بازگشت

بخل


از چيزهايي كه ترديدي در آن نيست اين است كه بخل تنها منبع همه رذايل نفساني است كه شخص بخيل از اعماق وجود خود، تمام انواع آزادگي و بزرگواري را زدوده است و اين صفت ناپسند باعث ادامه ي گناه و افكندن انسان در ورطه ي شر بزرگي است.

اين خصلت ناپسند از بارزترين صفات منصور بوده و او ضرب المثل در بخالت بوده است و دولت اسلامي را در معرض قحطي و نوميدي و حرمان فراگيري قرار داد، با



[ صفحه 410]



توجه به همين بخل فراوان، وي را ملقب به دوانيقي [1] ساختند.

ابن اثير مي گويد: منصور را دوانيقي گفتند، چون وي بخيل بوده است. توضيح آن كه موقع كندن خندق در اطراف كوفه، براي هر كسي يك دانگ، تعيين كرد تا صرف كندن خندق شود و دانك يك ششم درهم است آنگاه ابن اثير مي گويد: منصور براي كوفه و بصره ديوار و خندقي درست كرد و دستور داد براي هر كسي كه در ساختن ديوار يا خندق كار مي كند پنج درهم بدهند، وقتي كه كار تمام شد، دستور داد تا همه كارگران را جمع كردند و از هر كدام چهار درهم را پس گرفت. در اين باره شاعري مي گويد:



يا لقومي ما لقومنا

من امير المؤمنينا



قسم الخمسة فينا

و جبانا الاربعينا [2] .

همين كه از ساختن بغداد فراغت يافت، فرمانروايان سپاه را جمع كرد و به حساب آنها رسيدگي كرد و آنها را مجبور نمود تا هرچه نزدشان باقي است، باز پردازند تا اين كه مطابق حساب، از برخي از آنها پانزده درهم باقيمانده را پس گرفت [3] ، و از كارگزاران، هرچند به مقدار يك دانك و يا يك دانه بود حساب مي كشيد [4] و اما مظاهر بخلش به شرح زير است:

الف - محروم داشتن خويش: بخل و فرومايگي، او را به محروم ساختن خويش، از لذايذ زندگي، وادار ساخت. او از نعمتها دوري مي كرد، لباس خشن مي پوشيد و چه بسا كه پيراهنش را به دست خود وصله مي كرد. امام صادق عليه السلام درباره ي او فرمود:

«سپاس خداي را كه او را در زمان سلطنتش به فقر نفس مبتلا كرد.» [5] .

يكي از كنيزان منصور، وي را در حالي كه پيراهن وصله كرده اي بر تن داشت



[ صفحه 411]



ديد و با مسخرگي گفت: «آيا خليفه است با اين جامه ي وصله دار؟»

منصور خنديد و به آن كنيز گفت: واي بر تو آيا قول ابن هرمه شاعر را نشنيده اي:



قدر يدرك الشرف الفتي و قميصه

خلق و جيب قميصه مرقوع [6] .

البته او شرافتي نداشته بلكه به حد پستي از خست و فرومايگي و دنائت رسيده بود.

ب - سخت گيري بر دوستان: منصور، هم بر خود و هم نسبت به دوستانش، از صرف مال بخل مي كرد، نه بر آن ها چيزي مي ديد و نه درباره ي جايزه دادن به ايشان هرگز فكر مي كرد. وي در ايام فقر و تنگدستي اش رفيقي به نام وضين بن عطاء، داشت، موقعي كه بر اريكه حكومت تكيه داد از او درخواستي كرد به اين ترتيب كه چون نزد وي حضور يافت، منصور از حال و احوال وي پرسيد و گفت:

اي بنده ي خدا وضع مالي ات چطور است؟

خوب است، همان طوري كه اميرالمؤمنين مي داند!

چند عائله داري؟

سه دختر و يك زن، و خدمتگذاري دارم.

چهار تن خانگي داري؟

آري.

همواره اين مطالب را تكرار مي كرد و مرتب از تعداد عيال وي مي پرسيد، تا آن جا كه وضين تصور كرد كه به او چيزي خواهد داد و بخششي خواهد نمود، پس از قدري فكر سرش را به سمت او بلند كرد و گفت:

«تو توانگرترين مردم عربي، چون چهار تن ريسنده، در خانه ي تو درآمد مي آورند [7] .

با اين كيفيت شرم آور، شخصيت پست او درگير بخل و فرومايگي بود، و هيچگونه درخششي از نور رأفت و رحمت در وي ديده نمي شد.



[ صفحه 412]



ج - محروم ساختن ادباء: دولت اموي به شاعران و اديبان بقدري اموال فراوان بخشيد كه باعث شكوفايي و رواج بازار ادب گرديد و طبقه ي متوسط جامعه به خاطر توجه و گراميداشت دولت، با نظر اهميت به اين طبقه مي نگريست، اما وقتي كه دوران منصور فرا رسيد، منصور از خوار و ناچيز شمردن اينان و محروم داشتن از صله و ورود به دربار، دريغ نكرد. كسي از آنها را - مگر پس از اصرار زياد - اجازه ي ورود نمي داد. ابونحيله بر او وارد شد و جلو كاخ ايستاد، اجازه ي ورود خواست، به او اجازه ي ورود نداد، در حالي كه خراسانيان و ديگر مردم، بي اعتنا وارد و خارج مي شدند، و ابونحيله را مسخره مي كردند و دست مي انداختند. تا اين كه يكي از دوستانش او را در اين حالت از ذلت و خواري ديد، گفت:

تو با اين وضع از اين دولت چه توقعي داري؟

ابونحيله بدون مقدمه در جواب او اشعار زير را كه در آن حال خود را مجسم كرده، سرود:



اكثر خلق الله بي لا يدري

من اي خلق الله حين يلقي



وحلة تنشر ثم تطوي

و طيلسان يشتري فيغلي



لعبد عبد او لمولي مولي

يا ويح بيت المال ماذا يلقي [8] .

البته چيزي كه منصور را بر توهين به اين طبقه فرهنگي وا مي داشت همان بخل و فرومايگي او بود.

مورخان از بخل و گرفتگي او نسبت به شعرا، داستاني به شرح زير نقل كرده اند: مؤمل بن اميل، وارد بر مهدي عباسي وليعهد منصور شد و قصيده اي بلند در مدح او گفته بود كه نظر او را جلب كرد، مهدي بيست هزار درهم به وي داد و به نامه رسان، نامه اي داد تا منصور را از جريان مطلع سازد، وقتي كه نامه دست منصور رسيد و از جريان اطلاع يافت، سخت خشمگين شد و فوري نامه اي به پسرش نوشت و او



[ صفحه 413]



را به خاطر كاري كه كرده بود سرزنش كرد، در نامه چنين نوشته بود:

«شايسته بود، پس از يك سال كه شاعري در دربار تو بماند، چهار هزار درهم به او بپردازي.»

نامه اي به كاتب مهدي نوشت تا فوري شاعر را نزد وي بفرستد. كاتب، دنبال وي رفت او را نيافت و به اطلاع منصور رساند كه او متوجه دارالسلام شده است، منصور يكي از فرماندهان سپاه خود را با چند مأمور فرستاد و به آنها دستور داد تا او را دستگير كنند. آنها كنار پل نهروان ايستادند و هر كسي از آن جا عبور مي كرد نام وي را مي پرسيدند، تا اين كه به مؤمل برخوردند، از اسم او پرسيدند، گفت: مؤمل، او را گرفتند - نزديك بود كه از ترس و بيم قالب تهي كند - و نزد ربيع دربان منصور آوردند، به منصور اطلاع دادند كه او را گرفته اند. منصور دستور داد او را وارد كنند، وقتي كه مؤمل در مقابل او قرار گرفت، نگاهي به او كرد، در حالي كه خشمناك و برآشفته بود پرسيد:

تو مؤمل بن اميل هستي؟

آري، خدا اميرالمؤمنين را تندرست بدارد!

عجب، تو جوان خامي را گير آورده و او را فريب دادي!!

آري، خدا اميرالمؤمنين را تندرست بدارد، نزد جوان بخشنده اي رفتم و من او را فريفتم و او هم گول خورد، خشم منصور فرو نشست و به وي دستور داد تا قصيده ي خود را بخواند و او شروع كرد به خواندن:



هو المهدي الا ان فيه

مشابه صورت القمر المنير



تشابه ذا و ذا فهما اذاما

انارا مشكلان علي البصير



فهذا في الظلام سراح ليل

و هذا في النهار سراج نور



و لكن فضل الرحمن هذا

علي ذا بالمنابر و السرير



و بالملك العزيز فذا امير

و ماذا با الأمير و لا الوزير



و نقص الشهر يخمد ذا و هذا

منير عند نقصان الشهور



فيابن خليفة الله المصفي

به تعلو مفاخرة الفخور



لئن فت الملوك و قد توافوا

اليك من السهولة و الوعور



[ صفحه 414]



لقد سبق الملوك ابوك حتي

بقوا من بين كاب أو حسير



و حبئت وراءه تجري حشيشا

و ما بك حين تجري من فتور



فقال الناس ما هذان الا

بمنزلة الخليق من الجدير



لئن سبق الكبير فاهل سبق

له فضل الكبير علي الصغير



وان بلغ الصغير مدي كبير

لقد خلق الصغير من الكبير [9] .

منصور با شنيدن اين قصيده ي بلندي كه مشتمل بر زيباترين آثار مدح و ثنا است خوشحالي خود را نتوانست پنهان دارد، رو به مؤمل كرد و گفت:

«به خدا سوگند كه خوب سروده اي!! اما با اين همه به بيست هزار درهم نمي ارزد، پول ها كجا است؟

مؤمل جواب داد؛ حاضر است، در حالي كه از ترس به خود مي لرزيد، منصور به دربانش دستور داد پولها را بگيرد و فقط چهار هزار درهم به او بدهد و دربان نيز اين كار را كرد.

اين داستان دليل بر فرومايگي و حرصي است برخاسته از روحيه اي كه هيچ رابطه اي با آزادگي و بزرگواري ندارد.

مورخان درباره ي بخل او، نقل كرده اند كه در طول سفر به مكه، كسي را خواست



[ صفحه 415]



تا براي او حدي بخواند، شخصي به نام سلم را آوردند و او براي وي حدي خواند، منصور بقدري خوشحال شد كه نزديك بود از مركبش بيفتد، آنگاه دستور داد تا نيم درهم به وي دادند، سلم اعتراض كرد و گفت:

يا اميرالمؤمنين! من براي هشام بن عبدالملك حدي خواندم، او دستور داد ده هزار درهم به من دادند!!

منصور با خشم نگاهي به او كرد و گفت:

او حق نداشت تا اينقدر از بيت المال به تو بدهد!

و به ربيع حاجب دستور داد تا آن پولها را از وي بگيرد. سلم شروع كرد به التماس و قسم خوردن كه، از اموال چيزي نزد وي باقي نمانده است و همواره التماس مي كرد، تا اين كه منصور دست برداشت اما با او شرط كرد كه در رفت و برگشت براي او به رايگان حدي بخواند [10] .

بشر منجم مي گويد: روزي به هنگام غروب، ابوجعفر منصور مرا طلبيد و به دنبال كاري فرستاد، وقتي كه برگشتم، گوشه ي جانمازش را بلند كرد، ديدم، ديناري در آن جا است، گفت: اين يك دينار را بگير و نگهدار! آن را گرفتم هنوز هم - از ترس اين كه مبادا از من بخواهد - پيش من است، زيرا او نگفت، بگير مال خودت باشد. [11] .

وقتي كه منصور بخشنامه ي سلطنتي صادر كرد، مبني بر اين كه توده ي رعيت كلاه هاي بسيار دراز بر سر بگذارند، شاعر بذله گو، ابودلامه، خودداري كرده و در حالي كه بخل منصور را بازگو مي كرد، گفت:



و كنا نرجي من امام زيادة

فزاد الامام المصطفي في القلانس



نراها علي هام الرجال كانها

دنان يهود حللت بالبرانس [12] .

منصور اموال مردم را احتكار و اندوخته مي كرد و كمترين مبلغي از آن را در راه



[ صفحه 416]



مصالح عمومي صرف نمي كرد، با اين كه فقر و تنگدستي سراسر كشور را فرا گرفته بود.

د - با مهدي: مهدي در نزد منصور از همه ي مردم جلوتر و نزديكتر بود، تا آن جا كه او را وليعهد خود قرار داد در حالي كه روي يك جريان ساده ي مادي، برخورد ظالمانه اي با وي داشت. واضح، غلام منصور نقل مي كند: روزي بالاسر ابوجعفر منصور ايستاده بودم، ناگهان مهدي وارد شد، در حالي كه قباي سياه نويي بر تن داشت، سلام داد و نشست و بعد بلند شد و رفت، منصور به دنبال وي - به خاطر علاقه اي كه داشت و از ديدن او خوشش مي آمد - نگاه مي كرد، وقتي كه وسط سالن رسيد، پايش به شمشير بند شد و لباسش پاره شد. بلند شد و بي اعتنا به اين پيشامد، به راه خودش ادامه داد. منصور وقتي كه آن منظره را ديد، كنترل خود را از دست داد، دستور داد او را برگرداندند و نگاه تندي به او كرد، در حالي كه خشم بر او غلبه كرده بود، به تندي گفت:

«اي ابوعبدالله: به دلگرمي بخششها!! و يا به غرور ناز و نعمتها و يا به خاطر كم توجهي به مصيبت؟ گويا تو از نفع و ضرر خود چيزي نمي فهمي...» [13] .

به فرزندش چنين برخورد خشني آن هم به خاطر امر بي ارزشي كه اكثر مردم اعتنايي ندارند، روا مي دارد.

و نيز واضح، نقل كرده است كه بر منصور وارد شد، منصور به وي گفت: لباسهاي كهنه اي را كه هست جمع كن، وقتي كه مهدي آمد پيش از ورود وي، آنها را به همراه وصله هايي بياور. من مطابق دستور عمل كردم، آنگاه مهدي وارد شد، ديد پدرش پارگي هاي جامه ها را وصله مي زند، خنديد و گفت:

يا اميرالمؤمنين! به همين جهت است كه مردم مي گويند: ايشان در دينار و درهم مي انديشند! - نگفت: به دانك (يك ششم درهم) مي انديشند تا عواطف او را برنيانگيزد! - منصور پس از شنيدن اين سخن رو به پسرش كرد و گفت: كسي كه لباس كهنه اش را وصله نزند نو نمي پوشد، زمستان فرا رسيده و ما براي لباس زن و بچه، احتياج به لباس داريم. مهدي گفت: لباس اميرالمؤمنين و زن و بچه اش بر عهده ي من! منصور گفت: بسيار خوب، پس اين كار را بكن [14] .



[ صفحه 417]



كنيزش، خالصه نقل كرده است: بر منصور وارد شدم، در حالي كه از درد دندان رنج مي برد، وقتي كه صداي مرا شنيد، گفت: وارد شو! وارد شدم، ديدم دستش را بالاي صورتش گذاشته، ساعتي خاموش ايستاد و بعد رو به من كرد و گفت:

خالصه: چقدر پول داري؟

هزار درهم.

دستت را روي سرم بگذار و قسم بخور!

كنيز ترسيد و گفت: ده هزار دينار پيش من است. گفت آنها را نزد من بياور رفتم نزد مهدي و خيزران، جريان را به آنها گفتم. مهدي با پايش كنيز را زد و گفت: چرا نزد او رفتي؟ او هيچ دردي ندارد، بلكه من ديروز از او پولي خواستم و او خودش را به بيماري زد، آنچه گفته اي ببر! و چون مهدي نزد وي آمد، منصور گفت: اي ابوعبدالله! تو نيازي داشتي، بگير اين مبلغ نزد خالصه بود [15] .

به فرزندش مهدي ظلم و ستم فراواني روا داشت با اين كه او از همه ي مردم در نظرش مقدم بود و علت آن همه ستم، حرص و فرومايگي او بود.

ه - با فقيه بن سمان. ابن سمان برجسته ترين فقيه، پيش از اين كه منصور به خلافت برسد با وي دوست بود، وقتي كه منصور به خلافت رسيد نزد وي رفت، منصور به وي گفت:

چه نيازي داري؟

چهار هزار درهم وام مي خواهم، خانه ام در حال خرابي است و پسرم مي خواهد خانه اي براي خانواده ي خويش بسازد. منصور دستور داد تا مبلغي به او دادند و او را از آمدن نزد خود منع كرد و گفت:

ديگر بعد از اين براي حاجتي نزد ما نيايي.

اين كار را مي كنم.

چند ماهي گذشت، ابن سمان نزد وي بازگشت، مي گويد: منصور نگاه هاي خشم آلودي به من كرد و گفت:

چرا آمده اي؟



[ صفحه 418]



براي نيازي نيامده ام، آمده ام سلامي عرض كنم.

گمان كردم كه به همان منظوري كه نوبت اول آمدي، باز هم آمده اي... ديگر مبادا براي درخواست حاجتي و نه براي سلام پيش ما بيايي، و دستور داد تا چيزي به او دادند.

ابن سمان بيرون شد و ليكن طولي نكشيد براي سومين بار، بازگشت، منصور گفت: چرا آمدي؟

نه براي درخواست حاجتي و نه براي سلام دادن، براي هيچ كدام از اينها نيامده ام بلكه قبلا از شما دعايي شنيده بودم، مي خواستم از خودتان بشنوم.

آن را از من فرا نگير، كه مستجاب نمي شود، زيرا كه من خود دعا كردم و از خدا خواستم كه از ديدن شكل تو مرا راحت كند و خداوند نپذيرفت، او را برگرداند و چيزي نداد [16] .

و - با كارگزارانش: منصور، كارگزاران خود را در محروميت و تنگناي زياد قرار مي داد. مورخان داستانهاي زيادي از سخت گيري منصور نسبت به كارگزارانش نقل كرده اند، از جمله آورده اند كه: مردي كاري را در ناحيه اي، برعهده گرفت و آن كار را به پايان رساند، و صورت حساب را نزد منصور آورد و بلند شد كه برود، منصور به وي گفت:

من تو را شريك امانت خود كردم و تو را بر سرزميني كه زمينهاي مسلمين گماردم و تو خيانت كرده اي.

پناه به خدا، يا اميرالمؤمنين از آن جا چيزي جز يك درهم كه در جيب من است، همراه نياورده ام و آن را هم براي اين كه استري كرايه كنم و خودم را به زن و بچه ام برسانم و به خانه ام بروم، برداشته ام، ديگر چيزي نه از مال خدا و نه از مال شما همراه من نيست.

منصور گفت: من تو را آدم راستگويي مي دانم، همان درهم را بده! گرفت و زير فرش گذاشت [17] .



[ صفحه 419]



زياد بن عبدالله حارثي نامه اي به وي نوشت و از او درخواست كرد كه چيزي به حقوقش اضافه كند. نامه در نهايت فصاحت و بلاغت بود و نظر منصور را جلب كرد و در حاشيه آن نوشت:

«اگر ثروت و بلاغت در يك نفر جمع شوند باعث طغيان او مي شوند، و دل اميرالمؤمنين از اين بابت براي تو مي سوزد، بنابراين به بلاغت بسنده كن.» [18] .

منصور، در بخل به پايين ترين مرحله آزمندي و فرومايگي رسيده بود، هيچ آرامي نداشت، به اين ترتيب تمام بديهاي دنياپرستان و پادشاهان، در او جمع بود.


پاورقي

[1] دانق كه جمع آن دوانق و دوانيق است، معرب دانك مي باشد كه يك ششم درهم بوده و منصور را به علت بخل شديد (به اصطلاح يك پولي!) دوانيقي گفتند. م.

[2] كامل ابن اثير: يعني، واي بر حال قوم من، قوم ما چه اميرالمؤمنيني دارد!

كه پنج درهم بين ما تقسيم كرد، سپس چهار درهم از ما باز ستاند!.

[3] الفخري: ص 118.

[4] عنوان المجد: ص 161.

[5] الفخري: ص 115.

[6] تاريخ بغداد: 1 / 57، يعني:

گاهي جوانمردي به بزرگواري مي رسد در حالي كه پيراهنش پاره و جيب آن وصله دار است!.

[7] عصر مأمون: 1 / 294.

[8] الاغاني: 18 / 148، يعني:

بيشتر مردم مرا نمي شناسند و موقعي كه برخورد مي كنند، نمي دانند از كدام نوع مردهم هستم!

و جامه اي باز مي شود و پيچيده مي شود، و شنلي خريداري مي شود و بعد گرانبها مي گردد

براي برده ي برده، و يا براي آقاي آقا اي واي، بر سر بيت المال چه مي آورند.

[9] يعني: او مهدي است جز اين كه چهره ي او، چون ماه تابان است

اين دو نظير همند، و هنگامي كه هر دو مي درخشند، براي بيننده تشخيص آنها مشگل است

ماه در تاريكي چراغ شب است و اين در روز چراغ تابنده است

ليكن خداوند اين را روي منبرها و بالاي تخت ها بر آن برتري داده است

و همچنين وسيله ي شوكت سلطنت اين فرمانروا است، در حالي كه نه امير و نه وزير است

كم شدن ماه باعث بي نوري او مي شود، اما اين در موقع كاستي ماه ها نورافشاني مي كند

پس اي فرزند پاكيزه ي خليفه ي خدا! كه به وسيله ي او، افتخار فخركنندگان زياد مي شود

اگر بر سلاطين مي گذشتي همه ي آنان از پست و بلند عالم، نزد او مي آمدند

براستي، پدرت بر پادشاهان پيشي گرفت، به حدي كه آنها در غم و يا حسرت ماندند

و تو پس از وي شتابان حركت مي كني و به هنگام حركت، تو را هيچ سستي راه ندارد

پس مردم مي گويند: اين دو تن فرقي ندارند، مانند كلمات: سزاوار و شايسته (مترادف و همسانند)

اگر بزرگ جلو بيفتد شايستگي دارد، او داراي فضيلت بزرگ، بر كوچك است

و اگر كوچك به حد بزرگ برسد براي آن است كه، كوچك مولود بزرگ است!.

[10] الاغاني: 13 / 110، تاريخ خلفا: ص 267.

[11] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 158.

[12] تاريخ خلفاء: ص 262، يعني:

ما از رهبر، اميد فزوني داشتيم، اما رهبر برگزيده، در كلاه ها فزوني داد

كلاه ها را بر سر مردان كه مي بينم گويي كه آنان يهوديان فرومايه اي هستند كه كلاه مخصوص بر سر نهاده اند.

[13] عصر مأمون: 1 / 93.

[14] تاريخ طبري.

[15] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 158 ه.

[16] تاريخ طبري: رويدادهاي سال 158 ه.

[17] تاريخ طبري.

[18] تاريخ خلفاء: ص 267.