بازگشت

پيمودن مسافتي بعيد در مدتي كوتاه


و از احمد تبان نقل نموده كه من در بستر خود خوابيده بودم احساس كردم كه مردي با پايش به من مي زند پس فرمود: برخيز مگر شيعه ي آل محمد عليهم السلام مي خوابد؟! با ترس برخاستم وقتي كه ديد من ترسيدم مرا به سينه چسبانيد متوجه شدم او موسي بن جعفر عليهماالسلام است، به من فرمود: اي احمد! براي خواندن نماز وضو بگير، وضو گرفتم، دست مرا گرفت از در خانه در حالي كه آن را قفل كرده بودم مرا بيرون برد ندانستم جريان چگونه شد. وقتي كه از خانه بيرون آمديم شتري را بسته ديدم شتر را باز نمود و سوار گرديد و مرا رديف خود سوار نمود كمي مرا راه برد و فرود آورد. دستور داد بيست و چهار ركعت نماز گزاردم سپس فرمود: اي احمد! مي داني در چه جايي مي باشي؟ عرض كردم: خدا و رسول او و ولي او مي دانند. فرمود: اين قبر جدم حسين بن علي عليهماالسلام است.



[ صفحه 155]



پس از آن كمي راه پيمود كه به كوفه رسيد، سگ هاي كوفه پارس مي كردند و نگهبانان نگهباني مي دادند ولي به ما تعرض ننمودند چيزي را نمي ديدند مرا وارد مسجد نمود از سابق با مسجد آشنا بودم ولي اكنون نمي دانستم به من دستور داد هفده ركعت نماز گزاردم آن گاه فرمود: اي احمد! مي داني كجايي؟ عرض كردم: خدا و رسول او و پسر رسول او مي دانند. فرمود: اين مسجد كوفه و اين بيت الطشت است!

سپس كمي راه پيمود و مرا فرود آورد و امر فرمود بيست و چهار ركعت نماز گزاردم سپس فرمود: اي احمد! مي داني كجايي؟ عرض كردم: خدا و رسول او و پسر رسولش مي دانند! فرمود: اين قبر جدم علي بن ابي طالب عليهماالسلام است. پس از آن كمي راه پيمود و مرا پايين آورد و فرمود: مي داني كجايي؟ عرض كردم: خدا و رسول او و پسر رسول او مي دانند! فرمود: اين قبر ابراهيم خليل است.

بعد از آن كمي مرا راه برد و داخل مكه شديم من كعبه و چاه زمزم و بيت الشراب را از سابق مي دانستم به من فرمود: اي احمد! مي داني كجايي؟ عرض كردم: خدا و رسول و فرزند رسول او مي دانند! فرمود: اين مكه و اين زمزم و اين خانه خداست!

پس از آن مرا كمي راه برد وارد مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم شديم دستور داد بيست و چهار ركعت نماز خواندم و فرمود: مي داني كجا هستي؟ عرض كردم: خدا و رسول و فرزند او مي دانند. فرمود: اين مسجد جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است.

سپس مرا كمي راه برد به شعب ابي جبير رسيديم فرمود: اي احمد! مي خواهي نشانه هاي امام را به تو بنمايانم؟ عرض كردم: آري. فرمود: اي شب برو، هوا روشن گرديد و روز شد كه آفتاب به روشني ظاهر گرديد و نماز ظهر را خوانديم سپس فرمود: اي نهار برو و اي شب بيا. شب شد و



[ صفحه 156]



نماز مغرب را خوانديم. بعد از آن فرمود: اي احمد ديدي؟! عرض كردم: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا براي راهنمايي و شناخت امام بس است.

پس مرا برد تا به كوهي رسيديم كه اطراف دنيا بود و بسيار بزرگ و گسترده بود و فرمود: مي داني كجايي؟ عرض كردم: خدا و رسول و فرزند او مي دانند. فرمود: اين كوهي است كه بر دنيا احاطه دارد. ناگهان گروهي را ديدم كه لباس سفيد پوشيده بودند پس فرمود: اي احمد اينان قوم موسي علي نبينا و آله و عليه السلام هستند بر آنان سلام كن سلام كردم جواب دادند عرض كردم: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خوابم گرفته. فرمود: مي خواهي روي فراش خودت بخوابي؟ عرض كردم: آري، پس پاي مباركش را حركت داد سپس فرمود: بخواب، خود را در منزلم ديدم پس وضو ساختم و نماز صبح را در خانه ام خواندم [1] .


پاورقي

[1] همان، ص 345 - 343.