بازگشت

شرح زندگي اصحاب و اهل زمان امام و ستمي كه بر خويشاوندان آن جناب شده


قرب الاسناد: ابراهيم بن مفضل بن قيس گفت: از موسي بن جعفر عليه السلام شنيدم كه ديگر با محمد بن عبدالملك ارقط صحبت نكند هرگز [1] با خود گفتم ايشان دستور به نيكي و صله رحم مي دهند، باز قسم ياد مي كند كه با پسر عمويش چنان كند. فرمود: همين كه با او صحبت نكنم نيكي است نسبت به او زيرا پشت سر از من بدگوئي مي كند و عيب جوئي مي نمايد. وقتي مردم بدانند من با او صحبت نمي كنم (و رفت و آمد ندارم) حرفش را قبول نمي كنند ديگر حرف مرا نخواهد زد در نتيجه برايش بهتر است.

تفسير عياشي: صفوان گفت: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در حضور محمد بن خلف از من پرسيد يحيي بن قاسم حذاء مرد، گفتم: آري زرعه نيز از دنيا رفت فرمود: حضرت صادق عليه السلام مي فرمود: ايمان مستقر و ثابت و مستودع و امانت. ايمان مستقر به آنها كه داده مي شود در دلشان ثابت و پايدار است، به آنها كه ايمان مستودع مي دهند سپس از ايشان مي گيرند.

تفسير عياشي: احمد بن محمد گفت: حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام در محله بني زريق ايستاد و با صداي بلند فرياد زد: احمد! عرض كرد: بلي. فرمود: وقتي پيغمبر از دنيا رفت مردم كوشش كردند كه نور خدا را خاموش كنند ولي خداوند نور خود را به وسيله اميرالمؤمنين تكميل كرد، وقتي حضرت موسي بن



[ صفحه 143]



جعفر از دنيا رفت پسر ابي حمزه و يارانش كوشش كردند در خاموش كردن نور خدا ولي خداوند نور خويش را تكميل كند.

قرب الاسناد: ظريف بن ناصح گفت: با حسين بن زيد بودم پسرش علي نيز با او بود حضرت موسي بن جعفر عليه السلام آمد سلام كرد بر او وارد شد، به حسين ابن زيد گفتم: موسي قائم آل محمد را مي شناسد. فرمود: اگر كسي بشناسد او خواهد بود. سپس گفت: چگونه نمي شناسد با اينكه در نزد او نوشته ي علي بن ابي طالب است به املاء و فرموده پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم.

پسرش علي گفت: چرا آن نوشته ها نزد پدرم زيد بن علي نبود فرمود: چون علي بن الحسين و محمد بن علي رهبر و امام مردم بودند پدرت زيد ملازم خدمت برادر خود حضرت باقر بود از ادب و شخصيت او و دانش و فقهش استفاده كرد. گفت: پدر جان اگر موسي بن جعفر برايش پيش آمدي شود به يكي از برادرانش وصيت خواهد كرد گفت: نه به خدا جز به فرزندش وصيت نخواهد كرد مگر نمي بيني پسرم! كه اين خلفاء خلافت را به فرزندشان مي سپارند.

كافي: عبدالله بن مفضل غلام عبدالله بن جعفر بن ابي طالب گفت: وقتي حسين ابن علي كه در فخ [2] شهيد شد بر مدينه مسلط گرديد موسي بن جعفر عليه السلام را دعوت به بيعت با خود كرد. موسي بن جعفر كه آمد به او فرمود: پسر عمو مرا وادار به بيعت نكن چنانچه پسر عمويت حضرت صادق عمويت را اجبار كرد زيرا اين كار تو موجب مي شود كه كاري كنم كه مايل نيستم چنانچه حضرت صادق عليه السلام كاري كرد كه نمي خواست. حسين گفت من به شما يك پيشنهاد مي كنم اگر مايل بودي مي پذيري در صورتي كه ميل نداشته باشي اجباري نيست خدا كمك مي كند، با حضرت موسي بن جعفر خداحافظي نمود.

در اين موقع موسي بن جعفر فرمود: پسر عمو تو را خواهند كشت نيكو جنگ



[ صفحه 144]



كن اين ها مردماني فاسق هستند، به ظاهر ادعاي ايمان مي كنند و در دل مشرك هستند «انا لله و انا اليه راجعون» من اجر مصيبت شما فاميل خود را از خداوند مي خواهم. پس از اين جريان حسين قيام كرد همان طوري كه فرموده بود همه كشته شدند.

توضيح: اين حسين همان حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي است مادرش زينب دختر عبدالله بن حسن است كه در زمان موسي هادي پسر محمد مهدي پسر منصور قيام كرد با گروهي از سادات علوي.

ابوالفرج اصفهاني گفته است: سبب خروج حسين اين بود كه هادي خليفه عباسي، اسحاق بن عيسي بن علي را به سمت فرمانداري مدينه منصوب كرد و مردي از اولاد عمر بن خطاب به نام عبدالعزيز را جانشين او گردانيد. آن نسبت به اولاد ابي طالب خيلي سخت گرفت و سوء رفتار با آنها داشت، ايشان را مجبور مي كرد كه هر روز در ايوان مسجد جمع شوند تا آنها را ببيند.

ايام حج رسيد از شيعيان در حدود هفتاد نفر آمدند و با حسين و ديگران ملاقات نمودند اين خبر به عمري رسيد، موضوع جمع شدن در مسجد را سخت تعقيب كرد تا آنها مجبور شدند قيام كنند. حسين يحيي و سليمان و ادريس فرزندان عبدالله ابن حسن را جمع كرد با عبدالله بن حسن مشهور به افطس و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا و عمر بن حسن بن علي بن حسن مثلث و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن مثني و عبدالله بن جعفر صادق. اينها از پي جوانان و غلامان خود فرستادند بيست و شش نفر از اولاد علي و ده نفر از حاجيان و گروهي از غلامان جمع شدند.

همين كه مؤذن اذان صبح را شروع كرد وارد مسجد شده فرياد زدند (اجد اجد) افطس روي مناره رفت و مؤذن را مجبور به گفتن (حي علي خيرالعمل) نمود همين كه عمري جريان را متوجه شد احساس شر و ناراحتي كرد فرار كرد و در حال فرار از شدت ترس مي گوزيد و بالاخره خود را نجات داد.

حسين نماز صبح را با مردم خواند هيچكدام از فرزندان ابوطالب تخلف از آن نماز نداشتند جز حسن بن جعفر بن حسن بن حسن و



[ صفحه 145]



موسي ابن جعفر عليه السلام پس از نماز خطبه اي خواند و بعد از حمد و ثناي پروردگار گفت من پسر پيغمبرم كه روي منبر پيغمبر در حرم پيغمبر شما را دعوت به پيروي از پيغمبر مي كنم مردم شما آثار پيامبر اكرم در سنگ و چوب مي جوئيد و بدن خود را به سنگ و چوب مي ماليد در حالي كه پاره هاي تن و جگر گوشه هاي پيغمبر را مي آزاريد.

حماد بربري كه در مدينه از طرف سلطان مأمور حفظ انتظامات بود با همراهان خود غرق در سلاح آمد تا درب مسجد رسيد. يحيي بن عبدالله با شمشير به او حمله كرد. حماد خواست پياده شود يحيي ضربتي بر سرش وارد كرد كه خود و مغفر و كلاه او را قطع نمود و استخوان بالاي سرش را پراند، حمله به همراهان او كرد همه فرار نمودند.

آن سال مبارك تركي به حج رفت و از مدينه شروع نمود. جريان قيام حسين را كه شنيد شبانه به او پيغام داد كه به خدا سوگند من مايل نيستم كه دست تو به خون من آلوده شود يا دست من به خون تو. امشب اگرچه ده نفر شده از اصحاب خود را بفرست كه شبيخون به سپاه من بزنند تا ما فرار كنيم و عذر حمله شبانه را داشته باشيم. حسين همين كار را كرد ده نفر از ياران خود را فرستاد آنها شبانه به مبارك و همراهانش حمله كردند صبحگاه جاي او را گرفتند و آنها به مكه فرار كردند.

در همان سال عباس بن محمد و سليمان بن ابي جعفر و موسي بن عيسي به حج رفتند مبارك به آنها پيوست و عذر فرار خود را حمله شبانه آورد. حسين نيز با پيروان و خويشاوندان و غلامان خود كه در حدود سيصد نفر مي شدند به جانب مكه رفت شخصي را به جاي خود در مدينه گذاشت وقتي رسيدند به فخ روبرو با سپاه بني عباس شدند عباس امان داد به حسين و وعده جايزه و كمك و بخشش داد ولي حسين سخت امتناع ورزيد، فرماندهان سپاه عباس و موسي و جعفر و محمد دو پسر سليمان و مبارك تركي و حسن حاجب و حسين بن يقطين بودند روز ترويه موقع نماز صبح با هم مصاف دادند.

اولين كسي كه شروع به جنگ كرد موسي بود به او حمله كردند مختصري با آنها جنگ و گريز كرد تا وارد دره شدند، در اين موقع از پشت سر، محمد بن سليمان



[ صفحه 146]



به آنها حمله كرد چنان آنها را درهم كوبيد كه بيشتر ياران حسين كشته شدند، سپاه بني عباس حسين را صدا مي زدند و امان بر او عرضه مي داشتند. او مي گفت: من امان نمي خواهم حمله كرد تا كشته شد. سليمان بن عبدالله بن حسن و عبدالله بن ابراهيم بن حسن نيز با او كشته شدند.

يك تير به چشم حسن بن محمد خورد تير را همان طور گذاشت و با كمال مردانگي به پيكار پرداخت بالاخره گروهي او را امان دادند ولي بعد كشتند. سپاه سرها را پيش موسي و عباس آوردند. گروهي از فرزندان امام حسن و امام حسين نيز حضور داشتند از هيچكدام چيزي نپرسيدند مگر از موسي بن جعفر كه موسي و عباس رو به موسي بن جعفر عليه السلام نموده گفتند اين سر حسين است؟!

فرمود: آري «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا قسم مردي پاك نهاد و مسلماني نيكوكار كه پيوسته روزه دار بود و امر به معروف و نهي از منكر مي كرد از دنيا رفت، كسي در ميان خويشاوندانش چون او يافت نمي شد. اما موسي و عباس در جواب موسي بن جعفر عليه السلام هيچ اعتراضي نكردند. اسيران را پيش هادي خليفه عباسي بردند دستور داد آنها را بكشند و در همان روز خودش از دنيا رفت.

روايت شده از گروهي كه وقتي هنگام فوت محمد بن سليمان شد شروع كردند او را تلقين به شهادت اسلام «لا اله الا الله و محمد رسول الله» دادن ولي او به جاي گواهي دادن اين شعر را مي خواند:



الا ياليت امي لم تلدني و لم اكن

لقيت حسينا يوم فخ و لا الحسن [3] .

پيوسته اين شعر را تكرار كرد تا مرد. در عمدة الطالب و معجم البلدان از ابونصر بخاري از حضرت جواد نقل مي كند كه فرمود پس از جريان كربلا كشتاري ناگوارتر براي ما خانواده از وقايع فخ نبود.

كافي: ج 1 ص 366 - عبدالله بن ابراهيم جعفري گفت: يحيي بن عبدالله نامه اي براي موسي بن جعفر عليه السلام به اين مضمون نوشت: من خودم و تو را سفارش مي كنم بپرهيز



[ صفحه 147]



از خدا كه اين سفارش خداوند است در مورد پيشينيان و آيندگان. به من اطلاع داد كسي كه سرباز راه دين و نشر احكام خداست كه تو به من اظهار علاقه و محبت مي كردي با اينكه از همكاري و كمك به من خودداري نمودي با تو مشورت شد در مورد قيام و دعوت كردن مردم را به بيعت با كسي كه از آل محمد شايستگي دارد، از همكاري و راهنمائي خودداري كردي همان طوري كه پدرت پيش از اين كرده بود، شما از همان قديم الايام ادعاي مقامي را مي كرديد كه شايسته آن نبوديد و پيوسته آرزوي خلافتي كه خداوند به شما نداده مي كرديد در اين راه مردم را دستخوش هواي نفس خويش نمودند و گمراه كرديد. من تو را مي ترسانم از آنچه خداوند مردم را ترسانده.

موسي بن جعفر عليه السلام در جواب او نوشت: نامه اي است از طرف موسي پسر جعفر و برادرش علي كه هر دو خوار و ذليل در راه بندگي و اطاعت خدا هستند بسوي يحيي بن عبدالله بن حسن. من خود و تو را از خدا مي ترسانم و به تو اطلاع مي دهم كيفر بسيار سخت و عذاب شديد و انتقام دردناك خداوند را و خود و تو را سفارش به تقوي و پرهيزكاري مي كنم كه اين بهترين سفارش است و باعث پايدار شدن نعمت مي شود.

نامه تو رسيد كه در آن نوشته بودي من و پدرم ادعاي بيجا كرده ايم تو چنين سخني را از من نشنيده اي اين نوع گفتار را خداوند ثبت مي كند و بازخواست خواهد نمود. اما حرص دنيا و زرق و برق براي طالبان دنيا موقعيتي نمي گذارد كه به فكر آخرت خود باشند به طوري كه آنها را سرگرم مي كند كه آخرت در دنيا به باد فنا مي رود.

نوشته بودي كه من مردم را از گرد تو پراكنده كردم چون خود خواستار مقام تو بوده ام ولي بدان كه بي اطلاعي از سنت پيغمبر و ناداني مرا مانع نشده است از پي گيري نسبت به آنچه تو در راه بدست آوردن آن هستي. اما خداوند انسان ها را مختلف و داراي اعضاء و جوارح متفاوت قرار داده و در آنها چيزهاي شگفت انگيز و غرائز حيرت آور آفريده، اگر تو خيلي واردي و ادعاي علم و اطلاع مي كني دو عضو از بدنت را نام مي برم بگو كدام عضوها هستند، عترف كجاي بدن



[ صفحه 148]



است و صهلج در انسان چيست بعد جواب اين سؤال را برايم بنويس.

اكنون به تو گوشزد مي كنم از مخالفت با خليفه بترس و سعي كن فرمان بردار و مطيع او باشي و براي خود از او امان بگيري قبل از اين كه به چنگال او اسير شوي و گردنت به دام بيافتد آن وقت از هر طرف كه راه نفس كشيدن براي خود بجوئي نخواهي يافت، مگر اينكه خداوند بر تو به فضل و لطف خويش منت نهد و خليفه بر تو رحم كند و امان دهد و بخشش نمايد بواسطه حفظ احترام خويشاوندي كه با پيغمبر داري. سلام بر پيروان حق. «انا قد اوحي الينا ان العذاب علي من كذب و تولي» [4] .

راوي خبر عبدالله بن ابراهيم جعفري گفت: نامه موسي بن جعفر بالاخره بدست هارون الرشيد افتاد همين كه خواند، به اطرافيان خود گفت مرا وادار مي كنند كه موسي بن جعفر را شكنجه كنم و بيازارم با اين كه پاك است از آنچه به او نسبت مي دهند.

توضيح: ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبيين از عنيزه قصباني نقل مي كند كه گفت: حضرت موسي بن جعفر را پس از نماز مغرب ديدم كه آمده بود پيش حسين شهيد در فخ، خود را چنان براي او خم كرده مانند ركوع كردن مي گفت مايلم مرا آزاد گذاري كه نمي توانم با تو شركت كنم در قيام كردن مدتي حسين سر به زير داشت و چيزي نمي گفت بالاخره سربلند نموده گفت: شما آزادي.

با سند ديگري نقل مي كند كه حسين بن موسي بن جعفر عليه السلام پيشنهاد قيام كرد امام عليه السلام فرمود: تو را خواهند كشت جنگي جوانمردانه بكن اينها مردماني فاسق هستند كه در ظاهر اظهار ايمان مي كنند ولي در باطن منافق و مشكوك هستند. «انا لله و انا اليه راجعون» پاداش مصيبت شما فاميلم را از خداوند مي خواهم.

سليمان بن عباد گفت: وقتي حسين با سپاه بني عباس روبرو گرديد مردي را روي شتري نشاند كه در دست شمشيري داشت و آن را مي چرخانيد: حسين يك كلمه



[ صفحه 149]



يك كلمه به او مي گفت، با صداي بلند فرياد مي زد: مردم، اي طرفداران بني عباس! اين حسين پسر پيغمبر است و پسر عموي اوست شما را دعوت مي كند به پيروي از كتاب خدا و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم.

با سند خود از ارطات نقل مي كند: وقتي با حسين شهيد فخ بيعت كردند گفت: من با شما بيعت مي كنم مشروط به عمل كردن به كتاب خدا و سنت پيامبر و اين كه فرمان برداري از خدا شود و معصيت انجام نگردد و قريش را دعوت مي كنم كه همداستان با شخصيتي شويد از آل محمد كه مورد پسند باشد. شرط مي كنم در ميان از روي قرآن و سنت پيامبر رفتار كنم، بين مردم با عدالت عمل كنم و بيت المال را مساوي تقسيم نمايم مشروط بر اينكه شما پايداري كنيد و با دشمنان ما به جنگ پردازيد اگر ما وفا كرديم شما نيز وفا كنيد اگر ما وفا نكرديم بيعت ما از گردن شما برداشته است.

ابوصالح فزاري گفت: در تمام آبهاي غطفان در شب شهادت حسين شهيد در فخ مردم اين اشعار را مي شنيدند:



الا يا لقوم للسواد المصبح

و مقتل اولاد النبي ببلدح



سيبك حسنا كل كهل و امرد

من الجن ان لم يبك من الانس نوح



و اني لجني و ان معرسي

لبالبرقة السوداء من دون زحزح



اين صدا را مي شنيدند ولي نمي دانستند چه چيز شده تا خبر شهادت حسين به آنها رسيد.

با سند خود از محمد بن اسحاق از حضرت جواد نقل مي كند كه فرمود:

حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم از سرزمين فخ مي گذشت از مركب پياده شد يك ركعت نماز خواند در ركعت دوم شروع كرد به گريه كردن مردم كه ديدند پيغمبر اكرم گريه مي كند آنها نيز شروع به گريه كردند. از آنجا كه گذشت به مردم فرمود براي چه گريه مي كرديد؟ عرض كردند چون شما را گريان ديديم گريه كرديم.

فرمود: پس از ركعت اول جبرئيل بر من نازل شد گفت: يا محمد يك نفر از



[ صفحه 150]



فرزندانت در اين سرزمين كشته خواهد شد كه اجر شهيد با او برابر دو شهيد است.

به سند خود از نضر بن قرواش نقل مي كند: گفت مال هاي سواري خود را به حضرت صادق از مدينه كرايه دادم وقتي از دره مر [5] رد شديم به من فرمود: نضر وقتي رسيديم به فخ مرا مطلع كن. عرض كردم: مگر آن محل را نمي شناسي. فرمود: چرا ولي مي ترسم خوابم ببرد. به فخ كه رسيديم نزديك محمل امام شدم ديدم خواب است سرفه اي كردم بيدار نشد. محمل را تكان دادم حركت كرده نشست. عرض كردم: به فخ رسيديم.

فرمود: محمل مرا باز كن. سپس فرمود قطار را به هم وصل كن وصل كردم امام عليه السلام را از جاده به كناري بردم و شترش را خواباندم. فرمود: آب و آفتابه را بده. وضو گرفت و نماز خواند بعد سوار شد. عرض كردم فدايت شوم اين عملي كه انجام داديد جزء اعمال حج است؟ فرمود: نه ولي اينجا مردي از خويشاوندانم با گروهي شهيد مي شود كه ارواح آنها جلوتر از بدن هايشان رهسپار بهشت مي شود.

كافي: محمد بن مسلم گفت: ابوحنيفه خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد عرض كرد پسرت موسي را ديدم مشغول نماز است مردم از مقابلش در رفت و آمد هستند آنها را نهي نمي كند با اينكه چنين كاري صحيح نيست.

حضرت صادق فرمود: موسي را صدا بزنيد. حضرت موسي بن جعفر را صدا زدند به او فرمود: پسر جان ابوحنيفه مي گويد: تو نماز مي خوانده اي مردم از روبرويت در رفت و آمد بوده اند آنها را از اين كار نهي نكردي. عرض كرد: بلي پدر جان براي آن كسي كه نماز مي خواندم به من نزديكتر از مردم بود. خداوند در قرآن كريم مي فرمايد: «و نحن اقرب اليه من حبل الوريد» امام صادق عليه السلام او را در آغوش گرفت فرمود: پدر و مادرم فدايت اي گنجينه اسرار!

كافي: بشير بن اسماعيل گفت: سري را با تو در ميان بگذارم اي پسر مثني



[ صفحه 151]



گفتم: بگو و نزديك او رفتم. گفت: هم اكنون اين فاسق وارد شد و خدمت موسي بن جعفر عليه السلام نشست بعد رو به آن جناب كرده گفت: يا اباالحسن درباره كسي كه احرام بسته چه مي گوئي مي تواند زير سايه محمل باشد. فرمود: نه. گفت: مي تواند در سايه خيمه باشد. فرمود: آري.

دو مرتبه سؤال خود را شبيه كسي كه مسخره كند تكرار كرد و مي خنديد. گفت: آقا چه فرقي هست بين اين دو.

فرمود: ابايوسف! دين را نمي توان با قياسهاي تو حساب كرد، شما احكام دين را بازيچه خود قرار داده ايد، ما هر كار كه پيغمبر مي كرد مي كنيم و هر چه او فرموده باشد مي گوئيم. پيغمبر اكرم در حال احرام كه سوار مركب خود مي شد در سايه محمل نمي نشست با اينكه آفتاب او را اذيت مي نمود بدن خود را به وسيله بعضي از اعضاي بدن مي پوشانيد گاهي صورتش را به وسيله دست سايه مي كرد ولي وقتي فرود مي آمد در سايه خيمه مي نشست همچنين در خانه يا ديوار.

كافي - ج 4 ص 465 - علي بن ابراهيم از پدر خود نقل كرد كه گفت: عبدالله ابن جندب را در موقف حج ديدم كسي را نديده بودم كه چون او موقفي داشته باشد پيوسته دست به سوي آسمان داشت و اشك هايش پياپي روي صورتش مي ريخت به طوري كه به زمين رسيد، وقتي مردم متفرق شدند به او گفتم: ابامحمد موقفي را نيكوتر از موقف تو نديدم گفت: به خدا سوگند جز براي برادران ديني خود دعا نكردم زيرا از حضرت موسي بن جعفر شنيدم كه فرمود: هر كس پشت سر برادر ديني خود برايش دعا كند از جانب عرش به او مي گويند صدهزار برابر آنچه براي او خواستي به تو مي دهيم از دلم نيامد كه صدهزار برابري را كه ضمانت شده رها كنم يك برابري كه معلوم نيست مستجاب شود يا نشود بگيرم.

كافي: يكي از اين دو ابراهيم بن ابن البلاد يا عبدالله بن جندب گفت: در موقف بودم همين كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم بن شعيب برخوردم. او يكي از چشمان خود را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت قرمز بود گوئي يك



[ صفحه 152]



تكه خون است. گفتم يك چشم خود را كه از دست داده اي من به خدا بر چشم ديگرت مي ترسم اگر كمي از گريه خودداري كني بهتر است.

گفت: نه به خدا ابامحمد! امروز يك دعا براي خودم نكردم. گفتم: براي چه كسي دعا كردي؟ گفت: براي برادران ديني زيرا از حضرت صادق عليه السلام شنيدم مي فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند ملكي را مأمور مي كند به او مي گويد: براي تو دو برابر آنچه براي برادر خود خواستي خواهند داد خواستم من براي برادران ديني خود دعا كنم تا ملك براي من دعا كند، زيرا نمي دانم دعا به نفع خودم مستجاب مي شود يا نه. اما يقين دارم كه دعاي فرشته براي من مستجاب است.

كافي: زياد بن ابي سلمه گفت: خدمت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم فرمود: زياد! تو براي سلطان كار مي كني؟ گفتم: آري. فرمود: چرا؟ گفتم: من مردي پرخرج و عيالوارم و ثروتي ندارم كه خرج خود را تأمين كنم.

فرمود: زياد اگر مرا از بالاي كوهي پرت كنند و قطعه قطعه شوم به نظرم بهتر است از اين كه براي يكي از اينها كاري را به عهده بگيرم يا قدم روي فرش آنها بگذارم مگر مي داني براي چه كار.

گفتم: فدايت شوم نمي دانم. فرمود: مگر غم از دل موسي بردارم يا ناراحتي او را برطرف كنم يا قرضش پرداخت گردد. زياد! كمترين كاري كه خدا نسبت به كساني كه براي آنها كار مي كنند اين است كه خيمه اي از آتش بر سر آنها مي زنند تا خداوند از حساب خلائق فارغ شود.

زياد! اگر متصدي كار آنها شدي مواظب باش به برادران ديني خود خدمت كن يك كار به يك كار خدا حساب آنها را خواهند داشت، فرمود: زياد! هر كدام از شما پيروان ائمه كه متصدي كار آنها شود بعد بين شما و ديگران مساوي رفتار كند به او بگوئيد دروغ مي گوئي و دعاي بيجا مي كني. زياد! وقتي مي بيني قدرت بر مردم



[ صفحه 153]



داري به ياد آور، قدرت خدا را بر خود در فرداي قيامت كه ديگر كساني كه به آنها خدمت كرده اي قدرت كمك به تو ندارند، ولي اعمال تو به نفع آنها برايت وزر و وبالي بجا گذاشته.

كافي: ابراهيم بن صالح از مردي جعفري نقل كرد كه گفت: در مدينه مردي به نام اباالقمقام به شغلي اشتغال داشت خدمت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام رسيد و از شغل خود شكايت كرد كه مردم به او مراجعه ندارند. حضرت موسي بن جعفر فرمود: پس از اداي نماز صبح ده مرتبه بگويد: «سبحان الله العظيم و بحمده استغفرالله و اتوب اليه و اسأله من فضله».

ابوالقمقام گفت: اين دعا را ادامه دادم چيزي نگذشت كه چند نفر از ده آمدند خبر آوردند كه يكي از بستگانم مرده است و وارثي جز من ندارد رفتم ميراث او را تصرف نمودم اكنون ثروتمند و بي نيازم.

از كتاب حقوق مؤمنين تأليف علي بن طاهر الصوري نقل مي كند از مردي از اهل ري كه گفت: يكي از نويسندگان يحيي بن خالد فرماندار ري شد من مقداري ماليات بدهكار بودم مي ترسيدم كه مرا مجبور به پرداخت كند در آن صورت هر چه داشتم از بين مي رفت به من گفتند: او شيعه و پيرو ائمه طاهرين عليهم السلام است ترسيدم به او مراجعه كنم ولي چنين نباشد بعد به پاي خود گرفتار شوم.

بالاخره تصميم گرفتم فرار كنم و به در خانه خدا روم به حج رفتم و حضرت صابر موسي بن جعفر عليه السلام را زيارت كردم جريان را به عرض ايشان رساندم نامه اي به اين مضمون براي او نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم - اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لايسكنه الا من اسدي الي اخيه معروفا او نفس عنه كربة او ادخل علي قلبه سرورا و هذا اخوك و السلام. خداوند را زير عرش سايباني است كه در زير آن سايبان قرار نمي گيرد مگر كسي كه نسبت به برادر ديني خود متكي كند يا غم از دل او بردارد يا او را شادمان كند آورنده نامه برادر ديني تو است والسلام.



[ صفحه 154]



از حج بازگشتم وارد شهر خود شدم شبانه به در منزل او رفتم از او اجازه خواستم. گفتم بگوئيد پيكي از طرف صابر آمده ديدم پاي برهنه بيرون شد درب را باز كرد مرا بوسيد بعد آغوش گرفت و پيوسته پيشاني ام را مي بوسيد پيوسته اين كار را تكرار مي كرد و مرتب از من مي پرسيد خودت مولايم را ديده اي حالش چطور است وقتي خبر از سلامتي و خوبي آن جناب مي دادم شاد مي شد و شكر خدا مي كرد، مرا وارد خانه خود كرد و در بالاي اطاق نشاند خودش در مقابل من نشست نامه را به او دادم همان طور بوسيد و خواند بعد دستور داد لباسها و اندوخته مالي اش را بياورند. تمام پولهايش را با من تقسيم كرد يك دينار من يكي خودش، همين طور يك درهم براي خود يكي براي من و لباسهايش را نيز همين طور تقسيم نمود آنچه نمي شد قسمت كرد قيمتش را به من مي داد در تمام اين تقسيم مي گفت: برادر شادمانت كردم.

مي گفتم: آري به خدا خيلي خوشحال شدم بعد دفتر بدهي مالياتي را خواست هر چه به نام من نوشته بود حذف كرد و نوشته اي داد كه بدهي ندارم از او وداع نموده به خانه برگشتم.

با خود گفتم نمي توانم جبران محبت و نيكي اين شخص را بكنم مگر اينكه سال آينده به حج بروم و برايش دعا كنم و حضرت موسي بن جعفر عليه السلام را زيارت نمايم به ايشان عرض كنم با من چه كرد. اين كار را انجام دادم، وقتي خدمت موسي ابن جعفر عليه السلام رسيدم، جريان را به ايشان عرض كردم ديدم پيوسته امام عليه السلام شاد مي شود. عرض كردم: آقاي من شما هم شاد شديد؟! فرمود: آري به خدا قسم مرا مسرور كرد اميرالمؤمنين عليه السلام را مسرور نمود به خدا قسم جدم پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را مسرور نمود خدا را مسرور كرد.

اختصاص: نامه اي از محمد بن موسي پسر متوكل به ابي الحسن اسدي گفت: سهل بن زياد آدمي نقل كرد كه وقتي عبدالله بن مغيره كتاب خود را نوشت، به اصحاب خود وعده داد كه آن را در گوشه اي از مسجد كوفه برايشان بخواند. برادري



[ صفحه 155]



داشت مخالف او بود. وقتي اصحابش اجتماع كردند براي شنيدن كتاب، آن برادرش هم آمد و نشست عبدالله بن مغيره گفت: امروز برويد. برادرش گفت كجا بروند؟ من هم آمده ام براي همان كاري كه اينها آمده اند، پرسيد براي چه آمده اند.

گفت در خواب ديدم كه ملائكه از آسمان فرود مي آيند گفتم براي چه اينها به زمين مي روند، يك نفر گفت مي روند گوش كنند به كتابي كه عبدالله بن مغيره نوشته. من هم براي همين كار آمده ام و اكنون توبه مي نمايم از مخالفت با تو. عبدالله بن مغيره خوشحال شد از نقل اين جريان.

اعلام الدين ديلمي: از ابوحنيفه نقل مي كند كه گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام براي پرسيدن چند مسئله رسيدم، گفتند آن جناب خوابيده است به انتظار نشستم تا بيدار شود پسر بچه اي پنج ساله يا ششس ساله ديدم كه بسيار خوش منظر و زيبا پرسيدم اين پسر بچه كيست گفتند: موسي بن جعفر عليه السلام عرض كردم يابن رسول الله نظر تو درباره اعمال بندگان چيست؟

چهار زانو نشست و دست راست روي دست چپ گذاشت فرمود نعمان سؤال كردي جوابش را گوش كن، وقتي شنيدي و حفظ كردي عمل كن. اعمال بندگان از سه صورت خارج نيست، يا خداوند فقط اين كارها انجام مي دهد يا خدا و بنده هر دو شريكند. يا فقط بنده انجام مي دهد.

اگر خداوند انجام دهد به تنهائي چرا پس بنده اش را عذاب كند بر كاري كه انجام نداده با اينكه عادل و رحيم و حكيم است اگر خداوند و بنده هر دو شريك باشند چرا شريك قوي عذاب كند شريك ضعيف خود را در كاري كه با او شركت داشته و كمكش نموده فرمود: نعمان آن دو صورت كه محال است. ابوحنيفه گفت صحيح است. فرمود فقط اين صورت باقي ماند كه بنده تنها فاعل آن افعال باشد سپس اين شعر را خواند:



لم تخل افعالنا التي نذم بها

احدي ثلاث خصال حين نبديها



اما تفرد بارينا بصنعتها

فيسقط اللوم عنا حين تأنيها



[ صفحه 156]



أو كان يشركنا فيها فيلحقه

ما كان يلحقنا من لائم فيها



اولم يكن لالهي في جنايتها

ذنب فما الذنب الا ذنب جانيها



عيون اخبار الرضا - ج 1 ص 108 - عبيدالله بزاز نيشابوري كه مرد مسني بود گفت: بين من و حميد بن قحطبه طائي طوسي رفت و آمد بود و معامله با هم داشتيم روزي به جانب او رفتم، همين كه شنيد من آمده ام مرا خواست هنوز لباسهاي سفرم را تغيير نداده بودم هنگام نماز ظهر در ماه رمضان بود.

وقتي وارد شدم در حوض خانه اي كه آب از وسط آن رد مي شد نشسته بود سلام كردم و نشستم دستور داد آفتابه لگن و حوله بياورند دستهاي خود را شست امر كرد من نيز دستهاي خود را بشويم. امر او را اطاعت كردم غذا آوردند. من فراموش كردم كه ماه رمضان است و روزه دارم، در بين غذا خوردن به خاطرم آمد دست از خوردن كشيدم. حميد گفت چرا نمي خوري؟ گفتم: امير ماه رمضان است من نه مريضم و نه علت ديگري وجود دارد كه موجب روزه خوردنم شود، قطعا شما يك ناراحتي داريد كه نمي توانيد روزه بگيريد. حميد گفت: نه من هم هيچ گونه ناراحتي ندارم و كاملا صحيح و سالم هستم در اين موقع اشك از گوشه چشمهايش جاري شد.

بعد از صرف غذا گفتم چرا گريه كردي؟ گفت نيمه شبي هارون الرشيد موقعي كه در طوس بود از پي من فرستاد وقتي پيش او رفتم ديدم شمعها روشن شمشيري آخته جلو اوست غلامي نيز ايستاده است. همين كه چشمش به من افتاد سر بلند كرده گفت: حميد تاچه اندازه از اميرالمؤمنين اطاعت مي كني؟ گفتم: مال و جانم را فداي او مي كنم سر به زير انداخت و اجازه بازگشت به من داد.

هنوز مختصر زماني نگذشته بود كه به منزل رسيدم پيك براي دومين بار آمده گفت: اميرالمؤمنين تو را مي خواهد. با خود گفتم: انا لله مي ترسم تصميم كشتنم را گرفته باشد آن مرتبه با ديدن من خجالت كشيده باشد. باز پيش او رفتم سر بلند كرده گفت: تا چه حد حاضري مطيع اميرالمؤمنين باشي؟ گفتم: مال و جان



[ صفحه 157]



و زن و فرزندم را فدايت مي كنم لبخندي زده گفت: اجازه داري برگردي.

باز رفتم به منزل كه رسيدم طولي نكشيد خادم او آمده گفت: اميرالمؤمنين تو را مي خواهد بازگشتم ديدم به همان وضع اولي است سر بلند كرده، گفت: تا چه اندازه از اميرالمؤمنين اطاعت مي كني؟ گفتم: مال و جان و زن و فرزند و دينم را فدايت مي كنم جواب مرا كه شنيد خنديده گفت: اين شمشير را بگير هر چه اين غلام دستور داد انجام بده.

شمشير را غلام برداشت و به من داد مرا برد به خانه اي كه درش بسته بود. درب را گشود وسط خانه چاهي بود سه اطاق ديگر نيز قرار داشت كه دربهاي آن بسته بود يكي از درها را باز كرد بيست نفر در ميان اطاق بودند با مويهاي پريشان و زلف ريخته بعضي پيرمرد و برخي نيز جوان در غل و زنجير. غلام گفت: اميرالمؤمنين دستور داده اينها را بكشي تمام آنها سيد علوي و فرزند علي و فاطمه زهرا عليهاالسلام بودند يكي يكي آنها را بيرون آورد من گردن زدم بدن و سرهاي آن ها را ميان چاه مي انداخت.

باز درب ديگري را گشود بيست نفر ديگر از سادات علوي و فرزند فاطمه و علي عليهماالسلام در آنجا به زنجير بسته بودند گفت: اميرالمؤمنين دستور داده اينها را نيز بكشي يكي يكي را بيرون آورد من گردن زدم و بدنشان را ميان همان چاه انداخت اين بيست نفر نيز تمام شد. درب اطاق سوم را گشود در آنجا بيست نفر از فرزندان فاطمه زهرا و علي عليهماالسلام بودند با مويهاي پريشان و زلفهاي ريخته در غل و زنجير. گفت اميرالمؤمنين امر كرده كه اينها را هم بكشي، شروع كرد يك يك آنها را بيرون آورد من گردن زدم بدنشان را در همان چاه انداخت نوزده نفر را كشتم. پيرمردي كه موئي ژوليده داشت باقي ماند. روي به من كرده گفت: مرگ بر تو باداي بدبخت چه عذري خواهي آورد وقتي خدمت جد ما برسي با اين كه شصت نفر از اولادش را كشتي كه پدر و مادر آنها علي و فاطمه بودند در اين موقع دستهايم به لرزه افتاد و بدنم شروع به لرزيدن كرد غلام با چهره اي خشم آلود به من



[ صفحه 158]



نگاه كرد و تهديد نمود آن پيرمرد را هم كشتم بدنش را ميان چاه انداخت در صورتي كه من شصت نفر از اولاد پيامبر را كشته باشم ديگر روزه و نماز برايم چه سودي دارد من يقين دارم كه در آتش جهنم مخلد خواهم بود.

اختصاص: روزي ابوحنيفه به موسي بن جعفر عليه السلام گفت: بگو ببينم كدام يك از اين دو را پدرت بيشتر دوست داشت عود يا طنبور را فرمود: نه، عود را، بعد از موسي بن جعفر عليه السلام در اين مورد سؤال كردند. فرمود: عودي كه بخور مي دهند دوست داشت ولي از طنبور بيزار بود.

اختصاص: حماد بن عيسي جهني بصري اهل كوفه بود ولي ساكن بصره در حدود نود و چند سال زندگي كرد و از حضرت صادق عليه السلام نيز روايت كرده و در دره قبا در مدينه فوت شد، و آن دره اي است كه سيل از شجره شروع مي شود و به طرف مدينه جاري مي گردد در سال دويست و نه از دنيا رفت، حماد بن عيسي گفت خدمت حضرت موسي بن جعفر رسيده عرض كردم: فدايت شوم از خدا بخواه به من خانه و زن و فرزند و خادم و توفيق انجام حج در هر سال عنايت كند. امام عليه السلام دست بلند نموده گفت: «اللهم صل علي محمد و آل محمد و ارزقه دارا و زوجة و ولدا و خادما و الحج خمسين سنة» خدايا به او خانه و زن و فرزند و خدمتكار عنايت كن و توفيق ده كه پنجاه سال به حج برود.

حماد گفت: از اين كه شرط كرد پنجاه سال فهميدم بيشتر از پنجاه مرتبه نمي توانم به حج بروم گفت چهل و هشت حج گذارده ام اكنون اين همان خانه است كه به دعاي موسي بن جعفر عليه السلام نصيبم شده و اين همسرم كه پشت پرده است كه سخن مرا مي شنود و اين پسرم و اين خدمتكارم كه تمام به دعاي آن آقا نصيبم شده بعد از نقل جريان دو مرتبه ديگر به حج رفتم و پنجاه مرتبه تمام شد.

حج پنجاه و يكم كه خارج شد هم پايگي با ابوالعباس نوفلي قد كوتاه گرديد به محل احرام كه رسيد داخل آب شد تا غسل كند آب او را برد و غرق شد خداوند او و پدرش را رحمت كند. هنوز حج پنجاه و يكم تمام نشده بود تا زمان حضرت رضا



[ صفحه 159]



زندگي كرد و در سال دويست و نه از دنيا رفت اهل جهينه بود.

عمدةالطالب مي نويسد: يحيي فرمانفرماي ديلم پسر عبدالله محض فرزند حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب بود از ترس حكومت زمان به طرف ديلم گريخت آنجا قيام كرد مردم آن سامان به او روي آوردند و بيعت كردند كارش بالا گرفت به طوري كه هارون الرشيد از او بسيار بيمناك بود و پيوسته از پيشرفت او چشم ميزد نامه اي نوشت به فضل بن يحيي برمكي كه يحيي بن عبدالله خار چشم من است هر چه مي خواهد به او بده و شرش را از سر من رفع كن.

فضل بن يحيي با لشكري بس انبوه به جانب او رفت پيغامهائي كه همراه با رفق و مدارا و در ضمن تهديد و ترس بود به او داد. يحيي علاقه به امان پيدا كرد. فضل اماني بس محكم براي او نوشت يحيي امان نامه را برداشت و به جانب رشيد آمد.

بعضي گفتند او پناهنده شد به فرمانرواي ديلم او يحيي را به فضل بن يحيي برمكي به صدهزار درهم فروخت يحيي بالاخره به مدينه آمد و در آنجا زندگي مي كرد تا اينكه عبدالله بن زبير از او سعايت و سخن چيني پيش رشيد كرد.

كتاب منتخب الاثر: ذي النون مصري گفت: در يكي از سفرهايم رسيدم به بيابان سماوه بالاخره گذارم به تدمر (شهري است در شمال شرقي دمشق) افتاد در نزديكي آن شهر بناهاي قديمي عادي به چشمم خورد جلو رفتم ديدم اين خانه از سنگ كنده اند. اطاقها و درهايش نيز هم از سنگ كنده شده است بدون اينكه گل در آنها به كار رفته باشد زمين آن نيز سنگي بسيار سخت بود در همين بين كه من مشغول تماشاي اين ساختمانهاي سنگي بودم چشمم به نوشته اي افتاد كه بر روي سنگها كنده اند خواندم چنين نوشته بود:



انا بن مني و المشعرين و زمزم

و مكة و البيت العتيق المعظم



و جدي النبي المصطفي و أبي الذي

ولايته فرض علي كل مسلم



و امي البتول المستضاء بنورها

اذا ما عددناها عديلة مريم



و سبطا رسول الله عمي و والدي

و اولاده الاطهار تسعة انجم



[ صفحه 160]



متي تعتلق منهم بحبل ولاية

تفز يوم يجزي الفائزون و تنعم



ائمة هذا الخلق بعد نبيهم

فان كنت لم تعلم بذلك فاعلم



انا العلوي الفاطمي الذي ارتمي

به الخوف و الايام بالمرء ترتمي



فضاقت بي الارض الفضاء برحبها

و لم استطع نيل السماء بسلم



فالممت بالدار التي انا كاتب

عليها بشعري فاقرءان شئت والمم



و سلم لامرالله في كل حالة

فليس اخوالاسلام من لم يسلم



ذوالنون گفت: فهميدم از اين اشعار كه نويسنده آن يكي از اولاد علي است كه از ترس حكومت وقت فرار كرده بوده اين جريان در زمان خلافت هارون الرشيد بود بالاخره از ساكنين آن خانه ها كه از نژاد قبط اول بودند پرسيدم نويسنده اين اشعار را مي شناسيد؟ گفتند: نه به خدا فقط يك روز او ميهمان ما بود بر ما وارد شد از او پذيرائي كرديم فردا صبح اين اشعار را نوشت و رفت. گفتم: چه قد و قامتي داشت. گفتند: مردي داراي لباس هاي كهنه بود اما آثار جلالت و بزرگواري از قيافه اش آشكارا ديده مي شد از پيشاني او نوري شديد، مي درخشيد آن شب را تا به صبح در حال قيام و ركوع و سجود بود تا سپيده دم كه اين شعرها را نوشت و رفت.

توضيح: ممكن است حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بوده كه از نظر اتمام حجت آن اشعار را نوشته و رفته است.

مقاتل الطالبيين با سند خود نقل مي كند از گروهي كه گفتند: يحيي بن عبدالله ابن حسن پس از شهادت شهداي فخ كه او نيز جزء آنها بود مدت زيادي در شهرها مخفي بود پيوسته در جستجو بود كه پناه گاهي بيابد و به آنجا پناه برد.

فضل بن يحيي برمكي از محل او اطلاع يافت پيغام داد به او كه از آن محل منتقل شود و به طرف ديلم برود براي او فرماني نوشت كه كسي متعرضش نشود به طور ناشناس رفت تا وارد ديلم شد.

هنوز بين راه بود كه هارون الرشيد از وضع او مطلع گرديد. فضل بن يحيي برمكي را فرمانرواي نواحي مشرق گردانيد و به او دستور داد كه كار يحيي را تمام



[ صفحه 161]



كند. چون فضل مكان يحيي را مي دانست نامه اي براي او نوشت كه من مي خواهم سري را با تو در ميان بگذارم، مي ترسم مبتلا به خون تو گردم يا تو گرفتار من شوي، نامه اي به فرمانرواي ديلم بنويس من برايش نامه نوشته ام كه وارد بلاد او شوي و از تو دفاع نمايد.

يحيي همين كار را كرد، با يحيي گروهي از اهل كوفه همراه بودند از آن جمله حسن بن صالح بن حي كه پيرو مذهب زيديه بتري بود كه آنها ابابكر و عمر و عثمان را در شش سال اول حكومتش بر علي ترجيح مي داده و در بقيه عمر او را تكفير مي كردند. او شراب مي خورد و روي كفش مسح مي نمود، مخالف با يحيي بود و پيوسته اصحابش را از او متنفر مي كرد به همين جهت بين آنها خوب نبود.

هارون الرشيد فضل بن يحيي برمكي را استاندار استان مشرق و خراسان كرد و دستور داد كوشش خود را هر چه بيشتر درباره يحيي رفت به كار برد اگر امان و جايزه پذيرفت به او بدهد. فضل با سپاه فراوان به جانب يحيي رفت و با او مكاتبه نمود، يحيي امان را پذيرفت زيرا ديد يارانش متفرق شدند و آنهائي كه هستند عقيده هاي مختلف دارند و پيوسته با او مخالفت مي كنند ولي شرايطي كه در آن امان بود نپذيرفت و آن شاهدها را كه گواهي كرده بودند نيز قبول نكرد تا نامه را براي فضل فرستاد او نيز براي هارون الرشيد ارسال داشت.

هارون نوشت هر طور كه او مايل است امان دادم و هر كه را مي خواهد شاهد بگيرد.

وقتي نامه هارون به فضل رسيد امان نامه را طبق خواسته يحيي نوشته بود و همان شهودي كه از قبل داشت گواهي كردند و آن امان نامه را در دو نسخه نوشت يكي همراه يحيي و ديگري در دست فضل بن يحيي برمكي بود، او را با خود به بغداد برد و در يك طرف عماري خود كه بر روي قاطر قرار داشت نشانده بود.

وقتي يحيي وارد شد هارون به او جايزه اي گران داد كه گفته اند بالغ دويست



[ صفحه 162]



هزار دينار بود به اضافه ساير خلعت ها و پيش كشي ها، مدتي در بغداد بود ولي هارون پيوسته در پي حيله اي مي جست كه يحيي را به دام اندازد و براي او و يارانش تقصيري بتراشد.

چند نفر از حجازي ها از قبيل، عبدالله بن مصعب زبيري و ابوالبختري وهب بن وهب و مردي از بني زهره و يك نفر از بني مخزوم با هم قسم خوردند كه از يحيي پيش هارون الرشيد سعايت كنند، پيش هارون آمدند بالاخره حيله ها به كار بردند تا توانستند سخن از يحيي به ميان آورند. هارون پس از اين سعايت يحيي را در اختيار مسرور كبير گذاشت و پيش او در سردابي زنداني بود بيشتر روزها او را مي خواست و با او به مناظره مي پرداخت تا در زندان او از دنيا رفت.

اختلاف است كه وفات يحيي به چه صورت بوده، بعضي گفته اند روزي او را خواست و بين او و عبدالله بن مصعب جمع كرد تا مناظره و گفتگو كند در مورد نسبت هائي كه به يحيي داده. در مقابل هارون الرشيد پسر مصعب گفت اين مرد مرا دعوت كه با او بيعت كنم.

يحيي گفت: يا اميرالمؤمنين سخن او را قبول مي كني و او را خيرخواه خود مي داني! با اين كه او فرزند عبدالله بن زبير است كه پدربزرگ تو و فرزندانش را در دره كوه زنداني كرد و آتش بر سر آنها ريخت تا بالاخره ابوعبدالله جدلي دوست حضرت علي آنها را نجات داد، او كسي است كه چهل روز در خطبه خود صلوات بر پيامبر اكرم نفرستاد تا بالاخره مردم بر او خرده گرفتند بر او ريختند در جواب آنها گفت: پيغمبر اكرم خانواده بدي دارد وقتي نام او را مي برم آنها به خود مي بالند و خوشحال مي شوند نمي خواهم بدين وسيله آنها را خوشحال كرده باشم.

او كسي است كه نسبت به عبدالله بن عباس عملي را انجام داد كه بر شما پوشيده نيست سخن آنها به طول انجاميد تا اينكه يحيي گفت همين شخص با برادر من خروج كرد بر پدرت و در اين مورد اشعاري سروده كه يكي از آنها اين شعر است:



قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا

ان الخلافة في كم يا بني حسن



[ صفحه 163]



هارون پس از شنيدن اشعار رنگش تغيير كرد. پسر مصعب شروع كرد به قسم خوردن، گفت قسم به خدائي كه يكتا است اين شعر مال من نيست.

يحيي گفت: به خدا قسم يا اميرالمؤمنين اين شعر را فقط او سروده من به راست و دروغ تاكنون قسم نخورده ام ولي وقتي در قسم خدا را ستايش كني حيا مي كند كه قسم خورنده را كيفر نمايد، اجازه بده من او را قسم بدهم بطوري كه هر كس تاكنون قسم دروغ به آن طور خورده فوري به سزاي خود رسيده. هارون گفت: قسم بده او را. گفت: بگو از نيرو و قدرت خدا بيزارم و چنگ به نيرو و قدرت خود دارم و از روي تكبر به نيرو و قدرت او بي اعتنايم و به او احتياجي ندارم خود را برتر از او مي دانم اگر اين شعر را گفته باشم.

عبدالله بن مصعب از قسم خوردن امتناع ورزيد، هارون به فضل بن ربيع گفت قطعا چيزي هست وگرنه چرا قسم نمي خورد اگر راست مي گويد. فضل بن ربيع او را لگد زده گفت: بدبخت قسم بخور فضل به او علاقه اي داشت با رنگي پريده قسم خورد در حالي كه مي لرزيد. يحيي بن عبدالله دست بر شانه او زده گفت: پسر مصعب عمرت به سر آمد به خدا قسم ديگر رستگاري نخواهي ديد هنوز از جاي خود حركت نكرده بود كه مبتلا به جذام شد گوشتهاي صورتش قطعه قطعه گرديد و در روز سوم از دنيا رفت. فضل بن ربيع در تشييع جنازه ي او حضور داشت مردم نيز شركت كردند همين كه او را در قبر خواباندند و لحدش را با خشت بستند قبر زير و رو شد و گرد و غباري زياد بلند گرديد.

فضل فرياد زد: خاك بريزيد خاك، شروع كرد خودش به خاك ريختن بدن او به زمين فرو مي رفت دستور داد چند بار خار و خاشاك بياورند آنها را درون قبر ريخت پر شد آنگاه دستور داد بالاي قبر با چوب سقف بزنند و آن را درست كرد با ناراحتي برگشت.

هارون الرشيد پس از اين جريان به فضل مي گفت ديدي چه زود يحيي از پسر مصعب انتقام گرفت؟!.



[ صفحه 164]



سپس هارون فقهاء را كه از آن جمله محمد بن حسن شاگرد ابويوسف و حسن ابن زياد لؤلؤئي و ابوالبختري بود جمع كرد مسرور كبير پيش آنها آمد امان نامه يحيي را به دست محمد بن حسن داد او نگاه كرده گفت: اين امان نامه اي تكميل و محكم است كه چاره اي از آن نيست، مسرور فرياد زد بده، آن را در اختيار حسن بن زياد گذاشت او با صداي ضعيفي گفت اين امان نامه است. در اين موقع ابوالبختري از دست او چنگ زده گرفت و گفت اين امان نامه باطل شده چون او اختلاف بين مسلمانان انداخته و باعث خونريزي شده او را بكش خونش به گردن من.

مسرور پيش رشيد رفت و جريان را شرح داد گفت: برو به او بگو اگر باطل است آن را پاره كن. مسرور برگشت به ابوالبختري گفت: رو به مسرور كرده گفت: پاره كن. مسرور گفت اگر امان نامه باطل شده خودت پاره كن، ابوالبختري كاردي گرفت و با دست خود كه مي لرزيد آن را پاره نمود به طوري كه تكه تكه شد.

مسرور آن را پيش هارون برد از جاي حركت كرد و با شادي از دست او گرفت، در مقابل اين كار به ابوالبختري يك مليون و ششصد هزار درهم داد و او را به سمت قاضي القضاة منصوب كرد بقيه را بيرون كرد و محمد بن حسن را از فتوي دادن منع كرد تصميم گرفت كه كار يحيي را تمام كند.

از مردي كه با يحيي در سرداب زنداني بود نقل شده كه گفت: من به يحيي خيلي نزديك بودم در تاريك ترين زندانها و تنگترين آنها قرار داشت يك شب كه ما همانطور زنداني بوديم صداي قفلها بلند شد مدتي از شب گذشته بود، ديدم هارون سوار مادياني است ايستاد آنگاه پرسيد كجا است؟ منظورش يحيي بود گفتند در اين خانه. گفت او را بياوريد نزديك او شد شروع كرد با او آرام صحبت كردن كه من نفهميدم آنگاه گفت او را بگيريد. يحيي را گرفتند با عصا صد ضربه به او زد يحيي او را به خويشاوندي و قرابت با پيغمبر اكرم قسم مي داد و او را به خويشاوندي با خودش سوگند داد هارون مي گفت: بين تو و من خويشاوندي نيست.

باز او را برداشتند و به محل اولش بردند پرسيد چقدر به او جيره مي دهيد



[ صفحه 165]



گفتند چهار گرده نان و هشت رطل آب، گفت آن را نصف كنيد هارون رفت چند شب گذشت باز شبي صداي قفلها را شنيدم در باز شد هارون وارد گرديد همان جاي اول ايستاد گفت او را بياوريد يحيي را خارج كردند همان كار چند شب قبل را تكرار كرد و صد ضربه عصا به او زد در حالي كه يحيي او را سوگند مي داد باز پرسيد چقدر به او جيره مي دهيد؟ گفتند دو گرده نان و چهار رطل آب گفت نصف كنيد خارج شد.

براي مرتبه سوم آمد كه ديگر يحيي مريض شده بود و حالش خوب نبود تا داخل شد گفت او را بياوريد گفتند مريض است، خيلي ناراحت است. پرسيد چقدر به او جيره مي دهيد: گفتند يك گرده نان و دو رطل آب، گفت نصف كنيد خارج شد. طولي نكشيد كه يحيي از دنيا رفت از زندان بيرون آوردند و بدنش را دفن كردند.

ابراهيم بن رياح نقل كرد كه او را در رافقه (شهريست كنار فرات) زنده ميان ديوار گذاشتند و بر رويش پايه چيدند. علي بن محمد بن سليمان گفت يك نفر را شبانه فرستادند يحيي را خفه كرد، گفت شنيدم او را مسموم نمودند.

محمد بن ابي الحسناء گفت: حيوانات درنده را گرسنه نگاه داشتند بعد يحيي را پيش آنها انداختند بدنش را پاره پاره كرده خوردند.

عبدالله بن عمر عمري گفت ما را خواستند براي مناظره با يحيي بن عبدالله در حضور هارون الرشيد، هارون به او مي گفت: از خدا بترس و نام هفتاد نفر از ياران خود را ذكر كن تا امان تو از بين نرود. آنگاه روي به ما نموده گفت: اين شخص نام همدستان خود را نمي برد هر كس مي خواهيم بگيريم كه مي شنويم بر خلاف مصلحت مملكت كاري كرده مي گويد اين از همان هفتاد نفري است كه به آنها امان داده اي.

يحيي گفت: يا اميرالمؤمنين من خود نيز از همان هفتاد نفرم اين امان برايم چه سودي دارد مي خواهي گروهي را براي تو نام ببرم كه آنها را با من بكشي چنين كاري براي من حلال نيست. آن روز ما خارج شديم باز روز ديگري ما را خواستند.



[ صفحه 166]



آن روز ديديم يحيي رنگش زرد شده و حالش تغيير كرده هارون با او صحبت مي كرد ولي جوابش را نمي داد. هارون گفت مي بينيد جواب مرا نمي دهد.

يحيي زبانش را بيرون آورد و به ما نشان داد كه مثل ذغال سياه شده بود و با اشاره فهماند كه نمي تواند صحبت كند، هارون خيلي عصباني شده گفت: او مي خواهد به شما بگويد من مسمومش كرده ام. به خدا قسم اگر او را شايسته كشتن بدانم گردنش را مي زنم ما خارج شديم هنوز به وسط حياط نرسيده بوديم كه يحيي روي زمين افتاد از ناراحتي كه داشت.

ادريس بن محمد بن يحيي گفت: جدم را به وسيله گرسنگي و تشنگي در زندان كشتند.

زبير بن بكار از عموي خود نقل كرد كه وقتي يحيي از هارون دويست هزار دينار را گرفت به وسيله آن پول قرض حسين شهيد در فخ را پرداخت زيرا حسين دويست هزار دينار مقروض بود. گفت: يحيي با عامر بن كثير سراج و سهل بن عامر بجلي و يحيي بن عبدالله بن يحيي خروج كرد و از يارانش علي بن هاشم بن يزيد و عبدالله ابن علقمه و مخول بن ابراهيم نهدي بود كه هارون همه آنها را در سرداب زنداني كرد، دوازده سال در زندان بودند.



[ صفحه 167]




پاورقي

[1] در روايت ديگري است كه با او زير يك سقف نخواهم نشست.

[2] فخ چاهي است در يك فرسخي مكه.

[3] اي كاش مادر مرا نزائيده بود كه حسين و حسن را در روز فخ ملاقات نمي كردم.

[4] سوره طه آيه 48.

[5] محلي است نزديك مكه در آنجا دو دره نخلتين به هم وصل مي شود و يك دره مي گردد.