بازگشت

اطلاع و علم به زبان هاي موجودات


در اين مورد چندين جريان را مي آورم:

1- مرحوم طبري امامي از احمد بن محمد معروف به غزل نقل كرده كه در باغي خدمت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام نشسته بودم ناگهان گنجشكي آمد و در مقابل روي حضرت روي زمين قرار گرفت و شروع به ناله كردن نمود، مضطرب بود و زياد ناله مي كرد! حضرت به من فرمود: مي داني اين گنجشك چه مي گويد؟ عرضه داشتم: خدا و رسول و ولي او مي دانند! فرمود: مي گويد: اي مولاي من! ماري قصد دارد جوجه هاي مرا در اطاق بخورد برخيز آن را از من و جوجه هايم دور كن! احمد بن محمد گويد: برخاستيم وارد اطاق شديم ديديم ماري در حركت است پس آن را كشتيم [1] .

2- مرحوم شيخ مفيد از علي بن ابي حمزه نقل مي كند كه روزي از روزها حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام از مدينه براي رفتن به مزرعه اي از



[ صفحه 149]



مزرعه هاي خود بيرون رفت من نيز همراه حضرت بيرون رفتم آن بزرگوار بر استري و من بر دراز گوش خودم سوار بودم. در بين راه با شيري روبرو شديم زبان من از ترس بند آمد ولي امام عليه السلام بدون ترس مقابل او رفت و به همهمه اش گوش فرا داد آن شير دستش را بر پشت استر قرار داد ترسي عجيب بر من مستولي گرديد و ناراحت شدم پس از آن شير از وسط راه كنار رفت و حضرت به قبله رو نمود و دعايي خواند و زبان مباركش به چيزي حركت مي كرد كه من آن را نمي فهميدم سپس با دست مبارك به شير اشاره نمود كه برو. آن شير همهمه اي طولاني نمود و امام عليه السلام مي فرمود: آمين، آمين! شير به راه افتاد و رفت تا از ديد ما پنهان گرديد و حضرت به راه ادامه دادند من پشت سر وي مي رفتم وقتي كه از آنجا دور شديم به حضرت رسيدم و عرض كردم: فدايت شوم! جريان اين شير چه بود؟ من از رفتارش با شما ترسيدم، خائف بودم به شما آسيبي برساند.

امام موسي بن جعفر عليهماالسلام فرمود: آن شير نزد من آمد از سختي زايمان ماده شيرش شكايت كرد و از من تقاضا نمود از خدا بخواهم كه گشايشي نمايد، من برايش دعا كردم و به من الهام شد كه بچه شير نري مي زايد او را خبر دادم گفت: برو در امان خدا، خدا بر تو و دودمان تو و شيعيان تو هيچ درنده اي را مسلط ننمايد، من گفتم: آمين [2] .

3- مرحوم محدث بحراني از كتاب «المناقب الفاخرة في العترةالطاهرة» نوشته سيد رضي نقل نموده كه احمد بن حنبل گفته: در يكي از روزها نزد امام موسي كاظم عليه السلام رفتم كه از حضرت درس بگيرم اژدهايي را ديدم دهان بر گوش حضرت گذارده گويا با آن جناب سخن مي گويد.



[ صفحه 150]



كلام آن اژدها كه تمام گرديد حضرت با او سخني فرمود كه من نفهميدم آن گاه اژدها رفت.

حضرت به من فرمود: اي احمد! اين اژدها قاصدي بود از طرف جنيان كه در مسأله اي ميان آنان اختلاف شده بود آمده بود آن مسأله را از من بپرسد جوابش را دادم. اي احمد! تو را به خدا سوگند تا من در حيات هستم اين را به كسي خبر نده! احمد گويد: اين جريان را بازگو نكردم تا وقتي كه حضرت رحلت نمود [3] .

4- مرحوم علامه مجلسي از يعقوب بن ابراهيم جعفري نقل مي نمايد كه شنيدم ابراهيم بن وهب مي گفت: از مدينه بيرون رفتم تا خدمت امام موسي بن جعفر عليهماالسلام كه در عريض بود شرفياب شوم. نزديك قصر بني سراة كه رسيدم وارد دره شدم صدايي شنيدم كه صاحب صدا را نمي ديدم مي گفت: اي ابوجعفر (كنيه ابراهيم است) رفيق تو پشت قصر است از جانب من به او سلام برسان. دقت كردم كسي را نديدم سه بار ديگر به همان سخن مرا صدا زد و مو بر بدنم راست گرديد وارد دره شدم تا وسط راهي كه پشت قصر بود رسيدم ولي وارد قصر نشدم سپس به طرف درختاني كه در آنجا بود رفتم و از آنجا به سوي حوضي كه بود رهسپار شدم ديدم پنجاه مار سرها را بالا گرفته اند در اينجا سخني به گوشم رسيد و متوجه رفت و آمدي گرديدم كفشم را به زمين كشيدم كه صداي گام زدن من را بشنود، صداي امام موسي بن جعفر عليهماالسلام را شنيدم كه سرفه نمود من نيز سرفه كردم و جواب حضرت را دادم ناگهان ماري را ديدم كه به تنه ي درختي آويزان است گفت: نترس به تو ضرر نمي رساند،



[ صفحه 151]



پس خود را از درخت پايين انداخت و از شانه حضرت بالا رفت و سر خود را در گوش آن حضرت نهاد و سوت زيادي كشيد حضرت فرمود: آري ميان شما داوري نمودم و سزاوار نيست برخلاف داوري من رفتار نمايد مگر كسي كه ستمكار باشد و هر كه در دنيا ستم نمايد عذاب آخرت و عقاب آن در انتظار او مي باشد او را عقاب مي نمايم و اگر مالي داشته باشد از او مي گيرم تا توبه نمايد.

به حضرت عرض كردم: پدر و مادرم فدايت! آيا اطاعت شما بر آنها لازم است؟ فرمود: آري سوگند به خدايي كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به نبوت اكرام نمود و علي عليه السلام را به وصايت و ولايت عزيز گردانيد كه آنها (مارها) بهتر از شما انسان ها از ما فرمان مي برند [4] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة، ص 343.

[2] الارشاد، ص 395 و 396.

[3] مدينةالمعاجز، ج 6، ص 340.

[4] بحارالانوار، ج 48، ص 48 و 49.