بازگشت

ورود اسرا به دربار هادي


سرهاي آزادمردان پاك را، به نزد طاغوت زمان هادي فرستادند و به همراه آن سرهاي مقدس اسيراني بودند كه به طناب و زنجير بسته، و در دست و پايشان غل و آهن نهاده بودند! و آنها را با تمام ذلت و خواري، وارد كردند. آن طاغوت تبهكار، بي درنگ دستور داد تا همه آنها را بكشند، و با قساوت تمام آنها را كشتند و بدنهايشان را در دروازه ي زندان به دار آويختند [1] و در بين اسيران مردي بود كه سخت رنجور و بيمار



[ صفحه 528]



بود، از هادي التماس كرد و گفت:

«من غلام شمايم يا اميرالمؤمنين!»

اما هادي بر سر او داد كشيد و گفت: آيا غلام من، بر من خروج مي كند؟

همراه موسي هادي چاقويي بود، گفت: به خدا سوگند كه با اين چاقو بند از بندت جدا مي كنم! آن مرد لحظه اي خاموش ماند و چيزي نگذشت كه بيماري و درد وي شدت گرفت و ناگهان افتاد و مرد [2] .

سرهاي علويان را مقابل آن طاغوت نهادند، و با خود اين اشعار را زمزمه مي كرد:



بني عمنا لا تنطقو الشعر بعد ما

دفنتم بصحراء الغميم القوافيا



فلسنا كمن كنتم تصيبون نيله

فيقبل ضيما او يحكم قاضيا



و لكن حكم السيف فيكم مسلط

فنرضي اذا ما اصبح السيف راضيا



فان قلتم انا ظلمنا فلم نكن

ظلمنا و لكنا أسانا التقاضيا [3] .

و اين اشعار از غرور و طغيان وي و روح انتقامجويي او حكايت مي كند، و نشان مي دهد كه هيچ بويي از رحم و شفقت نبرده بوده است.


پاورقي

[1] تاريخ طبري: 10 / 29.

[2] مقاتل الطالبيين: ص 453.

[3] معجم البلدان: 6 / 308، يعني:

عموزاده هاي ما! ديگر نبايد شما - پس از آن كه در بياباني دفن شديد - اشعاري را با قافيه هاي حزن آور بخوانيد

ما چون كساني نيستيم كه دست شما، به او برسد، و مقهور و مغلوب شود، و يا به داوري بنشيند

بلكه حكم شمشير، در ميان شما سايه افكند، و ما هم بدانچه شمشير راضي شد، راضي شديم

اگر شما بگوييد، ما ستم كرديم، نه ما ستم نكرده ايم بلكه ما با هم، به گونه بدي به ستيز برخاسته و طرح دعوا كرديم.