بازگشت

در زمان مهدي


منصور در سال 158 هجري كه به قصد حج عازم مكه بود در ششم ذي حجه در سن 64 سالگي در بئر ميمون كه نزديك مكه ي معظمه است درگذشت و در 19 ذي حجه ي همان سال مردم در بغداد با پسر بزرگ وي محمد بن منصور ملقب به مهدي بيعت نمودند. [1] .

مهدي برخلاف پدرش منصور سخي و دست گشاده بود و خشن و قسي القلب نبود چون به حكومت رسيد تمام زندانيان سياسي را جز كساني كه مرتكب قتل و فساد شده بودند آزاد نمود و اموالي را كه پدرش از مردم به ظلم و ستم مصادره كرده بود به صاحبانش مسترد نمود ولي دشمني با علويين را همچنان از پدرش ارث برده بود زيرا بني عباس مي دانستند كه با وجود نفوذ علويين براي آنها حكومتي نخواهد بود بدين جهت براي تحقير و هجو اهل بيت اموال زيادي مصرف نمود تا آنها را در انظار عموم از شأن و مقامشان تنزل دهد و بعضي از شعراي جيره خوار نيز در ذم خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و مدح و ستايش بني عباس اكاذيبي به هم بافته و جوائزي دريافت مي داشتند از جمله ي آنها عبيد بشار است كه بر مهدي وارد شد و ضمن قصيده اي كه خواند چنين گفت:



[ صفحه 61]





يا ابن الذي ورث النبي محمداً

دون الاقارب من ذوي الارحام



الوحي بين بني البنات و بينكم

قطع الخصام فلات حين خصام



ما للنساء مع الرجال فريضة

نزلت بذلك سورة الانعام



اني يكون و ليس ذاك بكائن

لبني البنات وراثة الاعمام



- اي پسر كسي كه (منظور عباس بن عبدالمطلب است) در ميان تمام نزديكان و خويشاوندان نبي اكرم صلي الله عليه و آله و سلم وارث آن حضرت شده است.

- وحي، ميان اولاد دختران و شما دشمني را قطع كرده است پس هنگام خصومت نيست.

- با وجود مردان براي زنان نصيبي نيست و در اين مورد سوره ي انعام نازل شده است [2] .

- از كجا مي شود نيست چنين چيزي براي فرزندان دختري وراثت اعمام!

مهدي هفتاد هزار درهم به شاعر جايزه داد تا او و ديگران را براي تحقير اهل بيت تشجيع كند. [3] .

بطوري كه از مفاد اشعار مزبور استنباط مي شود شاعر در اينجا عباس عموي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را وارث آن حضرت دانسته و در مورد او نسبت به اولاد دختري پيغمبر حق تقدم قائل شده است در صورتي كه بطلان اين مطلب بسيار واضح و روشن است زيرا اولاً با وجود اولاد چه دختر باشد چه پسر ارثي به اعمام نمي رسد چنانكه شاعر ديگري در رد اشعار عبيد بشار گفته است:



لبي البنات نصيبهم من جدهم

و العم متروك بغير سهام



يعني براي فرزندان دختري از جدشان نصيبي است و عم از بردن سهم



[ صفحه 62]



الارث بي نصيب است.

ثانياً موضوع امامت و خلافت اسلامي مانند اموال منقول و غيرمنقول نيست كه اولاد يا اعمام و يا ديگران از آن ارث ببرند، بلكه امامت مقام روحاني و منصب الهي است و فقط مخصوص ائمه ي اثني عشر عليهم السلام مي باشد و اصولاً ادعاي پيروان بني كه به راونديه مشهورند به كلي برخلاف منطق و استدلال است، آنها عقيده دارند كه پس از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به مضمون آيه ي شريفه: و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض خلافت اسلامي به عموي حضرت عباس بن عبدالمطلب كه در حال حيات بود رسيده است و چون اصحاب سقيفه اين حق را از خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم غصب كردند، عباس نتوانست آن را تصاحب كند ولي در عين حال از حق خود هم صرف نظر نكرد بلكه آن را به برادرزاده اش علي بن ابيطالب واگذار نمود و خود نيز با او بيعت كرد.

از تجزيه و تحليل اين سخنان، پوچي و نادرستي آنها كاملاً آشكار مي شود زيرا مدلول آيه ي كريمه در مورد خلافت علي عليه السلام است نه عباس بن عبدالمطلب چون آيه ي مزبور پس و پيشي دارد و بدين ترتيب است:

النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولوالارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله من المؤمنين و المهاجرين [4] .

(پيغمبر به مؤمنين از خودشان به آنها اولويت دارد و زنان او مادرهاي مؤمنند و خويشاوندان رسول بعضي اولويت دارد نسبت به بعضي در كتاب خدا از مؤمنين و مهاجرين)

اين آيه دلالت دارد كه بعضي خويشان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اگر مؤمن و مهاجر باشند اولويت را از آن حضرت ارث مي برند و چنين وارثي كه هم خويشاوند باشد و هم مؤمن و هم مهاجر فقط علي عليه السلام است زيرا عباس و ديگران از



[ صفحه 63]



مهاجرين نبودند.

ثالثاً چندين حديث متواتر و موثق در مورد خلافت علي عليه السلام مخصوصاً نص صريح در غدير خم جانشيني آن حضرت را مسجل كرده و جاي گفتگو براي اين سخنان ياوه و بيهوده نگذاشته است. [5] .

رابعاً عباس بن عبدالمطلب هيچگونه خدمت شايان و فوق العاده و قابل ملاحظه اي در اسلام انجام نداده است و با اين ترتيب چه فضيلتي به ساير اولوالارحام داشته تا نسبت به آنها اولويت داشته باشد؟

خامساً اگر اصحاب سقيفه اين حق را از او غصب كردند چرا در مقام استرداد حق خود نيامد و به چه دليلي آن را به برادرزاده اش واگذار نمود؟ اگر چنين مقامي از جانب خدا و پيغمبر به او واگذار شده او نمي تواند اين حق را از خود دور كند و به ديگري دهد و چرا پيش از غصب زعماي خود سقيفه آن را واگذار نكرد؟ و موقعي كه ديد قادر به دفاع و استرداد حق خود نيست چگونه حق از دست رفته را به ديگري بخشيد و اگر خودش نيز به علي عليه السلام بيعت كرد ديگر اولويتي براي او نمانده بود تا به فرزندانش برسد پس چرا بني عباس به اولاد علي عليه السلام بيعت نكردند و حتي همه گونه ايذاء و اذيت را درباره ي آنها به عمل آوردند؟

باري مهدي عباسي در ابتداء امر متعرض امام هفتم نشد و آن حضرت نيز در مدينه دنباله ي برنامه پدرش را گرفته و به ترويج احكام اسلام و اشاعه ي علم مشغول بود و چون عظمت مقام امام و نفوذ معنوي او در دل ها روز بروز بر همگان آشكار گرديد لذا مهدي خشمگين و كينه توز شده و مقام خود را متزلزل ديد و معتقد شد كه بدون دربند كشيدن امام حكومت او استقرار نخواهد يافت، از اين رو به عامل خود در مدينه نوشت كه فوراً امام را به بغداد اعزام دارد.



[ صفحه 64]



پس از وصول نامه ي مهدي والي مدينه آن حضرت را به سوي بغداد روانه نمود و چون موسي بن جعفر عليهماالسلام به بغداد رسيد مهدي دستور داد آن حضرت را زنداني كردند ولي چند روز نگذشته بود كه مهدي شب در خواب حضرت امير عليه السلام را ديد كه ضمن اشاره به مهدي اين آيه را تلاوت مي فرمود:

فهل عسيت ان توليتم ان تفسدو في الارض و تقطعو ارحامكم [6] .

(آيا انتظار مي رود از شما كه اگر متولي امور مردم شويد اينكه در روي زمين تباهي نموده و ارحامتان را قطع كنيد؟)

مهدي در حال رعب و پريشاني از خواب بيدار شد و حاجب خود ربيع را به حضور طلبيد، ربيع گويد مهدي مرا شبانه خواست و من ترسيدم و چون به حضورش رفتم اين آيه را مي خواند و از همه ي مردم خوش صداتر بود به من گفت اكنون موسي بن جعفر عليهماالسلام را به نزد من بيار من آن جناب را پيش مهدي بردم، مهدي دست به گردن وي انداخت و او را در پهلوي خود نشانيد و عرض كرد: يا اباالحسن در خواب اميرالمؤمنين علي عليه السلام را ديدم كه براي من اين آيه را خواند آيا مرا مطمئن مي كني كه بر من يا بر يكي از فرزندان من خروج نكني؟

امام فرمود: به خدا من در چنين فكري نيستم و در شأن من نيست كه خروج كنم مهدي گفت راست مي گوئي، آگاه به ربيع گفت سه هزار دينار به او بده و او را به سوي خانواده اش به مدينه روانه كن ربيع گويد من شبانه ترتيب كار را دادم و هنوز صبح نشده بود كه آن حضرت را روانه ي مدينه نمودم كه مبادا دوباره براي او پيشامدي روي دهد. [7] .

كليني از ابوخالد زبالي روايت مي كند كه چون موسي بن جعفر عليهماالسلام را نخستين بار نزد مهدي عباسي مي بردند در زباله براي استراحت منزل نمود و



[ صفحه 65]



من هم با او گفتگو مي كردم امام مرا اندوهگين ديد فرمود: يا اباخالد چرا تو را محزون مي بينم؟ عرض كردم چگونه محزون نباشم در حالي كه شما را به سوي اين طغيانگر مي برند و نمي دانم چه حادثه اي براي شما پيش خواهد آمد فرمود مرا باكي نيست، چون فلان ماه و فلان روز برسد خود را در سر يك ميلي به من برسان. از آن پس من جز شمردن ماه ها و روزها كاري نداشتم تا روز موعود فرا رسيد و محلي كه امام فرموده بود رفتم و تا نزديك غروب آفتاب آنجا بودم و كم كم شيطان در دل من وسوسه نمود و ترسيدم كه در مورد سخن امام به شك افتم در اين اثنا از جانب عراق يك سياهي ديدم كه پيش مي آمد، من به استقبالش رفتم ديدم حضرت ابوالحسن موسي عليه السلام در جلو قافله بر استري سوار است و به من فرمود: آهاي اباخالد چرا به شك افتادي عرض كردم، لبيك يابن رسول الله فرمود شك نكن كه شيطان دوست دارد كه تو شك كني عرض كردم خدا را سپاس كه شما را از دست آنها رهائي بخشيد فرمود: بار ديگر مرا به سوي آنها بازگشتي است (زمان هارون) كه ديگر از دست شان رهائي نخواهم يافت. [8] .

مهدي عباسي از آن پس ديگر متعرض امام هفتم نشد و آن حضرت توانست در مدينه به ارشاد و هدايت مردم پرداخته و مأموريت الهي خود را انجام دهد. مهدي خالد برمكي را در امور لشگري و كشوري مشاور خود نمود و در سال 160 هجري مسجد حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم را وسعت داد و در همان سال نسب زياد بن ابيه را كه معاويه به پدرش ابوسفيان ملحق كرده بود (از قريش) رد نمود و او را بعبيد رومي ملحق نمود و در سال 167 هجري مسجد الحرام را وسعت داد. [9] .



[ صفحه 66]



مهدي چون بر توسعه ي مسجد الحرام تصميم گرفت صاحبان خانه هاي اطراف مسجد از فروختن خانه هاي خود به حكومت وقت امتناع كردند، مهدي از فقهاء پرسيد آيا جائز است كه آنان را براي اين كار اجباراً وادار نمود يا نه؟ فقهاء گفتند جائز نيست كه جائي را بطور غصب داخل مسجد نمود علي بن يقطين كه در آنجا حضور داشت به مهدي گفت اين مسئله را از امام موسي كاظم عليه السلام استفتاء كن، مهدي رأي او را پسنديد و به عامل خود در مدينه نوشت كه اين مطلب را به عرض امام برساند و نظر او را خواستار شود والي مدينه استفتاء مهدي را به عرض موسي كاظم عليه السلام رسانيد و آن حضرت در پاسخ نامه ي مهدي چنين مرقوم فرمود:

ان كانت الكعبة هي النازلة بالناس، فالناس اولي ببنائها، و ان كان الناس هم النازلون بفناء الكعبة فالكعبة اولي بفنائها.

يعني اگر (مردم پيش از كعبه در آنجا بودند و سپس) كعبه به مردم نازل شده پس مردم به محل و بناي كعبه سزاوارترند و چنانچه (كعبه قبلاً بود و سپس) مردم به آستان كعبه نازل شده اند در اين صورت كعبه به مساحت و آستان خود سزاوارتر از مردم است).

چون پاسخ امام به مهدي رسيد دستور داد خانه هاي اطراف مسجد را خراب كرده و به مساحت مسجد اضافه نمودند، صاحبان خانه ها نيز به امام پناه برده و تقاضا كردند كه نامه اي به مهدي مرقوم فرمايد كه قيمت خانه ها را به آنها بدهند حضرت در اين مورد به مهدي نامه نوشت و چون نامه ي آن جناب به دست مهدي رسيد دستور داد بهاي خانه ها را به مالكين آنها پرداخته و رضايتشان را جلب نمودند. [10] .

مهدي پسر خود موسي ملقب به هادي را جانشين خود قرار داده و به



[ صفحه 67]



حكومت جرجان فرستاده بود ولي بعداً او را خلع نموده و پسر ديگرش هارون الرشيد را به جانشيني خود منصوب نمود (موسي و هارون هر دو از يك مادر به نام خيزران كه ام ولد بوده به دنيا آمده بودند) و موسي را از جرجان به نزد خود طلبيد چون موسي از جريان امر آگاهي يافت امر خليفه را اطاعت نكرد و از جرجان حركت ننمود لذا خود مهدي عازم جرجان شد ولي در راه مرگش فرا رسيد و در سال 169 هجري در سن 43 سالگي درگذشت. [11] .

در زمان هادي پس از درگذشت مهدي فرزندش هادي خود را از جرجان به بغداد رسانيد و در 25 سالگي به جاي پدر نشست.

هادي مردي بدخو و اهل لهو و لعب بود و اموال زيادي را در اين امور اسراف نمود و براي باده نوشي حريص بود و او اولين خليفه ي عباسي بود كه تمايل زياد به شرب خمر داشت و هارون و ساير خلفاي عباسي هم كه پس از وي به حكومت رسيدند در اين مورد از او پيروي كردند.

هادي با اينكه بيش از 13 ماه حكومت نكرد ولي در اين مدت با مردم بدرفتاري نمود و مخصوصاً مانند مهدي و منصور با علويين سر عناد و دشمني داشت لذا در زمان او جمعي از علويين منجمله حسين بن علي مشهور به قتيل فخ (فرزند حسن مثلث) و سليمان به عبدالله بن حسن و حسن بن محمد بن عبدالله و گروهي ديگر عليه هادي خروج كردند و اين عده به رهبري حسين قتيل فخ پس از كشتن مأمور انتظامات مدينه و گريختن فرماندار آن شهر وارد مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گرديده نماز صبح را بجا آوردند آنگاه حسين به منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي رو به مردم كرد و گفت:

انا ابن رسول الله علي منبر رسول الله و في حرم رسول الله ادعوكم الي سنة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 68]



يعني: منم فرزند رسول خدا بر روي منبر رسول خدا و در حرم رسول خدا شما را دعوت مي كنم به سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با اين ترتيب جمعي با او بيعت كردند و حسين و يارانش رو به جانب مكه ي معظمه نهاده و چون به فخ كه در يك فرسخي مكه است رسيدند با لشگريان هادي مواجه شدند. جنگ سختي ميان آنها درگرفت و روز هشتم ذي حجه 169 لشگريان هادي كه خيلي زيادتر از علويين بودند حسين و عده اي از يارانش را به قتل رسانيده و جمعي از آنها را نيز اسير كردند جنازه ي مقتولين در فخ مدفون گرديد و اسراء را نيز نزد هادي فرستادند دعبل خزاعي در قصيده ي مشهور خود كه در حضور حضرت رضا عليه السلام خوانده است اشاره به قبور آنها نموده و چنين گويد:



قبور بكوفان و اخري بطيبة

و اخري بفخ نالها صلواتي



يعني: قبرهائي در كوفه و قبرهاي ديگري در مدينه ي منوره و قبرهاي ديگري هم در فخ كه درود من بر آنها باد. [12] .

هادي كه برادرش هارون الرشيد را رقيب خود مي ديد براي اينكه از شر او ايمن باشد پسر نابالغ خود جعفر را كه كودكي پنجساله بود به جانشيني خود منصوب نمود.

پروفسور محمد عبدالرزاق كانپوري در كتاب خود به نام برمكيان در مورد رقابت اين دو برادر چنين مي نويسد:

هارون نيز از رفتار و كارهاي ناهنجار برادر خود دلخوش نبود زيرا هادي مي خواست بر خلاف وصيت پدرش او را از ولايتعهدي معزول نموده و پسر نابالغ خود جعفر را جانشين خويش سازد.

يحيي برمكي كه مربي هارون بود براي اينكه خود نيز به وزارت رسيد با اين كار موافق نبود، روزي هادي يحيي را خواست و گفت بايد هارون را به



[ صفحه 69]



كناره گيري از مقام ولايتعهدي وادار كني و من انجام اين كار را از تو مي خواهم يحيي آشفته و پريشان حال به خانه بازگشت و دستور خليفه را اجراء نكرد در نتيجه هادي او را به زندان فرستاد.

هرثمة بن اعين گويد روزي هادي مرا احضار كرد و چون به اخلاق و روحيه ي او آشنا بودم از ترس بر خود لرزيدم و پس از آنكه بار يافتم به من گفت هرثمه من از اين سگ به دين (يحيي بن خالد) آرام و قرار ندارم اين دشمن سرسخت جز تحريك سران لشگر و امراي دولت كار ديگري ندارد و در پس پرده پيوسته تلاش مي كند تا براي ارباب خود (هارون) بيعت بگيرد و او را جانشين من سازد از اين رو مي خواهم فوراً نزد هارون بروي و به او گوئي برادرت احضار كرده بعد او را به خانه ي خود برده و در آنجا كارش را تمام كني! هرثمه گفت: هارون برادر تني شما و وليعهد خلافت است اگر فرمان شما را اجرا كنم جواب خدا را چه خواهم داد؟ گفت اگر حكم مرا اجرا نكني سرت را خواهم بريد و آنگاه افزود پس از اجراي اين حكم به زندان مي روي و زندانيان از آل ابيطالب را مي كشي و يا در دجله غرق مي كني بعد به سمت فرماندهي لشكر به كوفه رفته هواخواهان ما را بيرون شهر مي بري و سپس شهر را به آتش مي كشي كه اين مردم همگي دشمن و بدخواه من بوده و از آل ابوطالب حمايت مي كنند و بيشتر فتنه ها زير سر مردم كوفه است به هر حال بايد در نيمه هاي شب هارون را بكشي بعد ساير دستورات مرا اجراء كني اين بگفت و به حرمسراي خود شتافت.

هرثمه گويد من سراسيمه به خانه رفته و به فكر افتادم كه در تاريكي شب سوار اسبي شده و به سرزمين هاي ناشناس فرار كنم ولي از شدت خستگي و آشفتگي خيال ناگهان به خواب رفتم، هنوز ساعتي نگذشته بود كه يكي از غلامان مرا بيدار كرد و گفت برخيز خليفه احضارت كرده است، من شهادتين را



[ صفحه 70]



خوانده و از جا برخاستم و ترسان و لرزان خود را به كاخ خلافت رسانيدم و در حالي كه تاب و توان خود را از دست داده ياراي پيش رفتن نداشتم ناگهان صدائي از درون اطاق به گوشم رسيد كه هرثمه واي بر تو داخل شو و اين صداي خيزران مادر خليفه بود كه در دنبال كلامش گفت تو را براي كار فوري احضار كرده ام پيش بيا و داخل شو، پس از آنكه وارد اطاق شدم خيزران از پشت پرده گفت هادي از دنيا رفته و خدا خواست كه تو و تمام مسلمانان از گزند وجود او در امان بمانيد نگاه كن چگونه جسدش روي تخت افتاده است همين كه پرده را بالا زدم ديدم خليفه چشم از جهان بسته است من نيز شكر خدا را بجا آورده و پرسيدم چه وقت درگذشته است؟

خيزران گفت دستوراتي كه براي كشتن فرزند هارون و آل ابوطالب و مردم كوفه به تو مي داد من همه را از پشت پرده مي شنيدم و همين كه به اندرون آمد من گريان و نالان از او خواستم تا از اين همه خونريزي چشم پوشي كند ولي او توجهي نكرد و حتي مرا سرزنش نمود و دست آخر شمشير برويم كشيد و گفت اگر ساكت نشوي سرت را خواهم بريد كمي بعد به خواب رفت هنوز ساعتي نگذشته بود كه ناگهان از جايش پريد و سرفه شديدي نمود و راه تنفس او بند آمد ظرف آبي به دستش دادم ولي آب مانند حلقه ي داري بود كه يك باره به زندگي او خاتمه داد. [13] .

و برخي از مورخين مانند يعقوبي و غيره نوشته اند كه چون خيزران هارون را زياد دوست داشت و بر جان او بيمناك شد به كنيزان خود دستور داد شبانه موقعي كه هادي در خواب بود او را خفه كردند. [14] .

هلاكت هادي به هر نحو كه صورت گرفته باشد در اثر دعاي امام موسي



[ صفحه 71]



كاظم عليه السلام بود زيرا هادي علاوه بر كشتن عده كثيري از علويين كه عليه او خروج كرده بودند بقيه ي آنها را نيز به قتل تهديد مي كرد مخصوصاً روي سخنش با امام هفتم بود و مي گفت به خدا سوگند حسين (قتيل فخ) خروج نكرد مگر به دستور او و خدا مرا بكشد اگر او را باقي گذارم!

علي بن يقطين گويد اين خبر به موسي بن جعفر عليهماالسلام رسيد و جمعي از اهل بيت و نزديكانش در نزد او بودند حضرت به خانواده اش فرمود: نظر شما در اين مورد چگونه است؟ گفتند ما چنين مصلحت دانيم كه از اين مرد دوري گزيني و خودت را از او مخفي نمائي زيرا كه از شر او ايمن نتوان بود امام تبسم نمود و به شعر كعب بن مالك تمثل جست و فرمود:



زعمت سخينة ان ستغلب ربها

و ليغلبن مغالب الغلاب [15] .

سپس به آنها فرمود ترس و وحشت را از خود دور كنيد اولين مكتوبي كه از عراق مي رسد مرگ هادي را خبر خواهد داد عرض كردند چگونه چنين باشد فرمود به حرمت اين قبر (مرقد مطهر پيغمبر (ص) همين امروز مرگش فرا رسيد و من در موقعي كه در مصلاي خود نشسته و از اوراد فارغ شده بودم چشمم را خواب سبكي فرا گرفت و در آن حال جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را ديدم و از دست به موسي به مهدي (ملقب به هادي) كه اين همه به خاندان وي جفا كرده شكايت نمودم و گفتم: من از عواقب اين كارها بيمناكم، جدم فرمود خاطر جمع باش او را بر تو راهي نيست و ضمن گفتگو دست مرا گرفت و فرمود خداوند دشمنت را هلاك كرد پس تو هم او را نيكو سپاسگزاري كن.

آنگاه امام موسي كاظم عليه السلام رو به سوي قبله كرد و دستهايش را به آسمان بلند نمود و عرض كرد:



[ صفحه 72]



شكراً لله جلت عظمته، الهي كم من عدو انتضي علي سيف عداوته...

الي آخر دعاء كه مشهور به دعاي جوشن صغير است و سيد ابن طاووس آن را در كتاب مهج الدعوات نقل كرده است و پس از خاتمه دعاء اطرافيان امام متفرق شدند و دوباره جمع نشدند مگر براي خواندن نامه اي كه از عراق رسيده و در آن مرگ هادي و بيعت مردم با هارون الرشيد اعلام شده بود. [16] .


پاورقي

[1] تاريخ بغداد جلد 1 ص 65 - منتخب التواريخ ص 487.

[2] دروغ پردازي شاعر از اينجا معلوم مي شود كه در سوره ي انعام اصلاً آيه اي در مورد اراث وجود ندارد.

[3] حياة الامام موسي بن جعفر عليهماالسلام جلد 1 ص 445.

[4] سوره ي مباركه احزاب آيه ي 6.

[5] به كتاب علي كيست؟ تأليف نگارنده مراجعه شود.

[6] سوره ي محمد صلي الله عليه و آله و سلم آيه ي 22.

[7] كشف الغمه ص 214 - تاريخ بغداد جلد 13 ص 30 - تذكره ي ابن جوزي ص 197.

[8] اصول كافي باب مولد ابي الحسن موسي بن جعفر حديث 3 - اثبات الوصية عيون المعجزات ص 97.

[9] منتخب التواريخ ص 459.

[10] حياة الامام موسي بن جعفر عليهماالسلام جلد 1 ص 451.

[11] منتخب التواريخ ص 459 نقل به معني.

[12] براي كسب اطلاع بيشتر از خروج حسين و ساير علويين به مقاتل الطالبيين مراجعه شود.

[13] برمكيان تأليف پرفسور محمد عبدالرزاق كانپوري ترجمه ي سيد مصطفي طباطبائي ص 114 - 117 با تلخيص عبارات.

[14] تاريخ يعقوبي جلد 3 ص 138 به نقل باقر شريف القرشي.

[15] سخينة نام غذائي است كه از آرد و روغن درست مي كنند و قريش از آن زياد مي خورد و در نتيجه قريش بدان ملقب شده و معناي بيت اين است كه: قريش گمان كرد به پروردگارش غلبه خواهد كرد ولي غلبه كننده ي غلبه كنندگان خود مغلوب خواهد شد.

[16] مجالس السنيه ص 339، حياة الامام موسي بن جعفر عليهماالسلام ج 1 ص 474.