بازگشت

انگيزه ي نهضت حسين


مورخان اجماع دارند بر اين كه، انگيزه ي نهضت بزرگ حسين، برمي گردد به آن شكنجه هاي هولناك و ظلم فراواني كه وي مشاهده مي كرد. موسي هادي، استانداري را به نام عمر بن عبدالعزيز - نوه ي عمر بن خطاب [1] - بر مدينه گمارده بود كه مردي تندخو، سنگدل و بداخلاق بوده و به مخالفت و دشمني با اميرالمؤمنين عليه السلام معروف بوده و در راه خوار ساختن علويان و ظلم و جور بر آنها، تندروي كرده و هر روز از آنها تعهد گرفته بود تا در نزد وي حاضر شوند، براي اين كه خودش شخصا بر آنها نظارت داشته باشد! و هر كدام از آنها را ضامن ديگري قرار داده بود تا به موقع نزد وي حاضر سازند، و مأمورانش هر يك از حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن، مسلم بن جندب و عمر بن سلام، را گرفته و مدعي شدند كه آنها را در حال باده گساري گرفته اند، دستور داد، آنها را تازيانه بزنند، حسن را هشتاد تازيانه و ابن جندب را پانزده تازيانه و به ابن سلام، هفت تازيانه زدند و طنابي به گردنشان انداختند و دستور داد تا در شهر بگردانند و آنها را رسوا كنند! اين بود كه آن زن هاشميه، صاحب پرچم سياه، در روزگار محمد بن عبدالله، كسي را نزد والي فرستاد، و گفت: نه! اين كار از كرامت بدور است تو حق نداري آبروي كسي از بني هاشم را ببري، و با آنها چنين رفتار زشتي را روا داري تو ستمگري، از اين كارت دست بردار، و آنها را آزاد كن.

والي كه از خاندان عمر بود، مردي به نام ابوبكر بن عيسي حائك - غلام



[ صفحه 521]



انصار - را بر طالبيان گمارد، همه ي آنها را روز جمعه حاضر كرد، و او اجازه نداد كه دوباره به خانه هايشان برگردند، تا وقت نماز كه آنها اصرار زيادي براي انجام فريضه كردند تا اين كه پس از پافشاري زياد اجازه داد نماز خواندند و پس از اداي نماز، همه ي آنها را در حجره اي تا وقت عصر زنداني كرد، آن همه نه به خاطر چيزي، تنها براي تقرب به والي.

پس از اين كه آنها را عرضه كرد، والي، حسن بن محمد را خواست و او حاضر نبود، رو كرد به يحيي و حسين بن علي و گفت:

«يا بايد او را حاضر كنيد، و يا اين كه هر دوي شما را بازداشت مي كنم، الان سه روز از حضور وي گذشته است؟...»

اما آنها با ملايمت رد كردند، جز اين كه در برابر آن فرومايه راه چاره اي نديدند، تا اين كه يحيي ناگزير شد معامله به مثل كند و جواب داد. آن مرد، خشم آلود نزد والي رفت و جريان را به اطلاع او رساند و او دستور داد تا هر دو را نزد وي بياورند، وقتي كه در برابر او حاضر شدند، شروع به تهديد كرد، حسين از ياوه گوئيهاي او خنديد و با مسخره و استهزاء گفت:

«اي ابوحفص شما خشمناكيد؟!!»

والي، ناراحت شد و چهره اش را در هم كشيد، چون حسين كنيه ي او را گفته بود، و وي را با عنوان استاندار، و امير نخوانده بود، رو به حسين كرد و گفت: «آيا مرا مسخره مي كني و به كنيه خطاب مي كني؟»

حسين، فوري با تيري از منطق رساي خود او را هدف گيري كرده و گفت:

«ابوبكر و عمر كه بهتر از تو بودند، وقتي با كنيه مخاطب مي شدند، اعتراض نمي كردند، تو از كنيه بدت مي آيد، مي خواهي به عنوان استاندار مخاطب شوي!!»

والي، خشمگين شد، نتوانست خودش را نگه دارد، گفت:

«اين حرفت بدتر از حرف اولت بود».

پناه به خدا! خداوند به من اجازه حرف بد نمي دهد، و من كسي نيستم كه حرف بد بزنم!!

آيا من تو را احضار كردم كه به من مباهات كني و مرا بيازاري؟

يحيي از گستاخي ظالمانه ي او نسبت به حسين، خشمناك شده گفت:



[ صفحه 522]



آخر تو از ما چه مي خواهي؟

مي خواهم شما دو نفر، حسن بن محمد را حاضر كنيد.

ما چنين كاري را نمي توانيم انجام دهيم! او هم مثل بعضي از مردم، معلوم نيست كجا است تو به دنبال خاندان عمر بن خطاب بفرست و همه ي آنها را، همان طوري كه ما را جمع كرده اي، جمع كن، و بعد يكي يكي مردهاي آنها را از نظر بگذران، خواهي ديد كه در بين آنها كساني هستند كه بيشتر از حسن، غيبت داشته اند، آن وقت به ما انصاف خواهي داد.

والي فرمان عقل خود را از دست داد، شروع كرد به قسم خوردن، كه زن طلاق باشم و تمام بردگانم آزاد باشند اگر حسين را آزاد كنم تا اين كه در مدت امروز و امشب، حسن را حاضر كند! - و اضافه كرد - اگر حاضر كرد چه بهتر، اگر نه او به سويقه [2] رفته و آن جا را خراب مي كند و مي سوزاند. و هزار تازيانه به حسين خواهد زد! و اگر دستش به حسن برسد، خون او را مي ريزد! يحيي با شنيدن اين سخنان از جا جست، به طوري كه از ناراحتي زياد، جايي را نمي ديد و تصميم گرفت قيام كند و با اين حكومت درآويزد، گفت:

«من با خداوند عهد مي كنم و هر بنده اي كه دارم آزاد باشد اگر من امشب طعم خواب را بچشم، مگر اين كه حسن بن محمد را نزد تو حاضر كنم، و يا او را پيدا نكنم و در خانه ي تو را نكوبم تا بداني كه من او را آورده ام!»

يحيي و حسين از نزد وي خشمگين بيرون شدند، در حالي كه از ستم او سخت رنجيده بودند، حسين نگاهي به يحيي كرد، با اعتراض به قولي كه به آن مرد عمري داد تا حسن را حاضر سازد، گفت:

«به خدا سوگند كه بد كاري كردي، قول دادي و قسم خوردي تا او را نزد وي حاضر كني، تو از كجا حسن را پيدا مي كني؟»

يحيي گفت: منظور وي توريه بوده و قصد وي از حضور، مقابله با او بوده، گفت: «به خدا قسم، من نمي خواستم حسن را نزد او حاضر كنم، اگر نه، من عاق



[ صفحه 523]



رسول خدا (ص) و علي عليه السلام مي شدم، بلكه هدف من اين بود، كه چشمم خواب نرود، مگر در خانه ي او را كوفته و با شمشيرم اگر بتوانم وارد شوم و او را بكشم...»

حسين، پس از آن با حسن ديدار كرد و به او گفت:

«آيا آنچه بين من و اين فاسق رد و بدل شد، شنيدي؟ بنابراين هرجا مي خواهي برو!»

نه! به خدا قسم، پسر عمو، بلكه هم اكنون با شما مي آيم، تا اين كه دست مرا به دست او بسپاري، خدا نخواسته است كه او به من دست پيدا كند، در حالي كه من روز قيامت در نزد محمد (ص) حاضر شوم، و آن بزرگوار به خاطر ريخته شدن خون تو خصم من باشد. بلكه من به قيمت جان خودم، تو را حفظ مي كنم. شايد خداوند مرا از آتش دوزخ باز دارد...»

در اين كلمات كه برخاسته از روحيه اي دور از خيانت و مكر و پاكيزه از علاقه به دنيا است روح شرافت و بزرگواري تجسم يافته است.

علويان، و هر كه رابطه اي با آنها داشت از مؤمنان و صالحان، همه اجتماع كردند، و سخنان بي شرمانه ي والي را كه به آنها گفته بود، بازگو كردند. و تصميم گرفتند كه به خانه او هجوم آورند، اين بود كه رفتند و وارد خانه ي او شدند، اما آن ترسو به گونه ي پست و ذلت باري، خانه را ترك گفته بود، يحيي به كساني كه در خانه بودند، گفت:

«اين حسن، ما او را آورده ايم، شما به عمري بگوييد: بيايد و اگرنه به خدا قسم كه از دست من بيرون خواهد رفت»

اين رويداد، انگيزه ي اصلي نهضت حسين و مخالفت او شد، و سلطه ي احمق ها او را وادار به رو در رو ايستادن كرد، چون او مي ديد، يا بايد تن به ذلت داده و تسليم فرماني باشد كه روح بلند علويان پذيرا نيست، علوياني كه رسم مناعت و عزت نفس را در دنياي عرب و جهان اسلام به همه آموختند و اما مرگ در راه شرف، كه شعار علويان بود، تا آن جا كه مي گفتند: «هيچ قومي از حرارت شمشير نهراسيد، مگر آن كه دچار ذلت شد.»

سرانجام، حسين راه مبارزه و پيكار را انتخاب كرد، و تصميم گرفت با برگزيدگان از خاندان خود، در زير سايه هاي سرنيزه ها آزادمردانه و با شرافت جان بسپارد.



[ صفحه 524]




پاورقي

[1] كامل: 5 / 74، در مقاتل الطالبيين: ص 243 آمده است كه موسي هادي، اسحاق بن عيسي بن علي را والي مدينه ساخت، و او نيز مردي از فرزندان عمر بن خطاب معروف به عبدالعزيز بن عبدالله را جانشين خود قرار داد.

[2] سويقه: نام منزلي - متعلق به بني حسن - در نزديكي مدينه، و از جمله صدقات اميرالمؤمنين عليه السلام است. معجم البلدان: 5 / 18.