بازگشت

زندان فضل بن ربيع


هنگامي كه حضرت را به بغداد منتقل كردند هارون او را به فضل بن ربيع سپرد و مدتي طولاني در زندان وي بود [1] .

مرحوم علامه بحراني از عيون الاخبار و امالي صدوق از عبدالله قروي نقل نموده كه نزد فضل بن ربيع رفتم او پشت بامي نشسته بود به من گفت: نزد من بيا نزد وي رفتم گفت: اندرون اين اطاق را نگاه كن. نظر كردم گفت: چه مي بيني؟ گفتم: پيراهني مي بينم كه روي زمين افتاده! گفت: درست نگاه كن. با دقت نگاه كردم گفتم: مردي را در حال سجده مي بينم. گفت: او را مي شناسي؟ گفتم: نه! گفت: اين مولا و سيد توست. گفتم: مولاي من كيست؟ گفت: خودت را نزد من به ناداني مي زني؟! گفتم: تجاهل نمي نمايم ولي من مولايي براي خود سراغ ندارم! گفت: اين ابوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام است. شب و روز مراقب او هستم، پيوسته وي را به اين حال مي بينم روش او اين گونه است: نماز صبح را مي خواند پس از آن ساعتي به خواندن تعقيب مشغول مي گردد تا طلوع آفتاب سپس سر به سجده مي گذارد در حال سجده است تا ظهر به يك نفر سفارش نموده ظهر كه شد به او خبر دهد وقتي كه به او خبر داد



[ صفحه 85]



برمي خيزد بدون اينكه تجديد وضو نمايد به نماز مي ايستد من مي دانم كه در سجده اش به خواب نرفته پيوسته مشغول عبادت است تا وقت نماز عصر وقتي كه نماز عصر را خواند باز به سجده مي رود در حال سجده است تا وقت نماز مغرب، مغرب كه شد برمي خيزد و نماز مغرب را مي خواند بدون اينكه نيازي به تجديد وضو داشته باشد پس از آن به خواندن تعقيبات مشغول مي شود تا وقت فضيلت نماز عشاء نماز عشاء را مي خواند آن گاه افطار مي نمايد بعد از آن تجديد وضو مي نمايد و به سجده مي رود پس سر از سجده برمي دارد، اندكي مي خوابد بعد بلند مي شود و وضو مي سازد سپس در دل شب به نماز و عبادت مي پردازد تا طلوع صبح كه به او خبر مي دهند صبح دميده پس نماز صبح را مي خواند! از وقتي كه او را به من سپرده اند روش او اين گونه است.

عبدالله قروي مي گويد: به فضل گفتم: از خدا بترس! مبادا درباره ي وي قصد سوئي نمايي كه خدا نعمت هايش را از تو سلب مي نمايد، تو مي داني كه اگر كسي نسبت به يكي از ايشان (ائمه عليهم السلام) قصد سوئي نمايد موجب زوال نعمت از او مي شود.

فضل بن ربيع گفت: چند بار هارون به من پيغام داده كه او را به قتل رسانم من اقدام نكرده ام و به او گفته ام حتي اگر تاوان امتناع من از كشتن او، كشتن خودم باشد اين كار را انجام نمي دهم [2] .

بالاخره هارون به فضل بن ربيع نوشت: موسي بن جعفر عليهماالسلام را به فضل بن يحيي بسپارد [3] .



[ صفحه 86]



در ارتباط با آزاد شدن حضرت امام موسي كاظم عليهماالسلام از زندان فضل بن ربيع دو نقل به دست رسيده:

1- مرحوم سيد هاشم بحراني از كتاب «عيون الاخبار» از فضل بن ربيع نقل نموده كه شبي از شب ها در فراش خوابم با يكي از كنيزان در حال استراحت بودم نيمه ي شب صداي در منزل را شنيدم به وحشت افتادم كنيز گفت: شايد صداي در از باد باشد. اندكي بيش نگذشت كه در اطاقي كه در آن خوابيده بودم باز شد ناگهان مسرور صغير وارد شد و بدون آنكه بر من سلام كند گفت: هارون تو را خواسته. از حيات خود نااميد شدم و به خود گفتم: مسرور بدون اذن بر من وارد شود و به من سلام نكند چيزي جز كشتن من در بين نيست.

جنب بودم جرأت نكردم از وي تقاضا نمايم كه فرصت بدهم تا غسل كنم كنيزم كه مرا مضطرب و نگران ديد گفت: به خداي عزوجل اعتماد كن و برخيز. برخاستم و لباس را پوشيدم و با مسرور از منزل بيرون رفتم تا به منزل هارون رسيدم به او سلام كردم جواب سلامم را داد، مضطرب بودم به من گفت: ترس بر تو عارض شده؟ گفتم: آري، ساعتي صبر كن تا آرام شوم، سپس گفت: به زندان ما برو و موسي بن جعفر عليهماالسلام را از زندان بيرون آور و سي هزار درهم و پنج خلعت به او بده و سه مركب سواري در اختيار او قرار ده و او را مخير نما كه نزد ما بماند يا به جايي كه دوست دارد برود.

به هارون گفتم: به آزادي موسي بن جعفر امر مي كني؟ گفت: آري. سه مرتبه سؤالم را تكرار كردم و او مي گفت: آري، تا اينكه گفت: اي فضل مي خواهي پيمان را بشكنم؟! گفتم: كدام پيمان؟ گفت: در همين فراشم بودم كه ناگاه شيري كه بزرگ تر از آن نديده بودم به سويم حمله كرد و



[ صفحه 87]



روي سينه ام نشست و گلوي مرا گرفت و به من گفت: از روي ستم موسي بن جعفر عليهماالسلام را زنداني كرده اي. به شير گفتم: او را آزاد مي كنم و به او جايزه و خلعت مي دهم. از من عهد و پيمان گرفت و از روي سينه ي من بلند شد، نزديك بود جان از بدنم بيرون رود.

از نزد هارون بيرون شدم و به زندان نزد موسي بن جعفر رفتم ديدم نماز مي خواند نشستم تا سلام نماز را داد سلام هارون را به او ابلاغ كردم و به او خبر دادم كه هارون دستور داده او را آزاد نمايم، آنچه را دستور داده بود به حضرت بدهم با خود آورده بودم! حضرت فرمود: اگر به تو دستوري غير از اين داده مأموريت خود را انجام ده. گفتم: به حق جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مأموريتي جز اين ندارم! فرمود: به خلعت و مالي كه از حقوق مردم است نيازي ندارم. به حضرت گفتم: تو را به خدا سوگند مي دهم كه آنچه براي شما فرستاده رد ننمايي كه غضب او زياد مي شود. فرمود: آنچه را دوست داري انجام مي دهم. پس دست حضرت را گرفتم و از زندان بيرون آوردم و به حضرت گفتم: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم! از جهت اينكه به تو مژده آزادي دادم و اين كار به دست من صورت پذيرفت بر شما حقي پيدا كردم، به من بگو علت اينكه اين مرد (هارون) تو را مورد اكرام قرار داد و آزادت ساخت چيست؟ حضرت فرمود: شب چهارشنبه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم به من فرمود: اي موسي! تو از روي ستم زنداني مي باشي؟ عرض كردم: آري اي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم! از روي ستم زنداني شدم، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم سه بار اين سؤال را از من نمود، سپس فرمود: (و ان أدري لعله فتنة لكم و متاع الي حين) [4] .

«من چه مي دانم شايد اين براي آزمايشي است و متاعي است تا مدتي».



[ صفحه 88]



فردا را روزه بدار و در پي آن روز پنج شنبه و جمعه را روزه بدار وقت افطار دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك مرتبه سوره حمد و دوازده مرتبه سوره (قل هو الله احد) را بخوان وقتي كه چهار ركعت آن را خواندي سجده كن سپس بگو:

«يا سابق الفوت و يا سامع كل صوت و يا محيي العظام و هي رميم بعد الموت أسألك باسمك العظيم الاعظم أن تصلي علي محمد عبدك و رسولك و علي أهل بيته الطيبين الطاهرين و أن تعجل لي الفرج مما أنا فيه» به دستور پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم عمل نمودم نتيجه اين است كه مي بيني [5] .

2- و از همان كتاب از فضل نقل مي كند كه من دربان هارون بودم روزي در حالي كه شمشيري در دست داشت و آن را حركت مي داد با حالت خشم به من رو آورد و گفت: اي فضل! سوگند به قرابتم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اگر همين الآن پسر عمويم را نزد من نياوري سر از بدنت جدا مي كنم! گفتم: چه شخصي را نزد تو بياورم! گفت: آن حجازي را! گفتم: كدام يك از حجازي ها را؟ گفت: موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب.

فضل گويد: از خدا مي ترسيدم كه موسي بن جعفر عليهماالسلام را نزد هارون بياورم و از سويي ديگر ترس داشتم كه اگر آن حضرت را حاضر نكنم هارون بر من غضب كند پس گفتم: او را حاضر مي كنم! گفت: وسائل قتل او را نزد من حاضر كن. آنها را آوردم و به سوي منزل ابوابراهيم موسي بن جعفر عليهماالسلام رفتم به خانه اي خرابه رسيدم ديدم غلامي سياه پوست درب كوخي كه از چوب نخل است ايستاده، به او گفتم: خدا تو را رحمت نمايد



[ صفحه 89]



از مولايت براي من اجازه ورود بگير! گفت: وارد شو او درباني ندارد. به آن كوخ وارد شدم ديدم غلامي سياه مقراضي در دست دارد و با آن پينه ها را از جبين حضرت كه بر اثر زيادي سجده پيدا شده مقراض مي نمايد پس گفتم: السلام عليك يابن رسول الله! زود نزد هارون بيا! حضرت فرمود: هارون با من چه كار دارد او كه در ناز و نعمت است چرا دست از من بر نمي دارد؟ آن گاه با شتاب برخاست در حالي كه مي فرمود: اگر نبود سخن جدم كه فرموده: در حال تقيه اطاعت از سلطان واجب است نزد وي نمي آمدم، گفتم: اي ابوابراهيم براي شكنجه مهيا باش! حضرت فرمود: آيا آنكه بر دنيا و آخرت احاطه دارد با من نيست؟! او امروز قدرت ندارد به من گزندي برساند انشاء الله.

فضل بن ربيع گويد: ديدم حضرت سه بار دست مباركش را بر بالاي سر مبارك حركت داد و گردانيد پس بر هارون وارد گرديد و هارون را ديدم كه متحير و سرگردان ايستاده است به من گفت: اي فضل پسر عمويم را حاضر نمودي؟ گفتم: آري. گفت: نكند او را ناراحت كرده باشي؟ گفتم: نه. گفت: نكند به او گفته باشي كه بر او خشمناكم؟ زيرا من بي اختيار غضب كردم به او اجازه ورود بده. به حضرت اذن دخول دادم وقتي كه هارون آن حضرت را ديد از جا برخاست حضرت را در بغل گرفت و به او گفت: اي پسر عمويم و اي برادرم! خوش آمدي. سپس حضرت را نزد خود نشاند و گفت: چه چيزي سبب شده كه دير به ديدن ما مي آيي؟ حضرت فرمود: سلطنت تو و محبتت به دنيا! آن گاه هارون عطر طلبيد و با دست خود به حضرت ماليد سپس دستور داد پول و خلعت به حضرت دادند، حضرت فرمود: به خدا سوگند اگر اين نبود كه تصميم دارم با اين پول بي زنان و بي شوهران از آل ابوطالب را زن و شوهر بدهم تا نسل وي قطع نگردد اين را قبول نمي نمودم سپس



[ صفحه 90]



حضرت در حالي كه مي گفت: الحمد لله رب العالمين از نزد هارون بيرون رفتند. فضل مي گويد: به هارون گفتم: ميخواستي او را عقوبت نمايي چه شد كه به آن حضرت احترام نمودي و به او خلعت دادي؟ هارون گفت: اي فضل! وقتي كه رفتي تا او را نزد من حاضر سازي گروهي را ديدم كه اطراف منزل من حلقه زده اند اسلحه هايي را در پايه ي منزل فرو كرده اند و مي گويند: اگر پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را اذيت كند خانه ي او را ويران مي نماييم و اگر با او به خوبي رفتار نمود به او كاري نداريم.

فضل گويد: خود را به حضرت رساندم و گفتم: چه دعايي خواندي كه شر هارون از تو برطرف گرديد؟ فرمود: دعاي جدم علي بن ابي طالب عليهماالسلام، كه هر وقت به جنگي مي رفت آن را مي خواند و هر لشكري را شكست مي داد و با هر مبارزي روبرو مي گرديد او را از پا در مي آورد و اين دعا برطرف كننده ي گرفتاري است. عرض كردم: آن دعا چيست؟ فرمود: دعا اين است: «أللهم بك اساور و بك احاول و بك اجاور و بك أصول و بك أنتصر و بك أموت و بك أحيي أسلمت نفسي اليك و فوضت أمري اليك و لا قوة الا بالله العلي العظيم. أللهم انك خلقتني و رزقتني و سترتني و عن العباد بلطف ما خولتني و أغنيتني و اذا هويت رددتني و اذا عثرت قومتني و اذا مرضت شفيتني و اذا دعوت أجبتني يا سيدي ارض عني فقد أرضيتني» [6] .

به هر كيفيت حضرت را از زندان فضل بن ربيع بيرون آوردند و به فضل بن يحيي برمكي سپردند.



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] ارشاد، ص 300.

[2] مدينةالمعاجز، ج 6، ص 363 - 360.

[3] ارشاد، ص 300.

[4] انبياء / 111.

[5] مدينةالمعاجز، ج 6، ص 319 - 316.

[6] مدينةالمعاجز، ج 6، ص 323 - 319.