بازگشت

نقشه ي قتل امام به دست بيگانگان


الهدايةالكبري: ص 273 - 276. مناقب آل ابي طالب: ج 3 ص 417. بحارالانوار: ج 48 ص 140. الدمعة الساكبة: ج 7 ص 123.

اجراي توطئه ي قتل امام كاظم عليه السلام اين بار به نوعي ديگر اجرا شد. هارون



[ صفحه 54]



روزها بر روي اين حيله فكر كرد و انديشيد و مشورت كرد تا آن را به اجرا درآورد.

ماجرا از آنجا شروع شد كه روزي «ابراهيم» برادر هارون گفت: آيا با موسي همان كاري را انجام نمي دهي كه جدت منصور با پدرش جعفر انجام داد؟ پرسيد: مگر او چه كاري انجام داد؟ گفت:

منصور افرادي را به سوي طايفه اي بيگانه به نام «بزغر» فرستاد تا مرداني را برايش بياورند كه بر آنان نعمت دهد و كرامت كند و آنان نيز هر دستور وي را اطاعت كنند.

حدود صد نفر از آنان را نزد منصور آوردند. منصور توسط مترجم با آنها گفتگو كرد و آنان را افرادي ديد كه هيچ مطلبي را به درستي نمي دانند.

به مترجم گفت: به آنها بگو خداي شما كيست؟ همه در جواب ساكت شدند و سخني نگفتند!! منصور گفت: اكنون كه اينان خدا را نيز نمي شناسند براي هدفي كه من دارم مناسب هستند.

سپس دستور داد لباس هاي گرانبها بر آنان بپوشانند و هداياي بسيار به آنان بدهند. همچنين خدمتكاري بر آنها گماشت و در طول يك ماه الطاف فراوان نسبت به آنان روا داشت.

پس از يك ماه آنها به مترجم گفتند: «اين پادشاه كه اينگونه با ما رفتار مي كند تا كنون هيچ چيز از ما نخواسته است. از او بپرس چه مي خواهد»؟

مترجم گفته ي آنان را براي منصور گفت و او با تعجب پرسيد: آيا اين سخناني كه گفتي آنها گفته اند؟ پاسخ داد: آري. منصور كه زمينه را آماده مي ديد گفت: «به آنان بگو: من دشمني دارم كه امشب نزد من مي آيد. بايد او را به قتل برسانيد».



[ صفحه 55]



مترجم دستور را ابلاغ كرد و آنها گفتند: هر دشمني داشته باشد به قتل مي رسانيم. آنگاه دستور داد: «امشب در فلان خانه با اسلحه حاضر باشيد كه دشمن من به آنجا مي آيد، هنگامي كه او را ديديد بكشيد».

هارون پرسيد: پس از آن چه شد؟ آيا او را كشتند؟ ابراهيم پاسخ داد: نه! زيرا منصور از جعفر گذشت كرد و گناهش را بخشيد!! اما هارون گفت: ادامه ي ماجرا براي من اينگونه گفته نشده است!

ابراهيم با تعجب سؤال كرد: پس چه چيزي برايت گفته شده است؟ هارون حادثه ي آن شب را اينگونه بازگو كرد:

شبانه آنها را در خانه اي گرد هم آوردند در حالي كه اسلحه هايشان را در دست گرفته و آماده ي حمله بودند. از سوي ديگر جعفر بن محمد را به سوي آن خانه آوردند.

منصور دستور داد: «جعفر به تنهايي وارد خانه شود». سپس به مترجم گفت: به آنان بگو اين دشمن من است كه به تنهايي وارد مي شود! او را بكشيد.

مترجم دستور را اعلام كرد و همه منتظر ورود جعفر بودند. هنگامي كه او پديدار شد و آنان چهره اش را ديدند اسلحه ها را بر زمين انداختند و دست ها را بر سينه گذاشتند و مقابل وي با صورت بر زمين افتادند.

هنگامي كه پدر بزرگم منصور اين صحنه را ديد به سرعت برخاست و وارد خانه شد و نزد جعفر رفت و گفت: اي اباعبدالله، چه چيز تو را در اين وقت به اينجا آورده است؟

فرمود: «فرستادگانت مرا نزد تو آوردند و به خدا قسم نيامدم مگر اينكه آماده ي مرگ شدم». منصور گفت: به خدا قسم اينگونه كه



[ صفحه 56]



مي گويي نيست! من هرگز خويشاوندي تو و رسول خدا را ناديده نمي گيرم. اكنون با اطمينان بازگرد.

جعفر بن محمد بن سوي در خانه بازگشت و تا هنگامي كه خارج شد آن عده همچنان دست به سينه بر روي زمين افتاده بودند. با خروج او آنان برخاستند و به مترجم گفتند: «خدا به تو جزاي خير ندهد! تو گفتي دشمن پادشاه مي آيد كه ما او را بكشيم. اما امام ما و كسي را كه ما روز و شب در حمايت اوييم و ما را همچون فرزند خويش تربيت كرده نزدمان مي آوري»؟

منصور پرسيد: چه مي گويند؟ مترجم سخنانشان را بازگو كرد و منصور گفت: اينان را از نزد من ببر كه احتياجي به ايشان ندارم. مأموران شبانه آنها را بازگرداندند.

اكنون هارون تصميم جديدي براي اجراي دوباره ي همان نقشه داشت. لذا گفت: من كاري انجام مي دهم كه اگر انجام شود اثري از موسي بن جعفر باقي نخواهد ماند. آنگاه به مأمورانش در مرزهاي كشور نامه نوشت:

براي من عده اي بيابيد كه بيگانه باشند و دين نداشته باشند و خدا و رسول را نشناسند، و آنان را نزد من بفرستيد.

مأموران مدتي جستجو كردند و هيچ قومي را با اين اوصاف پيدا نكردند مگر قبيله اي كه به آنان «عبدة» مي گفتند. آنگاه نماينده اي نزد آنان فرستادند و هديه ها دادند تا پنجاه نفرشان را براي هارون فرستادند.

آن افراد به بغداد آورده شدند و يكي از منازل هارون به آنان اختصاص يافت. آنگاه هارون دستور داد برايشان پارچه و پول و جواهر و عطر و كنيز و غلام ببرند تا حداكثر رفاه را داشته باشند.



[ صفحه 57]



سپس به مترجم گفت: از آنها بپرس: «خداي شما كيست»؟ گفتند: ما خدايي نمي شناسيم و نمي دانيم معناي اين كلمه چيست! گفت: از آنان بپرس من كيستم؟ گفتند: «هر اسمي كه تو مي خواهي بگو تا تو را آنگونه خطاب كنيم».

مترجم از آنها پرسيد: آيا نديده ايد از هنگامي كه آمده ايد چه كارهايي با شما انجام داده است؟ پاسخ دادند: آري، ديده ايم. هارون از مترجم خواست به آنان بگويد: «ما قادريم شما را جمع كنيم و متفرق سازيم. ما شما را گرسنه مي كنيم و مي پوشانيم. ما شما را به قتل مي رسانيم و با آتش مي سوزانيم»! آنها گفتند: ما نمي فهميم منظور تو چيست! هر چه بگويي اطاعت مي كنيم، حتي اگر بخواهي خودمان را بكشيم!

اكنون نقشه ي هارون آماده ي اجرا بود، اما او نخست قصد امتحان آن افراد را داشت، براي همين دستور داده بود مجسمه اي شبيه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام ساخته و آماده كنند. سپس خود و خادمش در مكاني كه آنها را مي ديدند نشستند و دستور داد سفره انداختند.

آنگاه غذا براي آن افراد آوردند و كنيزها با عود و ني و طبل آنان را از هر سو احاطه كردند. دختران آواز مي خواندند و كاسه هاي شراب بر سر سفره آورده مي شد و خلعت و پول همچون باران بر سرشان مي باريد.

اكنون همه ي پنجاه نفر در مستي كامل به سر مي بردند و آماده ي اطاعت بي چون و چراي هر دستوري بودند. هارون با اشاره به اتاقي كه مجسمه ي شبيه امام عليه السلام در آنجا بود دستور داد: «به آنها بگوييد شمشيرها را بردارند و وارد اتاقي شوند كه دشمن من آنجاست». آنگاه با خود گفت:

اگر اينان موسي را بشناسند همانند قوم بزغر كه جعفر را شناختند عمل مي كنند و از كشتن مجسمه ابا خواهند كرد، اما اگر نشناسند



[ صفحه 58]



مجسمه را تكه تكه مي كنند. اگر امروز مجسمه ي او را به قتل برسانند فردا خود او را نيز خواهند كشت.

آنگاه با ورود به آن اتاق شمشيرها را كشيدند و مجسمه را قطعه قطعه كردند. هارون كه ناظر اين صحنه بود گفت: «اكنون به وسيله ي اينان به قتل موسي دست مي يابم»! سپس هدايا و پول بسياري به آنان داد و به منازلشان بازگرداند.

شب گذشت و فرداي آن روز براي دومين بار مجسمه اي شبيه حضرت آماده كردند و همانند شخصي واقعي در اتاقي گذاشتند. سپس آن پنجاه نفر را با غذاها و نوشيدني ها مست كردند و هارون به مترجم گفت: «به آنها بگو شمشيرها را بردارند و نزد او بروند و او را بكشند».

آنان با شمشيرهاي آخته در برابر دومين مجسمه لحظه اي ايستادند و پرسيدند: آيا اين همان شخصي نيست كه ديروز به قتل رسانديم؟! پاسخ داده شد: اين از نظر قيافه شباهت به همان شخص ديروز دارد! او را به قتل برسانيد.

آنها حمله كردند و مجسمه را قطعه قطعه كردند، و هارون از خوشحالي لباس ها و پارچه هاي بسيار به آنان داد و با خود گفت: «اكنون موسي بن جعفر را به قتل خواهم رساند»!

اما هنوز اطمينان نداشت تا آنكه با اين حيله هفت بار آنان را امتحان كرد و در همه ي آنها با اطاعت آنان مواجه شد و به فكر خود مطمئن گرديد. پس از هفتمين بار گفت: «اكنون نوبت آن رسيده كه موسي بن جعفر را نزد اينان بياورم»!



[ صفحه 59]



لذا دستور داد امام كاظم عليه السلام را در اتاقي همانند اتاق هاي قبلي بگذارند و همانند مجسمه قرار بدهند. سپس به مترجم گفت: به آنها بگو: از دشمنانم فقط يك نفر باقي مانده است. او را نيز بكشيد!

هنگامي كه مترجم سخن او را براي آنها مي گفت، هارون و خادمش كنار پنجره اي رفتند كه از آنجا داخل اتاق ديده مي شد. اكنون پنجاه نفر كه هفت بار مجسمه ي شبيه موسي بن جعفر عليه السلام را از بين برده بودند با شمشيرهاي از نيام برآمده به سوي اتاق مي رفتند.

خادم از پنجره داخل اتاق را مي نگريست و به سؤالات هارون پاسخ مي داد. هارون پرسيد: موسي كجاست؟ جواب داد: در وسط اتاق بر روي فرش نشسته است.

سؤال كرد: چه مي كند؟ گفت: «رو به قبله دست به سوي آسمان برده و زير لب زمزمه دارد». هارون گفت: واي خداي من، كاش مي دانستم چه مي گويد. سپس به مأموران دستور داد: آنها را وارد اتاق كنيد. افراد يك به يك وارد اتاق مي شدند و خادم همچنان گزارش مي داد:

اولين نفر وارد شد و شمشير را بر زمين انداخت! همه داخل شده اند و شمشيرها را بر زمين انداخته اند!! آنها دور تا دور او به خاك افتاده اند و او بر سرشان دست مي كشد و با زبان آنان صحبت مي كند و آنها نيز سخن مي گويند.

هارون كه هرگز گمان چنين صحنه اي را نداشت از شدت وحشت از حال رفت و گفت: «دري كه از سمت ما به آن محل اشراف دارد ببند كه موسي به آنها دستور قتل ما را ندهد! به مترجم نيز بگو كه به آنها بگويد خارج شوند».



[ صفحه 60]



سپس در حالي كه از عصبانيت آرام و قرار نداشت مي گفت: واي از افتضاحي كه نصيب من شد. براي قتل او حيله كردم اما چيزي به نفع من نشد.

خادم بر سر مترجم فرياد زد: «به آنها بگو امير به شما مي گويد خارج شويد»! مترجم نيز دستور را اعلام كرد و با تعجب ديده شد آنها در حالي كه به عنوان احترام دست ها را بر كمر گذاشته رو به امام عليه السلام بودند و از پشت كردن به حضرت ابا داشتند، به طرف در خروجي حركت كردند و بيرون آمدند.

سپس همه ي پنجاه نفر به خانه اي كه در آن ساكن بودند آمدند و بدون آنكه از هارون اجازه بگيرند هر چه داشتند برداشتند و سوار بر اسب هايشان شدند و از شهر بيرون رفتند. هارون نيز دستور داد كسي براي تعقيب آنها نرود.

پس از رفتن آنها عده اي از شيعيان براي آنكه علت اين كار را بدانند به دنبال آنها رفتند تا اثري بيابند، اما هيچ ردپايي ديده نشد و نفهميدند از چه مسيري رفته اند.