بازگشت

در ربذه


كاروان علويان از مدينه حركت كرد، وقتي كه به اندازه ي سه ميل از آن جا دور شد، آنها را از مركبها پياده كردند و آهنگران را خواستند و هر كدام از آنها را به غل و زنجير بستند، حلقه هاي زنجيري كه عبدالله بن حسن را با آن بسته بودند، تنگ تر گرفتند، عبدالله از درد مي ناليد، برادر نيكوكارش علي بن حسن قسم داد تا آن زنجير را با زنجير وي عوض كند، عوض كردند، از اين رو وي ضرب المثل عالي براي برادري صميمي شد.

وقتي كه كاروان به ربذه رسيد، علويان را از مركب ها پياده كردند، در حالي كه در قيد زنجير بودند و آفتاب بر آنها مي تابيد، منصور دستور داد تا عبدالله را نزد او ببرند [1] ، وقتي كه عبدالله در برابر او قرار گرفت، منصور شروع به دشنام و ناسزا و بد گفتن نمود و او را به چيزهايي متهم كرد كه به دليل زشتي آنها ما از ذكر آنها خودداري مي كنيم. زيرا آن ناپاك و بدسرشت، كه تاريخ زندگي اش آكنده از ننگ و بدنامي بوده است، از تهمت زدن، دروغ و بهتان باكي نداشت. آن ستمگر جاني دستور داد تا لباسهاي محمد را از تنش كندند، به طوري كه عورتش نمودار شد و به مأمورانش فرمان داد تا او را بزنند، مأمورين او را با تازيانه زدند، پس از اين كه صد و پنجاه تازيانه خورد، بسيار آزرده شد - منصور شاد و مسرور بود - يكي از تازيانه ها به صورت او خورد، به جلاد گفت: «از روي من دست نگه دار، زيرا روي من از پيغمبر (ص) حرمت گرفته است.»

منصور، رو به جلاد كرد و گفت:



[ صفحه 448]



به سرش، سرش

جلاد سي تازيانه به سرش زد، آنگاه دستور داد حلقه چوبي شبيه ساجور [2] بياورند و به گردن او بستند و دست هايش را نيز به گردنش مهار كردند و او را بر روي زمين كشان كشان نزد يارانش آوردند، در حالي كه تنش مانند زنگي، سياه بود و در اثر تازيانه رنگش دگرگون شده و خون از بدنش جاري بود و يكي از چشمانش بر اثر اصابت تازيانه بيرون آمده بود. يكي از غلامان منصور به طرف او دويد و گفت: آيا مايلي كه روپوش خودم را روي تو بيندازم؟ فرمود: آري، خداوند به تو پاداش نيكو دهد، به خدا قسم كه كندن لباس از تنم براي من دشوارتر از ضربت تازيانه هايي است كه خورده ام. آن غلام لباسش را روي بدن وي انداخت! [3] .

محمد با اين حال آب طلبيد اما كسي به وي آب نداد، جز مردي از اهالي خراسان كه دويد و به او آب خوراند.

زياد طول نكشيد كه منصور، آنها را احضار كرد و خود همانجا نشسته بود، عبدالله بن حسن، شروع كرد به گفتن لطف و احسانهايي كه جدش رسول خدا (ص) نسبت به عباس جد منصور در موقعي كه عباس را با حالت اسارت حضور پيامبر (ص) آورده بودند، كرد و گفت:

«ما با اسيران شما در روز بدر، اين طور رفتار نكرديم.»

منصور صورتش را از او برگرداند، در حالي كه از گفته ي وي سخت خشمناك بود و دستور داد تا علويان را به عراق منتقل كنند.


پاورقي

[1] بدايه و نهايه: 10 / 81.

[2] ساجور حلقه ي چوبي است كه به گردن سگ مي اندازند.

[3] طبري: 6 / 179.