بازگشت

شكست در برابر عظمت امام


مناقب آل ابي طالب: ج 3، ص 431، بحارالانوار: ج 48 ص 143.

روزهاي حبس امام كاظم عليه السلام در بغداد اتفاقات جالبي را رقم مي زد كه باعث



[ صفحه 43]



عبرت دشمنان مي شد. يكي از آنها روزي بود كه شخصي به نام «نفيع انصاري» در ورودي قصر هارون ايستاده بود.

حضرت سوار بر الاغي مقابل قصر رسيد و دربان با احترام بسيار جلو رفت و براي ورود حضرت به سرعت اجازه گرفت و امام عليه السلام نزد هارون رفت.

نفيع كه رفتار عجيبي از مأمور ديده بود با تعجب از شخصي پرسيد: اين مرد چه كسي بود كه چنين مورد احترام قرار گرفت؟ پاسخ داد: «او از خاندان ابوطالب و از خاندان حضرت محمد صلي الله عليه و آله است. او موسي بن جعفر عليه السلام است». نفيع با غيظ و ناراحتي گفت:

عاجزتر از اين دولتمردان نديده ام كه اينگونه شخصي را احترام مي كنند كه او براي براندازي آنان از سلطنت مي كوشد! اكنون كه اين مرد از قصر خارج مي شود به وي ناسزا خواهم گفت.

آن شخص كه مي دانست نتيجه ي اين عناد چه خواهد بود نفيع را برحذر داشت و گفت: هرگز اينگونه مكن! زيرا هيچكس ناسزايي به اين خاندان نگفته مگر آنكه پاسخي به او داده اند كه تا روزگار مي گردد عار آن سخن بر او باقي مانده است.

اما نفيع توجهي نكرد و منتظر خروج امام عليه السلام ماند. هنگامي كه حضرت از قصر خارج شد جلو رفت و افسار مركب را گرفت و با لحني مسخره آميز و اهانت بار گفت: «اي مرد، تو كيستي؟» حضرت در پاسخ رفتار بيشرمانه ي او پاسخ داد:

اگر از اصل و نسبم مي پرسي، بدان كه من پسر محمد حبيب الله، پسر اسماعيل ذبيح الله، پسر ابراهيم خليل الله هستم.



[ صفحه 44]



اگر از نظر شهر و مكان مي پرسي، بدان كه شهر من همان شهري است كه خداوند بر مسلمانان - اگر تو هم از آنان هستي - واجب كرده كه براي حج به سوي آن روند.

اگر از نظر شهرت مي پرسي، بدان ما خانواده اي هستيم كه خداوند در صلوات واجبش صلوات بر ما را نيز دستور داده است. مگر نمي گويي «اللهم صل علي محمد و آل محمد»؟ آل محمد عليهم السلام ما هستيم. اكنون افسار مركبم را رها كن.

ديگر آبرويي براي نفيع باقي نمانده بود. دست لرزانش از افسار رها شد و با خجالت و درماندگي كناري رفت تا مركب امام عليه السلام به مسير خود ادامه دهد. آن شخص كه نظاره گر ماجرا بود نزد وي آمد و گفت: آيا به تو نگفتم چنين كاري را انجام ندهي؟!