرد. فاطمه عليهاالسلام از او خواست كه فدك را برگرداند ابابكر گفت: شاهد بياور كه براي تو شهادت دهند. فاطمه زهرا عليهاالسلام اميرالمؤمنين و ام ايمن را شاهد آورد، نامه اي نوشت كه مانع او نشوند. فاطمه با همان نامه از پيش ابابكر خارج شد. در بين راه با عمر مصادف گرديد پرسيد اين چيست در دست تو؟ فرمود: نامه ايست كه پسر ابي قحافه نوشته. گفت: به من نشان بده. فاطمه زهرا نشان نداد. عمر از دستش به زور گرفت و نگاه كرد بعد آب دهان در آن انداخته نوشته را از بين برد و پاره كرد. گفت: اين سرزمين را پدرت با سپاه و لشكركشي نگرفته اگر به تو واگذاريم بايد بعد از اين بنده و غلام شما باشيم.



[ صفحه 141]



مهدي خليفه عباسي گفت: حدود فدك كجا است؟ فرمود: يك حد كوه احد و حد ديگر آن عريش مصر، حد سوم سيف البحر و حد چهارم دومةالجندل.

مهدي گفت تمام اينها؟! فرمود: بلي يا اميرالمؤمنين تمام اين سرزمين از جاهائي است كه بدون جنگ و جدال و ستيز براي پيغمبر اكرم فتح شد. گفت، خيلي زياد است در اين مورد فكري مي كنم.

كافي: علي بن يقطين از موسي بن جعفر عليه السلام نقل كرد كه گفتم به ايشان من مي ترسم از نفريني كه حضرت صادق عليه السلام براي يقطين و فرزندانش كرد. فرمود، نه ابوالحسن آن طور كه تو خيال كرده اي نيست، مؤمن در صلب كافر مانند ريگ است در خشت خام كه وقتي باران بيايد خشت را مي شويد ولي ريگ باقي مي ماند.

كافي: علي بن يقطين گفت: به حضرت موسي بن جعفر عليه السلام عرض كردم: درباره خدمت كردن براي هارون نظر شما چيست؟ فرمود: اگر بناچار بايد اين كار را بكني مواظب باش نسبت به اموال شيعه. علي بن يقطين گفت از شيعيان در آشكار مي گرفتم ولي پنهاني به آنها بر مي گرداندم.

قرب الاسناد: علي بن يقطين نامه اي نوشت به حضرت موسي بن جعفر كه من ناراحتم از كار كردن براي سلطان چون وزير هارون بود، اگر اجازه مي دهي از اين كار فرار كنم جواب رسيد. تو اجازه نداري دست از كار آنها بكشي از خدا بپرهيز.

كتاب استدراك: تلعبكري از حضرت موسي كاظم نقل كرده كه فرمود: هارون به من گفت: شما مي گوئيد خمس مال شما است؟ گفتم: آري. گفت: خيلي زياد است. گفتم: آن كسي كه خمس را به ما ارزاني داشته مي دانسته كه زياد نيست.



[ صفحه 142]




پاورقي

[1] سوره مريم آيه 59 نماز را نابود كردند و پيرو شهوت ها شدند به زودي گمراه مي شوند.

[2] سوره انفال آيه 70 اگر خداوند در دل شما خير بيند بهتر از آنچه از دست شما رفته به شما خواهد داد و شما را مي آمرزد.

[3] سوره انفال آيه 72 كساني كه ايمان آورده اند و مهاجرت نكرده اند با آنها ارتباط دوستي نداريد تا مهاجرت كنند اگر از شما كمك در دين خواستند لازم است به آنها كمك كنيد.

[4] چون با هارون چنين قراري گذاشت ديگر براي راوي توضيح نداد چرا خمس ندادن موجب فساد مي شود.

[5] اين روايت با اينكه شبيه روايت قبل است چون با هم اختلاف زيادي داشت هر دو را ترجمه كرديم.

[6] آيه 61 سوره آل عمران.

[7] يك نوع پالتو است كه روي لباس مي پوشند.

[8] سوره اعراف آيه 146.

[9] سوره محمد آيه 22.

[10] يك نوع سوسك است كه در بيابان زير فضله اسب يا الاغ به وجود مي آيد كه جعل مي نامند.

[11] سوره بقره آيه 219 از تو راجع به شراب و قمار مي پرسند بگو در اين دو گناه بزرگي است براي مردم نيز منفعتي هم دارد.

[12] اين شعر را خطيب به سويد بن سميع مرشدي نسبت داده كه برادرش را كشتند ناگهاني بدون اطلاع او قاتل را ميان بازار روز روشن كشت خلاصه اش اين است كه بعد از دفن برادرم ديگر قافيه از بين رفت ولي ما آن طور نيستيم كه از قاتل او بگذريم بايد شمشير بين ما حكومت كند كاش بين ما جنگ نمي شد و ما به زودي از هم راضي مي شديم كه چنين نيست اگر چنان كنيد ما به شما ستم كرديم اشتباه است اول شما ستم روا داشتيد و ما انتقام از شما گرفتيم.

[13] منظور از استشهاد اين است كه موسي بن مهدي خيال مي كند جلو قضا و قدر خود را مي تواند بگيرد با اين كه خودش مغلوب قدرت خداست.