بازگشت

هارون و علويين


خلفاي بني اميه و بني عباس براي حفظ مقام و موقعيت خود هميشه علويين را تحت نظر داشتند و آنها نيز گاهگاهي عليه خلفاء مزبور قيام مي كردند چنانكه زيد بن علي و پسرش يحيي بن زيد در زمان هشام بن عبدالملك، و محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله محض در دوران خلافت منصور خروج نمودند و حسين بن علي قتيل فخ نيز بطوري كه در صفحات پيش اشاره شد در زمان حكومت مهدي عباسي قيام نمود.

يكي ديگر از علويين به نام يحيي صاحب ديلم است كه از فرزندان عبدالله بن حسن بوده و جزو همراهان قتيل فخ بود كه پس از كشته شدن وي به سوي ديلم گريخت و چون هارون از اين مطلب آگاه گرديد فضل بن يحيي برمكي را به حكومت نواحي مشرق گماشت و مأمور سركوبي يحيي نمود.

فضل كه در باطن به علويين علاقمند بود از محل اختفاي يحيي مطلع شد



[ صفحه 77]



و به او نوشت كه من دوست دارم با تو ديداري تازه كنم ولي مي ترسم اين ملاقات موجب گرفتاري تو و من گردد از اين رو با حاكم ديلم مكاتبه كن و من نيز درباره ي تو با او مكاتبه كرده ام كه به سرزمين او بروي و از حمايت وي بهره مند گردي يحيي نيز چنين كرد و جماعتي از اهل كوفه هم همراه او بودند.

فضل برمكي نامه هائي براي استمالت يحيي بن عبدالله بدو نوشت و بالاخره امان نامه اي از هارون گرفته و به وي فرستاد و يحيي به بغداد آمد و هارون مقدمش را گرامي شمرد و جوائزي هم به او داد ولي درصدد بود كه بهانه اي پيدا كند و او را به مخالفت با خود متهم سازد وقتي يحيي دانست كه هارون درصدد بهانه جوئي است اجازه خواست كه به حج برود.

هارون يحيي را به فضل سپرده بود كه مراقب او باشد يحيي نيز به فضل گفته بود كه از خدا بترس مبادا كه دستت به خون من آلوده شود و در فرداي قيامت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خصم تو باشد، فضل يحيي را رها نمود و چون هارون از اين موضوع آگاه گرديد فضل را خواسته و پرسيد يحيي بن عبدالله كجا است؟ فضل گفت: او در جاي خود و نزد من است، هارون گفت به جان من سوگند ياد كن! فضل گفت: او در جاي خود و نزد من است، هارون گفت به جان من سوگند ياد كن! فضل گفت به جان تو سوگند كه من او را آزاد كردم زيرا مرا به قرابتي كه نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم داشت سوگند داد من هم دلم به حالش سوخت هارون گفت كه خوبي كردي چون من هم تصميم داشتم كه او را آزاد كنم هارون اين سخن را به ظاهر گفت ولي همين كه فضل از اطاق خارج شد از پشت سر او نگريست و با خود گفت خدا مرا بكشد اگر تو را به قتل نرسانم!

و در همين اثنا عده اي از جمله عبدالله بن مصعب بن زبير از حجاز آمده و در پيش هارون از يحيي سعايت كردند كه او پيمان خود را با خليفه شكسته و مردم را به سوي خويش دعوت مي كند، هارون كه دنبال بهانه مي گشت يحيي را از حجاز طلبيد و او را با عبدالله بن مصعب مواجه نمود، عبدالله در حضور



[ صفحه 78]



هارون سخنان خود را تكرار كرد و اضافه نمود كه مرا هم به بيعت خود دعوت نموده است.

يحيي به هارون گفت آيا سخن اين مرد را باور نموده و او را خيرخواه خود مي داني با اينكه مرد دشمن من و تست و همان كسي است كه به همراه برادر من (محمد نفس زكيه) بر جد تو (منصور) خروج كرد و اشعاري نيز در مورد تشجيع برادرم براي قيام عليه شما سروده است كه يك بيت آن چنين است:



قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا

ان الخلافة فيكم يا بني الحسن [1] .

هارون از شنيدن سخنان يحيي در مورد پسر مصعب خشمگين شد و چون عبدالله بن مصعب چنين ديد سوگند ياد كرد كه اين شعر از آن او نيست يحيي به عبدالله گفت:

فاحلف ان برئت من حول الله و قوته و كلك الي حولك و قوتك ان كنت قلت هذا. (سوگند ياد كن كه از حول و قوه ي خدا به دور بوده و بحول و قوه ي خود تكيه مي كني اگر اين شعر را تو گفته باشي!)

ابن مصعب از چنين سوگندي امتناع نمود و هارون به ابن مصعب گفت چنانكه او مي گويد سوگند ياد كن! عبدالله ناچار بدان نحو قسم خورد. يحيي به عبدالله گفت: اي پسر مصعب به خدا سوگند رشته ي عمر خود را گسستي و عبدالله از جاي خود برنخاسته بود كه دچار جذام شد و پس از سه روز به هلاكت رسيد. [2] .

هارون يحيي را هم به زندان افكند و يحيي پس از مدتي در زندان وفات يافت.



[ صفحه 79]



يكي ديگر از علويين ادريس بن عبدالله بود كه قبلاً در جنگ فخ شركت داشت و پس از كشته شدن حسين بن علي قتيل فخ با غلام خود به سوي آفريقا فرار نمود و مردم بربر(الجزاير فعلي) با او بيعت كردند و هارون از شنيدن چنين خبري به هراس افتاد و به وسيله ي ايادي خود او را نيز به قتل رسانيد و چند تن ديگر هم گرفتار زندان هارون شده و در زندان وفات يافتند.

هارون در دوران خلافت خود نسبت به علويين ظلم و ستم بسيار نمود و چند تن از آنها را به قتل رسانيد، روايت زير نمونه اي از جنايات و ستم گري هاي او را روشن مي كند.

شيخ صدوق از عبيدالله بزاز نيشابوري نقل مي كند كه گفت بين من و حميد ابن قحطبه (استاندار طوس از جانب هارون) معامله بود يك وقت از نيشابور به طوس رفتم چون خبر ورود من به او رسيد مرا احضار نمود و من لباس سفر را هنوز عوض نكرده بودم و ماه رمضان بود ديدم زوال ظهر به نزد او رفتم و پس از سلام كردن نشستم و با اينكه ماه رمضان بود طشت و ابريقي آوردند حميد دست خود را شست و به من هم گفت دستم را شستم طعام حاضر ساختند و من غذا نخوردم.

حميد گفت: چرا نمي خوري؟ گفتم ماه رمضان است و مرا مرض و علتي نيست كه موجب افطار شود و شايد امير را علتي و عذري است كه افطار مي كند.

حميد گفت مرا هم علتي نيست كه باعث افطار شود و سلامت و تندرست هستم آنگاه چشمانش پر اشك شد و گريه كرد و چون از طعام فارغ شد گفتم: اي امير سبب گريه ي شما چه بود؟ گفت موقعي كه هارون الرشيد در طوس بود شبي كسي را براي احضار من فرستاد و چون بر او وارد شدم ديدم پيش روي او شمعي برافروخته و شمشيري هم كشيده و آماده است و برابر او خادمي ايستاده،



[ صفحه 80]



هارون سر خود را بلند كرد و گفت:

طاعت تو در مقابل اميرالمؤمنين چگونه است؟ گفتم بالنفس و المال سر خود را پائين انداخت و به من اجازه ي مراجعت داد به منزلم كه رسيدم چند لحظه نگذشته بود كه مجدداً غلام آمد و گفت خليفه احضارت كرده است در دل خود گفتم انا لله و انا اليه راجعون و ترسيدم كه قصد قتل مرا كرده باشد چون به نزد او رفتم گفت طاعت تو نسبت به اميرالمؤمنين چه اندازه است؟ گفتم:

بالنفس و المال و الاهل و الولد تبسمي كرد و اجازه داد كه مراجعت كنم چند لحظه بعد براي بار سيم فرستاده ي هارون رسيد و گفت اميرالمؤمنين احضارت كرده است به نزد وي رفتم، پرسيد طاعت تو براي اميرالمؤمنين چگونه است گفتم: بالنفس و المال و الاهل و الولد والدين! هارون خنديد و گفت اين شمشير را بگير و با اين غلام برو و آنچه مي گويد اطاعت كن!

خادم شمشير را به من داد و مرا برداشته و به خانه اي آورد كه درش بسته بود در خانه را گشود ديدم در وسط آن چاهي است و سه خانه كه درهاي آنها بسته بود درب يكي از آنها را گشود در آنجا بيست نفر را ديدم كه بعضي پير و برخي جوان با گيسوهاي بافته شده در زنجير بودند خادم گفت خليفه تو را دستور داده است كه اينها را به قتل رساني و تمام آنها سادات علوي از اولاد علي و فاطمه عليهم السلام بودند خادم آنها را يكي پس از ديگري بيرون آورد و من گردن آنها را زدم و خادم سرها و جسدهاي آنها را در چاه انداخت! سپس خانه ي ديگري را گشود در آنجا نيز بيست تن از اولاد علي و فاطمه عليهم السلام در زنجير بودند خادم گفت خليفه دستور داده است كه اينها را گردن بزني خادم آنها را يك يك بيرون آورد و من گردنشان را زدم و او اجساد آنها را در چاه ريخت! سپس در خانه ي سيم را گشود ديدم در آنجا هم مثل دو خانه ي ديگر بيست تن از اولاد علي و فاطمه عليهم السلام مقيد بوده و همگي گيسوي بافته داشته وسرشان تراشيده



[ صفحه 81]



نشده بود خادم گفت اميرالمؤمنين تو را امر كرده است كه اينها را هم به قتل برساني و او يكي يكي بيرون مي آورد و من گردنشان را مي زدم و خادم اجساد آنها را در چاه مي انداخت نوزده نفر از آنها را گردن زدم و يك پيرمردي باقي ماند كه موي سرش هم بلند بود به من گفت:

تبا لك يا مشوم اي عذر لك يوم القيامة اذا قدمت علي جدنا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قد قتلت من اولاده ستين نفساً قد ولدهم علي و فاطمه عليه السلام!

واي بر تو اي تبه كار بدبخت در روز قيامت در نزد جد ما رسول خدا چه عذري مي آوري كه شصت تن از اولاد او را كه همگي از ذراري علي و فاطمه عليهماالسلام بودند به قتل رساندي!! دستم لرزش پيدا كرد و بدنم به لرزه افتاد، خادم نگاه خشمگين به من نمود مرا ترس فرا گرفت او را نيز به قتل رساندم و خادم بدن او را هم در چاه انداخت.

پس وقتي عمل من اينگونه باشد كه شصت تن از اولاد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را كشته باشم نماز و روزه براي من چه سودي دارد و من شك ندارم كه در آتش دوزخ مخلد خواهم بود. [3] .

در رأس تمام علويين حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام بود كه مقام شامخ و نفوذ معنوي او در ميان مردم همواره هارون را به انديشه مي افكند و گاهي نيز به حكم ضرورت عليرغم ميل باطني خود به او احترام نموده و صله مي داد چنانكه شيخ صدوق از سفيان بن نزار نقل مي كند كه گفت: روزي نزد مأمون بودم و او به حاضرين گفت آيا مي دانيد كه چه كسي تشيع را به من آموخت؟! همه گفتند نه به خدا نمي دانيم، گفت (پدرم) رشيد آن را به من آموخت به او گفتند چگونه چنين كاري مي شود در حالي كه رشيد اهل بيت را مي كشت!

مأمون گفت او براي حكومت و ملك آنها را مي كشت زيرا ملك عقيم



[ صفحه 82]



است و من يك سال با هارون به حج رفتم پس از آنكه به مدينه رسيد به دربان هاي خود سپرد كه كسي از اهل مكه و مدينه و از ابناء مهاجرين و انصار و بني هاشم و ساير طوائف قريش بر من وارد نشود مگر اينكه اصل و نسب خود را بيان كند و هر كس كه وارد مي شد مي گفت من پسر فلان بن فلان هستم تا اينكه جد خود را با هاشمي و قرشي و مهاجري و انصاري مي رسانيد و هارون آنها را در حدود شأن و شرافت پدرانش از پنج هزار تا دويست دينار صله مي داد و من روزي ايستاده بودم كه فضل بن ربيع (حاجب هارون) داخل شد و گفت مردي درب خانه ايستاده و به گمانم موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام است، هارون به ما كه بالاي سر او با امين و مؤتمن و سائر فرماندهان ايستاده بوديم رو كرد و گفت: موقر و آرام باشيد سپس به حاجب گفت او را وارد كن و جز بر بساط من فرود نياور، ما در اين حال بوديم كه پيرمردي زرد چهره و نحيف كه از شدت عبادت لاغر شده و گوئي مانند انبان خشكيده و كهنه بود وارد شد و از كثرت سجود صورت و بيني از زخم شده بود و چون رشيد را ديد خواست خود را از الاغي كه سوار شده بود پايين اندازد، و هارون فرياد برآورد كه نه بخدا سوگند جز اينكه با اين حال بر بساط من وارد شوي و دربان ها او را از پياده شدن ممانعت كردند و ما همگي با ديده ي جلالت و عظمت به او مي نگريستيم و او همچنان سوار الاغش بود تا اينكه به بساط رسيد و دربانان و فرماندهان او را احاطه نمودند و چون پياده شد، هارون برخاست و او را تا آخر بساط استقبال نمود و صورت و چشمان او را بوسيد و دست او را گرفت و در صدر مجلس نشانيد و رو به او نموده و به گفتگو پرداخت و احوال او را مي پرسيد، سپس گفت يا اباالحسن چقدر نانخور داريد؟

فرمود: زياده از پانصد نفر، هارون گفت همه ي آنها فرزندان شما هستند؟ فرمود: نه بيشتر آنها از غلامان و خدم و حشم مي باشند و اما اولاد من سي و



[ صفحه 83]



چند نفرند كه از آنها فلان عدد پسر و فلان عدد دخترند.

هارون عرض كرد چرا دختران را به پسر عموهايشان و كساني كه كفو آنها هستند تزويج نمي كنيد؟

فرمود دستم از مال و دارائي كوتاه است. عرض كرد وضع املاكتان چگونه است؟ فرمود گاهي محصول مي دهند و گاهي نه، عرض كرد دين و قرضي هم داريد؟ فرمود بلي، عرض كرد چقدر؟ فرمود مقدار ده هزار دينار، هارون گفت اي پسر عم، من از مال دنيا آنقدر به شما مي دهم كه پسران را زن بگيري و دختران را شوهر دهي و قرضت را اداء كني و املاك خود را آباد گرداني!

فرمود خداوند عزوجل بر متصديان امر واجب كرده است كه فقراء امت را از عسرت نجات دهند و دين بدهكاران را اداء نمايند و بار گران را از دوش آنها بردارند و برهنگان را بپوشانند و نيازمندان را احساس كنند و تو سزاوارتر كسي هستي كه چنين كني.

عرض كرد: من نيز چنين كنم يا اباالحسن، سپس آن جناب برخاست و هارون نيز براي برخاستن او از جاي خود برخاست و دو چشم و روي او را بوسيد آنگاه به من و امين و مؤتمن (پسران هارون) گفت اي عبدالله و محمد و ابراهيم پيش عم و سرور خود برويد و ركابش را بگيريد و او را تا منزلش مشايعت كنيد (ضمن مشايعت) حضرت ابوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام بطور مخفيانه مرا به خلافت بشارت داد و فرمود هر گاه مالك اين امر شدي به اولاد من نيكي كن.

سپس ما مراجعت كرديم و جرأت من به پدرم از ديگر فرزندانش بيشتر بود چون مجلس خلوت شد به پدرم گفتم اين مرد كيست كه تو اينقدر او را تجليل و تعظيم نمودي و از جاي خود برخاستي و او را استقبال كردي و در صدر



[ صفحه 84]



مجلس نشاندي و خود پايين تر از وي نشستي و ما را دستور دادي كه ركابش را بگيريم؟

پدرم گفت: اين شخص امام مردم و حجت خدا بر خلق و خليفه ي خدا بر بندگان او است. گفتم مگر اين صفات براي تو نيست؟ گفت: من در ظاهر امر و با قهر و غلبه امام جماعت هستم و موسي بن جعفر عليهماالسلام امام به حق است، اي پسرم به خدا سوگند او به مقام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از من و از جميع خلق سزاوارتر است و به خدا سوگند تو هم كه پسر من هستي اگر در امر خلافت با من به منازعه برخيزي سرت را از تنت جدا مي كنم زيرا الملك عقيم!

و چون رشيد خواست از مدينه به سوي مكه رود دستور داد يك كيسه ي سياهي كه داخل آن دويست دينار بود آوردند و هارون آن را به فضل بن ربيع داد و گفت اين كيسه را نزد موسي بن جعفر عليهماالسلام ببر و از قول من به او بگو كه فعلاً ما در حال تنگدستي هستيم و بعد از اين احسان ما به تو مي رسد! من در آن حال برخاستم و (به هارون) گفتم تو به مهاجرين و انصار و بني هاشم و ساير قريش و حتي به كساني كه حسب و نسب آنها معلوم نيست پنج هزار دينار و قدري كمتر مي دهي و به موسي بن جعفر عليهماالسلام با وجود تعظيم و تجليلي كه از او كردي دويست دينار يعني كمترين عطائي كه به پست ترين فرد دادي مي فرستي؟

هارون گفت ساكت باش تو را مادر مباد، اگر من اين مقداري كه تو مي گوئي به او بفرستم از اينكه فردا صد هزار شمشير به وسيله ي شيعيان و غلامان او به روي من كشيده شود ايمن نيستم و فقير بودن اين مرد و خاندانش براي من و شما سالم تر است از اينكه توانگر و مالدار باشند [4] .

هارون از نفوذ معنوي امام در ميان مردم واهمه داشت و حتي الامكان مي خواست آن حضرت را در مضيقه ي مالي و محاصره ي اقتصادي قرار دهد تا



[ صفحه 85]



نتواند طرفدارانش را عليه هارون تجهيز كند و سعي مي كرد به هر نحوي كه باشد آن بزرگوار را در انظار مردم بي اهميت جلوه داده و شخصيت خود را برتر و والاتر از او نشان دهد ولي از اين عمل خود هميشه نتيجه ي معكوس مي گرفت و در دل خويش نسبت بدان حضرت كينه توزي مي كرد و همين كينه توزي ها سبب شد كه آن جناب را دستگير و زنداني نمايد!

بنا به نقل مورخين هارون موقع ورود به مدينه با اطرافيان خود متوجه زيارت مرقد مطهر نبي اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گرديد و براي اينكه نسبت خويشاوندي خود را با پيغمبر در نظر اطرافيان مورد افتخار خويش قرار دهد گفت: السلام عليك يابن عم! در همين حال ابوالحسن موسي كاظم عليه السلام نزديك مرقد مطهر شد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا ابة (هارون به عنوان پسر عم سلام كرد ولي امام به عنوان پدر) هارون از شنيدن آن رنگش پريد و (از روي ناچاري) به امام گفت يا اباالحسن حقيقاً جاي فخر است [5] .

و سپس به حالت خشم از امام پرسيد به چه دليل مي گوئي كه تو به پيغمبر از ما نزديكتري؟ امام جوابي داد كه او را به كلي محكوم و مجاب نمود و فرمود اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زنده شود و دختر تو را خواستگاري كند آيا موافقت مي كني؟

هارون گفت: سبحان الله در اين صورت من بر عرب و عجم افتخار مي كنم امام فرمود و لكن آن حضرت دختر مرا خواستگاري نمي كند من هم نمي توانم دخترم را به او تزويج كنم، زيرا آن جناب پدر ما است، اما پدر شما نيست و بدين جهت ما از شما به او نزديكتريم و بعد اضافه كرد كه آيا جائز است كه نبي اكرم داخل حرم تو شود و اهل حرم مكشوفه و بي حجاب باشند؟ هارون گفت: نه، امام فرمود ولي جائز است كه آن حضرت داخل حرم من شود و زن هاي ما



[ صفحه 86]



مكشوفه باشند بدين دليل ما به آن جناب از شما نزديكتريم.

و اين دليل و برهان امام قاطع و كوبنده بود كه ياراي هرگونه مجادله را از هارون گرفت و راه هاي فرار را بر او مسدود كرده و او را در انظار خوار و بي مقدار نمود و به اطرافيانش هم ثابت شد كه امام عليه السلام به رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از هارون نزديكتر و به خلافت هم احق و اولي مي باشد و او يكي از نواده ها و جانشينان حقيقي آن حضرت است و هارون پس از محكوم شدن دستور به دستگيري و زنداني كردن امام داد. [6] .

همچنين زمخشري در ربيع الابرار و ابن شهر آشوب و ديگران نوشته اند كه هارون به موسي كاظم عليه السلام گفت كه فدك را تحويل بگير و او امتناع فرمود چون هارون اصرار نمود حضرت فرمود: تحويل نمي گيرم مگر به حدود آن و تو هم آن را تحويل نمي دهي! هارون گفت: حدودش چيست؟

فرمود: حد اول آن عدن است، رنگ هارون تغيير نمود و پرسيد: حد دومش كجا است؟

فرمود: سمرقند است، صورت هارون گرفته شد و پرسيد حد سيمش كجا است؟

فرمود: آفريقا است، رنگ هارون تيره و سياه شد و پرسيد حد چهارمش كجا است؟

فرمود: آسياي صغير و ارمنستان (يعني تمام ممالك اسلامي كه حكومت آنها را تو مانند فدك غصب كرده اي) هارون گفت: براي ما ديگر چيز باقي نماند پس تو جاي من بنشين! موسي بن جعفر عليهماالسلام فرمود من به تو اعلام كردم كه اگر حدود آن را تعيين كنم تو آن را نخواهي داد. از اين رو هارون تصميم قتل



[ صفحه 87]



او را گرفت. [7] .

عوامل و موجبات ديگري كه هارون را به اتخاذ چنين تصميمي وادار نمود حرص شديد وي به خلافت و بيم او از نفوذ معنوي امام و سعايت بعضي از اطرافيان در مورد آن حضرت بود. شيخ مفيد و ابن بابويه و ديگران نوشته اند كه هارون پسرش محمد امين را كه به جانشيني خود معين كرده بود به جعفر بن محمد بن اشعث سپرد تا او را تربيت نموده و امور سياست و حكومت بياموزد يحيي بن خالد برمكي كه وزير هارون بود، به جعفر حسد نموده و پيش خود انديشيدي كه اگر محمد امين به خلافت برسد مقام وزارت از دست من و فرزندانم خارج خواهد شد (و بجاي برامكه جعفر بن محمد بن اشعث و خاندانش وزارت خواهند نمود) از اين رو درباره ي جعفر كه معتقد به امامت امام موسي كاظم عليه السلام بود حيله اي انديشيد و راه مراوده و دوستي را با او باز كرد و به خانه اش رفته و با او مأنوس گرديد و در نتيجه اعمال او را مد نظر گرفته و به هارون گزارش داد و مقداري هم خود اضافه نمود تا هارون را تحت تأثير سخنان خود قرار دهد و چون جعفر مورد توجه هارون بود، هارون در اين مورد ترديد مي كرد و در عين حال جعفر را اكرام مي نمود، حتي روزي دستور داد كه بيست هزار دينار به جعفر دادند يحيي آن روز حرفي نزد و چون شب فرا رسيد به هارون گفت كه من هر وقت از جعفر و مذهب او و رابطه اش با موسي بن جعفر عليهماالسلام تو را خبر مي دهم تكذيب مي كني در صورتي كه هر مالي كه از اطراف بدست جعفر مي رسد خمس آن را به موسي بن جعفر مي فرستد و من شكي ندارم كه خمس بيست هزار دينار عطيه ي شما را هم به او فرستاده است.

هارون گفت اين مطلب جداكننده ي حق و باطل است آنگاه دنبال جعفر فرستاد و چون فرستاده ي هارون پيغام او را ابلاغ كرد جعفر دانست كه يحيي بن



[ صفحه 88]



خالد درباره ي وي سخن چيني كرده است و ترديد نداشت كه احضار شدنش به وسيله ي هارون در آن موقع شب براي كشتن اوست، پس آبي بر خود ريخت و غسل كرد و مقداري مشك و كافور و حنوط نمود و نزد هارون رفت چون چشم هارون به وي افتاد و بوي كافور را استشمام كرد پرسيد كه اين چيست؟

جعفر گفت من دانستم كه پيش شما از من سعايت كرده اند و احضار شما در اين موقع شب حتماً براي قتل من است، هارون گفت هرگز چنين كاري نكنم ولي به من خبر داده اند كه هر چه بدست تو مي رسد خمس آن را به موسي بن جعفر عليهماالسلام مي فرستي، چنانكه در مورد بيست هزار دينار بخشش من نيز چنين كرده اي و من مي خواستم اين مطلب را بدانم.

جعفري گفت: الله اكبر شما يكي از غلامان خود را بفرستيد آن پول را به همان نحوي كه مهر زده شده است بياورند، هارون به يكي از خادمانش گفت: مهر جعفر را بگير و برو آن را بياور چون پول ها را آوردند چيزي از آنها برداشته نشده بود جعفر گفت اين اولين چيزي است كه به وسيله ي آن مي تواني دروغ كسي را كه از من سعايت كرده است بفهمي!

هارون گفت راست مي گوئي جعفر با كمال امن و آسودگي برگرد و من قول احدي را درباره ي تو باور نمي كنم، يحيي خجل شده و كينه اش به جعفر زياد گرديد و از راه ديگر وارد عمل شد و به يكي از معتمدين خود گفت: آيا مردي از خاندان ابيطالب را مي شناسي كه نيازمند و تهيدست و به مال دنيا راغب باشد (تا در برابر پولي كه به او مي دهم) از او تحقيقاتي به عمل آورم؟

آن شخص يحيي بن خالد را به علي بن اسمعيل (برادرزاده ي امام) دلالت كرد و امام هفتم هميشه به علي بن اسماعيل [8] .



صله و احسان مي نمود، يحيي بن



[ صفحه 89]



خالد مالي براي علي فرستاد و او را براي آمدن به بغداد نزد هارون ترغيب كرده و وعده ي احسان و نيكي داد.

علي بن اسماعيل آماده ي عزيمت شد امام موسي كاظم عليه السلام از مطلب آگاه گرديد و او را پيش خود خواند و فرمود: پسر برادر كجا مي روي؟ عرض كرد به بغداد! فرمود براي چه؟ عرض كرد مقروض و تهيدستم (براي بدست آوردن پول مي روم).

فرمود من قرضت را اداء مي كنم. علي توجهي به سخنان امام نكرد و قصد عزيمت نمود. ابوالحسن عليه السلام او را دوباره خواست و فرمود آيا تو مي روي؟ عرض كرد، چاره اي جز اين ندارم.

فرمود: اي پسر برادر خوب بنگر و از خدا بترس و فرزندان مرا يتيم مكن! و دستور داد كه سيصد دينار و چهار هزار درهم نيز به او بدهند چون از پيش امام برخاست، حضرت به حاضرين فرمود: بخدا سوگند در ريختن خون من سعايت خواهد كرد، و اولاد مرا يتيم خواهند نمود. عرض كردند فدايت شويم تو كه اين را مي داني باز هم درباره ي او نيكي مي كني؟ فرمود بلي پدرم از پدرانش از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم براي من حديث كرد كه رحم و خويشاوندي هرگاه بريده و دوباره پيوند شد و سپس بريده شد خداوند آن را خواهد بريد و من خواستم پس از اينكه او از من بريد من آنرا پيوند دهم كه اگر دوباره او از من بريد خدا از او ببرد.

علي بن اسماعيل خود را به بغداد رسانيد و پيش يحيي بن خالد رفت و يحيي هر چه درباره ي موسي بن جعفر عليهماالسلام مي خواست از او پرسيد و مقداري نيز بر آنچه از وي شنيد افزود، و همه را به اطلاع هارون رسانيد و سپس خود علي بن اسماعيل را نيز نزد هارون برد.

هارون از علي وضع و حال عمويش (موسي كاظم عليه السلام) را پرسيد و از



[ صفحه 90]



روش كار او جويا شد، علي سعايت نمود و گفت دارائي و اموال است كه از مشرق و مغرب به سوي او فرستاده مي شود و (اخيراً) مزرعه اي هم در مدينه به سي هزار دينار خريده است و صاحب مزرعه وقتي پول را برايش آوردند گفت: من اين دينارها را نمي خواهم و دينارهاي من بايد چنين و چنان باشد (از نوع ديگر دينارها) و او دستور داد آن پول را پس گرفتند و از دينارهائي كه منظور صاحب مزرعه بود به وي پرداخت نمودند.

هارون پس از شنيدن سخنان علي بن اسمعيل دستور داد دويست هزار درهم به او بدهند كه به جانب يكي از نواحي برود.

علي ناحيه اي از مشرق بغداد را براي سكونت اختيار كرد و فرستادگانش براي تحويل گرفتن پول به بارگاه هارون رفتند و علي در آنجا منتظر رسيدن پول بود كه در يكي از همان روزها به بيت الخلا رفت و ناگهان به اسهال شديدي دچار شد بطوري كه امعاء و احشاء او بيرون ريخت و ملازمانش به همان حال او را بيرون آوردند و در آن موقع كه او در حال نزع و جان كندن بود پول ها را هم برايش آوردند علي گفت من اين پول ها را چه كنم در حالي كه مرگم فرا رسيده است. [9] .



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] براي دعوت مردم به بيعت خود قيام كنيد كه ما هم فرمانبر شمائيم زيرا كه خلافت حق شما خاندان بني حسن است.

[2] تاريخ بغداد جلد 14 ص 110 - مقاتل الطالبيين.

[3] بحارالانوار جلد 48 ص 177 - عيون اخبار الرضا جلد 1 باب نهم.

[4] احتجاج طبرسي ص 213 - بحارالانوار - عيون اخبار الرضا جلد 1 باب نهم.

[5] اعيان الشيعه جلد 4 ق 2 ص 88 - بحارالانوار جلد 8 ص 136 - تذكره ابن جوزي ص 197.

[6] حياة الامام موسي بن جعفر عليه السلام جلد 2 ص 456 - ينابيع المودة ص 363.

[7] 1- مناقب جلد 2- اعيان الشيعه جلد 4 ق 2 ص 88.

[8] در بعضي از كتاب ها محمد بن اسماعيل نقل شده و در هر صورت برادرزاده ي امام هفتم است كه به قول شاعر بايد گفت:



شيشه نزديكتر از سنگ ندارد خويشي

هر شكستي كه بهركس برسد از خويش است.

[9] روضة الواعظين جلد 1 ص 218، عيون اخبار الرضا جلد 1 باب هفتم ارشاد مفيد جلد 2 باب 18، مناقب ابن شهر آشوب جلد 2 ص 385 مقاتل الطالبيين.