بازگشت

سركوبي يعقوب وزير، به دست مهدي


يعقوب بن داود، در نزد مهدي نفوذ زيادي پيدا كرد، تا آن جا كه او را دوست صميمي خود گرفته و شريك در تمام كارهاي خود قرار داد، و اين مطلب را در ديوان رسمي خود اعلان كرد، كه مسلم خاسر در همين باره مي گويد:



قل للامام الذي جائت خلافته

تهدي اليه بحق غير مردود



نعم القرين علي التقوي اعنت به

اخوك في الله يعقوب بن داود [1] .



[ صفحه 502]



يعقوب، بر حكومت مهدي مسلط شد و تمام كارهاي وي را در اختيار خود گرفت و هر طور كه دلش مي خواست رفتار مي كرد، به طوري كه گروهي از مخالفان و حسودان نسبت به اين نفوذ فراوان او، كينه بردند و از مهدي عباسي خواستند تا او را از مقام خود، بركنار سازد، اما مهدي اين پيشنهاد را نپذيرفت و از گفته ي آنها سرباز زد، و حسودان وي، انواع وسائل را در مورد دور كردن او از مقامش به كار مي بردند، تا اين كه مهدي از كنار ديواري عبور مي كرد، ديد روي آن ديوار نوشته اند:



لله درك مهدي من رجل

ان الخليفة يعقوب بن داود



ضاعت خلافتكم يا قوم التمسوا

خليفة الله بين الناي و العود [2] .

وقتي كه تمام راهها به روي بدخواهان يعقوب بسته شد، به مهدي گفتند، او به علويان گرايش دارد، و از ياران و طرفداران آنها است، و موقعي كه علويان بر ضد پدر تو شوريدند وي با آنها بوده و در نزد ابراهيم بن عبدالله نويسنده بوده است، و او به همراه محمد در مدينه بر ضد منصور شوريد.

مهدي وقتي كه اين مطالب را شنيد، حالش دگرگون شد، و سرش را عقب برد، و در امواجي از افكار و خيالات فرو رفت، و تصميم گرفت تا او را بيازمايد و از حقيقت حالش آگاه شود. يعقوب را به كاخ خويش دعوت كرد، در حالي كه بساط آدمكشي را گسترده و خود نيز لباس غضب پوشيده بود! و در كنار آن فرش، كنيز زيبارويي بود، و مهدي اظهار خوشنودي و شادماني كرد، و هرچه در آن مجلس از فرش هاي قيمتي بود همه را با آن كنيز به او بخشيد و از او خواست تا نسبت به يك كار مهمي اقدام كند و آن كار، اين بود كه مردي از آل علي را - كه مي خواسته كارش يكسره شود - از بين ببرد. پس از اين كه او را قسم هاي مؤكدي داد كه حتما اين كار را بكن، يعقوب پذيرفت، و دست علوي را گرفت و رفت.

يعقوب وقتي كه در جايگاه خود مستقر شد با آن علوي صحبت كرد و ديد مردي اديب و شخص كامل و پخته اي است. مرد علوي به انواع وسايل گوناگون از او خواست



[ صفحه 503]



تا او را ببخشد و آزاد كند، يعقوب پذيرفت و او را آزاد كرد و مبلغي پول هم به وي داد، تا زندگي و گرفتاري خود را با آن حل كند، اما آن كنيز كه مهدي به يعقوب داده بود جاسوس بود و نزد مهدي رفت و جريان را به طور كامل براي او نقل كرد، مهدي مأموران و جاسوسان را دنبال آن علوي فرستاد او را گرفتند، وقتي كه او را نزد وي آوردند، در جايي پنهان كرد آنگاه دستور داد تا يعقوب را حاضر كردند، وقتي كه يعقوب نزد مهدي حضور يافت درباره ي آن مرد علوي پرسيد؟ گفت: حكم اعدام درباره ي او اجرا شد. مهدي گفت: يعني، او مرده است؟ يعقوب گفت: آري، مهدي از او خواست تا دستش را روي سر بگذارد و قسم ياد كند كه او را كشته است. يعقوب قسم خورد، مهدي به غلام خود گفت: آن كسي را كه داخل اين خانه است نزد ما بياور! علوي را آوردند وقتي كه يعقوب آن مرد را ديد حيرت زده شد و نتوانست حرفي بزند، مهدي گفت:

خون تو بر ما حلال شد، و اگر بخواهم خونت را بريزم، مي توانم بريزم، آنگاه دستور داد او را در زندان «مطبق» [3] براي ابد زنداني كنند! و تمام اموالش را مصادره كرد، و او در زندان ماند، تا وقتي كه حكومت به دست هارون الرشيد افتاد، يحيي بن خالد برمكي براي آزادي يعقوب واسطه شد، هارون او را بخشيد، از زندان - با جسمي لاغر و چشم كم سو و با ذلت و خواري بيرون آمد [4] و اين داستان نيز بر كينه ي فراوان مهدي نسبت به علويان و شيعيان ايشان، دلالت دارد.



[ صفحه 504]




پاورقي

[1] يعني: به رهبري كه خلافتش به درستي هدايت، مي شود، نه مردود و ناروا بگوييد:

نيكو همدمي باتقوا را به كمك گرفته اي برادر ديني ات يعقوب بن داود را.

[2] ابوالفداء: 2 / 10، يعني:

دستت درد نكند، مهدي! با اين شخصيت و مردي كه خليفه در حقيقت يعقوب بن داود است

خلافت شما از بين رفته، اي مردم! خليفه خدا را در بين ني و مزمار بجوييد!.

[3] مطبق، زندان تاريك بزرگي بود كه منصور بين راه بصره و كوفه دم دروازه ساخته بود، و خياباني كه اين زندان در آن قرار گرفته بود، به نام همان زندان - مطبق - ناميده مي شد. اين زندان داراي بنايي استوار با پايه هايي محكم، از مهمترين زندان هاي بغداد بود، و تا زمان متوكل سرپا بود. (بغداد در عهد خلافت عباسي ص 34 (.

و در كتاب (الفخري ص 221 (آمده است كه «مطبق» چندين اطاق بزرگ و كوچك و سلولها داشت، كه زندانيان را در آنجا زنداني مي كردند، و يعقوب بن داود را با ريسماني به سياهچالي فرود آوردند كه در آنجا روشنايي به چشم نمي خورد.

[4] الوزراء و الكتاب: ص 121 - 119، الفخري: ص 163 - 161. و در كتاب الفرج بعد الشدة: 1 / 141، آمده است كه يعقوب بن داود گفت: بر روي من در «مطبق» گنبد مانندي بنا كردند و من پانزده سال در آن جا ماندم.