بازگشت

دستگيري و حبس آن حضرت


هارون پس از شنيدن سخنان علي بن اسماعيل و بنا به سوابقي كه از نفوذ معنوي و مقام علمي امام و ساير جهات داشت در صدد دستگيري آن حضرت بر آمد و در همان سال (179 هجري) به حج رفت و ابتداء به مدينه آمد و موسي ابن جعفر عليهماالسلام نيز با بزرگان مدينه به استقبال او شدند و پس از انجام مراسم استقبال، موسي كاظم عليه السلام چنانكه معمول او بود رو به سوي مسجد نهاد و هارون نيز شبانه به نزد مرقد مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رفت و گفت يا رسول الله من از كاري كه مي خواهم انجام دهم از شما پوزش مي خواهم! من مي خواهم موسي بن جعفر را دستگير و زنداني كنم، زيرا او مي خواهد ميان امت تو تفرقه انداخته و خون آنها را بريزد!!

آنگاه دستور داد آنجناب را در مسجد گرفته و نزد او بردند! هارون دستور داد و محمل ترتيب دادند و امام را كه به زنجير بسته بودند در يكي از آنها قرار دادند و هر دو محمل را كه بر قاطرها نهاده و اطرافشان را پوشانيده بودند از خانه ي وي بيرون بردند و با هر يك از آن دو محمل سواراني همراه فرستاد (كه پس از خروج از شهر) دو گروه شدند گروهي با يك محمل به سوي بصره راه افتادند و گروه ديگر هم با محملي به راه كوفه رفتند و موسي بن جعفر در محملي بود كه به سوي بصره بردند و منظور هارون از اين كار اين بود كه مردم ندانند



[ صفحه 92]



امام را به كجا بردند و به كساني كه همراه آن حضرت بودند دستور داد كه او را در بصره به عيسي بن جعفر (پسر عموي هارون و برادر زبيده) كه در آن موقع فرماندار بصره بود تسليم كنند.

آن گروه پس از رسيدن به بصره امام عليه السلام را به عيسي بن جعفر سپردند و عيسي آن بزرگوار را يكسال در زندان نگاه داشت تا اينكه هارون نامه اي به او نوشت كه وي را به قتل برساند!

عيسي نزديكان و معتمدان خود را جمع كرد و با آنها در مورد اجراي مضمون نامه ي هارون مشورت نمود آنان اين كار را صلاح ندانستند و او را از انجام چنين عملي باز داشتند، عيسي نامه اي به هارون نوشت كه زنداني موسي بن جعفر طول كشيد و من در اين مدت او را تحت نظر داشتم و جاسوساني بر او گماشتم كه از حالات او مرا آگاه سازند و در طول اين مدت از او جز عبادت خدا چيزي مشاهد نگرديده و حتي ديده نشده است كه بر من و تو نفرين كند و نام ما را به بدي برد و براي خود نيز از خداوند جز رحمت و آمرزش چيزي نمي خواهد بنابراين اكنون كسي را به سوي من بفرست تا من موسي بن جعفر را به او سپارم والا او را رها خواهم نمود زيرا بيش از اين نمي توانم او را در حبس نگهدارم.

چون هارون از ماجرا آگاه شد، مأموري به بصره فرستاد تا آن حضرت را از عيسي بن جعفر تحويل گرفته و به بغداد برد و در آنجا به دست فضل بن ربيع سپارد.

امام هفتم در مدت درازي هم در زندان فضل بماند و هارون از او خواست كه آن جناب را به قتل رساند، فضل بن ربيع نيز از انجام دستور هارون خودداري كرد و آن را به مرحله ي اجراء در نياورد تا هارون نامه اي به او نوشت و دستور داد كه امام را تحويل فضل بن يحيي بدهد.

فضل بن يحيي امام را در بعضي از اطاق هاي خانه ي خود جا داد و مشاهده



[ صفحه 93]



كرد كه آن جناب شب و روز مشغول عبادت بوده و اغلب روزها را روزه مي گيرد و شب ها را نيز به نماز و تلاوت قرآن و كوشش در عبادت مي گذراند و روي خود را از محراب عبادت به جاي ديگر بر نمي گرداند، فضل بر آن حضرت وسعت داد و او را اكرام نمود و وسائل آسايش وي را فراهم ساخت. چون اين خبر در رقه (در نزديكي بغداد محل ييلاقي هارون) به گوش هارون رسيد، نامه اي به فضل بن يحيي نوشت و او را از چنين وسعت و اكرامي كه درباره ي امام نموده بود ممانعت كرد و دستور قتل وي را داد.

فضل از اجراي دستور هارون سرپيچي كرد هارون از اينكه فضل بن يحيي فرمان او را اطاعت نكرده است خشمگين شد و فوراً خادم خود مسرور را طلبيد و گفت هم اكنون به بغداد برو و يكسر به نزد موسي بن جعفر بشتاب و اگر او را در آسايش و رفاه ديدي اين نامه را به عباس بن محمد برسان و به او دستور بده كه مضمون نامه را اجراء نمايد و نامه ي ديگري هم به مسرور داد كه به سندي بن شاهك (لعنة الله عليه) بدهد و در آن نامه به سندي نوشته بود كه هر چه عباس بن محمد به تو دستور دهد اطاعت كن.

مسرور با شتاب راه بغداد را در پيش گرفت و بدون اينكه كسي بداند او براي چه آمده است يكسر به خانه ي فضل بن يحيي رفت و موسي بن جعفر عليهماالسلام را همانگونه كه به هارون گزارش داده بودند در رفاه و آسايش ديد، مسرور فوراً نزد عباس بن محمد و سندي بن شاهك (رئيس انتظامات بغداد) رفت و نامه هاي هارون را بدان ها رسانيد طولي نكشيد كه مردم ديدند فرستاده ي عباس بن محمد دوان دوان به خانه ي فضل بن يحيي رفت و فضل هراسان و وحشت زده با او به قصد رفتن به نزد عباس از خانه ي خود خارج شد و پس از رسيدن به نزد عباس بن محمد، عباس دستور داد فضل را برهنه كردند و سندي بن شاهك يكصد شلاق به او زد.



[ صفحه 94]



مسرور جريان امر را به هارون نوشت و هارون دستور داد كه امام را سندي بن شاهك تحويل بگيرد و خود هارون هم مجلسي (از اعيان و بزرگان) تشكيل داد و بدان ها گفت كه اي مردم فضل بن يحيي نافرماني نمود و دستور مرا اجراء نكرد و من در نظر دارم كه او را لعنت كنم شما نيز او را لعن كنيد مردم از هر طرف او را لعن كردند بطوري كه از صداي آنها در و ديوار خانه به لرزه درآمد.

چون اين مطلب به گوش يحيي بن خالد برمكي (پدر فضل) رسيد سوار مركب شد و به نزد هارون آمد و از درب ديگري غير از درب معمولي وارد قصر هارون شد و بدون اينكه هارون متوجه ورود او شود آمد و پشت سر هارون ايستاد و گفت به عرض من توجه كنيد، هارون هم با اكراه و ناراحتي به سخن او گوش داد يحيي گفت: فضل جواني ناپخته است و من مقصود تو را (كه قتل امام است) انجام مي دهم.

هارون خوشحال شد و رو به مردم كرد و گفت فضل در مورد چيزي مرا نافرماني كرده بود از اين رو او را لعن كردم و حالا به طاعت و فرمانبرداي من بازگشته است پس شما هم او را دوست بداريد! مردم گفتند تو هر كه را دوست داري ما هم دوست داريم و با كسي كه تو او را دشمن بداري دشمن هستيم و ما اكنون او را دوست داريم.