بازگشت

مناظرات هشام بن حكم درباره امامت و ابتداي زندگي امام و انتهاي حيات آن جناب تا وف


مناظرات هشام بن حكم درباره امامت و ابتداي زندگي امام و انتهاي حيات آن جناب تا وفاتش
رجال كشي: يونس بن عبدالرحمن گفت يحيي بن خالد برمكي از هشام بن حكم ناراحت بود زيرا شنيده بود او بر فلاسفه خورده مي گيرد. مايل بود از او پيش هارون سعايت كند تا وادار شود به كشتن هشام و هارون حرف هائي كه از هشام شنيده بود به او علاقه اي پيدا كرد.

زيرا روزي هشام سخني در حضور يحيي بن خالد درباره ارث پيغمبر گفت: كه يحيي وقتي آن را براي هارون نقل كرد خوشش آمد و قبل از اين يحيي نمي گذاشت هارون عقيده هشام را متوجه شود و گاهي نيز اگر تصميم به آزار هشام داشت او را منصرف مي كرد.

همين علاقه هارون به هشام يكي از جهاتي بود كه يحيي بن خالد را برانگيخت تا از هشام برگردد بالاخره به هارون گفت: كه هشام شيعه است. گفت يا اميرالمؤمنين من چنين كشف كرده ام كه هشام معتقد است خداوند در روي زمين حجت و امامي غير از تو دارد كه اطاعت او واجب است ما خيال مي كرديم او مخالف قيام عليه خلافت است و اهل خروج نيست.

هارون به يحيي گفت دانشمندان را جمع كن در مجلسي من نيز پشت پرده هستم تا مرا نبينند تا ترس از من مانع نشود كه هر كدام عقيده اصلي خود را بيان كند. يحيي از پي دانشمندان و متكلمين فرستاد مجلس پر شد از آنها، از آن جمله



[ صفحه 168]



ضرار بن عمر [1] و سليمان بن جرير [2] و عبدالله يزيد اباضي [3] و مؤبد بن مؤبد و رأس الجاموت اينها با يكديگر به بحث پرداختند و مناظره كردند، گاهي به بن بست مي رسيدند و در مسئله اي گير مي كردند كه هر كدام به طرف مقابل خود مي گفت از جواب عاجز شدي او مدعي مي شد كه جواب دادم اينها حيله اي بود از طرف يحيي بن خالد كه تا هشام متوجه نشود مجلس براي چه ترتيب داده شده شايد بدين وسيله او را به اين مجلس دعوت كند.

وقتي سخن ايشان به اين جا منتهي شد يحيي بن خالد گفت راضي هستيد كه هشام بن حكم داور بين شما باشد همه گفتند راضي هستيم اما چطور مي توان هشام را حاضر كرد او مريض است يحيي گفت من از پي او مي فرستم بيايد پيغام داد براي او كه دانشمندان اجتماع كرده اند ولي در چند مسئله اختلاف دارند و در جواب آن فرومانده اند حاضرند كه شما داور بين آنها باشي اگر صلاح بداني با ناراحتي كه براي شما دارد اينجا تشريف آوري.

وقتي پيك يحيي پيش هشام آمد، هشام به من گفت: يونس سخن يحيي را دل من قبول نمي كند من اطمينان ندارم از اين كه مخفيانه منظوري داشته باشد كه



[ صفحه 169]



من اطلاع از آن ندارم زيرا اين ملعون (يحيي بن خالد) بواسطه جريان هائي نسبت به من بدبين شده، تصميم گرفته ام اگر خداوند از اين بيماري مرا شفا دهد به كوفه كوچ كنم و به طور كلي دست از مناظره بكشم و ملازم مسجد باشم تا از ديدار اين ملعون آسوده شوم.

گفتم: جز خير چيزي نيست، در ضمن تا جائي كه امكان دارد مواظب خود باش گفت يونس امكان دارد انسان خودداري كند از موضوعي كه خداوند مي خواهد بر زبانش جاري شود چطور ممكن است؟ بالاخره حركت كن برويم توكل به نيرو و قدرت پروردگار.

هشام سوار قاطري شد كه پيك يحيي با خود آورده بود، من نيز سوار الاغ هشام شدم وارد مجلس شديم ديديم دانشمندان و متكلمين مجلس را پر كرده اند هشام به طرف يحيي بن خالد رفت سلام كرد بر او و تمام حاضرين و نزديك او نشست من نيز در آخر مجلس نشستم.

بعد از ساعتي يحيي رو به هشام كرده گفت: اين دانشمندان حاضر شدند من نيز مايل بودم شما هم باشي نه براي اينكه مناظره كني علاقه داشتم از ديدارت بهره مند شوم در صورتي كه بيماري مانع مناظره باشد مي تواني شركت نكني، با اينكه به حمدالله صحيح و سالم هستي و آن چنان مريض نيستي كه مانع مناظره باشد اينها در بين خود تو را حكم و داور قرار داده اند.

هشام گفت: سخن آنها به كجا منتهي شده هر كدام به محلي كه گير كرده بودند اطلاع دادند بالاخره استدلال و مطلب يكي را بر ديگري ترجيح مي داد و حكومت كرد از كساني كه بر ضرر او حكومت نمود. سليمان بن جرير بود اين حكومت باعث كينه اي در دل سليمان نسبت به هشام شد.

يحيي بن خالد به هشام گفت امروز از مناظره صرف نظر كرديم در صورتي كه مايل باشي بياناتي در مورد زيان امام انتخاب كردن مردم ايراد كني و



[ صفحه 170]



توضيح دهي كه امامت بايد در اولاد پيغمبر صلي الله عليه و آله باشد نه ديگران.

هشام گفت: وزير بيماري مانع از ادامه سخن است شايد در بين سخن شخصي اعتراض نمود و مجبور به مناظره و بحث شدم. يحيي گفت: اگر كسي: ايراد و اعتراضي داشت نمي تواند اعتراض كند بايد محلي را كه ايراد داشته در نظر بگيرد موقعي كه تو بيانات خود را تمام كردي آن وقت اعتراض خود را بگويد ولي در بين، سخن تو را قطع نكند.

هشام شروع به صحبت كرد و مطالبي طولاني در اين مورد ذكر نمود كه از جهت اختصار قسمت هاي مورد نياز را ذكر كرديم وقتي سخن خويش را در مورد زيان امام انتخاب كردن مردم به پايان رسانيد يحيي بن خالد رو به سليمان بن جرير نموده گفت: از ابامحمد در اين مورد سؤال بكن. سليمان به هشام گفت بگو ببينم اطاعت از علي ابن ابي طالب كردن واجب است؟ هشام گفت: آري.

گفت: اگر كسي بعد از علي به مقام امامت مي رسد به تو دستور دهد كه با شمشير قيام كني و به همراه او بجنگي اطاعت از او مي كني يا نه؟ هشام گفت به من چنين دستوري نمي دهد. سليمان گفت چرا ندهد با اينكه امرش را بايد اطاعت كني و اطاعت او واجب است. هشام گفت: از اين سؤال درگذر جوابش داده شد.

سليمان گفت: چگونه مي شود كه تو را به كاري امر كند يك وقت بپذيري و يك وقت نپذيري. هشام گفت: بدبخت من نگفتم اطاعت از او نمي كنم كه تو بگوئي اطاعت دستور امام به عقيده تو واجب است گفتم او مرا امر نمي كند به چنين كاري.

سليمان گفت: سؤال مرا بايد جوابي منطقي بدهي اين صحيح نيست كه مي گوئي مرا به چنين كاري امر نمي كند. هشام گفت چقدر تو اطراف غرقگاه دور ميزني نظر تو جز اين است كه مي گويم اگر امر كرد انجام مي دهم ديگر دهانت بسته شود و نتواني يك كلمه حرف بزني من متوجه هستم كه سخنم به كجا منتهي مي شود و جواب من چه اشكالي به وجود مي آورد.

در اين موقع چهره هارون تغيير كرده گفت: بالاخره نظر خود را توضيح



[ صفحه 171]



داد، مردم از جاي حركت كردند هشام موقعيت را مغتنم شمرد از جاي حركت نموده همان ساعت به طرف مدائن رهسپار شد.

شنيديم كه هارون به يحيي بن خالد پس از اين مجلس گفته بود كه حساب هشام و پيروان او را بايد برسي از پي موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد و آن جناب را زنداني كرد اين نيز يكي از اسباب زنداني كردن امام بود با علتهاي ديگري كه داشت. يحيي بن خالد نيز نظرش همين بود كه هشام بن حكم فرار كند و تا وقتي هارون خلافت مي كند او مخفي باشد و در همان مخفي گاه خود از دنيا برود بعد هشام به جانب كوفه رفت پيوسته از او تعقيب مي كردند بالاخره در خانه ابن اشرف در كوفه از دنيا رفت رحمةالله عليه.

جريان مجلس به محمد بن سليمان نوفلي و ابن ميثم رسيد كه هر دو در زندان هارون بسر مي بردند. محمد بن سليمان نوفلي به ابن ميثم گفت: خيال نمي كنم هشام بتواند عذر و بهانه اي بتراشد. ابن ميثم گفت: چه بهانه اي مي تواند داشته باشد پس از اينكه اعتراف كرد كه اطاعت او از جانب خدا واجب است.

سليمان گفت: مي تواند اين عذر را بياورد كه شرط من در امامت او اين است كه كسي را دعوت به خروج نكند تا وقتي كه منادي از آسمان ندا كند هر كس مرا دعوت به خروج كرد قبل از نداي آسماني مي فهمم كه او امام نيست از اولاد پيامبر كسي را به امامت مي گزينم كه ادعاي خروج نكند و چنين دستوري ندهد تا نداي آسماني در چنين صورتي مي پذيرم كه او امام است.

ابن ميثم گفت: اين از بدترين خرافات است چه كس چنين شرطي را درباره امامت كرده اين از صفات قائم آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم است هشام واردتر از اين است كه چنين بهانه اي بياورد با اينكه او اين طور كه تو آشكارا مي گوئي توضيح نداد گفت: اگر امام مفروض الطاعه پس از علي بن ابي طالب به من دستوري بدهد اجر مي كنم نام نبرد آن امام كيست فلاني است نه فلان كس به طوري كه تو مي گوئي. اگر به من بگويد در صورتي كه امر كرد خروج كنم در پي امام ديگري مي روم هارون به او بگويد



[ صفحه 172]



امامي كه اطاعت او واجب است به نظر تو كيست؟ جواب بدهد تو، مي تواند اعتراض كند به او كه اگر به تو دستور بدهم با شمشير قيام كني و با دشمنانم بجنگي از من دست مي كشي و در جستجوي ديگري خواهي بود و منتظر نداي آسماني مي شوي چنين سخني را چون هشام نمي گويد شايد تو اين حرف را بزني.

سپس علي بن اسماعيل ميثمي گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» اگر هشام كشته شود علم با او دفن مي شود پشت و پناه و بزرگ ما بود در علم و دانش و چشم به او داشتيم.

رجال كشي - ص 166 - عمر بن يزيد گفت: پسر برادرم هشام معتقد به مذهب جهميه بود از آن طرفداران سخت گير اين مذهب به شمار مي رفت از من خواهش كرد او را خدمت امام صادق عليه السلام ببرم تا با او مناظره كند به او گفتم تا امام اجازه ندهد چنين كاري را نمي كنم.

خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم و جريان اجازه خواستن هشام را عرض كردم اجازه داد از خدمت امام مرخص شدم چند گامي كه برداشتم يادم از پليدي و عقيده زشت او آمد برگشتم خدمت امام صادق عليه السلام جريان را عرض كردم. امام صادق عليه السلام فرمود عمر! مي ترسي من از جواب او عاجز شوم؟ از طرف خودم خجالت كشيدم و فهميدم اشتباه كرده ام با خجالت به جانب هشام رفتم و از تأخير خود عذر خواسته گفتم اجازه داد كه خدمتش برسي.

هشام با عجله حركت كرد اجازه ورود خواست و داخل شد. من نيز با او رفتم همين كه نشست حضرت صادق عليه السلام از او سؤالي كرد هشام فروماند تقاضا كرد براي جواب دادن فرصتي به او بدهد. امام عليه السلام به او فرصت داد هشام رفت. چند روز در جستجوي جواب سرگردان بود نتوانست پيدا كند خدمت امام عليه السلام رسيد. حضرت صادق جواب را به او فرمود و چند سؤال ديگر كرد كه از او كه اين سؤالها مذهب او را باطل مي كرد و باعث فساد عقيده اش مي شد. هشام با اندوه و تحير از خدمت امام مرخص شد گفت: چند روز در حيرت و سرگرداني بودم.



[ صفحه 173]



عمر بن زيد گفت: براي مرتبه سوم هشام از من تقاضا كرد برايش اجازه بخواهم خدمت امام رسيده اجازه خواستم فرمود: در فلان محل حيره منتظر من باشد فردا صبح انشاءالله يكديگر را خواهيم ديد وقتي به آن طرف رفت. پيش هشام آمدم و جريان را گفتم بسيار خوشحال شد قبل از امام به آن محل رفت بعد كه هشام را ملاقات كردم پرسيدم بالاخره بين تو و امام چه گفتگو شد؟ گفت: من قبل از حضرت صادق به آن محل رفتم يك وقت ديدم امام عليه السلام سوار قاطر است همين كه چشمم به او افتاد از ديدارش هيبتي مرا فراگرفت و بر خود لرزيدم به طوري كه زبانم ياراي تكلم و صحبت نداشت، نمي دانستم و نمي توانستم حرفي بزنم. مدتي امام عليه السلام انتظار كشيد كه من سخني بگويم، اين توقف او بيشتر باعث عظمت او و ترس من مي شد يقين كردم اين هيبت و جلالت كه از او در دل من وارد مي شود فقط از جانب خدا است و مقامي است كه او در نزد خدا دارد.

عمر گفت: هشام پس از آن ملاقات، مذهب و عقيده خود را رها كرد و متدين به دين حق گرديد و بر تمام اصحاب حضرت صادق عليه السلام برتري يافت.

گفت: هشام بن حكم در آن بيماري كه از دنيا رفت. امتناع داشت از اين كه طبيب او را معالجه كند تقاضا كردند كه برايش طبيب بياورند بالاخره چند طبيب آوردند وقتي پزشكي معاينه مي كرد و نسخه اي تجويز مي نمود از او مي پرسيد: فهميدي من چه درد دارم. بعضي مي گفتند نه. بعضي جواب مثبت مي دادند از آنها كه درد را شناخته بودند درخواست مي كرد توضيح بدهد كه چه دردي دارد وقتي توضيح مي داد مي گفت: اشتباه كرده اي من درد ديگري دارم. مي پرسيدند بيماري شما چيست؟ مي گفت: من دل و قلبم بيمار است به واسطه شدت ترسي كه بر من وارد شد.

زيرا هشام را نگه داشته بودند كه گردنش را بزنند از همين جريان ترسيده بود تا بالاخره از دنيا رفت.

رجال كشي: يونس گفت: به هشام گفتم مردم خيال مي كنند كه حضرت



[ صفحه 174]



موسي ابن جعفر بوسيله عبدالرحمن بن حجاح به تو پيغام داده كه دست از مناظره بردار ولي تو پيغام او را نپذيرفته اي بگو ببينم جريان چه بوده؟ آيا براي تو پيغامي فرستاده كه از مناظره دست بكشي يا نه و آيا بعد از نهي نمودن آن آقا باز مناظره كرده اي.؟!

هشام گفت: در ايام مهدي خليفه عباسي بر فرقه هاي مختلف اسلام سخت گيري شديدي كردند. ابن مفضل كتابي براي مهدي نوشت و فرقه هاي مختلف اسلام را در آن كتاب يك يك شرح داد بعد همين كتاب را براي مردم نيز قرائت كرد.

يونس گفت: من خودم شنيدم آن را براي مردم در باب الذهب مدينه مي خواند يك مرتبه ديگر هم در شهر وضاح. ابن مفضل براي مهدي هر فرقه اي را با خصوصيات اعتقادي آنها در آن كتاب توضيح داده بود. نوشته بود يك فرقه را زراريه مي نامند و به يك فرقه عماريه مي گويند كه آنها اصحاب عمار ساباطي هستند به يك دسته يعفوريه مي گويند از جمله فرقه ها يكي ياران سليمان اقطع هستند به يك فرقه نيز جواليقيه مي گويند. يونس گفت: در آن موقع نام هشام بن حكم و اصحابش را نبرده بود. هشام به يونس گفت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام به من پيغام داد كه در اين ايام از مناظره خودداري كن زيرا زياد سخت گرفته اند: هشام گفت: من نيز خودداري كردم تا مهدي از دنيا رفت و اوضاع آرامش يافت اين امري بود كه موسي ابن جعفر عليه السلام كرد من نيز از ايشان اطاعت نمودم.

با همين سند از يونس نقل شده كه گفت: با هشام بن حكم هنگام نماز عشاء در مسجدش بودم مسلم صاحب بيت الحكم آمد گفت: يحيي بن خالد مي گويد من دين رافضي ها را باطل كردم زيرا آنها معتقدند كه دين پايدار نيست مگر بوسيله امامي حي و زنده اكنون نمي دانند امامشان زنده است يا مرده. هشام گفت: ما وظيفه داريم كه اعتقاد به حيات و زنده بودن امام داشته باشم يا او زنده و حاضر است پيش ما، يا متواري و پنهان است تا خبر مرگش نيامده يا او را زنده مي دانيم مثالي نيز در اين مورد زده گفت مردي اگر با زن خود همبستر شد بعد به مسافرت



[ صفحه 175]



مكه رفت يا در اطراف به سياحت پرداخت ما بايد بگوئيم او زنده است تا وقتي ثابت شود كه از دنيا رفته.

سالم پسر عموي يونس همين جواب را براي يحيي برد و به او نقل كرد يحيي گفت چه نظر مي دهي مثل اينكه ما كاري از پيش نبرديم. يحيي پيش هارون رفت و جريان را گفت. فردا صبح از پي او فرستاد در منزلش جستجو كردند او را نيافتند اين خبر به او رسيد، بيش از دو ماه يا بيشتر زنده نبود در منزل محمد و حسين آسيابان از دنيا رفت. اين بود عاقبت كار هشام. يونس مدعي است كه وقتي هشام پيش يحيي ابن خالد و مناظره كردن او با سليمان بن جرير پس از مدت زيادي از زنداني شدن موسي بن جعفر عليه السلام بود، زيرا موسي ابن جعفر را در زمان مهدي گرفتند و هشام پيش يحيي بن خالد در زمان هارون الرشيد رفت.

قرب الاسناد بزنطي از حضرت رضا عليه السلام نقل كرد گفت: شما از جريان موسي ابن جعفر عليه السلام بايد پند بگيريد حال هشام را مشاهده نكرديد كه نسبت به موسي بن جعفر عليه السلام چه كرد به آنها گفت و برايشان توضيح داد خيال مي كني خدا او را مي بخشد با اين كاري كه نسبت به ما روا داشت.

امالي شيخ طوسي - ص 29 - ابوهاشم جعفري گفت به حضرت جواد عرض كردم درباره هشام بن حكم عقيده شما چيست؟ فرمود خدا او را رحمت كند چقدر از اين ناحيه دفاع مي كرد.

عيون اخبار الرضا و كتاب توحيد: صقر بن دلف گفت از حضرت رضا راجع به توحيد عرض كردم من در اين مسئله اعتقاد هشام بن حكم را دارم امام عليه السلام خشمگين شده فرمود: شما را چه به عقيده هشام، او از ما خانواده نيست هر كس خيال كند كه خداوند جسم است ما از او بيزاريم در دنيا و آخرت.

كمال الدين - ج 2 ص 31 - علي اسواري گفت يحيي بن خالد مجلسي در منزل خود داشت كه دانشمندان و متكلمين هر فرقه و ملتي در روز يك شنبه جمع مي شدند و درباره اعتقاد خود به مناظره مي پرداختند و دفاع از عقيده خود مي نمودند. اين جريان به هارون الرشيد به يحيي بن خالد گفت شنيده ام در منزل خود جلسه اي



[ صفحه 176]



داري كه دانشمندان در آن جا اجتماع مي كنند.

گفت: يا اميرالمؤمنين! از مقام و موقعيت هائي كه به لطف و عنايت شما نصيب من شده چيزي در نظر من محبوب تر از اين مجلس نيست، زيرا دانشمندان مذاهب مختلف جمع مي شوند و هر كدام استدلال در مورد اعتقاد خود مي نمايند، در نتيجه كسي كه اعتقادش صحيح تشخيص داده مي شود و مذاهب باطل را تميز مي دهيم، هارون گفت: من علاقه مندم كه در اين مجلس حضور داشته باشم و مناظره ي آنها را بشنوم به طوري كه آنها ندانند من حضور دارم در نتيجه از ترس عقيده اصلي خود را ابراز نكنند.

يحيي گفت: بسته به ميل شما است هر وقت بخواهيد تشريف بياوريد هارون گفت: مايلم كه به آنها اطلاع از بودن من ندهي، يحيي همين كار را كرد. اين خبر به معتزله رسيد با يكديگر مشورت كردند و تصميم گرفتند كه با هشام جز درباره امامت صحبت نكنند زيرا از مذهب رشيد اطلاع داشتند و مي دانستند او مخالف كساني است كه قائل به امامت هستند.

گفت: دانشمندان اجتماع كردند، هشام نيز آمد عبدالله بن يزيد اباضي كه از همه بيشتر به هشام احترام مي گذاشت نيز بود و در تجارت با او شريك بود وقتي هشام وارد شد از ميان آن جمع به عبدالله بن يزيد سلام كرد، يحيي بن خالد روي به عبدالله ابن يزيد كرده گفت با هشام در مورد امامت كه با هم اختلاف داريد مناظره كن.

هشام گفت: وزير! آنها را در مورد اعتقادي ما سؤال و جوابي نيست زيرا اينها گروهي هستند كه با ما در مورد امامت يك نفر اتفاق دارند و در مورد از آن پس بدون علم و اطلاع در مسئله امامت با ما مخالفند نه موقعي كه با ما موافقند حق را تشخيص مي دهند و نه در مورد افتراق دليلي بر اين مخالفت دارند به همين جهت اعتقاد آنها قابل بحث و مذاكره نيست.

ميان كه مردي از حروريه بود گفت: من از تو سؤالي دارم بگو: اصحاب و ياران علي هنگامي كه حكم قرار دادند مؤمن بودند يا كافر؟.

هشام گفت: سه دسته بودند: 1- مؤمن. 2- مشرك. 3- گمراه.



[ صفحه 177]



مؤمنين كساني بودند كه هم عقيده با مايند كه معتقد بودند علي امام و پيشواي بر حق و از جانب خدا است و معاويه صلاحيت براي امامت ندارد، اينها ايمان آوردند به آنچه خداوند درباره علي فرموده بود و اقرار داشتند.

مشركين آنهائي بودند كه مي گفتند علي امام است ولي معاويه هم صلاحيت امامت را دارد، همين كه معاويه را در خلافت با علي عليه السلام شريك كردند مشرك شدند.

گمراهان گروهي بودند به حمايت از فاميل و تعصب خانوادگي و خويشاوندي به جنگ پرداختند هيچ اطلاعي از حق و باطل نداشتند مردماني نادان بودند.

گفت: ياران معاويه چطور بودند؟ هشام گفت: آنها نيزسه دسته مي شدند: 1- كافر. 2- مشرك. 3- گمراه.

كافرها آنهائي بودند كه معتقد بودند معاويه امام است و علي عليه السلام صلاحيت امامت ندارد از دو جهت كافر شدند: 1- امامي را كه خدا تعيين كرده منكر شدند. 2- امامي را كه خدا تعيين نكرده به امامت منصوب نمودند.

مشركين گروهي بودند كه مي گفتند معاويه امام است. علي نيز صلاحيت امامت دارد معاويه را با علي بن ابيطالب در امامت شريك كردند، اما گمراهان مانند طرفداران علي كساني بودند كه به حمايت از قوم و خويش و تعصب قبيله اي به جنگ آمده بودند. بيان - ديگر نتوانست چيزي بگويد در اينجا فروماند.

ضرار گفت: من از تو سؤال دارم هشام! در جواب او هشام گفت: اشتباه كردي پرسيد براي چه؟

گفت: زيرا شما اجتماع كرده ايد كه امامت امام مرا رد كنيد اين شخص در اين مورد سؤالي از من كرد ديگر به شما نمي رسد كه براي مرتبه دوم سؤال كنيد بايد من سؤال كنم درباره يكي از عقايد شما. ضرار گفت، بپرس. هشام گفت: خدا را آن چنان عادل مي داني كه ستم روا نمي دارد؟ گفت: بلي. او عادل است و هرگز ستم روا نمي دارد.

هشام گفت: اگر خداوند شخص زمين گير را تكليف كند كه بايد حتما به



[ صفحه 178]



مسجد برود و جهاد كند و كسي كه كور است تكليف نمايد كه بايد قرآن و كتاب هاي ديني را بخواند در اين صورت او را عادل مي داني يا ستمگر؟

ضرار گفت: خداوند چنين تكليفي نمي كند. هشام گفت: من هم مي دانم كه چنين تكليفي نمي نمايد ولي از باب بحث و مناظره مي پرسم اگر چنين تكليفي كرد آيا ستم نكرده و او را به كاري كه ساخته اش نيست و قدرت انجامش را ندارد وادار ننموده؟

گفت: چرا، اگر چنين تكليفي كند ستمگر است. گفت: حالا بگو ببينم آيا خداوند مردم را دعوت به پيروي از يك مذهب و دين كرده كه در آن اختلافي نيست و از آنها جز همان مذهب و دين را نمي پذيرد، اگر متدين به مذهب و دين ديگري شوند قبول نخواهد كرد؟

ضرار گفت: همين طور است هشام پرسيد آيا دليلي براي شناختن اين دين قرار داده يا آنها را تكليف به دين بدون دليل كرده؟! كه در اين صورت مثل تكليف كور است به قرائت كتاب و شخص زمين گير را به رفتن مسجد و جهاد در راه خدا.

ضرار مدتي سكوت كرد بعد گفت: نه حتما دليل قرار داده ولي امام تو آن راهنما و دليل نيست.

هشام خنديده گفت: نصف عقيده ات به طرف شيعه گرائيده و به اجبار به جانب حق آمدي اكنون اختلاف بين من و تو در آن شخص و تعيين امام است.

ضرار گفت: من سخن تو را قبول مي كنم و در اين مورد از تو سؤال مي كنم گفت: بفرما، پرسيد امامت چگونه تعيين مي شود؟ گفت: همان طور كه نبوت تعيين مي گردد. ضرار گفت: در اين صورت آنكه تو مي گوئي امام نيست پيغمبر است. هشام گفت: نه زيرا نبوت در آسمان تعيين مي شود ولي امامت را در زمين تعيين مي كنند، قرارداد نبوت توسط ملائكه و قرارداد امامت به وسيله پيغمبر بسته مي شود اما هر دو با اجازه و تعيين خدا است.

ضرار گفت: چه دليلي بر اين مطلب هست؟ هشام گفت: اين كه مردم احتياج و اضطرار دارند به امام. ضرار گفت: به چه دليل احتياج دارند، هشام پاسخ داد مورد



[ صفحه 179]



بحث و سخن ما از سه صورت خارج نيست:

1- يا خداوند تكليف را برداشته از مردم، بعد از پيامبر اكرم ديگر امر و نهي براي آنها ندارد مانند بهائم و درندگان بدون تكليف هستند آيا اين وضع را معتقد مي شوي كه بعد از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تكليف از مردم برداشته شده باشد. ضرار گفت: نه چنين مطلبي را نمي پذيرم.

2- يا مردم تكليف دارند بعد از پيغمبر اكرم اما خودشان عالم شده اند از نظر علم و دانش مثل خود پيغمبرند به طوري كه در مسائل مذهبي هيچ كدام به ديگري احتياج ندارند هر كدام به تنهائي بي نياز هستند و به واقعيت حقيقي رسيده اند آيا چنين چيزي را هم قبول مي كني كه مردم بعد از پيامبر همه عالم شده باشند و به اندازه پيغمبر علم داشته باشند، هيچيك را به ديگري نياز نباشد و واقعيت را همه كشف كرده باشند؟! ضرار گفت: اين را نمي توانم بپذيرم اينها احتياج به ديگري دارند.

گفت فقط وجه سوم باقي مانده كه پيامبر اكرم براي خود جانشين تعيين كند كه راهنماي آنها باشد اشتباه نكند و غلط از او سر نزند و ستم روا ندارد و از گناه پاك باشد و خطا از او سر نزند همه در مسائل ديني به او احتياج داشته باشند، اما او به كسي محتاج نباشد.

ضرار گفت: چگونه مي توان او را شناخت؟ هشام گفت: او داراي هشت امتياز است كه چهار امتياز آن مربوط به نژاد اوست و چهار امتياز در وجود خود اواست.

آن چهار امتياز كه در نژاد او است: 1- از همه نژادها معروفتر باشد. 2- قبيله او معروفترين قبائل باشد. 3- خانواده اش در شخصيت از همه برجسته تر باشد. 4- صاحب شريعت و دين يعني پيامبر اكرم او را تعيين كرده باشد، ما مي بينيم از نژاد انسانها نژادي معروف تر از عرب نيست كه صاحب دين و شريعت نيز از همين نژاد است كه هر صبح و شام پنج مرتبه در بالاي مأذنه نام او را مي برند «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله» اين صدا به هر نيكوكار و بدكرداري و دانا و نادان و



[ صفحه 180]



مقر به حق و منكر حق در شرق و غرب عالم مي رسد. اگر حجت خدا بتواند از نژاد ديگري باشد آن كه در جستجوي امام است ممكن است سالهاي سال بجويد و نيابد در صورتي بتواند امام را در نژادهاي ديگر از قبيل پارسي و سايرين بجويد خداوند در راه راهنمائي او سبب گمراهيش شده چنين چيزي درباره خداوند تصور نمي شود كه امام را تعيين نمايد كه نتوانند او را بيابند.

چون چنين چيزي محال است پس بايد از جنس عرب باشد كه هم نژاد با صاحب شريعت است و امكان ندارد در عرب از غير قبيله پيغمبر باشد چون پيامبر اكرم به همين قبيله انتساب دارد و آن قبيله قريش است به همان دليل كه نمي تواند از نژاد عرب در غير قبيله قريش باشد نمي تواند از خانواده ديگر جز خانواده پيغمبر باشد بواسطه نزديكي نسب آنها با پيغمبر كه صاحب شريعت و دين است چون اهل بيت پيغمبر اكرم نيز زياد هستند و امامت مسئله اي است كه همگان اشتهاي احراز اين مقام را دارند و بر سر آن اختلاف مي شود زيرا هر كسي ممكن است ادعا كند لازم است كه صاحب ملت و شريعت اشاره به شخص و اسم و نژاد امام بنمايد تا ديگري به اين مقام طمع نكند.

و اما چهار امتياز كه در شخص او است بايد دانشمندترين مردم به حدود و فرائض و سنت و احكام خدا باشد به طوري كه هيچ مسئله اي چه بزرگ و چه كوچك براي او مجهول نباشد. 2- از تمام گناهان پاك باشد. 3- شجاع ترين مردم باشد. 4- سخاوتمندترين جهانيان باشد.

ضرار گفت: به چه دليل بايد دانشمندترين مردم باشد؟ هشام گفت: به دليل اين كه اگر عالم به تمام حدود و احكام و شريعت و سنت نباشد اطميناني نيست كه حدود خدا را تغيير دهد كسي را كه بايد دستش را قطع كنند بر او حد جاري نمايد و آن كس كه حد لازم دارد عضوش را قطع نمايد در اين صورت حدود خدا از بين مي رود خداوند براي راهنمائي مردم وسيله اي قرار داده كه بيشتر گمراه مي شوند.

گفت: به چه دليل مي گوئي بايد از تمام گناهان پاك باشد. گفت: زيرا در



[ صفحه 181]



صورتي كه معصوم نباشد خطا از او سر مي زند اطميناني به چنين شخصي نيست كه كار خطاي خود و خويشاوندان و بستگان نزديك خويش را پرده پوشي كند، هرگز خداوند چنين شخصي را حجت خويش بين مردم قرار نمي دهد.

گفت: به چه دليل بايد شجاع ترين مردم باشد. گفت: زيرا او پناه مسلمانان است كه در جنگها از او مي آموزند و خداوند فرموده: «و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الي فئة فقد باء بغضب من الله» اگر شجاع نباشد فرار مي كند و در صورتي كه فرار كند مشمول غضب خدا مي شود امكان ندارد كسي كه مشمول غضب خدا است حجت خدا باشد.

گفت: به چه دليل بايد سخاوتمندترين مردم باشد گفت: زيرا او نگهبان بيت المال مسلمانان است، اگر سخاوتمند نباشد نفسش او را به جلب مال مردم دعوت مي كند و خيانت در اموال مسلمانان خواهد كرد در اين صورت خائن مي شود هرگز خداوند خائني را راهنماي مردم قرار نمي دهد.

ضرار در اين موقع گفت: اين صفت ها و امتيازات كه شمردي در اين زمان در چه شخصي جمع است؟.

هشام گفت: صاحب العصر اميرالمؤمنين. هارون تمام سخنان را شنيده بود در اين موقع كه هشام گفت صاحب العصر اميرالمؤمنين هارون رو به جعفر بن يحيي برمكي كه با او پشت پرده بود كرده گفت: چند خيك پر از نوره و واجبي زير بغل ما گذاشت منظورش از اين حرف كيست؟ جعفر گفت: منظور او موسي بن جعفر عليه السلام است. هارون گفت قطعا هم او را در نظر دارد كه شايسته اين صفات است دندان روي لبهاي خود گذاشت و فشرد. گفت: چنين شخصي زنده باشد و من بتوانم يك ساعت سلطنت كنم، به خدا زبان اين مرد اثرش در دل مردم بيشتر از صد هزار شمشيرزن است.

يحيي بن خالد فهميد كه كار هشام تمام است و كشته خواهد شد پشت پرده پيش هارون آمد. هارون به او گفت واي بر تو يحيي اين كيست كه آورده اي؟ گفت:



[ صفحه 182]



يا اميرالمؤمنين به حسابش مي رسيم كشته خواهد شد: بعد يحيي پيش هشام بن حكم آمد، چشمك زد هشام فهميد كه كارش ساخته است از جاي حركت كرد، چنين وانمود كرد كه مي خواهد ادرار يا قضاي حاجت كند كفشهاي خود را پوشيد و با عجله فرار كرد. فرزندان خويش را ملاقات نمود به آنها گفت: مخفي شويد، به طرف كوفه فرار كرد و وارد خانه بشير شد كه او از راويان حديث از اصحاب حضرت صادق به شمار مي رفت جريان را برايش شرح داد. چيزي نگذشت كه هشام سخت بيمار شد بشير گفت: برايت طبيب بياورم؟ گفت: نه. من مردني هستم.

هنگام فوتش كه رسيد گفت: وقتي از كار تجهيز من فارغ شدي نيمه شب بدن مرا ببر و در ميدان بگذار و نامه اي بنويس كه اين مرده هشام بن حكم است كه اميرالمؤمنين در جستجوي او بود به اجل خود از دنيا رفت. هارون برادران و ياران هشام را زنداني كرده بود و گروه كثيري به واسطه هشام زنداني شدند.

فردا صبح اهالي كوفه بدن هشام را ديدند قاضي و كفيل شهر و فرماندار و شاهدان عادل جمع شدند و جريان را براي هارون الرشيد نوشتند، هارون، الحمدلله كه از شر او راحت شديم كساني را كه به واسطه هشام گرفته بود آزاد كرد.

اعلام الوري - ص 273 - يونس بن يعقوب گفت: خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم مردي شامي وارد شده گفت: من مردي اهل بحث و مناظره هستم و اطلاع از علم فقه و دستورات ديني دارم آمده ام با اصحاب شما مناظره كنم.

حضرت صادق عليه السلام به او فرمود: كلام تو از پيغمبر است يا از خودت. گفت: مقداري از پيغمبر است و مقداري از خودم.

حضرت صادق فرمود: پس تو با پيغمبر شريك هستي گفت: نه. فرمود: به تو از طرف خدا وحي شده گفت: نه. فرمود: اطاعت تو واجب است همان طوري كه اطاعت از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم واجب است گفت: نه. در اين موقع حضرت صادق عليه السلام روي به من نموده فرمود: اين مرد مخالف خود حرف مي زند قبل از اينكه وارد مناظره شود. فرمود: يونس! اگر تو وارد به علم كلام بودي با اين شخص مناظره



[ صفحه 183]



مي كردي. يونس گفت: افسوس كه وارد نيستم. عرض كردم: آقا فدايت شوم از شما شنيدم كه از علم كلام نهي مي كردي مي فرمودي: واي بر كساني كه پيرو كلام هستند. مي گويند: اين امكان دارد و اين ممكن نيست، اين قابل قبول است و اين قبول نمي شود، اين را عقل ما درك مي كند ولي آن را درك نمي كند. حضرت صادق عليه السلام فرمود: من گفتم: واي بر كساني كه مرا رها كنند و بروند پي آنچه مي خواهند.

سپس فرمود: برو بيرون ببين از متكلمين كسي را مي بيني بگو بيايد. يونس گفت: خارج شدم حمران بن اعين را ديدم كه به كلام وارد بود و محمد بن نعمان احول او نيز از متكلمين به شمار مي رفت و هشام بن سالم و قيس ماصر كه هر دو وارد به علم كلام بودند آنها را داخل نمودم.

همه كه نشستند در خيمه حضرت صادق عليه السلام در دامنه كوه يك طرف حرم اين پيش آمد چند روز قبل از اعمال حج بود در اين موقع حضرت صادق عليه السلام سر از خيمه بيرون آورد چشمش به شترسواري افتاد كه مي آيد فرمود: «هشام و رب الكعبة» به خداي كعبه قسم: هشام است. ما خيال كرديم هشام يكي از فرزندان عقيل است كه به حضرت صادق خيلي علاقه داشت ناگاه ديديم هشام بن حكم است. هنوز تازه ريش او درآمده بود از تمام ما سنش كمتر بود.

امام عليه السلام جا براي او باز كرده فرمود: (ناصرنا بقلبه و لسانه و يده) ياور ما با قلب و زبان و دست. سپس به حمران گفت: با اين مرد بحث كن. حمران مناظره را شروع كرد بر او غالب شد بعد به مؤمن طاق فرمود: تو بحث كن با او بحث كرد مؤمن طاق پيروز شد. امام عليه السلام به هشام بن سالم فرمود: مناظره كن آن دو با يكديگر زورآزمائي كردند آنگاه به قيس ماصر فرمود: تو مناظره كن امام صادق عليه السلام از مناظره آن دو لبخند مي زد، شامي در دست قيس كوچك شده بود آنگاه به شامي فرمود: با اين پسر صحبت كن. منظورش هشام بن حكم بود گفت: بسيار خوب.



[ صفحه 184]



شامي گفت: به هشام كه درباره امامت اين مرد از من بپرس، منظورش حضرت صادق عليه السلام بود. چنان هشام خشمگين شد كه لرزه بر اندامش افتاد رو به شامي كرده گفت: بگو ببينم خدا بهتر صلاح مردم را مي داند، يا مردم خودشان بهتر مي دانند؟ شامي گفت: خدا بهتر مي داند. گفت: درباره دين مردم چه صلاح براي آنها ديده.

گفت: براي آنها دستور و تكليف هائي قرار داده و حجت و راهنمائي نيز براي آنچه تكليف كرده قرار داده و عذر و بهانه آنها را از ميان برده. هشام به او گفت: اين دليل و راهنمائي كه براي انسان قرار داده چيست؟

شامي گفت: پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم. هشام پرسيد بعد از پيغمبر چه كسي را قرار داده؟ گفت كتاب و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله.

هشام گفت: اكنون كتاب و سنت در موارد اختلاف ما سودمند نيست به طوري كه رفع اختلاف نمايد و ما را متحد گرداند. شامي گفت: بلي. هشام گفت پس چرا من و تو با هم اختلاف داريم تو از شام آمده اي با ما بحث و مناظره كني عقيده داري كه رأي و نظر راه تشخيص دين است با اينكه اعتراف داري رأي و نظر نمي تواند دو عقيده مختلف را با هم موافق كند. شامي سكوت كرد و در فكر بود.

حضرت صادق عليه السلام فرمود: چرا صحبت نمي كني؟ گفت: اگر بگويم اختلاف نداريم ادعاي بي جا كرده ام. اگر بگويم كتاب و سنت رفع اختلاف از ما مي كنند باز بيهوده گفته ام زيرا آنها داراي چند احتمال هستند ولي من همين سؤال را از او مي كنم. امام صادق فرمود: سؤال كن او را مطلع خواهي يافت.

شامي گفت: به نظر تو چه كسي صلاح مردم را بهتر مي داند هشام پاسخ داد: خدا. پرسيد آيا كسي را قرار داده كه آنها را راهنمائي كند و رفع اختلاف نمايد و حق را از باطل براي آنها تميز دهد. هشام گفت: آري پرسيد آن شخص: كيست؟!.



[ صفحه 185]



هشام گفت: در ابتداي شريعت، پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم. اما بعد از پيغمبر كسان ديگر بودند. شامي گفت: آن ديگران را معرفي كن. هشام گفت: حالا يا پيش از اين. شامي گفت: هم اكنون كيست؟

هشام گفت: همين آقا كه نشسته است (حضرت صادق عليه السلام) كه از اطراف عالم جهت استفاده از محضرش اطراف او را مي گيرند و ما را از خبرهاي آسمان مطلع مي كند به وسيله وراثت از پدر و جد خود شامي گفت: من از كجا اين ادعاي تو را قبول كنم؟.

هشام گفت: هر سؤالي داري از او بكن شامي گفت: ديگر عذر و بهانه را از بين بردي حالا من بايد سؤال كنم.

حضرت صادق فرمود: من زحمت سؤال كردن را از دوش تو بر مي دارم به تو از كيفيت مسافرت و آمدنت خبر مي دهم فلان روز از وطن خارج شدي در بين راه اين اشخاص را ديدي و به فلان محل گذر كردي و فلان كس با تو برخورد نموده هر چه امام عليه السلام توضيح مي داد شامي مي گفت: به خدا قسم صحيح مي فرمائيد.

آنگاه گفت: اكنون اسلام آوردم براي خدا امام صادق فرمود: نه اكنون ايمان آوردي زيرا اسلام قبل از ايمان است، با اسلام آوردن از يكديگر ارث مي برند و مي توانند با هم ازدواج كنند و با ايمان آوردن پاداش و ثواب آخرت داده مي شود.

شامي گفت: صحيح مي فرمائيد من اكنون مي گويم: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله و انك وصي الاوصياء»

در اين هنگام آقا رو به جانب حمران بن اعين كرد فرمود: حمران سخن خود را كه مطابق اثر برگزار مي كني به هدف مي رسي. توجه به هشام بن سالم كرده فرمود: در جستجوي راه پيروزي هستي ولي آن را نمي شناسي.

رو به جانب احول كرد فرمود: از آن قياس گرهاي زرنگ است مطلب باطلي را



[ صفحه 186]



بوسيله دليلي باطل شكست مي دهد، ولي باطل تو آشكارتر است. به قيس ماصر فرمود: مناظره مي كند اما وقتي خبري از پيامبر اكرم نقل مي نمايد خيلي با گفتار آن جناب فاصله دارد حق را با باطل مي آميزد با اين كه واقعيت كم كافي است در مقابل باطل زياد مبارزه كند تو و احول هر دو پيكارجوي استاد هستيد.

يونس بن يعقوب گفت: به خدا قسم من گمان كردم به هشام نيز سخني شبيه آن دو خواهد گفت. فرمود: هشام همين كه مي خواهي زمين بخوري و پايت درهم مي پيچد پرواز مي كني بايد چون توئي با مردم مناظره كند. از لغزش بپرهيز شفاعت دستگير تو خواهد بود.



[ صفحه 187]




پاورقي

[1] ضرار بن عمر ابتدا شاگرد اصيل بن عطا بود با او مخالف شد در خلق اعمال و انكار عذاب قبر بعد معتقد شد كه امامت در غير قرشي بهتر از قريشي است او پيرواني داشت كه به نام ضراريه منسوب بودند.

[2] سليمان بن جرير زيدي رئيس فرقه سليمانيه است كه به نام جريريه نيز ناميده شده اند آنها معتقد بودند كه امامت بايد در شوري انتخاب شود و اين شوري توسط دو نفر از بهترين فرد امت هم تشكيل مي شود. امامت كسي را كه در مقام پائين تر باشد تجويز مي كرد اهل سنت او را تكفير كردند چون او عثمان را تكفير نمود و از او بيزاري جست.

[3] عبدالله بن يزيد اباضي منسوب به فرقه ي اباضيه است كه يك دسته در خوارج هستند كه آنها نيز نسبت به عبدالله بن اباضي خارجي دارند در زمان مروان حمار آخرين پادشاه بني اميه پيدا شدند.