بازگشت

سكونت در خرابه


عيون اخبارالرضا عليه السلام: ج 2 ص 74. بحارالانوار: ج 48 ص 215. مدينة المعاجز: ج 6 ص 320.

حضرت از زندان آزاد شد، اما هارون با اهدافي كه در نظر داشت محل سكونت امام عليه السلام را كلبه اي در خرابه اي قرار داد! گويي در شهر بزرگ بغداد اقامتگاهي براي حضرت نبود كه بايد در خرابه اي براي اقامت حضرت كلبه اي برپا كنند.

چند روزي از آزادي حضرت مي گذشت اما هارون كه نمي توانست آزاد بودن امام عليه السلام را ببيند فضل بن ربيع را نزد خود صدا زد و در حالي كه شمشيري در دست داشت گفت: اي فضل، به خويشاوندي خود با پيامبر سوگند مي خورم كه اگر پسر عمويم را اينجا نياوري سر از بدنت جدا كنم.

فضل با تعجب پرسيد: چه كسي را بياورم؟ پاسخ داد: آن مرد حجازي را! پرسيد: كداميك از حجازي ها؟! هارون كه از سؤال او به تنگ آمده بود با ناراحتي گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب!!

هنگامي كه فضل خواست برود هارون گفت: «قبل از رفتن چند نفر جلاد حاضر كن». افراد مورد نظر آورده شدند و فضل به سوي محلي كه به عنوان خانه ي امام عليه السلام بود رفت.

خرابه اي كه كلبه اي ساخته شده با برگ هاي نخل در ميان آن خودنمايي مي كرد، محل سكونت امام عليه السلام بود. فضل نزديك تر شد و به غلام سياهي كه آنجا بود گفت: از مولاي خود اجازه بگير تا نزد او وارد شوم». غلام گفت: داخل شو، او دربان ندارد.



[ صفحه 31]



فضل وارد كلبه شد و ديد غلامي مقابل امام عليه السلام نشسته و با قيچي پينه هاي پيشاني حضرت را كه در اثر كثرت سجده ايجاد شده بود برمي دارد. او پس از سلام گفت: هارون شما را فرا مي خواند. حضرت فرمود:

هارون با من چه كار دارد؟! آيا سرگرمي هايش مرا از ياد او نبرده است؟!

سپس برخاست و همراه فضل به سوي قصر هارون رفتند. در بين راه فضل گفت: خدا تو را رحمت كند! براي مجازات آماده باش!! حضرت فرمود:

آيا با من نيست آن كسي كه دنيا و آخرت در دست اوست؟ امروز هارون هرگز نمي تواند به من آسيبي برساند ان شاء الله.

وقتي به قصر رسيدند فضل داخل شد تا اجازه بگيرد، اما ديد هارون حيران بر جاي خود ايستاده است. او با ديدن فضل گفت: اي فضل، آيا پسر عمويم را آورده اي؟ گفت: آري.

سپس با نگراني پرسيد: اميدوارم او را اذيت نكرده باشي؟ گفت: نه، اذيت نكرده ام. هارون كه وحشت از رفتارش هويدا بود گفت: به او نفهمانده اي كه من بر او غضب كرده بودم؟ من در آن هنگام حالتي داشتم كه اختيار از كف داده بودم. اكنون او را نزد من بياور.

هارون با ورود حضرت از جا برخاست و امام عليه السلام را در آغوش گرفت و گفت: مرحبا به پسر عمو و برادرم و وارث من! چه چيز تو را از ديدن ما دور نگاه داشته است؟ فرمود: وسعت پادشاهي تو و محبتي كه به مال دنيا داري.



[ صفحه 32]



هارون كه بيش از آن گفتگو را صلاح نمي ديد، دستور داد عطر آوردند و بر لباس امام عليه السلام زد. سپس لباسي گرانقيمت و دو كيسه پر از سكه ي طلا آوردند و آنها را به حضرت داد. امام عليه السلام فرمود:

به خدا قسم مي خواهم با اين پول ها تعدادي از جوانان مجرد آل ابي طالب را به ازدواج يكديگر در بياورم تا نسل آنها قطع نشود، در غير اين صورت هرگز قبول نمي كردم.

سپس برخاست و در حالي كه از قصر خارج مي شد حمد خدا را بر زبان جاري كرد. با خروج حضرت، فضل بن ربيع كه پيش از آن عصبانيت هارون را ديده بود با تعجب از رفتار نرم وي پرسيد: تو مي خواستي او را مجازات كني! پس چه شد كه خلعت دادي و به او احترام نمودي؟ هارون پاسخ داد:

اي فضل، هنگامي كه تو براي آوردن او رفتي افرادي اتاق مرا محاصره كردند و حربه هايي را كه در دست داشتند در زمين فرو كردند و گفتند: «اگر فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را اذيت كني دستور مي دهيم زمين تو را در خود فرو كشد، اما اگر با او خوشرفتاري كني تو را مي بخشيم».

فضل بن ربيع كه اقرار هارون را شنيده بود با عجله برخاست و نزد امام كاظم عليه السلام كه در مسير خانه بود آمد و عرض كرد: چه چيزي خوانديد كه نظر هارون درباره ي شما تغيير كرد؟ حضرت فرمود: «دعاي جدم علي عليه السلام را خواندم كه براي بازگرداندن بلاست».



[ صفحه 33]