بازگشت

سفاح و علويان


هيچ كس توقع نداشت كه عباسيان به خلافت دست يابند، زيرا انقلاب بزرگي كه حكومت امويان را در هم پيچيد تنها به خاطر علويان بود، فرياد و شعار انقلابيون دعوت به «رضا از آل محمد (ص)» بود، و اين دعوت، شعار نهضت كنندگاني بود كه قربانيان زيادي در راه دعوت خويش دادند، و عباسيان خود نيز چنين چيزي را، حتي در خواب نمي ديدند، سفاح و برادرش منصور با محمد نفس زكيه بيعت كردند و ليكن مقدرات، حكومت را از علويان به عباسيان منتقل كرد.

همين كه سلطنت، در اختيار ابوالعباس سفاح قرار گرفت، براي خشنود ساختن علويان، تلاش كرد و به آنان بخشش هاي زيادي نمود، و انواع احترام و تكريم نسبت به آنها مي نمود، و دشمنان ايشان يعني امويان را، از ميان برداشت، و به ظاهر رابطه ي بين آنان، رابطه دوستانه و صميمانه بود، اما در واقع، دل علويان را هاله اي از غم عميق و اندوه فراوان گرفته بود، و اين به خاطر فريب كاري عباسيان نسبت به ايشان، و در اختيار خود گرفتن خلافت، بدون آن كه از آنها نظرخواهي كنند.

به هر حال علويان - موقعي كه ابوالعباس سفاح در شهر انبار بود - دسته جمعي



[ صفحه 393]



به نزد او رفته و خلافت را به او تبريك گفتند، تنها محمد و ابراهيم نزد وي نرفتند، سفاح متوجه شد و رو به پدر آنها، عبدالله كرد و گفت:

چه چيز مانع شد كه آن دو نيز با ديگر فاميل خود، نزد من بيايند؟

يا اميرالمؤمنين! نيامدن آنان به دليل نارضايتي از شما نبود.

سفاح با مقداري تشويش قلبي، عذر آنها را پذيرفت، اما چيزي كه باعث نگراني و تشويش بيشتر سفاح، از محمد و برادرش شد آن بود كه وقتي شهر انبار - كه بعدها پايتخت قرار داد - را مي ساخت، خود به همراه برادرش جعفر وارد آن جا شد و عبدالله بن حسن نيز در وسط آن دو، راه مي رفت، و ساختمان هاي شهر از قبيل كارگاه ها و كاخ ها را به آنان گذارش مي كرد، يك مرتبه از زبان عبدالله سخني در آمد، در حالي كه به اين دو بيت استشهاد كرد و گفت



الم تر، جوشنا قد صاريبني [1] .

قصورا نفعها لبني نفيلة



يؤمل ان يعمر عمر نوح

و امر الله يحدث كل ليلة [2] .

رنگ ابوالعباس دگرگون شد، و ابوجعفر منصور رو به عبدالله كرد و گفت: آيا فكر مي كني كه ناگزير امر خلافت به دست پسران تو مي افتد؟

نه به خدا قسم، من چنين فكري را نكرده و چنين قصدي نداشتم، و چيزي نبود جز اين كه كلمه اي بر زبانم جاري شد و هدفي از گفتن آن نداشتم. اين سخنان دل سفاح را به وحشت انداخت، اين بود كه چون علويان خواستند به مدينه بروند، بخشش زيادي به آنان كرد و مردي از افراد مورد اعتماد خود را بر آن ها گمارد، و به او گفت:

با احترام آنان را فرود آر، و در گراميداشت ايشان كوتاهي مكن، و در خلوت ها به آنان اظهار علاقه كن و گرايش خود به آنها و دوري از ما را، ابراز كن، و اين طور وانمود كن كه ايشان سزاوارتر از ما به خلافتند، آنچه درباره ي ما مي گويند و هرچه در طول راه و در هنگام ورود از ايشان ديدي، براي من در مراجعت بازگو كن!



[ صفحه 394]



موقعي كه عبدالله به مدينه رسيد، فرزندانش به اطراف او جمع شدند و راجع به ريز و درشت مطالب از او پرسيدند، و او همه را براي ايشان شرح داد و آنان را وادار به قيام مي كرد، در حالي كه آن مرد - فرستاده ي سفاح - حاضر بود و تمام آنچه مابين آنها گفتگو مي شد همه را به خاطر سپرد. هنگامي كه بازگشت، آنچه از بني حسن شنيده و ديده بود، همه را براي ابوالعباس بازگو كرد، دل سفاح از حقد و كينه نسبت به ايشان پر شد و منصور نيز سخت خشمگين گرديد.

از طرفي، كساني كه مي خواستند، به دربار نزديك شوند، سخن چيني ها مي كردند، مطالبي به عنوان سعايت مي گفتند، كه علويان مردم را به برهم زدن بيعت سفاح دعوت مي كنند! اين بود كه سفاح سخت برآشفت و به عبدالله نامه اي نوشت و اين بيت را ضميمه كرد.



اريد حياته و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد [3] .

عبدالله در پاسخ وي نامه اي نوشت و تمام آن بدگماني ها را انكار كرد و در پايان نامه، اشعار ذيل را نوشت:



و كيف يريد ذاك و انت منه

بمنزلة النياط من الفؤاد



و كيف يريد ذاك و انت منه

و زندك حين يقدح من زناد



و كيف يريد ذاك و انت منه

و انت لهاشم رأس و هاد [4] .

ابوالعباس با رسيدن اين نامه آرامشي پيدا كرد و ترسش فرو نشست، جز اين كه ابوجعفر منصور او را وادار مي كرد، و مي گفت: بايد محمد و ابراهيم را دستگير كني، اما سفاح او را ملامت كرد و گفت:

«هر كس زياد تندي كند مورد نفرت قرار مي گيرد، و اگر نرمش خرج دهد،



[ صفحه 395]



پشيمان مي شود و مدارا كردن از صفات بزرگان است [5] .

ابوالعباس با علويان، با سياست عاقلانه و مجربي رفتار كرد، و با آن ها به وسيله ي شكنجه و آزار روبرو نشد، بلكه همواره اظهار دوستي و محبت مي كرد.


پاورقي

[1] در زهر الآداب «الم ترحوشبا لما تبني» آمده است.

[2] آيا جوشن را نمي بيني كه كاخ هايي مي سازد، كه سودش براي بني نفيله است.

وي آرزوي عمر نوح را دارد، در حالي كه حكم الهي هر شب تازه مي شود.

در «زهر الآداب» به جاي (جوشن) جوشب، و در «مقاتل» عوض عمر نوح، عمر هزار ساله، آمده است.

[3] من خواهان زنده بودن او هستم و او طالب كشتن من است، عذرپذير خود را نسبت به دوست مرادي خويش بياور!.

[4] تاريخ يعقوبي: 3 / 97، يعني:

چگونه وي چنين قصدي دارد، در حالي كه تو نسبت به او، به منزله ي شاهرگ قلب او هستي؟! و چگونه، چنين قصدي دارد در صورتي كه، به وسيله تو تمام حاجت هايش برآورده مي شود؟ و چگونه چنين قصدي نسبت به تو دارد، در حالي كه تو بزرگ و راهنماي هاشمياني؟!.

[5] شذرات الذهب: 1 / 159.