بازگشت

حسين، انقلابي بزرگ


كسي كه نهضت را بر ضد حكومت عباسي سرپا كرد، حسين بن علي، بود. و پيش از آنكه از نهضت وي سخن بگوييم، درباره ي نسب و ويژگي ها و اوصاف وي صحبت مي كنيم:

الف - نسب نوراني او: اما نسبت والاي او چنين است، وي حسين بن علي بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام است. مادرش زينب دختر عبدالله بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام بوده كه مردم، به زينب و همسرش علي بن حسن، به خاطر عبادتشان «دو همسر شايسته» مي گفتند.

چون ابوجعفر منصور، پدر، برادر، عموها و عموزاده ها و همسر زينب را كشت وي همواره لباس عزايي، از مو به تن مي كرد و زير آن لباس ديگري نمي پوشيد تا وقتي كه به ديدار رحمت پروردگارش شتافت، او در ميان خاندانش در دلخراش ترين نوع ناله مي كرد و مي گريست، به حدي كه بر حيات او بيمناك شدند و هيچ وقت، به خاطر اين كه مبادا عملش برخلاف باشد و نكند كه براي آرامش قلبش به منصور بد گفته باشد، به او بد نمي گفت، و بيش از عبارات زير چيزي بر زبان نمي آورد:

«اي آفريننده ي آسمانها و زمين، و اي داناي نهان و آشكار، كه بين بندگان حاكمي، بين ما و اين قوم به حق حكم كن كه تو بهترين حاكماني».

او فرزندش حسين را در كودكي روي دست، بالا و پايين مي انداخت و مي گفت كه او پرچم انقلاب را در برابر عباسيان برمي افرازد، و به او مي گفت:

تعلم يابن زيد و هند [1] .

كم لك بالبطحاء من معد



[ صفحه 517]



من خال صدق ما جد وجد [2] .

ب - نشو و نماي حسين: حسين در خانه اي كه غرق اندوه و غم بود، بزرگ شد، و مصيبت و سوز و گداز بر شهيدان از خاندانش كه، منصور همه ي آنها را نابود كرده بود، او را در خود مي فشرد، او جز گريه و زاري چيزي در خانه نمي ديد، دلش را غمي عميق و اندوهي تلخ فرا گرفته بود و از همان آغاز كه هنوز ناخن هايش نرم بود، تصميم بر انتقام گرفتن و مبارزه و نابودي مخالفان خود داشت.

ج - صفات برجسته ي وي: شخصيت حسين با تمام صفات والا، از دانش، تقوا و پرهيزگاري، درستي و پارسايي در دنيا، آميخته بود، از سخي ترين افراد روزگار خود بود. مورخان، داستان هاي زيادي از كرم و بخشش او را نوشته اند، ابوالفرج از حسن بن هذيل چنين نقل كرده است:

من با حسين بن علي، صاحب داستان فخ، همراه بودم، وارد بغداد شد، باغي را به نه هزار دينار خريد، با هم از خانه بيرون شديم، و وارد بازار «اسد» گشتيم، گذر ما به باب خان، افتاد، مردي آمد، يك سله به همراه داشت، به حسين رو كرد و گفت: غلامي را مأمور كن تا اين سله را از من بگيرد، پرسيد: تو كيستي؟ گفت: من غذاي خوب درست مي كنم، هرگاه مردي از جوانمردان به اين جا وارد شود، غذا را به او هديه



[ صفحه 518]



مي كنم، حسين بن غلامش گفت:

اي غلام! سله را از او بگير! و به آن مرد گفت: برو، بعدا نزد ما برگرد، تا سله ي خودت را بگيري. حسن بن هذيل مي گويد: سپس مردي نزد ما آمد با جامه هاي كهنه و گفت: از آنچه خداوند به شما داده است، به من مرحمت كنيد! حسين رو به من كرد، گفت: سله را به او بده و به او گفت: هرچه داخل سله هست بردار و ظرف خالي را به ما بده، آنگاه به من گفت: وقتي كه ظرف را آورد، پنجاه دينار به او بده و موقعي كه صاحب سله آمد به او نيز صد دينار بده. از باب دلسوزي عرض كردم: فدايت شوم، شما ملكي خريده ايد، بايد وامتان را بپردازيد، فقيري از شما چيزي خواست، به او غذا را داديد او به همان غذا قانع بود، اما شما راضي نشديد و دستور دادي پنجاه دينار نيز به او دادند، و مردي غذايي براي شما آورد كه شايد به يك، يا دو دينار مي ارزيد، شما دستور دادي، صد دينار به او دادند، فرمود:

اي حسن! ما پروردگاري داريم كه از خوبي ها آگاه است، هر وقت آن فقير بيايد، صد دينار به او مي دهم، هرگاه صاحب سله بيايد، دويست دينار مي دهم به خدايي كه جان من در دست قدرت او است من از آن مي ترسم كه او از من نپذيرد، زيرا كه طلا و نقره و خاك در نزد من يكسان است [3] .

براستي كه اينان نفوس كريمه اي بوده و حامل وزشهايي از نسيم جدشان رسول خدا بودند كه براي خوشبخت ساختن مردم و برطرف ساختن بدبختي ها آمده بودند.

حسن بن هذيل، نقل مي كند كه براي حسين بن علي باغ محصوري را به چهل هزار دينار خريدم و تمام ميوه هاي آن را در بيرون خانه به ديگران داد، حتي يك دانه براي خانواده اش وارد خانه نساخت، پيمانه به پيمانه به من مي داد و من آن را براي فقراي اهل مدينه مي بردم [4] .

براستي كه او، معدني از معادن نيكي و احسان بود، مال در نزد او قيمتي نداشت جز آن كه بدان وسيله گرسنه اي را سير و برهنه اي را بپوشاند. روش او، روش پدرانش بود كه به همه ي مردم، خير و نيكي را ارزاني مي داشتند.

آنچه از پيامبر (ص) درباره ي او رسيده است: از پيامبر (ص) نقل كرده اند، وقتي كه بر



[ صفحه 519]



فخ گذر كرد، با اصحاب خود نماز ميت برگزار نمود آنگاه فرمود:

«در اين جا مردي از خاندان من با گروهي از مؤمنان كشته مي شوند، براي ايشان كفن و حنوط از بهشت مي آورند، ارواحشان پيش از بدنهايشان به بهشت مي روند» [5] .

محمد بن اسحاق از ابوجعفر، محمد بن علي عليهماالسلام نقل مي كند كه فرمود:

پيامبر (ص) به فخ گذر كرد، از مركب فرود آمد، به نماز ايستاد، ركعت اول را خواند، پس از ركعت دوم هنوز نماز را تمام نكرده بود كه شروع به گريستن كرد، مردم وقتي كه ديدند، پيامبر (ص) مي گريد، آنها نيز گريه كردند، وقتي كه نماز تمام شد، پيامبر (ص) فرمود:

«چرا گريه مي كرديد؟

عرض كردند: يا رسول الله! چون ما ديديم شما گريه مي كنيد ما نيز گريه كرديم.

فرمود: وقتي كه من ركعت اول را خواندم، جبرئيل بر من نازل شد و گفت: يا محمد! مردي از فرزندان تو در اين جا كشته مي شود، و اجر هر شهيدي با او، دو برابر شهيدان ديگر است.» [6] .

آنچه از امام صادق عليه السلام درباره ي او رسيده است: نضر، مي گويد: من مركبي را به جعفر بن محمد عليهماالسلام، كرايه دادم، و از مدينه به جانب مكه رهسپار شديم، وقتي كه از «بطن مر» عبور كرديم، به من فرمود:

«يا نضر! وقتي كه به فخ رسيديم، يادآوري كن!

عرض كردم: مگر شما آن جا را نمي شناسيد؟

چرا مي شناسم، اما مي ترسم خوابم ببرد.

نضر مي گويد: وقتي كه به فخ رسيديم، نزديك كجاوه ي امام رفتم، ديدم خوابيده است آهسته صدا زدم، ديدم بيدار نشد. كجاوه را تكان دادم، بيدار شد، عرض كردم: به فخ رسيده ايم، فرمود: كجاوه ي مرا پايين بياوريد، من پايين آوردم، آنگاه فرمود: افسار شتر را بگير، گرفتم و آن را به كنار جاده بردم و شتر را خواباندم. فرمود: وسايل و مشك آب را



[ صفحه 520]



براي من حاضر كن. پس آن حضرت وضو گرفت و نماز خواند، سپس سوار شد، گفتم: فدايت شوم، مي بينم شما كارهايي كرديد، آيا اين كارهاي شما جزو مناسك حج بود؟

فرمود: نه، و ليكن در اين جا مردي از خاندان ما با جمعي كشته مي شوند كه ارواح آنان پيش از اجسادشان به بهشت مي روند.» [7] .


پاورقي

[1] هند، مادر زينب بوده، و او دختر ابوعبيدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود ابن مطلب بن اسد بن مطلب بن اسد بن عبدالعزي قصير بود، وي پيش از عبدالله بن حسن همسر عبدالملك بن مروان بوده است، وقتي كه عبدالملك مرد، ميراث خويش را از وي گرفت، عبدالله به مادرش فاطمه گفت: هند را براي من خواستگاري كن! فاطمه او را رد كرد و گفت: آيا به طمع مال او افتاده اي در صورتي كه تو به اين سن رسيده اي ثروتي نداشتي. عبدالله مادرش را به حال خود گذاشت و خود نزد پدر زينب رفت وي ضمن خوش آمدگويي، پيشنهاد او را پذيرفت و گفت: او را به همسري تو در مي آورم، ناراحت نباش، و نزد دخترش رفت و به او گفت: دخترم! اينك عبدالله بن حسن آمده و از تو خواستگاري مي كند، زينب گفت: شما چه گفتيد؟ گفت: من شما را به همسري او درآوردم، زينب نيز تأييد كرد و ازدواج صورت گرفت، مادر عبدالله بي خبر بود، هفت روز كه گذشت نزد مادرش آمد، در حالي كه لباسش معطر بود، و جامه هايش را عوض كرده بود، مادرش از او پرسيد: پسرم! اين لباس ها از كجاست؟ گفت: از آن كسي كه تو فكر مي كردي، همسري مرا نخواهد پذيرفت. اغاني: 18 / 209.

[2] مقاتل الطالبيين: ص 432 - 431، يعني:

آيا نمي داني اي پسر زيد و هند كه تو در حجاز چقدر طرفدار داري؟ از دائي ها و اجداد بزرگوار، مخلص و شوكتمند؟!.

[3] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.

[4] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.

[5] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.

[6] مقاتل الطالبيين: ص 441 - 436.

[7] مقاتل الطالبيين: ص 437.