بازگشت

ارشاد و هدايت


روايت شده در آنموقعي كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام در زندان هارون الرشيد بود هارون يك كنيز زيرك و خوشگلي را براي خدمت گذاري آن بزرگوار در زندان فرستاد، منظور هارون از اين عمل اين بود كه شايد موسي ابن جعفر عليه السلام نسبت به آن كنيز تمايلي پيدا كند و بدين وسيله مقام و منزلت آن حضرت نزد مردم كم شود، يا اينكه به اين بهانه به آن بزرگوار تهمتي بزند.

موقعي كه آن كنيز را نزد حضرت موسي بن جعفر آوردند فرمود: من احتياجي به اين گونه اشخاص ندارم، اين طور افراد در نظر شما جلوه مي كنند ولي در نظر من ارزشي ندارند. وقتي اين موضوع را براي هارون گفتند در غضب شد و گفت: به آن حضرت بگوئيد: ما تو را با رضايت تو زنداني نكرده ايم تا اين كنيز هم با رضايت تو در آن جا باشد، لذا آن كنيز را نزد موسي ابن جعفر نهادند.

هارون براي تحقيق درباره ي اين موضوع يك غلامي را مأمور كرده بود، غلام ديد آن كنيز دائما براي خدا مشغول سجود است و سر خود را از سجده بلند نمي كند. و اين دعا را مي خواند:

قدوس قدوس سبحانك سبحانك سبحانك



[ صفحه 29]



هارون از جاي خود برخواست وامر كرد تا خادمي آن كنيز را نزد هارون بياورد

وقتي كه آن كنيز را نزد هارون بردند ديدند از خوف خدا مي لرزد، چشم خود را به جانب آسمان دوخته و مشغول نماز شد!! از او پرسيدند: اين چه حالي است؟!

گفت: من عبدالصالح را در چنين حالي ديدم. هارون گفت: مواظب اين كنيز باشيد كه اين موضوع را جاي ديگري نقل نكند! آن كنيز بعد از اين جريان همچنان مشغول نماز و عبادت بود تا از دنيا رحلت كرد.

نگارنده گويد: اين موضوع را به نحو مفصلي نوشته اند ولي ما از لحاظ اختصار به قدر احتياج از آن نگاشتيم.

در كتاب مجالس المؤمنين مي نويسد: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام از جلو خانه ي بشر (به كسر باء و سكون شين) مي گذشت، صداي ساز و غنا شنيد، از آن كنيز كه در خانه ايستاده بود سئوال كرد:اي كنيز! صاحب تو آزاد است يا بنده ي زر خريد؟ كنيز گفت: مولاي من آزاد است فرمود: راست گفتي، اگر او بنده بود از خدا انديشه مي كرد (و اين طور مشغول معصيت نمي شد) [1] .



[ صفحه 30]



وقتي آن كنيز وارد خانه شد و اين موضوع را براي بشر نقل كرد: بشر متنبه شد، با سر و پاي برهنه بيرون دويد خود را به حضرت موسي بن جعفر عليه السلام رسانيد، عذرخواهي كرد گريه و زاري نمود، به دست آن بزرگوار توبه كرد و از عمل زشت خود نادم و پشيمان شد.

در آن مرضي كه بشر از دنيا رفت بعضي از دوستان او به بالينش بودند، گفتند: مي خواهيم قاروره ي تو را نزد طبيب ببريم (تا تو را معالجه نمايد) گفت: دست از سرم برداريد، طبيب مرا مريض كرده (يعني من از خوف خدا مريض شده ام) آنان اصرار كردند تا قاروره ي او را نزد طبيب نصراني بردند.

همين كه طبيب آن قاروره را ديد متحير شد!! گفت: اگر اين قاروره از نصراني ها باشد وي راهبي است كه جگرش از خوف خدا پاره شده. اگر اين قاروره از مسلمانان باشد از بشر حافي مي باشد، اين مريض دوائي ندارد، زود خود را به او برسانيد كه خواهد مرد!

آنان در جواب گفتند: اين قاروره از بشر حافي است، وقتي كه آن طبيب نصراني اين موضوع را شنيد زنار را به دور انداخت و گفت:

اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

دوستان بشر نزد بشر آمدند تا او را از اسلام آن طبيب نصراني مژده دهند، همين كه چشم بشر به ايشان افتاد گفت: آيا آن نصراني مسلمان شد؟ گفتند: آري، تو از كجا فهميدي؟ گفت: موقعي كه شما از پيش من رفتيد خوابم رفت، در عالم خواب ديدم كه گوينده اي به من گفت: يا بشر: به بركة مائك



[ صفحه 31]



اسلم الطبيب النصراني. يك ساعت بعد از اين جريان بود كه بشر از دنيا رفت.

بشر در عاشوراي سنه ي (226) هجري در سن هفتاد سالگي از دنيا رفت، قبر بشر در بغداد معروف است.

در تاريخ گزيده مي نويسد: سبب سعادت و هدايت شدن بشر اين بود: پاره ي كاغذي در راه يافت كه در آن نوشته شده بود:

بسم الله الرحمن الرحيم

آن كاغذ را برداشت، خوشبو كرد و در جاي نيكوئي نهاد، در اين موقع بود كه هاتفي ندا در داد:اي ابونصر! (كنيه ي بشر بوده) همچنانكه تو نام ما را خوشبو كردي ما نيز نام تو را در دنيا و آخرت خوشبو كرديم!!

نظير اين موضوع را درباره ي منصور بن عمار نوشته اند كه در اوايل يك پاره ي كاغذي را در بين راه يافت كه در آن نوشته شده بود:

بسم الله الرحمن الرحيم

چون جاي مناسبي نيافت كه آن را بگذارد لذا آن پاره ي كاغذ را خورد و به بركت آن بود كه در علم و دانش به رويش باز شد.

طايفه ي صوفيه نسبت به بشر اعتقاد كاملي دارند. او را



[ صفحه 32]



از اين جهت بشر حافي گفتند كه هميشه پا برهنه بود، زيرا معني كلمه ي: حافي پا برهنه بودن است. علت پا برهنگي او ظاهرا همان بود كه با پاي برهنه به حضور حضرت موسي بن جعفر عليه السلام دويد و به اين سعادت بزرگ رسيد.

در كتاب حديقة الشيعه مي نويسد: يك روز هارون الرشيد جامه ي نفيس و پر ارزشي را به علي بن يقطين (كه نخست وزير هارون بود) داد، علي بن يقطين آن جامه را با مال زيادي براي حضرت موسي بن جعفر عليه السلام تقديم كرد.

موسي بن جعفر همه ي آن اموال را پذيرفت ولي آن جامه را نزد علي بن يقطين فرستاد و فرمود: اين جامه را نگاهداري كن كه به آن محتاج خواهي شد! علي بن يقطين متفكر بود كه چرا امام عليه السلام اين جامه را نپذيرفته!! ولي چون امر امام بود آن جامه را حفظ نمود.

پس از مدتي علي بن يقطين يكي از غلامان را كه از حال (علي بن يقطين و شيعه بودن او؟) باخبر بود براي خطائي كه كرده بود چوب زد، آن غلام نزد هارون الرشيد آمد و گفت: علي بن يقطين همه ساله خمس مال خود را با هديه هايي براي حضرت موسي بن جعفر مي فرستد، از جمله هديه هايي كه امسال فرستاده آن جامه ي نفيسي است كه شما به او عطا كرديد.

آتش غضب هارون پس از شنيدن اين موضوع شعله ور شد و گفت: اگر اين حرف واقعيت داشته باشد من علي بن يقطين را كيفر خواهم كرد! هارون في الفور علي بن يقطين را خواست و به او گفت: جامه اي را كه فلان روز به تو دادم حاضر كن كه من درباره ي آن منظوري دارم!

علي بن يقطين گفت: من جامه را خوشبو كرده ام و در



[ صفحه 33]



صندوقي نهاده، از بس كه آن را دوست دارم آن را نمي پوشم، هارون گفت: الساعه بايد آن را حاضر كني! علي بن يقطين به غلامي گفت: مي روي در فلان خانه و فلان صندوق را مي آوري!

همين كه آن صندوق را آورد و در آن را باز كردند و هارون آن جامه را همان طور ديد كه علي بن يقطين گفته بود آتش غضبش فرو نشست و گفت: اين جامه را به جاي خود برگردان كه من بعد از اين درباره ي تو گوش به حرف كسي نخواهم داد.

وقتي علي بن يقطين از نزد هارون مراجعت كرد آن غلام را خواست و دستور داد تا هزار تازيانه به او بزنند! همين كه عدد تازيانه به پانصد رسيد غلام دنيا را بدرود گفت و براي علي بن يقطين معلوم شد كه چرا موسي بن جعفر آن جامه را قبول نكرد، بعد از اين جريان بود كه علي بن يقطين آن جامه را با هديه هاي ديگر به حضور موسي بن جعفر تقديم نمود.

يك وقت علي بن يقطين راجع به وضو گرفتن براي موسي بن جعفر نامه نوشت كه روايات درباره ي وضو گرفتن مختلف است، من از شما تقاضا مي كنم به خط مبارك برايم بنويسي كه چگونه وضو بگيرم؟

حضرت موسي بن جعفر براي علي بن يقطين نوشت: آن طور وضو بگير كه حنفيان وضو مي گيرند، وقتي نامه ي آن حضرت به علي بن يقطين رسيد تعجب كرد!! با خود مي گفت: مذهب آن حضرت كه مذهب حنفي نيست، يعني چه؟

ولي من با امر امام مخالفت نخواهم كرد تا سر اين موضوع براي من كشف شود، علي بن يقطين بعد از اين جريان همچنان نظير اهل تسنن وضو مي گرفت، مخالفين و دشمنان علي بن



[ صفحه 34]



يقطين به هارون گفتند: علي بن يقطين رافضي (يعني شيعه) مي باشد، به فتواي موسي بن جعفر عمل مي كند، از حرف آن حضرت تمرد نمي كند.

هارون در خلوت به يكي خواص خود گفت: من از علي ابن يقطين تقصيري نديده ام ولي دشمنانش اصرار دارند كه او رافضي است، من نمي دانم او را چگونه امتحان كنم كه از او مطمئن شوم؟

آن شخص گفت: اختلافي كه شيعه و سني درباره ي وضو دارند درباره ي هيچ موضوعي ندارند، اگر وضو گرفتن علي بن يقطن نظير وضوي سنيان نباشد حرف دشمنانش درست است و الا فلا.

هارون اين پيشنهاد را عاقلانه دانست، لذا يك روز علي ابن يقطين را خواست و او را در خانه اي به كاري دستور داد كه بايد از صبح تا شام در آنجا مشغول كار باشد و ازآن خانه خارج نشود و غير از يك غلام هم كسي نزد او نباشد. برنامه ي علي بن يقطين اين بود كه نماز را در خلوت به جاي مي آورد.

وقتي آن غلام براي علي بن يقطين آب وضو آورد دستور داد تا غلام از آنجا خارج شد، علي برخواست و طبق دستوري كه از موسي بن جعفر داشت وضو گرفت و مشغول نماز شد.

در آن بيني كه علي وضو مي گرفت هارون از سوراخ بام خانه وضو گرفتن علي بن يقطين را تماشا مي كرد.

موقعي كه علي از نماز فارغ شد هارون پيش او آمد و گفت:اي علي بن يقطين! غلط كرده آن كه تو را از رافضيان مي داند، من بعد از اين، بدگوئي كسي را درباره ي تو قبول



[ صفحه 35]



نخواهم كرد.

دو روز كه از اين جريان گذشت نامه ي حضرت موسي بن جعفر براي علي آمد كه از اين به بعد طبق دستور معصومين عليهم السلام وضو بگير! زيرا آن خطري را كه من درباره ي تو مي ديدم گذشت.

در كتاب رجال كبير مي نويسد: آن موقعي كه حضرت موسي ابن جعفر به عراق آمد علي بن يقطين به حضور آن حضرت آمد و گفت: حال مرا ببين (كه چگونه با اين گونه اشخاص مجالست دارم؟) موسي بن جعفر فرمود: خدا يك دوستاني با دوستان ظلمه دارد تا به وسيله ي دوستان (ظلمه) بلاء را از دوستان خود دفع نمايد و تو از آنان هستي.

نيز در كتاب رجال كبير مي نگارد: حضرت موسي بن جعفر عليه السلام به علي بن يقطين فرمود: تو يك موضوع را براي من ضامن شو تا من هم سه موضوع را براي تو ضمانت نمايم.

علي بن يقطين گفت: آن سه موضوعي كه شما براي من ضامن مي شويد كدام است؟ فرمود:

1- الم واذيت آهن به تو نرسد.

2- به فقر وفاقه گرفتار نشوي.

3- زنداني نشوي.

علي گفت: آن موضوعي كه من ضامن شوم چيست؟

فرمود: ضمانت دهي هر وقت يكي از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام نمايي. علي بن يقطين ضامن آن يك موضوع گرديد و موسي



[ صفحه 36]



ابن جعفر هم ضامن آن سه موضوع شد.

علامه ي مجلسي در بحار مي نويسد: يك وقت ابراهيم ساربان كه يكي از شيعيان به شمار مي رفت خواست نزد علي بن يقطين برود چون ابراهيم ساربان بود و علي بن يقطين نخست وزير بود و علي القاعده شأن ابراهيم ساربان نبود كه بر علي بن يقطين وارد شود لذا او را راه ندادند. اتفاقا علي بن يقطين در همان سال به حج مشرف شد، وقتي وارد مدينه گرديد رفت كه به حضور موسي بن جعفر شرفياب شود ولي آن حضرت او را راه نداد!!

روز دوم بود كه علي آن بزرگوار را خارج از منزل زيارت كرد و گفت: تقصير من چه بود كه مرا راه نداديد؟ فرمود: براي اينكه تو ابراهيم ساربان را راه ندادي، خداي عليم سعي و حج تو را قبول نمي كند مگر اينكه ابراهيم تو را عفو نمايد!

علي گفت: من در اين موقع ابراهيم ساربان را از كجا پيدا كنم، من در مدينه، او در كوفه؟!

فرمود: همين كه شب شد بدون اينكه كسي از ياران و غلامان تو آگاه شوند وارد بقيع مي شوي، در آنجا شتري حاضر و آماده مي بيني، آن شتر را سوار مي شوي و به كوفه مي روي! علي شب وارد بقيع شد، همان شتر را سوار شده متوجه كوفه گرديد و به اندك زماني خود را در كوفه در خانه ي ابراهيم ساربان رسانيد! شتر خود را خوابانيد و در خانه ي ابراهيم را كوبيد!

ابراهيم گفت: كيه؟

علي گفت: علي بن يقطين.



[ صفحه 37]



ابراهيم گفت: علي بن يقطين را در خانه ي ما چه كار؟!

علي گفت: بيرون بيا كه امر مهمي رخ داده، ابراهيم را قسم داد تا اذن دخول به او دهد؟ همين كه علي داخل شد گفت:اي ابراهيم! مولاي من عمل (حج) مرا قبول نمي كند مگر اينكه تو از من در گذري؟

ابراهيم گفت: خدا تو را بيامرزد!

علي بن يقطين صورت خود را روي خاك نهاد و ابراهيم را قسم داد كه پا روي صورت من بگذار و اين صورتم را پايمال كن! ابراهيم از انجام اين عمل خودداري كرد، علي او را قسم داد تا اين عمل را انجام داد، ابراهيم با پاي خود رخ علي بن يقطين را پايمال كرد و علي مي گفت: بار خدايا تو شاهد باش!

علي پس از انجام وظيفه ي خود سوار شتر شد و در همان شب وارد مدينه گرديد، آن شتر را بر در خانه ي موسي بن جعفر خوابانيد، در همين موقع بود كه موسي بن جعفر به علي اذن دخول داد و توبه ي او را پذيرفت!!

شيخ كشي از هشام بن سالم روايت مي كند كه گفت: من و ابوجعفر كه مؤمن الطاق باشد در مدينه بوديم همين كه حضرت صادق عليه السلام از دنيا رحلت كرد مردم اجتماع كردند و گفتند: بعد از امام صادق عبدالله كه پسر آن حضرت است امام مي باشد، وقتي من و ابوجعفر پيش عبدالله رفتيم ديديم كه مردم - به جهت آن روايتي كه شنيده اند مقام امامت به شرط اينكه پسر بزرگ نقص و مرضي نداشته باشد مال او خواهد بود - به دور او اجتماع كرده اند.



[ صفحه 38]



ما هم نزد عبدالله نشستيم و همانطور كه از پدرش مسئله مي پرسيديم از او نيز پرسش كرديم و گفتيم: زكات در چه مقدار مال واجب مي شود؟

گفت: در هر دويست درهمي پنج درهم.

گفتيم: در صد درهم چه بايد كرد؟

گفت: بايد دو درهم و نيم زكات داد.

گفتيم: به خدا قسم مرجئه يك چنين سخني كه تو مي گوئي نمي گويند.

عبدالله دستهاي خود را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: به خدا قسم من نمي دانم كه مرجئه چه مي گويند.

من و ابوجعفر با حيرت و سرگرداني از نزد عبدالله خارج شديم، در بعضي از كوچه هاي مدينه گريان و حيران نشستيم، نمي دانستيم كه كجا برويم؟ كه را قصد كنيم؟ با خود مي گفتيم: نزد مرجئه رويم؟ به جانب قدريه رو كنيم؟ به طرف زيديه مايل شويم؟ تابع معتزله گرديم؟ مذهب خوارج را قبول كنيم؟

در همين گفتگو بوديم كه ناگاه ديديم پيره مرد ناشناسي به من اشاره كرد و گفت: بيا! من ترسيدم كه او جاسوس منصور باشد، زيرا منصور جاسوس هايي گماشته بود تا آن كسي را كه شيعيان بعد از امام صادق امام مي دانند بكشند، من ترسيدم مبادا اين پيره مرد از آنان باشد، لذا به ابوجعفر گفتم: از من دور شو؟ زيرا من براي خودم و تو ترسانم، گرچه اين پيره مرد مرا مي خواهد ولي در عين حال تو از من دور شو و خود را بدون جهت به كشتن مده!

ابوجعفر از من دور شد، من همراه آن پيره مرد رفتم



[ صفحه 39]



اين طور گمان مي كردم كه از دست او نجات نخواهم يافت؟ آن پيره مرد مرا تا در خانه ي حضرت موسي بن جعفر عليه السلام برد و رفت. در اين بين ديدم كه خادمي بر در خانه آمد و به من گفت: بفرمائيد! وقتي من داخل خانه شدم حضرت موسي بن جعفر را ديدم، آن بزرگوار به من فرمود: نزد من بيا! نه به سوي مرجئه نه قدريه، نه زيديه، نه معتزله، نه خوارج، به سوي من به سوي من، به سوي من!!

من به آن حضرت گفتم: پدر بزرگوارت از دنيا درگذشت؟

فرمود: آري.

گفتم: به موت درگذشت؟

فرمود: آري.

گفتم: بعد از آن حضرت چه كسي امام خواهد بود؟

فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدايت كند هدايت مي كند.

گفتم: عبدالله در حق خود گمان مي كند كه بعد از پدر تو امام است؟

فرمود: عبدالله مي خواهد كه خدا مورد پرستش قرار نگيرد.

گفتم: پس بعد از پدر شما چه كسي امام است؟ آن بزرگوار همان جواب را فرمود.

گفتم: تو امام هستي؟

فرمود: من چنين حرفي را نمي زنم. با خودم گفتم: طرز سؤالم نيكو نبود؟

گفتم: شما امام داريد؟

فرمود: نه: عظمت و هيبت آن حضرت به قدري مرا گرفت. كه جز خدا كسي نمي داند، بلكه عظمت آن بزرگوار از عظمت



[ صفحه 40]



پدرش بيشتر مرا فراگرفت.

گفتم: اجازه هست آنچه را كه از پدرت سؤال مي كردم از شما نيز پرسش نمايم؟

فرمود: سؤال كن و جواب بگير ولي فاش نكن كه اگر فاش كني بيم كشته شدن در كار است! راوي گويد: همين كه از آن حضرت پرسشهايي كردم ديدم آن بزرگوار درياي علم و دانش است!!

گفتم: شيعيان تو و پدرت فعلا دچار حيرت هستند، اجازه هست كه من آنان را به امامت تو دعوت كنم و به جانب شما راهنمايي نمايم؟

فرمود: هر كدام را كه آثار رشد در او مي بيني اطلاع بده ولي از آنان تعهد بگير كه فعلا امر امامت مرا فاش نكنند، اگر فاش كنند سر بريدن در كار است و اشاره كرد به گلوي مبارك خود!!

هشام از حضور آن حضرت خارج شد و مؤمن طاق، مفضل ابن عمر، ابوبصير و ساير شيعيان را از امامت آن حضرت اطلاع داد، وقتي شيعيان به حضور آن بزرگوار مي رسيدند به امامت آن حضرت يقين مي كردند. مردم به جز يك عده ي قليلي از رفتن نزد عبدالله افطح خودداري مي كردند. موقعي كه عبدالله افطح از سبب بي ميلي مردم جويا شد گفتند: هشام بن سالم مردم را از دور تو متفرق كرد، هشام مي گويد: عبدالله افطح يك عده اي را گماشته بود كه هر وقت مرا پيدا كنند بزنند!!

ابن شهر آشوب از ابوعلي راشد روايت مي كند كه گفت: شيعيان نيشابور جمع شدند و محمد بن علي نيشابوري را انتخاب كردند كه مبلغ (30،000) هزار دينار و (50،000) هزار درهم و (2،000) هزار پارچه ي جامه را (از نيشابور) براي



[ صفحه 41]



حضرت موسي بن جعفر عليه السلام (كه در مدينه بود) ببرد.

شطيطه كه زن با ايماني بود يك درهم و مقداري رشته ي خام كه به دست خود رشته بود و به قدر چهار درهم ارزش داشت آورد و گفت: گرچه اين مقدار مالي كه من براي امام مي فرستم قليل و اندك است ولي در عين حال نبايد از فرستادن خجالت كشيد.

مردم نيشابور جزوه اي آورده بودند كه هفتاد ورق بود در يك قسمت از هر ورقي يك سؤال نوشته بودند و ذيل آن را براي جواب سفيد گذاشته بودند، هر دو ورقي را روي هم نهاده و مثل كمربند سه بند به آن چسبانده بودند و بر هر بندي مهري زده بودند كه كسي آن را باز نكند. به قاصد گفتند: اين جزوه را شبانه به دست امام مي دهي و فرداي آن شب جوابش را مي گيري! اگر ديدي كه مهر نامه ها دست نخورده اند تعداد پنج مهر نامه را مي شكني و ملاحظه مي كني، چنانچه بدون شكستن مهرها جواب مسائل را نوشته باشد او همان امامي است كه حق دريافت اين اموال را دارد لذا بدين جهت اموال ما را به او مي پردازي و الا به خود ما بر مي گرداني!

محمد بن علي نيشابوري وارد مدينه طيبه شد، نزد عبدالله افطح كه پسر امام جعفر صادق عليه السلام باشد رفت، پس از آنكه چند مسئله از او پرسيد و او نتوانست جواب بگويد دريافت كه عبدالله امام نيست. لذا بيرون آمد و با خود مي گفت: پروردگارا مرا به راه راست هدايت كن!

محمد بن علي مي گويد: در همين بين كه من متفكر ايستاده بودم ناگاه ديدم كه غلامي آمد و به من گفت: بيا تا برويم نزد آن كسي كه او را مي طلبي! آن غلام مرا به حضور حضرت



[ صفحه 42]



موسي بن جعفر برد، موسي بن جعفر پس از اينكه مرا ديد به من فرمود:اي محمد بن علي! چرا نااميد مي شوي؟ براي چه به سوي يهود و نصارا آهنگ مي كني؟ نزد من بيا! من ولي و حجت خدايم.

بعد از اين گفتگوها فرمود: من در روز گذشته جواب آن مسائلي را كه در آن جزوه نوشته بودند داده ام، فعلا تو آن جزوه را با آن درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دو دانق است و در ميان آن كيسه ي چهارصد درهمي مي باشد و آن رشته ي خام او را كه در پشتواره ي جامه ي آن دو برادري جاي دارد كه اهل بلخند حاضر كن!

راوي گويد: من از اين گفته هاي آن حضرت نزديك بود كه عقلم پرواز نمايد، آنچه را كه دستور فرموده بود به آن بزرگوار تقديم نمودم، آن حضرت درهم شطيطه را با رشته ي خامه اش برداشت. آنگاه به من فرمود: سلام مرا به شطيطه مي رساني و اين هميان پول را كه حاوي چهل درهم است به او مي دهي! و مي گويي: من يك قسمت از كفنهاي خودم را كه براي تو فرستادم پنبه ي آن از قريه ي خودمان: قريه ي صيدا كه از فاطمه زهراء سلام الله عليها است و خواهرم حليمه دختر حضرت صادق عليه السلام آن را رشته است.

از قول من به شطيطه مي گويي: تو بعد از ورود محمد بن علي و وصول اين يك قسمت كفن و درهم ها مدت نوزده روز زنده خواهي بود. مبلغ شانزده درهم از پولهاي اين هميان را به مصرف خود مي رساني و مبلغ بيست و چهار درهم آن را براي اعمال بعد از فوت و صدقات بعد از خود مي گذاري!



[ صفحه 43]



از قول من به شطيطه مي گويي: من خودم به بدن تو نماز مي خوانم، آن گاه به محمد بن علي فرمود: موقعي كه مرا براي نماز آن زن ديدي نديده بگير! زيرا كه كسي مزاحم تو نخواهد شد!

اي محمد بن علي! اين اموال مردم نيشابور را مي بري و به صاحبانشان رد مي كني، قبل از اينكه آن جزوه را به من رد كني از مهرهاي آن باز كن و ببين كه جواب آن مسئله ها را داده ام يا نه؟ و...

همين كه محمد بن علي وارد نيشابور شد آنچه را كه ديده بود براي اهل نيشابور نقل كرد، شطيطه پس از شنيدن اين مژده فوق العاده خوشحال شد و چنانكه موسي بن جعفر فرموده بود پس از نوزده روز از دنيا رحلت كرد و آن حضرت طبق وعده اي كه فرموده بود براي نماز بر بدن شطيطه حاضر شد و...


پاورقي

[1] مؤلف گويد: ما راجع به ضررها بهداشتي و امراضي كه از موسيقي مخصوصا نگاه كردن به صفحه ي تلويزيون بوجود مي آيد در كتاب فلسفه ي احكام اسلام و كتاب خواص خوراكيها موضوعات خواندني را نوشته ايم اميد است مطالعه آنها بي نتيجه نباشد.