بازگشت

جريان شهادت


علامه ي مجلسي در كتاب جلاء العيون مي نويسد: هارون الرشيد هر كسي را براي كشتن حضرت موسي بن جعفر مأمور مي كرد او از اقدام به يك چنين عمل شنيعي خودداري مي نمود.

لذا به گماشتگان خود كه در نواحي ملك فرنگ بودند نوشت: يك افرادي را نزد من بفرستيد كه خدا و رسول را نشناسند، زيرا كه من مي خواهم درباره ي يك موضوعي از ايشان كمك بگيرم!!

گماشتگان هارون تعداد پنجاه نفر از اين قبيل اشخاص را نزد هارون روانه كردند. همين كه آنان نزد هارون آمدند از آنان پرسيد: خداي شما كيست؟ پيغمبر شما كيست؟ گفتند: ما خدا و پيغمبري نمي شناسيم.

هارون ايشان را در آن خانه اي فرستاد كه حضرت موسي ابن جعفر در آنجا بود و دستور داد تا آن امام مظلوم را



[ صفحه 65]



شهيد كنند!! هارون هم از روزنه ي خانه نگاه مي كرد تا ببيند آنان چگونه موسي بن جعفر را شهيد مي كنند؟ موقعي كه آن افراد نزدآن حضرت وارد شدند و نظرشان به موسي بن جعفر افتاد اسلحه ي خود را از دست انداختند، بندهاي بدنشان به لرزه افتاد، نزد آن بزرگوار به سجده رفتند، گريه كردند. موسي بن جعفر دست بر سر آنان مي كشيد و با زبان خودشان با آنان گفتگو مي كرد.

وقتي كه هارون اين موضوع را ديد ترسيد كه فتنه به پا شود لذا وزير خود را خواست و گفت: مي روي ايشان را بيرون مي كني!! آنان براي تعظيم و احترام حضرت موسي بن جعفر عقب عقب آمدند تا از در خانه خارج شدند، بدون اينكه نزد هارون بيايند و اجازه اي بگيرند بر اسبان خود سوار شدند و به جانب شهرهاي خويش رفتند.

ابن شهر آشوب از عباد مهلبي روايت مي كند كه گفت: در آن وقتي كه هارون الرشيد حضرت موسي بن جعفر را زنداني كرده بود هميشه معجزات عجيب و غريبي از آن حضرت مشاهده مي كرد، براي شكست آن بزرگوار به هر وسيله اي كه متوسل مي شد نتيجه اي نمي گرفت!

لذا يحيي برمكي را احضار كرد و گفت: آيا درباره ي اين عجايبي كه ما از اين آقا مي بينيم و راجع به اين حيرتي كه از اعمال او دچار ما شده چاره جويي نمي كني تا ما از غم و اندوه او آسوده شويم؟!

يحيي گفت: چاره جويي كه به نظر من مي رسد اين است كه بر آن حضرت منت بگذاري و او را از زندان آزاد نمايي، زيرا كه زنداني بودن آن بزرگوار باعث مي شود كه دلهاي مردم



[ صفحه 66]



از ما منحرف شوند.

هارون به يحيي گفت: مي روي نزد موسي بن جعفر عليه السلام، زنجير را از پاهاي او بر مي داري، سلام مرا مي رساني و مي گويي: پسر عموي تو مي گويد: من درباره ي تو قسم ياد كرده ام تو را آزاد نكنم تا اقرار كني كه نسبت به من بد كرده اي و از من طلب عفو و بخشش نمايي، يك چنين اقراري از براي تو عيب و نقصي نخواهد بود.

من يحيي بن خالد را كه وزير و محل وثوق من است فرستاده ام تا شما نزد او به جرم خود اقرار كني و از او طلب عفو نمايي، آنچه كه گفتم انجام بده تا من به قسم خود عمل كرده باشم و شما هم به هر جا كه مي خواهي بروي؟

موقعي كه يحيي پيغام هارون را به حضرت موسي بن جعفر عليه السلام رسانيد آن بزرگوار در جواب فرمود: از عمر من بيشتر از يك هفته باقي نمانده،اي يحيي! همين كه زوال ظهر روز جمعه فرارسيد تو بيا و بر جنازه ي من نماز بخوان!

اي يحيي! موقعي كه هارون به رقه رفت و از رقه به جانب عراق برگشت از فرزندان تو بيزار خواهد شد و سلسله ي شما را از بين مي برد، تو بر خود مطمئن و مغرور مباش!

بعد از اين گفتگوها به يحيي فرمود: از قول من به هارون مي گويي: من در روز جمعه از دنيا مي روم، خبر فوت من به تو خواهد رسيد، در روز قيامت كه من و تو نزد خداي حكيم حاضر شديم و او بين من و تو قضاوت كند معلوم مي شود كه چه كسي ظالم و چه كسي مظلوم خواهد بود والسلام.

يحيي بن خالد پس از شنيدن اين جواب از حضور



[ صفحه 67]



آن حضرت با چشم گريان بيرون آمد، نزد هارون رفت، موضوع را به عرض رسانيد.

هارون گفت: اگر موسي بن جعفر بعد از چند روز ديگر ادعاي پيغمبري نكند حال ما خوب است. هارون به مدائن رفت و موسي بن جعفر عليه السلام در همان روز جمعه اي كه فرموده بود از دنيا رحلت كرد.

در آن ايامي كه موسي بن جعفر عليه السلام نزد فضل بن يحيي زنداني بود وي را دستور دادند كه آن حضرت را شهيد كند! ولي فضل يك چنين اقدامي را نكرد، بلكه آن بزرگوار را تعظيم و اكرام مي نمود، موقعي كه هارون به رقه (كه بين بغداد و حله است) رفت به او گفتند: موسي بن جعفر نزد فضل بن يحيي محترم است و فضل هيچ گونه توهين و آسيبي را براي آن حضرت روا نمي دارد.

هارون، مسرور خادم را با دو نامه به تعجيل به جانب بغداد فرستاد و به او گفت: بدون اطلاع وارد خانه ي فضل بن يحيي مي شوي و حال موسي بن جعفر را مشاهده مي كني، اگر ديدي همين طور است كه مردم مي گويند يكي از اين نامه ها را به عباس بن محمد و ديگري را به سندي بن شاهك مي دهي تا ايشان آنچه را كه در اين نامه ها نوشته شده اجراء نمايند.

مسرور خادم بدون اطلاع وارد بغداد شد، به طور ناگهاني داخل خانه ي فضل بن يحيي گرديد، كسي نمي دانست كه منظور او چيست!! همين كه مسرور خادم حضرت موسي بن جعفر را نزد فضل محترم ديد در همان ساعت از آنجا بيرون رفت و بر محمد بن عباس وارد شد، پس از ورود نامه ي هارون را به وي داد،



[ صفحه 68]



همين كه محمد نامه را گشود و از مضمون آن مطلع شد فضل بن يحيي را طلبيد، او را در ميان عقابين (بضم عين و فتح باء: يك نوع چهار پايه ي آهنين) بست و او را صد تازيانه زد.

مسرور خادم جريان را براي هارون نوشت.

وقتي كه هارون از مضمون نامه ي مسرور با خبر شد نوشت كه حضرت موسي بن جعفر را به سندي بن شاهك تسليم نمايند.

هارون در دارالحكومه ي خود با صداي بلند به حاضران گفت: فضل بن يحيي با امر من مخالفت كرده، من او را لعنت مي كنم شما هم او را لعنت كنيد! اهل مجلس هم با صداي بلند فضل را لعنت كردند.

همين كه اين خبر به يحيي برمكي كه پدر فضل باشد رسيد مضطرب و ناراحت شد لذا خود را به خانه ي هارون رسانيد، از راه غيرمتعارف داخل شد، سر بغل گوش هارون نهاد و گفت: اگر فضل پسر من با تو مخالفت كرده من مطيع تو هستم و آنچه كه بفرمائي اجراء خواهم نمود.

هارون بدين جهت از يحيي برمكي و پسرش كه فضل باشد راضي شد، متوجه اهل مجلس شد، گفت: فضل بن يحيي با امر من مخالفت كرده بود كه من او را لعنت كردم، ولي چون فعلا توبه كرده من از تقصير او در گذشتم شما هم از او در گذريد! اهل مجلس همگان با آواز بلند گفتند: ما با دوستان تو دوست و با دشمنان تو دشمنيم.

بعد از اين جريان بود كه يحيي برمكي از رقه با سرعت به جانب بغداد روانه شد، مردم از آمدن يحيي ناراحت شدند، هر كسي راجع به آمدن يحيي سخني مي گفت. ولي يحيي



[ صفحه 69]



مي گفت: من براي تعمير قلعه و رسيدگي به وضع عمال وارد اينجا شده ام.

يحيي چند روزي به اين گونه كارها مشغول شد. بعد از آن سندي بن شاهك را احضار كرد و دستور داد كه آن امام معصوم را مسموم نمايد، يحيي بود كه يك مقدار رطب را مسموم كرد و به سندي بن شاهك داد، گفت: اين رطب را نزد موسي بن جعفر مي بري، مبالغه و اصرار مي كني تا آن حضرت بخورد، دست از موسي بن جعفر بر نمي داري تا از اين رطب بخورد!! سندي بن شاهك آن رطب ها را نزد آن حضرت آورد و آن بزرگوار به حكم ضرورت و ناچاري از آن رطب ميل كرد.

بنا به روايت ديگري سندي آن رطب مسموم را براي حضرت موسي بن جعفر فرستاد و خودش بعدا نزد امام عليه السلام آمد كه ببيند آن حضرت از آن رطب تناول كرده يا نه؟ سندي موقعي رسيد كه آن امام مظلوم تعداد ده رطب ميل كرده بود، سندي نيز اصرار داشت كه آن حضرت از آن رطب بخورد! ولي امام عليه السلام فرمود: منظور تو عملي شد، احتياجي به بيشتر از اين نخواهد بود.

چند روز قبل از وفات موسي بن جعفر بود كه سندي لعنه الله قاضيان و مردمان عادل را در مجلسي احضار كرد، موسي ابن جعفر عليه السلام را هم در آن مجلس جاي داد. سندي گفت: مردم مي گويند: موسي بن جعفر در فشار و ناراحتي به سر مي برد، شما او را مشاهده كنيد و شهادت دهيد كه اين آقا مرضي ندارد و ما بر او سخت گيري نمي كنيم.



[ صفحه 70]



حضرت موسي بن جعفر فرمود:اي مردم! شما شاهد باشيد كه اينان مرا مسموم كرده اند، گرچه من به حسب ظاهر صحيح وسالم هستم ولي زهر در اندرون من اثر كرده، رنگ من در آخر امروز شديدا سرخ خواهد شد، فردا است كه رنگم به شدت زرد مي شود، براي روز سوم رنگ من به سفيدي مايل مي شود و شهيد خواهم شد.

همين كه روز سوم به پايان رسيد روح مقدس آن برگزيده ي خدا به پيغمبران و صديقان و شهيدان عليهم السلام ملحق شد.

صاحب كتاب عمدة الطالب مي نگارد: هارون در ايام شهيد شدن حضرت موسي بن جعفر عليه السلام به شام رفت، يحيي ابن خالد دستور داد تا سندي بن شاهك آن امام مظلوم را شهيد كند. گفته شده كه موسي بن جعفر را مسموم كردند و به قولي آن بزرگوار را در ميان بساطي نهادند و طوري آن بساط را به هم پيچيدند كه موسي بن جعفر در ميان آن شهيد شد.

در اصول كافي، چاپ طهران، جلد اول، صفحه ي (260) از حضرت موسي بن جعفر عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: خداي توانا (براي تقيه نكردن شيعيان، يا براي اينكه آنان به طور اخلاص مطيع و منقاد امام خود نبودند) بر شيعه غضب كرد!

آنگاه مرا مخير كرد (كه متحمل بلاي آنان شوم) يا اينكه خودشان (دچار بلا شوند) به خدا قسم كه من ايشان را به وسيله ي جان خودم نگاهداري كردم (و در عوض آنان زنداني شدم)

نگارنده گويد: مورخين نوشته اند كه هارون الرشيد در سال (179) هجري دستور داد تا حضرت موسي بن جعفر را كه نزد قبر پيغمبر اسلام به نماز مشغول بود در بين نماز گرفتند



[ صفحه 71]



و آن حضرت در روز (25) ماه رجب سنه ي (183) هجري شهيد شده، بنابراين آن حضرت مدت چهار سال زنداني بوده.