بازگشت

معجزات و كرامات


در مورد ماهيت و كيفيت اعجاز و امكان وقوع آن به وسيله ي انبياء و اولياء عليرغم مخالفين و منكرين بحث هاي لازم در بعضي از تأليفات نگارنده [1] بعمل آمده و در اينجا از تكرار آن صرف نظر كرده و فقط به پاره اي از معجزات و كرامات امام موسي كاظم عليه السلام كه در كتب معتبره نقل گرديده و (علاوه بر نصوص وارده) دليل امامت آن حضرت نيز مي باشد اكتفاء مي گردد و مقصود از معجزات انجام امور خارق العاده و خبر دادن از امور غيبي و امثال آن مي باشد.

1- چنانكه سابقاً اشاره شد پس از رحلت امام صادق عليه السلام گروهي از پيروان آن حضرت به امامت عبدالله افطح گرويده و پس از مدتي چون عدم شايستگي او را مشاهده كردند عده ي زيادي از آنان به امامت حضرت كاظم عليه السلام معتقد گرديدند. مرحوم طبرسي و شيخ مفيد و ديگران از هشام بن سالم نقل كرده اند كه گفت من و محمد بن نعمان (مؤمن الطاق) پس از وفات حضرت صادق عليه السلام در مدينه بوديم و مردم به دور عبدالله افطح جمع شده بودند كه او پس از پدرش امام است ما نيز در حالي كه مردم در منزل او بودند بر او وارد شديم و (براي آزمايش او) از وي پرسيديم زكات به چه مقدار مال تعلق مي گيرد؟

عبدالله گفت در هر دويست درهم پنج درهم گفتيم درصد درهم چقدر؟



[ صفحه 105]



گفت دو درهم و نيم (ما فهميديم كه او چيزي نمي داند زيرا حد نصاب دويست درهم است و تا پول به آن مقدار نرسد زكوت بر آن واجب نمي شود، بنابراين صد درهم زكوت ندارد)

راوي گويد ما حيران و سرگردان از منزل او خارج شديم و نمي دانستيم كه كجا برويم و به كه رو آوريم؟ با خود گفتيم آيا به سوي مرجئه برويم يا به سوي قدريه يا معتزله يا زيديه؟

در همين حال كه متحير بوديم ناگهان پيرمردي را ديدم كه با دست به من اشاره مي كرد كه به سوي او برويم من ترسيدم كه اين مرد از جاسوسان منصور دوانقي باشد زيرا پس از وفات امام صادق عليه السلام منصور جاسوساني در مدينه گمارده بود كه ببيند جانشين آن حضرت كيست و مردم به سوي چه كسي رو مي آورند تا آنها را گرفته و گردن بزنند لذا من ترسيدم كه مبادا اين مرد از آن جاسوسان باشد به مؤمن الطاق گفتم كه تو از من فاصله بگير چونكه من بر خود و بر تو انديشناكم و اين مرد هم مرا مي خواهد نه ترا بنابراين مبادا تو در هلاكت افتي، پس مؤمن الطاق مقداري از من دور شد و من دنبال آن مرد رفتم و گمان مي كردم كه از دست او خلاصي پيدا نخواهم كرد لذا دل به مرگ دادم و به راه افتادم تا اينكه به در خانه ي موسي بن جعفر عليهماالسلام رسيديم آنگاه مرا تنها گذاشت و رفت و در اين اثنا خادمي بر در خانه ايستاده بود مرا داخل خانه هدايت نمود چون داخل شدم ديدم، امام موسي كاظم عليه السلام در آنجا است و پيش از آن كه من لب به سخن باز كنم فرمود: نه به سوي مرجئه و نه به طرف قدريه و نه معتزله و نه زيديه بلكه به سوي من.

عرض كردم فدايت شوم آيا پدرت از دنيا رفته؟ فرمود: بلي، عرض كردم پس امام بعد از او كيست؟ فرمود خدا تو را به زودي به امام بعد از او هدايت مي كند، عرض كردم برادرت عبدالله چنين پندارد كه او پس از پدرش



[ صفحه 106]



امام است! فرمود عبدالله مي خواهد كه خداوند پرستش نگردد. بار ديگر عرض كردم پس اكنون امام ما كيست؟

فرمود اگر خدا بخواهد تو را به او هدايت مي كند عرض كردم آيا شما امام هستيد؟ فرمود من اين را نخواهم گفت.

راوي گويد در دل خود گفتم من در اين مسئله از راه صحيح وارد نشدم سپس (طرز سوال را عوض كردم و) گفتم آيا براي خود شما امامي هست؟

فرمود نه، در اين موقع (كه فهميدم خود او امام است) چنان رعب و عظمتي از آن جناب در دلم افتاد كه جز خدا كسي نمي داند، سپس عرض كردم فدايت شوم من از شما پرسش مي كنم همچنانكه از پدرتان مي پرسيدم فرمود: بپرس تا آگاه شوي ولي (نزد مخالفين) فاش مكن كه خطر كشته شدن وجود دارد.

هشام گويد از او مسائلي پرسيدم و او را درياي بي پاياني يافتم. عرض كردم فدايت شوم شيعيان پدرت هم اكنون متحير و سرگردانند اجازه مي دهيد كه آنها را از موضوع امامت شما آگاه نموده و به سوي شما دعوت كنم؟ فرمود هر يك از آنان را كه مورد اعتماد و اطمينان باشند در جريان امر بگذار و از آنها پيمان بگير كه اين مطلب را در جائي فاش نكنند راوي گويد از خدمت آن جناب مرخص شدم و جريان امر به مؤمن الطاق و ابوبصير و زراره اطلاع دادم آنها نيز به حضور امام رسيده و به امامت وي يقين پيدا كردند. [2] .

2- شيخ صدوق در امالي خود نقل مي كند كه علي بن يقطين گفت هارون الرشيد براي اينكه امام موسي كاظم عليه السلام را در مجلسي در حضور ديگران شرمنده نمود و دعوي او را در مورد امامت ابطال نمايد مرد افسونگري را خواست تا به وسيله ي او مقصود خود را انجام دهد. موقعي كه سفره اي براي غذا خوردن گستردند آن مرد نيرنگي نمود كه چون خادم امام مي خواست از



[ صفحه 107]



قرص هاي نان بردارد آنها از جلو دستش مي پريدند و هارون خنده و شادي مي كرد.

حضرت ابوالحسن عليه السلام كه چنين ديد سر بلند نمود و به صورت شيري كه در يكي از پرده ها مصور بود فرمود: اي شير خدا دشمن خدا را بگير!

راوي گويد آن صورت جستن نمود و مانند بزرگترين درنده آن جادوگر را دريد و خورد و هارون و همنشينانش از رعب و وحشت غش كرده و بر روي زمين افتادند و از ترس آن حادثه عقولشان پريد و پس از آنكه به هوش آمدند پس از لحظاتي، هارون به امام گفت به حق خودم بر تو تقاضا دارم كه از اين صورت بخواهي آن مرد را برگرداند امام فرمود اگر عصا موسي آنچه را كه از ريسمان ها و چوبدستي هاي جادوگران فرعون بلعيده بود رد مي كرد اين صورت هم آنچه را كه بلعيده رد مي نمود. و خود اين معجزه موثرترين وسيله براي قتل آن حضرت گرديد. [3] .

3- هارون الرشيد براي تكريم وزير خود علي بن يقطين (كه در باطن شيعه و پيرو امام كاظم عليه السلام بود) جامه هائي فرستاد كه در ميان آنها يك جبه از خز سياه و زراندود بود علي بن يقطين آن جبه را با مقداري از جامه ها و اموالي كه معمولاً همه ساله بابت خمس دارائي خود به موسي بن جعفر عليهماالسلام مي فرستاد خدمت آن حضرت ارسال نمود.

چون جامه ها و اموال به دست امام رسيد همه ي آنها را بجز آن جبه پذيرفت و جبه را به وسيله ي حامل به سوي علي باز گردانيد و نامه اي به او مرقوم فرمود كه اين جبه را تو خود نگهدار و از دستت خارج مكن كه در آتيه ي نزديك در مورد آن براي تو جرياني پيش خواهد آمد و تو به وجود آن نيازمند خواهي بود.

علي بن يقطين از اينكه امام آن جبه را باز گردانيده متحير و مشكوك شد



[ صفحه 108]



و رمز آن را ندانست ولي از نظر اطاعت امر امام آن را نگهداري نمود.

پس از چند روز علي به غلام مخصوص خود خشمگين شد و او را از خدمتش اخراج نمود غلام كه از ميل باطني علي نسبت به امام موسي كاظم عليه السلام و همچنين از فرستادن اموال و جامه ها و هدايا از طرف وي بدان حضرت باخبر بود نزد هارون رفت و از او سعايت نمود و گفت علي بن يقطين به امامت موسي بن جعفر معتقد است و همه ساله خمس اموالش را بدو مي فرستد حتي آن جبه مرحمتي شما را هم در فلان روز به خدمت وي فرستاده است.

آتش خشم هارون از شنيدن اين سخن شعله ور شد و گفت هم اكنون اين مطلب را تحقيق مي كنم و چنانچه سخن تو راست باشد او را خواهم كشت و همان وقت علي را احضار نمود و پس از حضور يافتن به او گفت آن جبه اي را كه به تو دادم چه كردي؟

علي گفت آن جبه نزد من است و آن را معطر كرده و در جامه داني نگه داشتم و از نظر تبرك هر صبحگاه آن را نگاه مي كنم و سپس مي بوسم و سرجايش مي گذارم و باز شامگاهان نيز چنين كنم.

هارون گفت هم اكنون آن را حاضر كن! علي گفت اطاعت مي كنم و يكي از غلامان خود را طلبيد و محل و نشاني جامه دادن را به او گفت و اضافه كرد كه آن را نزد من بيار طولي نكشيد كه غلام جامه دان مهر شده را در حضور هارون به زمين نهاد هارون دستور داد مهر را شكسته و آنرا باز كردند و چون چشمش به جبه افتاد كه پيچيده و عطر زده بود خشمش فرو نشست و به علي گفت آنرا به محل خود بازگردان و خود نيز به سلامت باز گرد كه پس از اين، سخن هيچ سعايت كننده را درباره ي تو تصديق نخواهم كرد و دستور داد جائزه هنگفتي هم به علي بدهند و آن غلام را نيز هزار شلاق بزنند و در حدود پانصد شلاق زده



[ صفحه 109]



بودند كه غلام سخن چين در زير شلاق جان سپرد. [4] .

4- ابن شهر آشوب و ديگران از محمد بن فضل روايت كرده اند كه گفت ميان اصحاب ما در مورد مسح پاها در وضوء اختلاف حاصل شد كه آيا بايد از سر انگشتان تا برآمدگي پاها دست كشيد يا از برآمدگي پاها تا سر انگشتان.

علي بن يقطين در اين باره نامه اي به امام كاظم عليه السلام نوشت و نظر او را براي رفع اختلاف اصحاب خواستار شد و تقاضا نمود كه امام كتباً نظر خود را به وي اعلام دارد تا وي بر طبق آن رفتار كند.

حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام در پاسخ نامه ي علي مرقوم فرمود آنچه در باره ي اختلاف در وضوء نوشته بودي فهميدم و آنچه من به تو دستور مي دهم اين است كه سه بار آب را در دهان بگرداني و سه بار نيز استنشاق كني و سه بار روي خود را بشوئي و آب را بلابلاي موهاي صورت خود برساني و دستهايت را از سر انگشتان تا آرنج بشوئي (مانند اهل سنت) و همه ي سر را دست بكشي و بيرون و درون گوشها را هم مسخ نمائي و هر دو پاي خود را سه مرتبه تا كعبين بشوئي و جز اينكه نوشتم نكني و با اين دستور مخالفت ننمائي!

چون نامه ي امام به علي رسيد تعجب كرد كه امام به او دستوراتي داده بر خلاف آنچه شيعيان انجام مي دهند! سپس گفت مولاي من بدانچه فرموده داناتر است و بر من نيز لازم است كه او را امتثال نمايم لذا علي برابر دستور امام و بر خلاف همه ي شيعيان وضوء مي گرفت!

در همين احوال نزد هارون از علي بن يقطين بدگوئي كرده و گفتند كه او رافضي است و بر خلاف تست، هارون به برخي از نزديكان خود گفت در خصوص علي بن يقطين نزد من زياد حرف مي زنند و او را به مخالفت نسبت به ما و تمايل به رافضيان متهم مي كنند و من تا حال در خدمت او قصور و كوتاهي



[ صفحه 110]



نديده ام و بارها نيز او را آزمايش كرده ام اما چيزي در اين مورد از او ظاهر نشده است و دلم مي خواهد بنحوي كه او خود نداند سر از كار وي درآورم.

به هارون گفتند رافضي ها در وضوء گرفتن با اهل سنت و جماعت اختلاف دارند و وضوء را سبك مي گيرند و پاهاي خود را نمي شويند بنابراين بطوري كه او متوجه نشود موقع وضوء گرفتن اعمال او را نظاره كن و از كيفيت وضوي او مي تواني امتحانش كني، هارون گفت بلي اين راهي است كه عقيده ي او را آشكار مي كند.

هارون چندي علي را به حال خود گذاشت و روزي او را به كارهائي مشغول نمود كه هنگام نماز رسيد و علي معمولاً براي وضوء و نماز به اطاق خلوتي مي رفت هارون از شكاف پشت ديوار بطوري كه علي را نمي ديد اعمال وي را تحت نظر گرفت علي آب وضوء خواست و سه بار مضمضه كرد و سه بار آب در بيني كشيد آنگاه صورتش را سه مرتبه شست و همه ي سر و گوش هايش را دست كشيد و سه مرتبه هم پاهاي خود را شست و هارون كه چنين ديد نتوانست خود را نگهدارد و نزد علي آمد و گفت دروغ مي گويد هر كس كه خيال مي كند تو رافضي هستي و از آن پس موقعيت علي در نزد هارون محكمتر و بهتر شد آنگاه نامه ي ديگري از امام موسي كاظم عليه السلام پيرو نامه ي قبلي به علي بن يقطين رسيد كه از اين به بعد همان طوري كه خدا دستور داده وضوء بگير، صورت خود را براي وجوب يك مرتبه و براي استحباب و شاداب شدن دو مرتبه بشو و دستهايت را از آرنج تا سر انگشتان بشو و به قسمت مقدم سر خود و روي پاهايت با زيادي آب وضوء مسح كن زيرا آنچه براي تو موجب خوف بود (آزمايش هارون) از بين رفت و السلام [5] .

5- موقعي كه امام موسي كاظم عليه السلام در زندان هارون بود.



[ صفحه 111]



هارون كنيزي زيبا و صاحب جمال ظاهراً براي خدمت نزد آن حضرت فرستاد ولي مقصودش اين بود كه شايد آن جناب به او متمايل شود و در نتيجه قدر و منزلتش در انظار مردم كم گردد و براي هارون نيز بهانه اي حاصل شود چون كنيز را نزد امام فرستادند آن بزرگوار اعتنائي به وي ننمود و به فرستادگان هارون گفت مرا به اين كنيز و امثال او احتياجي نيست. چون هارون از ماجرا آگاه كردند گفت به او بگوئيد ما تو را به رضاي تو حبس نكرده ايم كه در اين كار هم از تو اجازه بگيريم و جاريه را نزد وي بگذاريد و برگرديد.

چون مامورين هارون جاريه را نزد امام گذاشتند هارن يكي از خادمانش را فرستاد كه از وضع حال جاريه خبر بگيرد خادم رفت و ديد جاريه به سجده افتاده گويد: قدوس قدوس سبحانك فوراً برگشت و هارون را از موضع كنيزك خبر داد هارون گفت موسي بن جعفر او را جادو كرده است و آنگاه جاريه را به حضور طلبيد و جاريه به آسمان نگاه مي كرد و اعضاي بدنش مي لرزيد!

هارون گفت تو را چه شده است كه چنين حالي پيدا كرده اي؟ كنيزك گفت چون خدمت آن جناب رفتم پيوسته مشغول نماز بود و اصلاً توجهي به من نمي نمود و از نماز كه فارغ مي شد ذكر خدا مي گفت بالاخره نزديكش رفتم و گفتم چرا خدمتي به من نمي فرمائي؟ گفت احتياجي به تو ندارم، عرض كردم مرا نزد تو فرستاده اند كه خدمت كنم، فرمود پس اين جماعت چكاره اند و با دست به سوئي اشاره كرد چون من نظر كردم باغ ها و بوستان هائي ديدم كه انتهاي آن بنظرم نمي رسيد و به انواع ميوه ها و رياحين آراسته بودند و در آن باغ ها حوريان و غلامي كه هرگز مانند آنها را در زيبائي و حسن و صفا نديده ام و آنها لباسهائي از حرير و ديبا پوشيده و تاج هاي جواهر نشان بر سر داشتند و طعام هاي گوناگون و ميوه ها و شراب ها و طشت ها و ابريق ها در دست گرفته و در



[ صفحه 112]



خدمتش ايستاده بودند من از مشاهده ي اين منظره مدهوش شده و به سجده افتادم تا اين خادم مرا نزد تو آورد.

هارون گفت اي خبيثه شايد در سجده خوابت گرفته و اينها را در خواب ديده اي! جاريه گفت به خدا سوگند اينها را پيش از سجده ديدم و براي دهشتي كه به من عارض شد به سجده افتادم!

هارون به يكي از خادمانش گفت اين جاريه را مراقبت كنيد كه اين قصه ها را نزد كسي ذكر نكند پس كنيزك مشغول نماز شد و پيوسته عبادت مي كرد، پرسيدند سبب اين همه عبادت و نماز چيست؟ گفت عبدالصالح را ديدم كه پيوسته نماز مي كرد و من نيز متابعت او مي كنم. گفتند اين نام را براي او از كجا دانستي؟ گفت: آن حورياني كه در آن باغ ها مشاهده كردم به من ندا كردند كه دور شو از عبدصالح كه ما براي خدمت او آماده ايم زيرا خدمت كاران او ما هستيم نه تو و از گفته ي آنها دانستم كه لقب او عبدالصالح است و آن كنيز مشغول عبادت و نماز بود تا از دنيا رحلت نمود. [6] .

6- كليني از عبدالله بن مغيره روايت كرده است كه موسي بن جعفر عليهماالسلام در مني از كنار زني عبور فرمود كه مي گريست و فرزندانش هم در اطراف او گريه مي كردند زيرا گاو آنها مرده بود.

حضرت نزديك آن زن رفت و به او فرمود، اي كنيز خدا چرا گريه مي كني؟ زن گفت اي بنده ي خدا فرزندان يتيمي دارم و گاوي داشتم كه معاش من و كودكانم به وسيله ي آن اداره مي شد اكنون آن گاو مرده و دست ما از آن كوتاه شده و هيچگونه چاره اي نداريم.

امام فرمود اي كنيز خدا، دوست داري آن را براي تو زنده گردانم؟ از دل زن گذشت كه بگويد آري اي بنده ي خدا!



[ صفحه 113]



حضرت به كناري رفت و دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشته و لبهايش را تكان داد سپس برخاست و گاو را صدائي زد و سر عصا و يا نوك پا به آن گاو زد و گاو برخاست و راست ايستاد زن كه نگاهش به گاو افتاد فرياد كشيد و گفت به پروردگار كعبه اين عيسي بن مريم است و امام به ميان مردم رفت و از آنجا بگذشت. [7] .

7- از اسحاق بن عمار روايت شده كه گفت شنيدم امام موسي كاظم عليه السلام به مردي خبر مرگ او را داد من با خود گفتم آيا امام اين مرد را كه از شيعيان اوست مي داند چه موقعي خواهد مرد؟

ناگاه ديدم آن حضرت مانند كسي كه خشمگين باشد متوجه من شد و فرمود اي اسحاق! رشيد هجري (يكي از شيعيان خاص علي عليه السلام) علم منايا و بلايا (مرگ ها و گرفتاري هاي مردم) را مي دانست امام كه به دانستن آن سزاوارتر است. سپس فرمود اي اسحاق هر كاري كه مي خواهي بكن كه عمر تو نزديك به فناء است و تا دو سال بيشتر زنده نيستي و برادران و خانواده ي تو طولي نمي كشد كه به علت اختلاف كلمه از هم متفرق مي شوند و به همديگر خيانت مي كنند تا اينكه دشمنانشان آنها را شماتت مي كنند.

پس از مدت كمي از اين جريان اسحاق مرد و خاندان عمار دست نياز به مال مردم گشودند و دچار فقر و پريشاني شدند. [8] .

8- قطب راوندي و ابن صباغ نقل كرده اند موقعي كه هارون الرشيد حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام را زنداني كرده بود دو تن از علماي بزرگ اهل سنت كه از رفقاي ابوحنيفه بودند به نام ابويوسف و محمد بن الحسن براي بحث و گفتگو درباره ي مسائل علمي به منظور محكوم كردن آن حضرت در زندان به نزد



[ صفحه 114]



وي رفتند.

پس از ورود آنها نگهبان زندان كه از جانب سندي بن شاهك مراقب امام بود عرض كرد نوبت من تمام شده و تا فردا به خانه ي خود مي روم اگر كاري داريد بفرمائيد كه فردا پس از مراجعت انجام دهم، امام فرمود برو كاري ندارم، چون آن مرد روانه شد موسي كاظم عليه السلام به ابويوسف و محمد بن الحسن فرمود من تعجب مي كنم از اين شخص كه امشب خواهد مرد و براي فردا از انجام خدمت مي پرسد!

آن دو تن برخاستند و رفتند و يكي به ديگري مي گفت كه ما آمده بوديم از مسائل فرض و سنت بپرسيم در حالي كه او از غيب خبر مي دهد (و كسي كه از غيب آگاه باشد، به مسائل فرض و سنت به طريق اولي آگاه خواهد بود) چون از زندان بيرون آمدند كسي را به خانه ي آن شخص فرستادند تا ببيند كار او به كجا مي انجامد و فرستاده ي آنها به انتظار نشسته بود كه در نيمه ي شب صداي شيون و فرياد از خانه بلند شد پرسيد چه خبر است گفتند صاحب خانه بدون علت و سابقه اي به مرگ ناگهاني از دنيا رفته است!

فرستاده برگشت و آنها را از واقعه خبر داد هر دو مجدداً خدمت امام رسيدند و عرض كردند كه ما دانستيم كه تو علم حلال و حرام را مي داني ولي از كجا مي دانستي كه اين نگهبان تو امشب مي ميرد؟ فرمود از آن باب علمي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به علي بن ابيطالب عليهماالسلام خبر داد آن دو متحير شده و بدون اينكه بتوانند حرف ديگري بزنند شرمنده از نزد او خارج شدند. [9] .

9- از شفيق بلخي روايت كرده اند كه گفت: در سال 149 هجري به حج مي رفتم چون به قادسيه رسيدم ضمن اينكه به انبوه جمعيت و كثرت اموال و زر و زيورهاي آنها نگاه مي كردم چشمم به جواني زيبا روي و گندمگون و لاغر



[ صفحه 115]



اندام كه روي جامه هايش لباس پشمينه پوشيده و در پايش هم نعلين بود افتاد كه در گوشه اي تنها نشسته بود.

من با خود گفتم كه اين جوان از صوفيه است و مي خواهد كه در طول راه بار دوش اين مردم باشد و به خدا سوگند كه من نزد او مي روم و او را از اين عمل سرزنش مي كنم! چون به نزديك او رسيدم مرا كه ديد فرمود يا شقيق اجتنبوا كثيراً من الظن ان بعض الظن اثم [10] و اين را گفت و رفت.

من با خود گفتم اين يك امر بزرگي بود كه اين جوان از مكنونات خاطر من خبر داد و نام مرا گفت و اين جوان جز بنده ي شايسته و خوب خدا نيست نزد او بروم و از وي طلب بخشش و حليت كنم پس دنبالش دويدم و نتوانستم به او برسم و از چشمم غايب شد، موقعي كه به منزل واقصه رسيديم آن جوان را ديدم كه مشغول نماز است و اعضاي بدنش لرزان و اشك چشمش جاري است گفتم اين همان صاحب من است بروم و از وي استحلال جويم لذا صبر كردم تا از نماز فارغ شد به جانب او رفتم چون مرا ديد فرمود يا شقيق و اني لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحاً ثم اهتدي [11] .

اين بگفت و رفت من با خود گفتم اين جوان حتماً از ابدال است كه دو مرتبه از خاطرات قلبي من خبر داد.

وقتي به منزل زباله رسيديم آن جوان را ديدم كه دلو كوچكي در دست گرفته و سر چاه آبي ايستاده و مي خواهد آب بكشد كه ناگاه دلوي كه در دست داشت در چاه افتاد جوان رو به سوي آسمان گرفت و گفت:



انت ربي اذا ظمئت الي الماء

و قوتي اذا اردت طعاماً



يعني توئي موجب سيرابي من موقعي كه به آب تشنه بودم و توئي موجب



[ صفحه 116]



قوت من چون اراده ي طعام كنم.

سپس گفت اي خداي من و سيد من، من غير اين ظرف آب ندارم آن را از من مگير، شقيق گفت به خدا سوگند ديدم كه آب چاه جوشيد و بالا آمد تا به حدي كه آن جوان دستش را دراز كرد و ظرفش را گرفت و پر از آب نمود و وضوء گرفت و چهار ركعت نماز خواند و به جانب تل ريگي رفت و مشتي از آن ريگ ها در ظرف آب ريخت و تكان داد و بياشاميد!

من به نزد وي رفتم و سلام كردم جواب سلام مرا داد و عرض كردم از اين نعمتي كه خدا به تو داده به من نيز مرحمت كن فرمود اي شقيق نعمت خدا هميشه در ظاهر و باطن با ما بوده است، پس به پروردگارت خوش گمان باش آنگاه ظرف را به من داد چون آشاميدم ديدم سويق و شكر است و بخدا سوگند كه از آن لذيذتر و خوشبوتر چيزي نياشاميده بودم و چنان سير و سيراب شدم كه چند روز به غذا و آب ميل نداشتم و ديگر آن جناب را نديدم تا وارد مكه شديم و شبي او را در كنار قبه الشراب ديدم كه در نيمه ي شب مشغول نماز بود و تا طلوع فجر با گريه و خضوع نماز مي گزارد آنگاه در مصلاي خود نشست و تسبيح گفت و پس از اداي نماز صبح طواف كعبه كرد و بيرون رفت من دنبالش رفتم و ديدم برخلاف آنكه من او را (در مسافرت تنها) ديده بودم داراي اطرافيان و غلاماني است و مردم گرد او جمع شده و بر او سلام مي كردند من از شخصي پرسيدم اين جوان كيست؟ گفت: هذا موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي ابيطالب عليهم السلام گفتم اين كرامات و عجايبي كه من از او ديدم (عجيب نيست) اگر از ديگري مي ديدم عجيب بود [12] .

جريان ملاقات شقيق بلخي را با آن حضرت بعضي از شعراء به نظم در آورده اند.



[ صفحه 117]





سل شقيق البلخي عنه و ما عاين

منه و ما الذي كان ابصر



قال لما حججت عاينت شخصا

شاحب اللون ناحل الجسم اسمر



سائراً وحده و ليس له زاد

فما زلت دائماً اتفكر



و توهمت انه يسأل الناس

و لم ادر انه الحج الاكبر



ثم عاينته و نحن نزول

دون فيد علي الكثيب الاحمر



يضع الرمل في الاناء و يشربه

فناديته و عقلي محير



اسقني شربة فناولني منه

فعاينته سويقا و سكر



فسألت الحجيح من يك هذا

قيل هذا الامام موسي بن جعفر [13] .



يعني: درباره ي امام موسي كاظم عليه السلام از شقيق بلخي از آنچه ديده و به آن بصيرت پيدا كرده بپرس كه گفت هنگامي كه به حج مي رفتم شخصي را ديدم كه رنگ پريده و لاغر اندام و گندمگون بود و بدون زاد و توشه تنها مي رفت! من همواره در اين انديشه بوده و خيال مي كردم كه او براي اعاشه ي خود از مردم سوال مي كند و ندانستم كه او خود حج اكبر است و موقعي كه در محلي نزول كرديم ديدم كه او بدون تبختر به سوي تل ريگي رفت و مشتي ريگ در ظرف آب خود ريخت و بياشاميد و من او را در حالي كه عقلم متحير بود صدا زدم كه شربتي نيز از آن به من بده و چون عطاء نمود ديدم كه سويق و شكر است، آنگاه از حجاج پرسيدم كه اين شخص كيست؟ گفتند كه او امام موسي بن جعفر عليهماالسلام است.

10- علي بن ابي حمزه روايت كرده است كه در خدمت امام موسي بن كاظم عليه السلام بودم مردي از اهل ري به نام جندب حضور آن جناب آمده و سلام كرد و نشست و امام ضمن احوالپرسي از او فرمود، برادرت چكار مي كند؟



[ صفحه 118]



جندب گفت حالش خوب است و شما را سلام مي رساند حضرت فرمود اي جندب خدا در مصيبت برادرت به تو اجر بزرگي عنايت فرمايد!

جندب گفت اي سرور من سيزده روز پيش نامه اي از او دريافت كردم كه سلامت بود، امام فرمود برادرت دو روز پس از نوشتن نامه از دنيا رفت و مالي در نزد زوجه ي خود نهاد و گفت اين مال نزد تو باشد تا موقعي كه برادرم بيايد به او رد كني و او آن مال را در اطاقي كه برادرت در آن زندگي مي كرد پنهان نموده است تو هنگامي كه او را مقالات كردي با وي ملاطفت كن و به او وعده ي ازدواج بده تا آن مال را به تو مسترد كند.

علي بن ابي حمزه گويد پس از چند سال جندب را ديدم كه از حج مراجعت مي كرد و راجع به فوت برادرش و موضوع مال از او پرسيدم گفت به خدا قسم كه مولاي من راست فرمود. بدون اينكه كم و زيادي در سخن او باشد [14] .

باري از اين قبيل معجزات و كرامات درباره ي امام موسي كاظم عليه السلام در كتب تاريخ و حديث زياد روايت شده و ما فقط به نقل دو فقره از آنها اكتفاء كرديم كه تلك عشر كاملة. [15] .

ابن الغار بغدادي مي گويد:



و له معجز القليب فسل عنه

رواة الحديث بالنقل تخبر [16] .



و او را (معجزاتي است از جمله) معجزه چاه است، پس درباره ي آن از راويان حديث سوال كن تا (مانند شقيق بلخي) تو را از آن خبر دهند.



[ صفحه 119]




پاورقي

[1] به كتاب حضرت سجاد و كتاب ماهيت و منشاء دين تأليف نگارنده مراجعه شود.

[2] ارشاد مفيد جلد 2 باب 16 حديث 1- اعلام الوري.

[3] امالي صدوق مجلس 29 حديث 19 - عيون اخبار الرضا جلد 1 باب هشتم.

[4] ارشاد مفيد جلد 2 باب 16 حديث 4 - اعلام الوري - عيون المعجزات ص 100.

[5] مناقب جلد 2 ص 355 - حديقة الشيعه و كتب ديگر.

[6] جلاء العيون ص 537 - مناقب جلد 2 ص 363.

[7] اصول كافي باب مولد ابي الحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام حديث 6.

[8] اثبات الوصيه ترجمه ي نجفي ص 368 - اصول كافي مولد ابي الحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام حديث 7.

[9] فصول المهمه ص 254 - بحارالانوار جلد 68 ص 64.

[10] سوره ي حجرات آيه ي 12.

[11] سوره ي طه آيه ي 82.

[12] كشف الغمه ص 242 - فصول المهمه ابن صباغ ص 245 - تذكره ي ابن جوزي ص 196.

[13] مصالب السئول ص 84.

[14] بحارالانوار جلد 48 ص 61 - اثبات الوصيه مسعودي.

[15] سوره ي بقره آيه ي 196.

[16] مناقب ابن شهر آشوب جلد 2 ص 369.