بازگشت

با ابوسلمه


وقتي كه دولت بني اميه زير چكمه هاي سپاهيان عباسي و ضربات پياپي آنان در آستانه ي نابودي قرار گرفت، ابوسلمه كه ملقب به وزير آل محمد (ص) بود، تصميم گرفت كه خلافت را به علويان منتقل كند، چه از روي اخلاص و صميميت و يا از روي مكر و فريب آل محمد، به هر صورت كه بود نامه اي به سه تن از آنان نوشت و انديشه خود را به ايشان عرضه كرد، آن سه نفر: امام جعفر بن محمد عليهماالسلام، عبدالله محض و عمر اشرف بن امام زين العابدين عليه السلام بودند، نامه ها را به غلامي از مواليان ايشان داد كه در كوفه مقيم بودند و به او سفارش كرد:

نخست نزد جعفر بن محمد الصادق عليه السلام بود، اگر قبول كرد، دو نامه ي ديگر را از بين ببر و اگر قبول نكرد، نزد عبدالله محض بشتاب و اگر او پذيرفت نامه ي عمر اشرف را از بين ببر و اگر پذيرفت، نزد عمر برو.

قاصد رفت تا به مدينه رسيد؛ ابتدا خدمت امام ابوعبدالله صادق عليه السلام شرفياب شد و شب هنگام نامه را به وي تسليم كرد، امام عليه السلام پس از اين كه نامه را دريافت كرد و سخنان ابوسلمه را، غلام به عرض امام رساند، امام فرمود:

«ما را به ابوسلمه چه كار، او كه پيرو ديگري است؟»

قاصد رو به امام كرد و گفت:

نامه را بخوانيد و هرچه صلاح مي دانيد بنويسيد.

امام عليه السلام به خدمتگزارش فرمود: چراغ را نزديك بياور، چراغ را نزديك آورد، نامه را روي آتش گرفت تا سوخت، قاصد رو به حضرت كرد و گفت:

آيا جواب مرحمت نمي كنيد؟

«جواب همان بود كه ديدي!»

و شعري از كميت را مثال آورد:



فيا موقدا نارا لغيرك ضوؤها

و يا حاطبا في غير حبلك تحطب [1] .



[ صفحه 398]



قاصد از نزد امام عليه السلام بيرون آمد و پيش عبدالله بن حسن رفت و نامه را به وي داد، عبدالله نامه را خواند و خوشحال شد و چون فرداي آن روز شد، سوار بر مركبش شده به منزل ابوعبدالله امام صادق عليه السلام آمد، امام به احترام وي از جا بلند شد و محبت زيادي به او كرد و گفت:

«اي ابومحمد چه چيز باعث شد كه اين جا بياييد؟

به خاطر مطلبي كه بايد تعريف كنم!!

مطلب چيست؟

اين نامه ي ابوسلمه است كه مرا به خلافت دعوت كرده و شيعيان ما از خراسان نزد او آمده اند.

امام عليه السلام متأثر شد و فرمود:

«اي ابومحمد! از چه وقت مردم خراسان، شيعه ي تو شده اند، آيا تو ابومسلم را به خراسان فرستادي و تو به او دستور پوشيدن لباس سياه دادي؟ آيا كسي از آنها را به نام و به قيافه مي شناسي؟ پس چطور شيعيان تو هستند كه تو آنها را نمي شناسي و آنها نيز تو را نمي شناسند؟»

عبدالله شروع كرد به بحث و مجادله با آن حضرت، امام عليه السلام سخن او را قطع كرد و فرمود:

«خدا مي داند كه من خيرخواهي و نصيحت هر مسلماني را بر خود واجب مي دانم، پس از تو چگونه دريغ كنم، خودت را درگير اين مطالب بيهوده نكن، اين دولت به دست اين گروه - يعني بني عباس - مي افتد و نظير همين نامه كه براي تو آمده، براي من نيز آمده است.» [2] .

براستي كه امام عليه السلام در سخن تابناك خود، صفحه اي از صفحات فرداي ناشناخته را روشن ساخته و با علم خود آن را برملا نموده و هيچگونه ابهام و اشتباهي نسبت به حتمي بودن افتادن خلافت، به دست بني عباس و بي نتيجه بودن مخالفت با آنها، باقي نگذاشته است و ديري نپائيد كه گفته هاي امام و صداقت آن، جامه ي عمل پوشيد.

به هر حال، دست رد زدن امام به دعوت ابوسلمه، بخش عظيمي از اصالت و



[ صفحه 399]



عمق جريان هاي تازه را مي رساند، زيرا كه دعوت ابوسلمه، اگرچه جدي بود و حقيقت داشت مسلم با انگيزه ي ايمان به حق اهل بيت عليهم السلام نبود، بلكه از انگيزه هاي ديگري از قبيل از دست دادن مصالح و آرمان خود، نشأت مي گرفت، اگرنه چرا پيش از اين موقعيت پرخطر و سهمگين، چنين نامه هايي را نفرستاد، چون سپاهيان عباسي كه تمام عراق را قبضه كرده بودند، پيرو علويان نبوده، بلكه پيرو بني عباس بودند و دعوت بني عباس آنها را گردهم آورده بود، پس چگونه امام عليه السلام دعوت ابوسلمه را بپذيرد، و يا در مسير اين جريانهاي آميخته با مهالك و خطراتي كه سراسر مجهول بوده و كسي از نتايج آن خبر نداشت، قرار بگيرد... علاوه بر آن كه عبدالله بن حسن نيز كه آن را پذيرفته است، جز نابودي براي او و خاندانش نتيجه ي ديگري ندارد.

جريان اين دعوت، بر بني عباس پوشيده نبود و اين خود باعث نگراني و ناراحتي ايشان گشته و تصميم به كشتن ابوسلمه گرفتند. مورخان نقل كرده اند كه ابوالعباس و ابوجعفر منصور، با هم تصميم گرفتند كه منصور به خراسان، براي ملاقات با ابومسلم برود و جريان ابوسلمه را با او در ميان گذارد و از او بخواهد تا ناگهاني وي را از پا درآورد، اين بود كه منصور از كوفه خارج شد و نزد ابومسلم رفت و جريان را به اطلاع او رساند. ابومسلم به وي گفت: مگر ابوسلمه چنين كاري را كرده است؟ من كار او را يكسره، خواهم كرد.» آنگاه يكي از سردارانش به نام مرار بن انس ضبي را خواست و به او گفت:

«برو كوفه و ابوسلمه را هرجا ديدي بكش و به دستور امام اين كار را بكن!» مرار با جمعي از سپاهيان خود راهي كوفه شد، ابوسلمه شب هنگام نزد سفاح مي رفت، كه تظاهر به عفو و رضايت از او مي كرد. مرار را گروه خود، سر راه وي نشستند، همين كه ابوسلمه در نيمه شب از خانه بيرون رفت، اقدام به قتل او كرده و او را كشتند، بامدادان نيز شايع كردند كه خوارج او را به قتل رسانده اند [3] .



[ صفحه 400]




پاورقي

[1] اي برافروزنده ي آتشي كه روشنائي اش براي ديگران است و اي هيزم شكني كه هيزم هايت به ريسمان ديگران بسته مي شود!.

[2] مروج الذهب: آداب سلطانيه، ص 137.

[3] طبري: رويدادهاي سال 132 ه، ابوسلمه در پانزدهم ماه رجب همان سال كشته شد و اين جريان يك ماه پس از هزيمت رفتن مروان بود.