بازگشت

جستجو از علويان


منصور از اين كه توده ي مسلمانان، علاقمند به علويان هستند به خوبي آگاه بود، آن هم بدين خاطر بود كه آنان به خوش خويي، پاك نسبي، بخشندگي، علم فراوان و جز اينها از مكارم اخلاقي متصف بودند كه آنان را شايسته ي قبول خلافت اسلامي و رهبري امت مي ساخت... همان طوري كه مي دانست كينه و نارضايتي مردم از سلطنت او به خاطر اتصاف او به فرومايگي، بخل، سنگدلي، ستمگري، مكر و ديگر رذايل و بدي هاي او است، به علاوه ي بدي هاي خاندان او، كه به خيانت بر امت معروف بودند.

براستي، بسا شبهايي را كه منصور بيدار مانده و درباره ي اين كه چگونه بر علويان ستم روا دارد و مكر خود را درباره ي آنها بكار برد، مي انديشيده است، و سرانجام بر اين عقيده شد كه جاسوس هاي خود را بر آنها و بر امور و شؤون آنها بگمارد و از جمله، درباره ي محمد و برادرش شناسايي كنند.

مردي را برگزيد و نامه اي به سبك شيعه براي محمد نوشت، در نامه اظهار اطاعت از ايشان و پشتيباني از وي نموده و مال و هدايايي نيز به همراه فرستاد، آن مرد وارد مدينه شده و بر عبدالله بن حسن وارد شد، از وي احوال پسرش - محمد - را پرسيد، عبدالله از حال وي اظهار بي اطلاعي كرد. آن مرد به شك افتاد و هي پرسش خود را تكرار مي كرد و عبدالله او را فريب مي داد، تا اين كه به وي گفت: او در كوه جهينه بسر مي برد و به او دستور داد كه نزد مردي به نام علي مشهور به اغر برو، او تو را به محل زندگي محمد هدايت خواهد كرد.

در دستگاه منصور، يك منشي شيعه مذهب بود، به عبدالله بن حسن نوشت كه



[ صفحه 437]



آن مرد جاسوس است، همين كه آن نامه به دست عبدالله رسيد، سخت ترسيده و «ابوهبار» را نزد محمد و علي بن حسن فرستاد، كه آنها را از آن جاسوس برحذر دارد.

ابوهبار رهسپار شد تا اين كه خود را به محمد در اقامتگاه وي رساند، ديد محمد داخل غاري نشسته و جمعي از يارانش به همراه او هستند و آن جاسوس نيز با آنها و با صداي بلند و بانشاط با ايشان سخن مي گويد، همين كه ابوهبار را ديد، ترسيد و دانست كه جريان او بر اين گروه كشف مي شود، ابوهبار رو به محمد كرد و گفت:

من با شما كاري دارم و او از جا برخاست، ابوهبار جريان آن مرد را به اطلاع وي رساند و به محمد پيشنهاد كرد كه او را بكش، اما محمد اين پيشنهاد را نپذيرفت، دوباره پيشنهاد كرد تا او را بازداشت كند و نزد يكي از بستگان خويش به امانت بسپارد، محمد اين پيشنهاد را قبول كرد، اما آن مرد وقتي كه فهميد درباره ي او تدبيري انديشيده اند، فرار كرد و از نزد ايشان متواري شد و هرچه او را جستجو كردند نيافتند. آن جاسوس متواري بود، تا خودش را به منصور رساند و جريان را به اطلاع او رساند.

منصور، عقبة بن سلم ازدي را طلبيد و به او گفت:

«من تو را براي يك كاري احضار كرده ام كه سخت مرا نگران كرده و همواره فكر مي كردم، تا فرد لايقي را پيدا كنم تا اين كه تو را برگزيدم...»

عقبه گفت: اميدوارم كه بتوانم حسن ظن اميرالمؤمنين را درباره ي خود تأييد كنم. منصور دستور داد تا او خود را پنهان سازد، و قضيه را پوشيده نگه دارد و در روز معيني با او ملاقات كند. چون وقت معين فرا رسيد، نزد وي آمد، منصور به وي گفت: پسرعموهاي من اصرار دارند كه دولت و سلطنت را از دست ما بربايند و آنها در خراسان پيرواني دارند در فلان دهكده كه با ايشان مكاتبه مي كنند و قاصد نزد ايشان مي فرستند و زكات اموال و هدايايي از شهرهاي خود براي آنان مي فرستند.

اكنون تو با هدايا و خلعت ها و نقدينه هايي نزد آنان برو، ولي مسافرت و كارهاي خود را پوشيده نگه دار و به صورت ناشناس نامه اي را كه از قول مردم آن دهكده نوشته اي ببر، پس از اين كه به نزد ايشان رسيدي، اگر ديدي از عقيده ي خود باز گشته اند به خدا سوگند، من آنان را دوست خواهم داشت و در نزد من مقرب خواهند بود و اگر به عقيده ي خود باقي بودند همين كه دانستي، خودت را از آنها برحذر مي داري و از



[ صفحه 438]



عبدالله بن حسن جستجو مي كني تا او را پيدا كني كه او مردي پرهيزگار و سخت گذران است، اگر او تو را نپذيرفت - در حالي كه خواهد پذيرفت! - تو پافشاري كن، و چندين بار نزد او برو، تا سرانجام با تو انس گرفته و نسبت به تو دلش نرم شود و چون با تو انس گرفت و محرم رازش دانست، دوباره نزد من برگرد.

عقبه راهي مدينه شد، و نزد عبدالله رفته و نامه را به او داد، او پرخاش كرده و او را از خود راند، عقبه پيوسته رفت و آمد مي كرد، تا اين كه عبدالله نامه هداياي او را پذيرفت، عقبه جواب نامه را خواست، او گفت: اما نامه، من به هيچ كس نامه نمي نويسم، اما تو خود، از طرف من نامه اي! سلام مرا به ايشان برسان و به آنها بگو كه من - فلان وقت - قيام خواهم كرد [1] و وقت قيام را نيز تعيين كرد.

عقبه نزد منصور بازگشت، و جريان را به اطلاع او رساند [2] او سخت نگران شد و شروع كرد به انديشيدن درباره ي اين مسأله، تا اين كه چاره اي بهتر از مسافرت خويش به مدينه نديد و تصميم گرفت خود به مدينه برود و شخصا ريشه كن ساختن جنبش و نابودسازي دشمنان علوي خويش را عهده دار شود [3] .


پاورقي

[1] در تاريخ طبري آمده است كه... پسران من قيام خواهند كرد.

[2] كامل: 4 / 371 - 370.

[3] طبري: 9 / 181.