بازگشت

در حيره


وقتي كه امر خلافت به دست ابوالعباس افتاد، شروع به جستجوي امويان كرد، به هيچ فردي از ايشان دست نيافت، تا اين كه به خاطر استواري پادشاهي و سلطنتش، و همچنين به خاطر خوشحال كردن پسرعموهاي علوي خود، و رعايت عواطف و احساسات اكثر هموطنانش، كه سلطنت اموي آنها را سركوب كرده بود، دستور اعدام ايشان را صادر كرد، سليمان بن هشام بن عبدالملك از ابوالعباس امان خواست و او امان داد، سليمان با جماعتي از امويان در حيره بر او وارد شدند، و در همان ميان كه همه نشسته بودند، ناگهان دربان وارد شد و گفت:

«يا اميرالمؤمنين: مردي سياه از اهل حجاز، سوار بر اسبي راهوار، صورتش را پوشانده، و اجازه ي ورود مي خواهد، و اسمش را نمي گويد، و قسم مي خورد تا شما را ملاقات نكند رو بند از صورت خود برندارد!!»

ابوالعباس گفت: او غلام من سديف است بگو وارد شود.

سديف وارد شد، وقتي كه سفاح را ديد، در حالي كه بني اميه اطراف او روي فرش ها و صندلي ها نشسته بودند، دلش از خشم برافروخت، و از سفاح اجازه خواست تا اشعار حماسي خود را بخواند، سفاح اجازه داد، و او با حالت خشم و كينه شروع كرد به خواندن:



أصبح الملك ثابت الاساس

بالبهاليل من بني العباس



بالصدور المقدمين قديما

و الرؤوس القماقم الرواس



يا امير المطهرين من الذم، و يا

رأس منتهي كل رأس



[ صفحه 390]



انت مهدي هاشم و هداها

كم اناس رجوك بعد أياس



لا تقلين عبد شمس عثارا

واقطعن كل رقلة و غراس



انزلوها بحيث انزلها الله

بدار الهوان و الاتعاس



خوفهم اظهر التودد منهم

و بهم منكم كحر المواسي



و اذكروا مصرع الحسين و زيدا

و قتيلا بجانب المهراس



و الامام الذي بحران امسي

رهن قبر ذي غربة و تناسي [1] .

اين اشعار دل سفاح را آتش زد و فوق العاده خشمگين شد، به حدي كه در رنگ چهره اش پديدار بود، و بعضي از امويان متوجه شدند، و به همديگر گفتند:

«به خدا سوگند كه اين غلام ما را به كشتن داد.»

سفاح در دل خشمگين تر و برافروخته تر مي شد تا اين كه خراسانيان را فرياد زد: آنان را بگيريد، و خراسانيان نيز با گرزها شتافتند، و بقدري آنها را زدند كه به صورت، روي زمين افتادند، سفاح دستور داد روي بدن آنها سفره ي غذا بگسترند، سفره گسترده شد و غذا را روي سفره گذاشتند، و سفاح با اطرافيان كنار سفره نشستند، و غذا مي خوردند، در حالي كه صداي ناله هاي ضعيف آنها را مي شنيدند، تا اين كه سرانجام همه مردند، در حالي كه آثار شادي بر چهره سفاح نقش بسته بود، گفت:

«من در تمام عمرم غذايي گواراتر از اين غذا نخورده بودم...»

آنگاه سفره از روي آن ها برداشتند و لاشه هاي آن ها را كشيدند و به وسط جاده



[ صفحه 391]



انداختند و سگ ها بيشتر آنها را خوردند [2] و سديف كه بر آن ها پيروز شده بود با قلبي شاد و فكر راحت گفت:



طعمت امية ان سيرضي هاشم

عنها و يذهب زيدها و حسينها



كلا و رب محمد والهه

حتي يبيد كفورها و خؤونها [3] .

چون سفاح از كشتن امويان و زدودن ايشان از صفحه ي گيتي فارغ شد، با خوشحالي و شادماني چنين گفت:



بني امية قد افنيت جمعكم

فكيف لي منكم بالاول الماضي



يطيب النفس ان النار تجمعكم

عوضتم من لظاها شر معتاض



منيتم لا اقال الله عثرتكم

بليث غاب الي الاعداء نهاض



ان كان غيظي لفوت منكم فلقد

منيت منكم بما ربي به راضي [4] .

اين چنين است پايان كار ستمگران و دشمنان توده ها: كشته شدن، تار و مار گشتن، خواري و ذلت و ننگ و عار.


پاورقي

[1] يعني: سلطنت به وسيله ي بزرگاني از بني عباس، روي پايه هاي محكمي استوار گشت.

وسيله بزرگان كه قبلا در پيشاپيش بوده اند، و سران بزرگوار پرعظمت.

اي فرمانرواي پاكان از نكوهش! و اي كسي كه بالادست تو كسي نيست!

تو هم مهدي اولاد هاشم و هم هادي آناني، بسا مردماني كه پس از نوميدي به تو اميد بسته اند.

هيچ لغزشي را بر فرزندان عبد شمس، چشم پوشي نكن و هيچ فرد خرد و كلاني از آنان را باقي نگذار.

آنها را جايي بفرست كه خدا فرستاده است، به سراي خواري و هلاكت و بدبختي!

از ترسشان با تو اظهار دوستي كنند، مثل ايشان نسبت به شما، مثل (كارد و خيار است).

به خاطر آوريد شهادت امام حسين و زيد، و كسي را كه كنار مهراس (مهراس: نام آبي است در احد، مقصود از مقتول در آن جا حضرت حمزه است. م.) كشته شد، و رهبري كه شامگاه در حران، به حالت غربت و ناشناس در دل قبر مدفون گشت.

[2] مختصر اخبار الخلفاء: ص 10.

[3] عقد الفريد: 3 / 207.

بني اميه اميدوار بودند كه بني هاشم از آنها راضي خواهند شد، و خون زيد و حسين (ع) از بين خواهد رفت.

هرگز سوگند به پروردگار محمد و خداي او مگر كافران، و خائنان آن ها همه نابود شوند.

[4] يعني: بني اميه! من همه ي شما را نابود كردم چرا نمي كردم، در حالي كه اين اولين وظيفه ي من نسبت به شما بود نفس آنگاه، دلخوش مي شود كه همه ي شما را آتش فرا گيرد عوض آن آتشي كه شما برافروختيد، چه بد عوضي! خدا از لغزش شما نگذرد! از شير بيشه ها - كه بر دشمنان هجوم مي برد - شما آرزو داشتيد! اگر خشم من نسبت به شما فرو نشست بدان خاطر بود، كه نسبت به شما آن را مي خواستم كه پروردگارم مي خواست!.