بازگشت

زندان عبدالله بن مالك خزاعي


مدت و وقت اين زندان از تاريخ معلوم نمي گردد تنها از نقل مرحوم مجلسي از كتاب «مجمع الدعوات» استفاده مي گردد كه حضرت كاظم عليه السلام مدتي نزد عبدالله بن مالك خزاعي زنداني بوده است. ترجمه عبارت منقول اين است:



[ صفحه 93]



عبدالله بن مالك خزاعي گفته: هارون مرا طلب نمود و به من گفت: رازداري تو چگونه است؟ به هارون گفتم: من بنده اي از بندگان تو هستم! گفت: به آن اطاق برو و كسي را كه در آن است بگير و از او محافظت نما تا هنگامي كه او را از تو بخواهم!

عبدالله بن مالك گويد: وارد آن اطاق شدم موسي بن جعفر عليهماالسلام را ديدم بر او سلام كردم و او را بر مركب سوار نمودم و به منزل خويش بردم وي را اندرون خانه در اطاقي جا دادم و در را بر روي آن حضرت قفل كردم و كليد آن با من بود و خود به امور او رسيدگي مي كردم چند روزي نگذشته بود كه ناگهان فرستاده ي هارون آمد و گفت: هارون تو را احضار نموده. نزد هارون رفتم او نشسته بود فرشي طرف راست و فرشي ديگر طرف چپ او گسترده بود. بر او سلام كردم جوابم را نداد جز اينكه گفت: آن شخصي كه به تو سپردم در چه وضعي است؟ خود را به ناداني زدم سپس گفت: رفيقت چگونه است؟ گفتم: تندرست است! گفت: نزد او برو و سه هزار درهم به او بده و او را به منزل و بستگانش برسان وقتي خواستم از نزد هارون بروم به من گفت: مي داني به چه سبب اين كار را انجام مي دهم؟ گفتم: نه. گفت: در بستري كه طرف راست من قرار دارد خوابيده بودم در خواب ديدم كه گوينده اي به من مي گفت: اي هارون! موسي بن جعفر عليهماالسلام را آزاد كن. بيدار شدم به خودم گفتم: شايد خيال مي كني برخاستم بر فرشي كه طرف چپم قرار دارد خوابيدم باز همان شخص را ديدم كه مي گفت: اي هارون! به تو دستور دادم موسي بن جعفر عليهماالسلام را آزاد كني به دستور من عمل نكردي. بيدار شدم و از شيطان بيزاري جستم سپس بر روي اين فرش كه مي بيني قرار گرفتم و خوابيدم ناگهان



[ صفحه 94]



همان شخص را ديدم كه اسلحه اي در دست دارد گويا يك طرف آن در مغرب و طرف ديگرش در مشرق است و به من اشاره مي كرد و مي گفت: اي هارون! به خدا سوگند اگر موسي بن جعفر عليهماالسلام را آزاد نكني اين اسلحه را به سينه ي تو فرو مي كنم كه از پشتت در آيد از اين جهت بود كه تو را احضار كردم، برو و آنچه را دستور دادم انجام ده و به كسي نگو و گرنه تو را مي كشم.

عبدالله گويد: به خانه ام برگشتم و در اطاق را گشودم و بر موسي بن جعفر عليهماالسلام وارد شدم. ديدم حضرت در سجده به خواب رفته صبر كردم تا از خواب بيدار گرديد و سر از سجده برداشت و فرمود: اي عبدالله! آنچه را به آن مأموري انجام بده.

گفتم: اي مولايم تو را به خدا و به حق جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بگو آيا امروز از خدا درخواست رهايي و گشايش نمودي؟

فرمود: آري، همانا نماز واجبم را ادا نمودم و سر به سجده گذاردم. در حال سجده به خواب رفتم پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم به من فرمود: اي موسي دوست داري آزاد گردي؟ عرضه داشتم: آري اي رسول خدا! فرمود: اين دعا را بخوان. آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دعايي را به من ياد داد خواندم كه تو آمدي! عبدالله گويد: به حضرت گفتم: خدا دعايت را به اجابت مقرون نموده و هارون دستور داده تو را آزاد كنم. حضرت را آزاد كردم و آن مقداري كه هارون گفته بود به آن حضرت دادم [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 48، ص 245 و 246.