بازگشت

زهد و عبادت


محمد بن طلحه ي شافعي كه يكي از علماء و دانشمندان اهل تسنن به شمار مي رود در كتاب مطالب السئول درباره ي حضرت موسي بن جعفر مي نويسد: موسي بن جعفر امامي است جليل القدر عظيم الشأن، كثيرالتهجد (كسي كه زياد نماز شب مي خواند) مشهور به عبادت، مواظب بر طاعت (خدا) مشهور به كرامت و بزرگواري شب را در حال سجده و قيام صبح مي كرد، روز را به روزه بودن و صدقه دادن به پايان مي رسانيد.

از كثرت حلم و گذشت از مقصرين بود كه او را كاظم (يعني فرو برنده ي غيظ و غضب) مي گفتند، هر كس در حق آن حضرت بدي مي كرد آن بزرگوار نسبت به او نيكي و احسان مي نمود، كسي كه درباره ي آن حضرت جنايت مي كرد او را مي بخشيد.

براي كثرت عبادت آن بزرگوار بود كه او را عبدالصالح



[ صفحه 11]



ناميدند، علت اينكه آن حضرت در عراق معروف شد به باب الحوائج اين بود كه هر كس متوسل به آن بزرگوار شد به حاجت خود رسيد.

روايت شده كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام شب ها براي نماز شب قيام مي كرد و دائما نماز مي خواند تا موقع صبح فرامي رسيد، همين كه نماز صبح را به جاي مي آورد مشغول تعقيب و دعا مي شد تا آفتاب طلوع مي كرد، بعد از آن مشغول سجده ي شكر و حمد خدا مي شد و سر بر نمي داشت تا نزديك زوال ظهر. اين دعا را زياد مي خواند:

اللهم اني أسئلك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب.

يعني خدايا! من از تو مي خواهم كه در موقع مرگ راحت باشم و در وقت حساب تقاضاي عفو و بخشش از تو مي كنم.

از جمله دعاهاي آن حضرت اين بود كه مي فرمود:

عظم الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك.

يعني گناه بنده ي تو بزرگ شده پس بايد عفو و بخشش تو نيكو باشد. آن قدر از خوف خدا گريه مي كرد كه محاسن مباركش از اشك تر مي شد.



[ صفحه 12]



شيخ صدوق از عبدالله قزويني روايت مي كند كه گفت: در يكي از روزها كه فضل بن ربيع بر بام خانه ي خود نشسته بود من نز او رفتم، همين كه نظر وي به من افتاد مرا نزد خود طلبيد، وقتي من نزد او رفتم

گفت: از روزنه ي اين خانه نگاه كن ببين چه خواهي ديد؟

من گفتم: جامه اي مي بينم كه بر زمين افتاده باشد؟

گفت: دقيقا نظر كن!

من با دقت نظر كردم و گفتم: گويا مردي است كه به سجده رفته باشد؟

گفت: او را مي شناسي؟

گفتم: نه!

گفت: اين مولاي تو است.

گفتم: مولاي من كيست؟!

گفت: نزد من تجاهل مي كني؟

گفتم: نه، من براي خود مولايي گمان ندارم.

گفت: اين شخص حضرت موسي بن جعفر است. من در شبانه روز جوياي حال اين بزرگوارم و او را نمي بينم مگر به اين حالي كه تو مي بيني. موقعي كه نماز صبح را ادا مي كند مشغول دعا و تعقيب نماز مي شود تا طلوع آفتاب، بعد از آن دائما سر به سجده مي گذارد تا زوال ظهر، اين بزرگوار شخصي را موكل كرده كه در موقع آفتاب او را خبر دهد.

موقعي كه زوال ظهر مي شود بر مي خيزد بدون اينكه تجديد وضو كند مشغول نماز مي گردد، من از اين جريان درك مي كنم كه آن حضرت در حال سجده خواب نرفته (و الا چون



[ صفحه 13]



خواب وضو را باطل مي كند آن حضرت تجديد وضو مي كرد).

همين كه نماز ظهر و عصر و نافله هاي آنها را مي خواند باز به سجده مي رود و همچنان در حال سجده است تا آفتاب غروب كند وقتي شام مي شود بر مي خيزد بدون اينكه تطهير يا تجديد وضو نمايد به نماز شروع مي كند و پيوسته مشغول نماز مي باشد تا وقت نماز عشا فرامي رسد، همين كه از نماز عشا و دعا و تعقيب آن فراغت يافت افطار مي كند، بعد از آن تجديد وضويي مي كند و سجده به جا مي آورد آنگاه سر از سجده بر مي دارد و اندك زماني در بالين استراحت مي خوابد.

پس از اندك خوابي كه كرد بر مي خيزد تجديد وضو مي نمايد و مشغول عبادت و دعا و تضرع مي شود تا صبح، وقتي صبح شد مشغول نماز صبح مي گردد. از آن زماني كه اين بزرگوار را نزد من آورده اند كارش همين بوده و من غير از اين عمل چيز ديگري از اين حضرت نديده ام.

عبدالله قزويني مي گويد: من به فضل بن ربيع گفتم: از خدا بترس و نسبت به موسي بن جعفر تصميم بدي نگيري كه باعث زوال نعمت تو خواهد شد، زيرا كسي به ايشان بدي نكرده كه به جزاي خود نرسيده باشد.

فضل گفت: مكررا نزد من فرستاده اند كه آن حضرت را شهيد كنم ولي من نپذيرفته ام و در جواب گفته ام: من از عهده ي اين كار بر نمي آيم، ولو اينكه مرا بكشيد من توقعات شما را انجام نخواهم داد.

شيخ صدوق از ثوباني روايت مي كند كه گفت: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بيشتر از مدت ده سال بعد از طلوع



[ صفحه 14]



آفتاب به سجده مي رفت و مشغول دعا و تضرع مي شد تا زوال ظهر.

در آن ايامي كه آن حضرت زنداني بود هارون بالاي بام خانه مي رفت و در آن اطاقي كه آن بزرگوار را زنداني كرده بودند نظر مي كرد و به جز جامه اي كه به روي زمين افتاده بود كسي را نمي ديد.

يك روز به ربيع گفت: اين جامه چيست؟ ربيع گفت: اين جامه نيست، اين موسي بن جعفر است كه همه روزه بعد از طلوع آفتاب به سجده مي رود و تا موقع زوال ظهر به سجده مي باشد.

هارون گفت: اين مرد از رهبانان و عباد بني هاشم است، ربيع گفت: اگر اينطور است كه تو مي گويي پس چرا او را در اين زندان تنگ جاي داده اي؟!

هارون گفت: هيهات، غير از اين علاجي نخواهد بود، براي دولت من صلاح اين است كه او در زندان باشد.

در كتاب درالنظيم از فضل بن ربيع از پدرش روايت مي كند كه گفت: هارون الرشيد مرا براي پيامي نزد حضرت موسي بن جعفر عليه السلام فرستاد، در آن موقع آن بزرگوار در حبس سندي بن شاهك بود، وقتي كه من داخل زندان شدم ديدم آن حضرت مشغول نماز است.

هيبت و عظمت آن برگزيده ي خدا نگذاشت كه من بنشينم، لذا به شمشير خود تكيه كردم و ايستادم، حضرت موسي بن جعفر همچنان مشغول نماز بود و به من اعتنايي نمي كرد، هر دو ركعت نمازي را به يك سلام خاتمه مي داد و براي نماز ديگر تكبير مي گفت و مشغول نماز مي شد.

وقتي ايستادن من در حضور آن حضرت به طول انجاميد



[ صفحه 15]



و ترسيدم كه هارون از من براي دير آمدن موآخذه نمايد لذا قبل از اينكه آن بزرگوار سلام نماز را بگويد من بنا كردم به سخن گفتن و موسي بن جعفر هم به حرف من گوش مي داد؟ پيام هارون اين بود:

به حضرت موسي بن جعفر بگو، اميرالمؤمنين بلكه بگو: برادرت مرا براي عرض سلام به حضور شما فرستاد بعد از سلام مي گويد: درباره ي تو اخباري به من رسيده بود كه مرا ناراحت كرده بود، از همين لحاظ بود كه من تو را از مدينه بدين جا آوردم، اكنون كه از آن اخبار تحقيق كرده ام مي بينم شما از هر عيب و نقضي پاك و پاكيزه اي لذا دريافتم آنچه كه درباره ي تو مي گفتند دروغ است.

با خودم فكر مي كنم كه تو را به منزل و مأواي خودت برگردانم يا اينكه نزد خودم باشي؟ ولي به نظرم اگر شما نزد من باشي سينه ي من از عداوت و دشمني تو خالي خواهد بود و دروغ بدخواهان تو بيشتر ظاهر خواهد شد، روي اين اصل من صلاح مي دانم كه شما پيش من باشيد!

ولي هر كسي يك نوع غذايي مي پسندد و طبعش با آن بهتر الفت دارد، چون من احتمال مي دهم كه شما در مدينه يك نوع غذاهايي ميل مي كرديد كه در اينجا براي شما تهيه نمي شود لذا به فضل دستور داده ام تا آن طور غذايي كه موافق ميل شما باشد آماده نمايد، شما هم بدون اينكه خجالت بكشيد به فضل دستور فرمائيد تا هر نوع غذايي كه مايل باشيد حاضر كند!!

راوي مي گويد: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بدون اينكه به من توجهي بكند با دو كلمه جواب مرا داد و فرمود:

مال من كه حاضر نيست تا به من نفعي برساند و من هم آفريده



[ صفحه 16]



نشده ام كه از كسي خواهش و تمنايي داشته باشم، پس از اين جواب مشغول نماز شد.

من نزد هارون مراجعت نمودم و جريان را نقل كردم، هارون گفت: تو درباره ي موسي بن جعفر چه صلاح مي داني؟

گفتم: من حضرت موسي بن جعفر را اين طور مي بينم كه اگر تو خطي در زمين بكشي و آن حضرت داخل آن شود و بگويد: از اين خط بيرون نمي آيم بيرون نخواهد شد، هارون گفت: همين طوراست كه تو مي گويي، ولي بودن آن حضرت نزد من محبوب تر است، راوي گويد: هارون به من گفت: اين موضوع را جايي نگويي!!

من هم تا هارون زنده بود اين خبر را براي كسي نقل نكردم.

از فضل بن ربيع روايت شده كه گفت: من دربان هارون بودم، يك روز كه نزد هارون رفتم ديدم شمشيري بدست گرفته و با نهايت خشم آن را حركت مي دهد! همين كه چشم هارون به من افتاد گفت: به خدا قسم كه اگر الساعه پسر عموي مرا نزد من حاضر نكني سر از بدنت بر مي دارم!!

گفتم: كدام پسر عمو را؟!

گفت: آن حجازي را.

گفتم: كدام حجازي؟

گفت: موسي بن جعفر.

فضل بن ربيع مي گويد: وقتي من هارون را با آن غيظ و غضب ديدم از خدا ترسيدم كه حضرت موسي بن جعفر را در يك چنين موقعي پيش هارون بياورم ولي در عين حال شيطان مرا وسوسه كرد و نتوانستم كه از مال دنيوي چشم پوشي نمايم لذا به عذاب خدا راضي شدم و با خود گفتم: چه عيبي دارد.



[ صفحه 17]



فضل مي گويد: هارون به من گفت: دو جلاد و دو تازيانه هم حاضر كن!! من جلاد و تازيانه ها را حاضر كردم، دنبال موسي بن جعفر رفتم، وقتي كه سراغ آن حضرت را گرفتم مرا به جانب خرابه اي راهنمايي كردند، در آن خرابه خانه اي از شاخه هاي خرما ساخته بودند، در آن خانه غلام سياهي را ديدم، به او گفتم: از مولاي خودت موسي بن جعفر اجازه بگير تا من به حضور آن حضرت مشرف شوم؟ غلام گفت: بفرمائيد! مولاي من پاسبان و درباني ندارد.

موقعي كه به حضور آن بزرگوار مشرف شدم ديدم غلام سياهي با مقراضي كه در دست دارد آن پينه هايي را كه از كثرت سجده كردن در پيشاني و بيني مبارك حضرت موسي بن جعفر به وجود آمده بود و موقع جدا شدن آنها رسيده مقراض مي كند!

من گفتم: السلام عليك يابن رسول الله! هارون شما را مي خواهد!

آن حضرت فرمود: مرا با هارون چه كار؟! آيا اين همه وفور نعمت او را از من به خود مشغول نمي كند؟ آن گاه به سرعت از جاي خود برخاست و فرمود: اگر نه چنين بود كه جدم رسول خدا فرموده: اطاعت پادشاه جابر و ظالم به جهت تقيه كردن واجب است من نزد هارون نمي آمدم.

در بين راه من به آن بزرگوار گفتم: آماده ي عقوبت باش! زيرا كه خليفه فوق العاده بر تو خشمناك است!

آن حضرت فرمود: آن كسي كه مالك دنيا و آخرت است نمي گذارد هارون به من آسيبي برساند، آنگاه آن بزرگوار



[ صفحه 18]



دعايي خواند و سه مرتبه دست مبارك خود را بر سر و صورت مقدس خود كشيد.

موقعي كه من نزد هارون وارد شدم ديدم كه او نظير زن بچه مرده در ميان خانه حيران و سرگردان بود!

وقتي كه مرا ديد گفت: پسر عموي مرا آوردي؟

گفتم آري.

گفت: مبادا او را از اين خشمي كه من دارم ترسانده باشي! زيرا آنچه كه به تو گفتم قصد انجام دادن آن را نداشتم، اجازه ي ورود به آن حضرت بده!

همين كه حضرت موسي بن جعفر داخل شد و نظر هارون به آن بزرگوار افتاد از جاي خود برجست، دست به گردن آن حضرت انداخت، گفت:اي پسر عمو!اي برادر من!اي وارث حقيقي خلافت من! خوش آمدي، پس از آنكه آن حضرت را نزد خود نشانيد گفت: چرا اين قدر كم به ديدن ما مي آيي؟!

موسي بن جعفر فرمود: وسعت سلطنت و محبوب بودن دنيا نزد تو مانع است از اينكه من به ديدن تو بيايم.

هارون يك شيشه ي عطر خواست، ريش مبارك آن بزرگوار را خوشبو كرد، دستور داد تا يك خلعت و دو كيسه ي زر براي آن امام عالي مقام آوردند.

موسي بن جعفر فرمود: من اين مال را بدين جهت قبول مي كنم كه براي فرزندان عزب ابوطالب ازدواج نمايم كه نسلشان تا قيامت قطع نشود و الا قبول نمي كردم بعد از اين جريان آن حضرت بيرون آمد و گفت: الحمدالله رب العالمين.



[ صفحه 19]



همين كه حضرت موسي بن جعفر بيرون رفت من به هارون گفتم: تو كه مي خواستي اين بزرگوار را اذيت كني؟ پس چرا وقتي پيش تو آمد او را خلعت كردي و نوازش نمودي؟!

هارون گفت: وقتي كه تو سراغ موسي بن جعفر رفتي من يك عده اي را ديدم كه اطراف خانه ي مرا محاصره كرده اند و آن حربه هايي را كه در دست داشتند از همه طرف به زير قصر من فرومي بردند، مي گفتند: اگر به فرزند رسول خدا اذيتي برساند خانه ي او را به زمين فرو مي بريم و اگر دست از آن حضرت بر دارد ما هم بر مي گرديم.

ابن بابويه مي نويسد: در آن موقعي كه حضرت موسي بن جعفر در زندان هارون بود و شنيده بود كه هارون قصد كشتن آن حضرت را دارد آن بزرگوار در يكي از شبها تجديد وضو كرد و بعد از آنكه چهار ركعت نماز بجاي آورد اين دعا را خواند:

يا سيدي! نجني من حبس هارون الرشيد و خلصني من يده يا محلص الشجر من بين رمل و طين و ماء، يا مخلص اللبن من بين فرث و دم و... خلصني من يدي هارون.

راوي مي گويد: وقتي حضرت موسي بن جعفر اين دعا را خواند مرد سياهي كه شمشير برهنه در دست داشت در خواب



[ صفحه 20]



هارون آمد و بر بالاي سر وي ايستاد، مي گفت:اي هارون! موسي بن جعفر را رها كن! والا با اين شمشير گردن تو را خواهم زد.

هارون وحشت كرد، لذا دربان را خواست و به او گفت: مي روي زندان و حضرت موسي بن جعفر را آزاد مي نمايي! دربان آمد و در زندان را كوبيد، زندان بان گفت: كيست؟ گفت: خليفه حضرت موسي بن جعفر را مي خواهد، زندان بان به حضرت موسي بن جعفر گفت: خليفه شما را مي خواهد.

آن حضرت با حالت وحشت زدگي برخواست و فرمود: مرا در اين نيمه ي شب جز براي شر و اذيت نمي خواهد، آن بزرگوار با حال غم و اندوه نزد هارون آمد و سلام كرد، جواب شنيد هارون گفت: تو را به خدا قسم مي دهم آيا امشب دعايي كردي يا نه؟!

فرمود: چرا.

گفت چه دعايي كردي؟

فرمود: تجديد وضو كردم، چهار ركعت نماز خواندم، چشمان خود را متوجه آسمان كردم و گفتم:اي مولاي من! مرا از دست هارون و شر او نجات بده!

هارون گفت: خداي توانا دعاي تو را مستجاب كرده، هارون تعداد سه خلعت به حضرت موسي بن جعفر داد، اسب خصوصي خود را به آن حضرت تقديم كرد، آن بزرگوار را احترام كرد و همنشين خود نمود. آنگاه از امام عليه السلام تقاضا كرد كه كلمات اين دعا را به من تعليم فرما!

بعد از اين جريان بود كه آن حضرت را به دربان سپرد تا به خانه رساند، موسي بن جعفر عليه السلام همچنان مورد احترام هارون بود و همه پنجشنبه ها نزد او مي آمد تا آن موقعي كه



[ صفحه 21]



براي دومين بار آن حضرت را زنداني كرد و به سندي بن شاهك سپرد و آن ملعون آن بزرگوار را به وسيله ي زهر شهيد كرد.

صدوق رحمه الله از سفيان بن نزار روايت مي كند كه گفت: يك روز من بالاي سر مأمون ايستاده بودم، مأمون گفت: مي دانيد كه چه كسي مذهب تشيع را به من ياد داد؟

حاضرين گفتند: نه.

گفت: رشيد اين مذهب را به من تعليم كرد.

گفتند: اين موضوع چگونه امكان دارد در صورتي كه رشيد اهل بيت را مي كشت؟

گفت: براي اينكه ملك و سلطنت عقيم و نازاينده است مي كشت.

بعد از اين گفتگوها مأمون گفت: يك سال من با پدرم رشيد به حج رفتيم، همين كه به مدينه رسيديم پدرم به دربان خود گفت: نبايد كسي از اهل مكه، مدينه، پسران مهاجرين و انصار، بني هاشم و ساير قريش نزد من بيايند مگر اينكه حسب و نسب خود را بگويند و خويشتن را معرفي نمايند!

طبق اين دستور هيچ كس نزد هارون داخل نمي شد مگر اينكه مي گفت: من فلان بن فلانم و تا جد بالاي خود را كه هاشم يا قريش يا مهاجر يا انصار بود معرفي مي كرد، هارون هر يك از واردين را به قدر شرافت حسب و نسبش از پنج هزار تا دويست زر سرخ عطاء مي كرد.

يكي از روزها كه من آنجا بودم ديدم فضل بن ربيع آمد و به هارون گفت: يا اميرالمؤمنين! يك شخصي آمده كه مي گويد: من موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن



[ صفحه 22]



ابي طالبم؟ پدرم متوجه من و امين و مؤتمن و ساير سرهنگان كه بالاي سرش ايستاده بوديم شد و گفت: خود را حفظ كنيد و حركت نالايقي نكنيد!!

بعد از اين پيشنهاد گفت: موسي بن جعفر را اجازه ي ورود دهيد تا بر روي فرش من بنشيند! در همين موقع بود كه ديديم پيره مردي وارد شد كه رنگ او از كثرت شب زنده داري زرد، جسمش سنگين، صورتش باد كرده، بدن از كثرت عبادت نظير مشگ پوسيده، كثرت سجود روي بيني او را خراشيده و زخم كرده.

همين كه چشم آن حضرت به رشيد افتاد و خواست از حمار خود پياده شود. رشيد فرياد زد: نه به خدا، نبايد پياده شوي مگر بر روي فرش من، لذا دربانان نگذاشتند كه آن حضرت پياده شود، ما همه با نظر اجلال و احترام به آن بزرگوار نظر مي كرديم، آن حضرت در همان حال كه بر حمار خود سوار بود آمد تا نزديك بساط هارون رسيد، همه ي سرهنگان به دور آن بزرگوار اجتماع كردند تا پياده شد. رشيد از جاي خود برخاست و تا آخر بساط از موسي بن جعفر استقبال كرد، صورت و دو چشم آن حضرت را بوسيد، دستش را گرفت و در صدر مجلس پهلوي خود نشانيد، همچنان متوجه آن بزرگوار بود، از او احوال پرسي مي كرد، يكي از سئوالهايي كه كرد اين بود:

يا اباالحسن! (كنيه ي موسي بن جعفر) عيال تو چند نفرند؟

موسي بن جعفر: از پانصد نفر تجاوز مي كنند.



[ صفحه 23]



هارون: همه ي اينان فرزندان تو هستند؟

موسي بن جعفر: نه، بيشتر ايشان غلام و خدمتگذارانند، تعداد فرزندانم سي و چند نفر است، اين قدر پسر و اين قدر هم دختر.

هارون: چرا دختران خود را به عمو زادگان و هم كفو خودشان شوهر نمي دهي؟

موسي بن جعفر: اين اندازه دسترسي ندارم.

هارون: ملك و مزرعه ي تو چگونه است؟

موسي بن جعفر: گاهي حاصل مي دهند و گاهي نمي دهند.

هارون: هيچ قرض داري؟

موسي بن جعفر: آري.

هارون: چقدر قرض داري؟

موسي بن جعفر: تخمينا ده هزار دينار.

هارون: يابن عم! من آن قدر مال به تو مي دهم كه پسران خود را داماد و دختران خود را عروس نمايي و مزرعه ي خود را تعمير كني؟

موسي بن جعفر در حق هارون دعا كرد و او را بدين امر ترغيب نمود و به هارون فرمود:اي امير! خداي توانا بر پادشاهان واجب كرده كه فقراء امت را نجات دهند، قرض قرض مندان را ادا نمايند، از اشخاص عيال وار دستگيري كنند. برهنه را بپوشانند، به افراد تنگدست نيكي كنند، تو براي انجام اين امور از ديگران سزاوارتر هستي.

هارون گفت: يا اباالحسن! من هم انجام خواهم داد. وقتي كه حضرت موسي بن جعفر از جاي خود برخواست



[ صفحه 24]



هارون نيز برخواست و دو چشم و صورت آن حضرت را بوسيد.

بعد از اين جريان هارون متوجه من و امين و مأمون شد و گفت:اي عبدالله! اي محمد! اي ابراهيم! همه با عمو و بزرگ خود برويد! ركاب او را بگيريد! او را سوار كنيد: لباسهايش را منظم كنيد! او را تا منزل خود مشايعت نماييد! ما همه امر پدر را اطاعت كرديم.

در آن موقعي كه در بين راه ما از آن حضرت مشايعت مي كرديم حضرت موسي بن جعفر عليه السلام به طور پنهاني متوجه من شد و مرا به امر خلافت مژده داد، آنگاه فرمود: موقعي كه مالك امر خلافت شدي با فرزندان من نيكويي كن!

همين كه نزد هارون مراجعت كرديم - چون من از فرزندان ديگر نسبت به پدرم بيشتر جرئت داشتم لذا - پس از خلوت شدن مجلس به هارون گفتم: يا اميرالمؤمنين! اين مرد كه بود كه تو او را اين قدر تعظيم كردي، براي او از جاي خود برخواستي، او را استقبال نمودي، در صدر مجلس جاي دادي، خود از او پائين تر نشستي، ما را دستور دادي تا ركاب او را بگيريم؟!

هارون گفت: اين آقا امام مردم، حجت خدا بر خلق، خليفه ي خدا است بر بندگان.

من گفتم: يا اميرالمؤمنين مگر همه ي اين صفتهايي كه گفتي مال خود شما نيست؟ گفت: من ظاهرا به قهر و غلبه امام مردم هستم ولي موسي ابن جعفر امام بر حق است. اي پسرك عزيز من! موسي بن جعفراز من و تمام مردم به مقام رسول خدا (ص) سزاوارتر است به خدا قسم كه اگر تو درباره ي امر خلافت با من نزاع كني سر



[ صفحه 25]



تو را بر مي دارم، زيرا كه ملك و سلطنت عقيم و نازاينده است.

موقعي كه هارون مي خواست از مدينه به جانب مكه حركت كند دستور داد تا مبلغ دويست دينار در كيسه ي سياهي نهادند، آنگاه متوجه فضل شد و گفت: اين پول را نزد موسي بن جعفر مي بري و از قول من مي گويي: ما فعلا تنگدست بوديم، بعدا عطا و بخشش ما به شما تقديم خواهد شد.

من برخواستم، نزديك هارون رفتم، گفتم: يا اميرالمؤمنين! تو به پسران مهاجرين، انصار، ساير قريش و بني هاشم با اينكه حسب و نسبشان را نمي داني از پنج هزار به پايين عطا مي كني ولي به موسي بن جعفر عليه السلام دويست دينار كه به مردم معمولي مي دهي عطا مي كني در صورتي كه اين همه آن بزرگوار را تعظيم نمودي؟!

هارون در جوابم گفت: ساكت باش! اگر من به او مال زيادي عطا كنم مطمئن نيستم از اينكه او با شيعيان و تابعين خود شمشير به رخ من بكشند، اگر موسي بن جعفر با اهل بيت و تابعينش تهيدست باشند براي من و شما بهتر است از اينكه در وسعت و فراخي باشند!!