بازگشت

سياست شكنجه و فشار


منصور پس از استقرار در مسند خلافت و از ميان برداشتن رقيبان خود نه تنها سياست خلفاي ستمگر بني اميه را در ارتباط با مخالفان حكومت خويش به ويژه علويان دنبال كرد، بلكه در برخي موارد، خشن تر و دژخيمانه تر از پيشينيان خود رفتار مي كرد! به گونه اي كه مردم با مشاهده ستم هاي وي، ظلم ها و جنايات حكمرانان غاصب پيشين را



[ صفحه 87]



به فراموشي سپردند. شاعري دراين زمينه مي گويد:



تالله ما فعلت امية فيهم

معشار ما فعلت بنوالعباس [1] .



سوگند به خدا، بني اميه يك دهم آنچه بني عباس به آل علي (ع) ستم راندند، ظلم نكردند.

منصور با سختگيري و اعمال فشار و شكنجه نسبت به علويان، رعب و وحشت و اختناق توانفرسايي پديد آورده موجي از كشتار و خون به راه انداخته بود.

مردم مدينه بيش از نقاط ديگر زير فشار و كنترل حكومت پليسي وي قرار داشتند. زيرا آنان بيش از هر نقطه ي ديگر با معارف و مباني حكومت اسلامي آشنايي داشتند و كمتر حاضر بودند سيستم هاي فاسد و خودكامه اي همچون حكومت منصور را بپذيرند.

علاوه بر آن كه، مدينه پايگاه جبهه ي امامت بود و پيشوايان معصوم عليهم السلام و رجال بزرگ و برجسته ي شيعه در اين شهر اقامت داشتند؛ بدين جهت اين نقطه همواره مركز ثقل جنبش هاي اسلامي و خطري براي دستگاه خلافت بشمار مي رفت.

منصور با آگاهي از خبر نهضت «محمد بن عبدالله» معروف به «نفس زكيه»، براي درهم شكستن مقاومت مردم مدينه و سركوبي قيام وي، «رياح بن عثمان» را كه فردي خشن و سنگدل بود به فرمانداري مدينه منصوب كرد.

وي پس از ورود به مدينه، ضمن سخناني در جمع مردم، خود را افعي، فرزند افعي و پسر عموي «مسلم بن عقبه» [2] معرفي كرد و آنان را تهديد نمود كه اگر تسليم نشوند مدينه را درهم خواهد كوبيد به گونه اي كه اثري از حيات در آن باقي نماند.

مردم به تهديدات او توجهي نكردند و همچنان راه مخالفت در پيش گرفتند. «رياح» جريان را به منصور گزارش كرد. وي طي نامه اي مردم را در صورت مخالفت با فرماندار، به محاصره اقتصادي و اعزام نيروي نظامي تهديد كرد.

«رياح» بر فراز منبر رفت تا نامه ي خليفه را براي مردم بخواند. هنوز نامه به پايان نرسيده بود كه فرياد اعتراض از هر سوي مسجد بلند شد و آتش خشم و كينه ي مردم



[ صفحه 88]



شعله ور گرديد، به گونه اي كه وي را بالاي منبر سنگباران كردند، و او ناچار از مسجد فرار كرد و خود را از ديد مردم پنهان نمود. [3] .

وقتي اين خبر به گوش منصور رسيد، تهديد خود را عملي ساخت و با قطع راه هاي بازرگاني، مردم مدينه را در محاصره اقتصادي قرار داد. [4] .

منصور در مبارزه با آل علي (ع) تا آنجا پيش رفت كه به هر يك از ايشان دسترسي پيدا مي كرد، او را دستگير و پس از بستن غل و زنجير به دست و پايش به زندان مخصوص مي افكند، زنداني كه شب و روزش تشخيص داده نمي شد.

مورخان نوشته اند: منصور كليد زنداني را به همسر فرزند خود مهدي سپرد و او را سوگند داد تا وي زنده است در آن را نگشايد. چون منصور درگذشت، او با مهدي در زندان را باز كردند ديدند عده اي از علويان در حالي كه به شهادت رسيده اند و نسب هر كدام به گردنشان آويخته شده در آنجايند. در ميان آنان كودك خردسال نيز ديده مي شد. [5] .

وي پس از سركوبي نهضت نفس زكيه و برادرش ابراهيم در مجلسي خصوصي از خدمات «حجاج بن يوسف» به مروانيان ياد كرد و افزود: «سوگند به خدا، كسي را نديدم كه نسبت به بني مروان بيشتر از حجاج خدمت كرده باشد.»

«مسيب بن زهير» كه شايد بيشتر از ديگر حاضران، دين خود را به دنياي منصور فروخته و به وي خوش خدمتي كرده بود، از اين سخن خليفه ناراحت شد و گفت:

«حجاج در چه جرياني بر ما پيشي گرفته است؟ سوگند به خدا، خداوند در روي زمين انساني عزيزتر و گرامي تر از پيامبر ما (ص) نيافريده است. با اين حال، به ما دستور دادي فرزندان او را بكشيم و ما اطاعت كرديم و فرمانت را بدون چون و چرا اجرا نموديم، آيا ما خيرخواه تو نيستيم؟!»

منصور از سخنان او به خشم آمد و گفت: بنشين! [6] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] الحياة السياسية للامام الرضا (ع)، ص 96 و 108.

[2] وي از فرماندهان سنگدل و خونريز يزيد بن معاويه بود كه به دستور او در دومين سال حكومتش به شهر مدينه يورش برد و فجايع فراواني را به بار آورد.

[3] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 375.

[4] ر. ك: مختصر تاريخ العرب، سيد اميرعلي، ص 207.

[5] النزاع و التخاصم، ص 76 و تاريخ طبري، ج 6، ص 343.

[6] مروج الذهب، ج 3، ص 298.