بازگشت

تأييد شهادت حضرت


بحارالانوار: ج 48 ص 225. عيون اخبارالرضا عليه السلام: ج 1 ص 97.

اكنون حضرت با خرماي مسموم به شهادت رسيده بود و هارون سعي داشت به مردم بقبولاند كه حضرت به طور طبيعي از دنيا رفته است.

هر چند خود را از بغداد دور كرده بود و در رقه به سر مي برد اما دستورات قبلاً به سندي بن شاهك داده شده بود. اولين كار اين بود كه بزرگان مورد اعتماد دعوت شوند تا جنازه ي امام عليه السلام را ببينند و در مراسم تغسيل و تكفين حضور داشته باشند.



[ صفحه 78]



عمر بن واقد مي گويد: شبي فرستاده ي سندي بن شاهك نزد من آمد و مرا طلبيد. وقتي به خانه ي او آمدم پرسيد: مي داني چرا تو را فرا خوانده ام؟

پاسخ دادم: نمي دانم. گفت: آيا موسي بن جعفر را مي شناسي؟ با تعجب گفتم: «آري، به خدا قسم مي شناسم. بين من و او دوستي چندين ساله است».

سندي گفت: چه كساني از بزرگان را مي شناسي كه مردم سخن او را قبول داشته باشند؟ ناگهان به ذهنم خطور كرد شايد حضرت از دنيا رفته است. لذا نام چند نفر را كه به ذهنم مي آمد براي او گفتم.

سندي شخصي را فرستاد و آنان را حاضر كرد و از آنها پرسيد: آيا كساني را مي شناسيد كه موسي بن جعفر را مي شناخته اند؟ آنان نيز اشخاصي را معرفي كردند، و همه ي آنها را نيز احضار كرد.

نزديك صبح شده بود و حدود پنجاه نفر منتظر سندي بن شاهك بوديم كه چه منظوري از جمع اين عده دارد. پس از نماز صبح كاتبي همراه با طومار آمد و اسامي و آدرس و شغل هايمان را نوشت.

پس از او سندي وارد شد و به من گفت: برخيز! من و همراهيان برخاستيم و همراه سندي وارد اتاق ديگري شديم. او گفت: «روپوش را از صورت موسي بن جعفر كنار بزن».

من روپوش را برداشتم و با ديدن امام كاظم عليه السلام كه از دنيا رفته بود گريستم. آنگاه برخاستم و به همراهان گفتم: «نزديك بياييد و به حضرت بنگريد».

با سخن من افراد حاضر جلو آمدند و نگريستند و سندي پرسيد: آيا شهادت مي دهيد كه اين شخص موسي بن جعفر است؟ همه پاسخ دادند:



[ صفحه 79]



«آري، شهادت مي دهيم كه او موسي بن جعفر است». سندي گفت: از اينجا نرويد تا غسل و كفن و دفن او تمام شود.