بازگشت

روايت شيخ مفيد و شيخ طوسي


شيخ مفيد در كتاب «الارشاد» و شيخ طوسي در كتاب «الغيبة» جريان شهادت حضرت را با مقدمات آن به نحو تفصيل نقل نموده اند نقل آن دو بزرگوار مانند هم است و اندك اختلافي ديده مي شود، عبارت مرحوم شيخ مفيد را ترجمه مي نمايم. قسمتي از عبارت شيخ مفيد را در بخش دوم در بررسي روزگار هارون ذكر كردم و در اينجا بقيه روايت را مي آورم:

در سال 179 هارون به عنوان انجام اعمال حج از بغداد بيرون آمد و ابتدا به مدينه رفت و حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام را دستگير و روانه بصره كرد. مدتي آن حضرت در زندان عيسي بن جعفر بن منصور بود. هارون از وي خواست آن جناب را به قتل برساند عيسي نپذيرفت هارون دستور داد حضرت را به بغداد منتقل و نزد فضل بن ربيع زنداني كردند. از فضل بن ربيع نيز خواست حضرت را به قتل برساند، او هم به دستور هارون عمل نكرد. دستور داد امام عليه السلام را به زندان فضل بن يحيي برمكي منتقل سازند. فضل بن يحيي حضرت را در يكي از اطاق هاي منزلش زنداني كرد و بر حضرت سخت نمي گرفت بلكه او را در رفاه قرار داد! هارون آن روزها در «رقه» به سر مي برد، خبر به او رسيد، نامه اي به فضل بن يحيي نوشت و او را در ارتباط با رفتارش با موسي بن جعفر عليهماالسلام سرزنش كرد و به او دستور داد حضرت را به قتل برساند، فضل نپذيرفت و اقدام به آن كار نكرد!

هارون برآشفت و مسرور خادم را طلبيد و دو نامه نوشت. يكي به عباس بن محمد و ديگري به سندي بن شاهك و به مسرور داد و گفت: با وسيله تندرو به بغداد مي روي و به محض ورود به نزد موسي بن



[ صفحه 184]



جعفر عليهماالسلام مي روي اگر او را در رفاه و آسايش ديدي نامه مرا به عباس بن محمد مي دهي و به او مي گويي به آنچه در آن نوشته ام عمل كند و نامه ي ديگر را به سندي بن شاهك مي دهي، و در نامه اي كه به سندي نوشته بود دستور داده بود كه از عباس بن محمد اطاعت كن.

مسرور به بغداد آمد و به منزل فضل بن يحيي رفت كسي نمي دانست كه چه مأموريتي دارد فورا نزد موسي بن جعفر عليهماالسلام رفت ديد وضع حضرت همان گونه است كه به هارون گزارش كرده اند. با شتاب نزد عباس بن محمد و سندي بن شاهك رفت و نامه هاي هارون را به آنان داد بلافاصله مردم متوجه شدند كه مأموران عباس بن محمد فضل بن يحيي را جلب كرده و در حالي كه در خوف و اضطراب بود وي را نزد عباس بن محمد آوردند. عباس دستور داد شلاق و چوبه ي تنبيه آوردند و امر كرد فضل را برهنه كرده و سندي بن شاهك جلو روي عباس بن محمد به او صد تازيانه زد. فضل با رنگ دگرگون و حال آشفته از نزد عباس بن محمد بيرون آمد و از راست و چپ به مردم سلام مي كرد.

مسرور نامه اي به هارون نوشت و او را از انجام مأموريت خويش آگاه كرد. هارون دستور داد حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام را به سندي بن شاهك بسپارند و خود در مجلس عمومي نشست. وقتي كه مردم جمع شدند رو به آنان كرد و گفت: اي مردم! فضل بن يحيي از دستور من سرپيچي نموده و از من اطاعت نكرده رأي من اين است كه او را لعن كنم شما نيز او را لعن كنيد! صداي جمعيت به لعن فضل بلند شد. اين جريان به يحيي بن خالد برمكي پدر فضل رسيد. فورا بر مركب سوار شد و از دري كه متعارف نبود مردم عادي از آن وارد شوند نزد هارون رفت و



[ صفحه 185]



بدون اينكه هارون متوجه شود از پشت سر به نزد وي رفت و به او گفت: اي اميرالمؤمنين! به سخن من گوش فرا ده، سپس با حالت ترس گفت: فضل جوان است و خام، من آنچه را مي خواهي انجام مي دهم!

هارون خوشحال شد و رو به مردم كرد و گفت: همانا فضل بن يحيي از فرمان من سرپيچي كرد او را لعن كردم ولي از كار خود توبه كرد و به سوي من بازگشت او را دوست بداريد! مردم گفتند: ما دوست كسي هستيم كه تو او را دوست بداري و دشمن كسي هستيم كه تو او را دشمن بداري! فضل را دوست مي داريم.

يحيي بن خالد با شتاب از رقه به بغداد آمد. سر و صدا در ميان افتاد هر كسي چيزي مي گفت، ولي يحيي وانمود كرد كه براي رو به راه كردن كارهاي مملكت و كارگزاران آمده. چند روزي به انجام آن كارها پرداخت سپس سندي بن شاهك لعنة الله عليه را احضار كرد و دستور داد حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام را به قتل برساند. سندي ملعون سمي را در غذا و گويند در رطب كرد و نزد حضرت آورد. حضرت از آن غذا خورد بلافاصله احساس نمود كه مسموم شده است. سه روز بيمار بود و روز سوم مسموما به شهادت رسيد [1] .


پاورقي

[1] الارشاد، ص 302 - 300؛ الغيبة، ص 22 و 23.