بازگشت

امام موسي و منصور


امام موسي عليه السلام، شاهد تمام مصيبت ها و شدايدي بود كه بر سر خاندان و بستگان او آمد، و دلش را اندوهي عميق، و ناراحتي شديد فرا گرفته بود، و با قلبي محزون، خشم خود را فرو خورد و تحمل كرد.



[ صفحه 483]



امام عليه السلام در صحنه هاي سياسي شركت نكرد، و به انقلاب علويان نپيوست، چون يقين داشت كه جنبش آنان به سستي گراييده و به نتيجه نخواهد رسيد. اين بود كه منصور از رنج و آزار او، خودداري كرد! و از او خواست تا در روز عيد نوروز، نمايندگي او را بپذيرد و به نمايندگي او، هديه ها و تحفه هايي را كه رجال و بزرگان و سران لشكر طبق معمول به خليفه تقديم مي كنند، دريافت كند - اين سنت را معاوية بن ابي سفيان در اسلام گذاشت و سلاطين پس از او نيز، به روش او و در همين خط حركت كردند - امام عليه السلام از پذيرش اين پيشنهاد سرباز زد و فرمود:

«من اخباري را كه از جدم رسول خدا (ص) رسيده است بررسي كردم، و چيزي درباره ي اين عيد نديدم، و او از سنت هاي ايراني است كه اسلام آن را محو كرده، و پناه به خدا، كه من بر آنچه كه اسلام محو كرده است، گرايش داشته باشم.»

اما منصور، به مشروع نبودن آن توجهي نكرده و به امام اصرار ورزيد تا از او نيابت كند، چون اين عمل باعث جلب سپاهيان ايراني مي شد كه بر جشن نوروزي عادت داشتند، تا اينكه امام عليه السلام چاره اي نديد، و در جاي منصور، نشست و بزرگان و سران مي آمدند و تبريك مي گفتند، و هدايا و تحفه ها مي آوردند، و در كنار امام، كسي از طرف منصور بود كه آنچه مي رسيد يادداشت مي كرد، و در همان اوقات، پيرمرد بسيار سالخورده و فرتوتي وارد بر امام عليه السلام شد در حالي كه هديه اي به همراه داشت، گرانتر از جواهر، و پربهاتر از تمام هدايايي كه آورده بودند، در برابر امام عليه السلام ايستاد و گفت:

«سرورم! من مردي مستمندم، مالي ندارم كه به شما هديه دهم، ولي من سه شعر هديه مي كنم كه جدم درباره ي جد شما امام حسين عليه السلام سروده است...»

مرحبا به تو و به هديه ي تو، شعرت را بخوان.

پيرمرد شروع به خواندن كرد و گفت:



عجبت لمصقول علاك فرنده

يوم الهياج و قد علاك غبار



و لاسهم نفذتك دون حرائر

يدعون جدك و الدموع غزار



ألا تضعضعت السهام و عاقها

عن جسمك الاجلال و الاكبار [1] .



[ صفحه 484]



آن روز با شنيدن اين اشعار، شاديها به عزايي آكنده از غم و اندوه نسبت به سيدالشهداء عليه السلام، تبديل شد، و امام عليه السلام رو به آن پيرمرد كرد، در حالي كه غم و اندوه او را فرا گرفته بود، فرمود:

«هديه ي تو را پذيرفتم، خداوند آن را براي تو پربركت گرداند، بنشين...»

آنگاه امام عليه السلام، سر به طرف آن خدمتگزار بلند كرد و فرمود: نزد منصور برو، و به اطلاع منصور برسان كه اين مقدار مال جمع شده است، مي خواهد چه كند؟ خدمتكار نزد منصور رفت و سخن امام عليه السلام را به او ابلاغ كرد، منصور به وي گفت: تمام هدايايي كه رسيده است، متعلق به خود امام است. فوري برگشت و جريان را به عرض امام عليه السلام رساند، امام نيز تمام آن هدايا را به آن پيرمرد - به خاطر اين چند شعر سوزناك كه در مرثيه جدش سيدالشهداء گفته بود - بخشيد [2] .

اين روايت بيان نكرده است كه، امام عليه السلام در كدام شهر، از طرف منصور نماينده شد، آيا در مدينه بود، و يا در بغداد؟ اين جهت را به اهمال واگذاشته است علاوه بر آن كه منصور معروف به بخل و خست بود، اين خود باعث ترديد در اين روايت مي گردد.


پاورقي

[1] يعني: در شگفتم از شمشيري كه در روز كارزار، تو را چون شاخه ي پيروزي بلند كرده بود، در حالي كه گرد و غبار از ميدان برخاسته بود

و تيرهايي كه - در برابر چشم پرده نشينان - به بدن تو فرو رفته و جدت را مي طلبيدند، در حالي كه اشك ها فرو مي باريدند

هان! آن تيرها در برابر عظمت و بزرگي تو، خاضع شده و از فرو رفتن در پيكر تو ناتوان ماندند!.

[2] مناقب:2 / 380، بحارالانوار:11 / 264.