بازگشت

رجوع شيعه به امام موسي


همين كه جهان شيعه، به سوك رهبر بزرگ روحاني خود، امام صادق



[ صفحه 471]



عليه السلام نشست پس از وي به فرزندش امام موسي عليه السلام مراجعه كرد و از تمام مناطقي كه معتقد به امامت بودند، گروه هاي تبليغي خود را، براي تعيين امامت پس از ابوعبدالله - امام صادق - عليه السلام فرستادند، و اين گروه ها به مدينه آمدند و با امام موسي عليه السلام ملاقات كردند و به امامت او ايمان آورده و با او پيمان ولايت و اطاعت بستند، و همه ي آنچه را كه از علم، ايمان تقوا و صلاح و تمام صفات برجسته اي كه - جز در كساني كه خداوند آنها را از لغزشها بازداشته و از پليدي پاك و براي ارشاد بندگانش به راه راست برگزيده - در هيچ كس يافت نمي شود و در وجود پدر بزرگوارش بوده، در وجود آن بزرگوار نيز يافتند.

هشام بن سالم - يكي از بزرگان و شخصيتهاي شيعه - راجع به كيفيت رجوع خود، و برادرانش به امام موسي عليه السلام، پس از وفات پدر بزرگوارش مي گويد: من با محمد بن نعمان - مؤمن طاق - به هنگام وفات امام صادق عليه السلام، با هم بوديم، مردم اطراف عبدالله بن جعفر به اين گمان جمع شده بودند كه، او صاحب امر، و امام پس از پدر بزرگوارش مي باشد. من با ياران خود بر او وارد شديم، همين كه مجلس آرام گرفت، سؤال زير را از او پرسيدم:

زكات دويست درهم چقدر مي شود؟

پنج درهم.

پس زكات صد درهم چقدر است؟

دو درهم و نيم!

همه از اين فتوا كه با هيچ وصله اي به اسلام نمي چسبيد، تعجب كردند، زيرا كه نصاب اول در نصاب درهم، دويست درهم است و كمتر از آن زكات ندارد. هشام با مسخره گرفتن اين فتوايي كه هيچ مدركي نداشت، رو به عبدالله كرد و گفت:

به خدا سوگند كه مرجئه هم اين را قبول ندارند!!

به خدا سوگند كه من نمي دانم، عقيده ي مرجئه چيست؟

هشام و محمد از نزد او بيرون شدند، در حالي كه از غم و اندوه به خاطر دست نيافتن به امامي كه پس از امام صادق عليه السلام عهده دار امامت باشد، راه را نمي ديدند، و هشام، همواره با خود مي گفت:



[ صفحه 472]



«به مرجئه، به قدريه، به معتزله، به زيديه، به خوارج؟!!».

و در آن ميان كه هشام و محمد، حيران و سرگردان، در ميان امواج انديشه و افكار بودند، و نمي دانستند كه از كدام مذهب پيروي كنند، ناگهان پيرمردي ظاهر شد و به هشام اشاره كرد تا به دنبال او برود، هشام تصور كرد كه او از جاسوسان و مأموران مخفي منصور است و از حرفهاي آنها اطلاع يافته است! نگاهي به رفيقش - محمد كرد، در حالي كه بيم و هراس اندام او را فرا گرفته بود - به او گفت تا از آن پيرمرد دور شود، و خود تنها براي كيفر و مجازات بماند! او خود دنبال پيرمرد رفت تا اين كه او را به محضر امام موسي بن جعفر عليهماالسلام وارد كرد، وقتي كه هشام وارد شد، بيمش فرو نشست، و پس از اين كه مجلس آرام گرفت، امام عليه السلام رو به هشام كرد و با سخناني پر از مهر و محبت فرمود:

«به سوي من، نه به مرجئه، نه به قدريه، و نه به معتزله، و نه به زيديه...»

هشام خوشحال شد، به خاطر اين كه، او به هدف خود رسيده بود، چون امام عليه السلام از آنچه در دل او گذشته بود، خبر داد! و اين خود از نشانه هاي امامت است، و هشام اين سؤال را از آن بزرگوار كرد:

«فدايت شوم پدرت از دنيا رفت؟

آري.

آن بزرگوار مرد؟

آري.

پس از وي امام و رهبر ما كيست؟

اگر خدا بخواهد كه تو را هدايت كند، هدايت خواهد كرد.

فدايت شوم، برادرت عبدالله معتقد است كه او پس از پدرش امام و پيشوا است.

عبدالله مي خواهد كه خداوند عبادت نشود.

پس از پدرت امام ما كيست؟

دوباره جوابي همانند نوبت اول داد، هشام رو كرد و گفت:

پس آيا خود شما اماميد؟



[ صفحه 473]



من، آن حرف را نمي زنم!

هشام، كه راه سؤال را درست نرفته بود متوجه اشتباه خود شد و گفت: آيا شما خود، امامي داريد؟

نه.»

در اين جا بود كه چنان عظمت و بزرگي امام در دل او جا گرفت كه جز خدا كسي اندازه ي آن را نمي دانست، آنگاه گفت:

«فدايت شوم، اجازه مي فرماييد تا از شما بپرسم همان را كه از پدرت مي پرسيدم؟

بپرس، اما بين مردم شايع نكن، زيرا اگر شايع كني نتيجه اش سر بريدن است.

آنگاه پرسش هاي زيادي از آن حضرت كرد و دانست كه درياي بي كراني از علم و فضيلت است و پس از معرفت و اطمينان به امامتش شروع كرد به سؤال و گفت:

فدايت شوم، شيعيان پدرت در گمراهي بسر مي برند، آيا من اين امر را به ايشان بازگو كنم و مي توانم آن ها را به سوي شما دعوت كنم - با وجود تعهدي كه از من گرفته ايد تا پوشيده دارم -؟

هر كس را كه ديدي داراي رشد و استقامت است به او بگو، و شرط كن كه او نيز پوشيده دارد و اگر فاش كند، نتيجه اش - در حالي كه اشاره به گردن مباركش مي كرد - سر بريدن است.»

سپس، هشام با خاطرجمعي و دل خوش، از اين كه به خواسته ي خود رسيده است از خدمت امام بيرون شد و رفيقش - مؤمن طاق - به نزد وي شتافت و پرسيد:

چه خبر بود؟

هدايت.

آنگاه داستان را برايش نقل كرد و هر دو نزد زراره و ابوبصير رفتند، و داستان را با آنها در ميان گذاشتند، زراره و ابوبصير، به محضر امام عليه السلام شرفياب شدند و سؤالاتي كردند، و امام عليه السلام پاسخ آنها را داد و آنان اطمينان به امامت آن بزرگوار يافتند. توده هاي شيعه، دسته دسته نزد امام مي آمدند، و با آن بزرگوار عهد و پيمان ولايت



[ صفحه 474]



و پيروي را بسته، و به امامت وي اقرار مي كردند، و اكثريت قاطع از شيعه به امامت وي اعتراف كردند، به جز ياران عمار ساباطي، كه آنها روي عقيده ي خود پايدار ماندند [1] .

امام عليه السلام پس از وفات پدرش، سرپرستي امور شيعيان و نشر اصول والاي اسلامي و تربيت دانشمندان و دانش پژوهان را به انواع علوم و معارف مختلف برعهده گرفت، اين بود كه حكومت به طور كامل او را زير نظر داشت، تا آن جا كه علني نمي توانست با شيعه ارتباط پيدا كند، همان طوري كه شيعه نيز قادر نبوده عقيده و مذهب خود را ابراز نمايد.


پاورقي

[1] مجالس: 5 / 328.