بازگشت

هلاكت منصور


منصور تصميم گرفت به سفر مكه برود، و معتقد بود كه در اين سفر از بين مي رود، و در ميان امواجي از خيالات و افكار دست و پا مي زد، و با خود مي گفت: «من در ماه ذي حجه به دنيا آمده ام، و در ماه ذيحجه عهده دار خلافت شدم، و به دلم افتاده و با خودم فكر مي كنم كه در ماه ذي حجه ي امسال خواهم مرد» [1] .



[ صفحه 485]



پسرش مهدي را وليعهد قرار داد، و او را پس از خود به پادشاهي برگزيد، و به او وصيتي كرد كه تا حدود زيادي حكايت از سياست خطرناك و سهمگين او مي كند، سياستي كه فقر و ترس و زندانها را در بين مسلمانان رايج كرد، در آن وصيت آمده است:

«من برخي از مردم نگونبخت را پس از خود بجا گذاشتم، كه آنها سه دسته اند؛ مستمندي كه اميدي جز اين ندارد كه تو او را بي نياز سازي و بيمناكي كه جز امان دادن تو آرزويي ندارد! و زندانياني كه هيچ اميد آزادي ندارند، مگر به دست تو! وقتي كه تو زمام امر را به دست گرفتي، بر آنها طعم آسايش را بچشان، و زياد هم ميدان را بر آنها باز نگذار... و من براي تو اموال زيادي را جمع كرده ام، كه پيش از من هيچ خليفه اي اين قدر مال جمع نكرده است! و خدمتگزاراني براي تو گرد آورده ام كه پيش از من هيچ خليفه اي اينقدر، فراهم نكرده است و براي تو شهري ساخته ام كه در اسلام نظير ندارد...» [2] .

براستي او تنها سه دسته از تيره روزان مردم را پس از خود، بجا نگذاشت، بلكه تمام مردم را كه پس از خود گذاشت، اين چنين، از ترس او بيمناك، و از امنيت و آزادي محروم بودند، و فقر و گرسنگي را در بين آنها رايج كرده، و زندان ها را از آزادگان و مصلحان پر ساخته بود.

كاروان منصور از بغداد حركت كرد، بيابان ها را درمي نورديد، همين كه از كوفه مقداري دور شد، درد بسيار شديدي او را فرا گرفت، و افكار وحشتناك پشت سرهم از ذهن او مي گذشت تا اينكه ربيع را خواست و گفت:

«عجله كن! زودتر مرا به حرم امن پروردگارم برسان تا از گناهانم به آنجا پناه ببرم!».

به آخرين مراحل از سفر رسيده بود كه ربيع گفت: به چاه ميمون رسيده ايم و وارد حرم گشته ايم.

منصور گفت: «سپاس خدا را! آيا مي تواني مرا به كعبه برساني؟» حال منصور وخيم شده بود، ربيع نمي توانست او را راه ببرد، همانجا ايستاد، و مانع ملاقات مردم



[ صفحه 486]



شد، و در سپيده دم روز شنبه ششم ذي حجه ي سال) 158 ه) بود كه طاغوت ستمگري كه به مردم انواع ظلمها و ترس و خوف را روا داشته بود، به هلاكت رسيد.

آن صفحه ي پر از ظلم و جور و جنايات، در هم پيچيد، و مسلمانان در تمام مراحل تاريخ خود حاكمي ستمگرتر و زشت خوتر و سنگدلتر از منصور، به خاطر نداشتند.

از عمر امام موسي عليه السلام، آن زمان سي سال گذشته بود، و شكوفايي زندگي خود را در عهد اين طاغوت گذراند، در حالي كه دل شكسته و غمين بود، از غم مسلمانان و گرفتاري هاي علويان و از شكنجه و درد و رنج آنان، در هاله اي از غم و غصه بسر مي برد. و ما همين جا امام عليه السلام را ترك مي كنيم تا در دوران خلافت مهدي، او را ملاقات كنيم.



[ صفحه 489]




پاورقي

[1] ابن اثير: 5 / 43.

[2] تاريخ يعقوبي: 3 / 349.