بازگشت

امام كاظم و هارون الرشيد


بخش مهمي از روايات تاريخي در رابطه با حيات امام كاظم (عليه السلام)، پيرامون سختگيريهاي هارون نسبت به آن حضرت وارد شده است، اين روايات را ما در سه قسمت بيان مي كنيم:

1ـ رواياتي كه اشاره به برخورد بين امام و هارون داشته و در آن نكته و مطلب جالبي نيز وجود دارد.

2ـ حوادثي كه مربوط به دستگيري و زنداني شدن آن بزرگوار مي شود.

3ـ روايات مربوط به شهادت آن حضرت.

قبل از همه، لازم به يادآوري است كه هارون از سال 170 هـ. ق بر سر كار آمده و تا سال 193 هـ. ق، زمام قدرت را در دست داشت او در اين مدت درگيريهاي مختلفي با علويان داشته و در موارد متعددي به ايذاء و كشتار آنها اقدام كرده است كه در اين مختصر مجال بيان تفصيلي آنها نيست، اخبار اين قتل و كشتارها را«ابوالفرج اصفهاني» در«مقاتل الطالبيين» و نيز برخي از آنها را «طبري» در كتاب خود آورده است، بطور كلي مي توان گفت اِعمال فشارهاي رشيد نسبت به شيعيان قابل قياس با دوره هاي پيشين نبوده و از لحاظ گستردگي و شدّت بايد با دوره هاي نظير دوران متوكّل مقايسه شود، البته بعيد نيست كه هارون در مواردي سهل گيريهائي هم نسبت به مخالفين خود بالاخص علويين از خود نشان داده باشد، ولي متأسفانه بدليل آنكه تاريخ دقيق برخوردهاي بين امام كاظم (ع) و هارون مشخص نيست، نمي توان آنها را در يك سير تاريخي منظم بيان كرد.

قسمت اوّل:

برخي از اين روايات دلالت دارد بر اينكه هارون در اوائل كار نسبت به امام چندان سختگيري نشان نمي داده ولي به مرور زمان و بنا به دلايلي بتدريج حضرت را تحت فشار بيشتر و بيشتر قرار داده است، و در روايتي كه عَيّاشي و شيخ مفيد آن را نقل كرده اند آمده:

كانَ مِمّا قالَ هارُونُ لِاَبي الْحَسَنِ مُوسي (ع) حينَ اُدْخِلَ عَلَيهِ: ما هذِهِِِ ِ الّدارُ وَ دارُ مَنْ هِي قالَ لِشيعَتِنا فَتْرَةً وَ لِغَبْرِهِمْ فِتْنَةً: قالَ فَما بالُ صاحِبُ الدّارِ لا يأْخِذُها؟ قالَ اخِذَتْ مِنْهُ عامِرَةً وَلا يأْخُذُها اِلاّ مَعْمُورَةً فَقالَ اَينَ شِيعَتُكَ، فَقَرأَ اَبُوالحَسَنِ: «لَمْ يكُن الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكينَ مُنْفَكّينَ حَتّي تَأتِيهُمُ الْبَينَةُ» قال لَهُ: فَنَحْنُ كُفّارٌ؟ قالَ لا وَلكِنْ كَما قالَ اللهُ:«اَلَمْ تَر اِلَي الَّذينَ بَدَّلُوا نِعْمَةَ اللهِ كُفْراً وَ اَحَلَّوُا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ» فَغَضِبَ عِنْدَ ذلِكَ وَ غَلُظَ عَلَيهِ

موقعي كه موسي بن جعفر (ع) را پيش هارون آوردند قسمتي از سخنان كه به آن حضرت گفت چنين بود:

اين دنيا چيست؟ و براي چه كساني است؟ فرمود آن براي شيعيان ما مايه آرامش خاطر و براي ديگران مايه آزمايش است گفت: پس چرا صاحب آن، آن را در اختيار خود نمي گيرد؟ جواب داد: در حالي كه آباد بود از او گرفته شده و وقتي آباد شد صاحب آن، آن را در اختيار خود مي گيرد گفت: شيعيان شما كجايند؟ امام در جواب، اين آيه را قرائت كرد: «كفار اهل كتاب و مشركين از كفر خود دست بردار نبودند تا آنكه برايشان دليلي روشن از جانب خدا آمد».

هارون گفت: پس بدين ترتيب ما كافريم؟! فرمود:... نه، ولي همچنانيد كه خدا فرموده:«آيا نمي بينيد كساني را كه نعمت خدا را رها كرده و كفر را پيشه خود ساختند چگونه مردم خود را به هلاكت انداختند.»

در اين موقع هارون پيشم آمد و نسبت به آن حضرت با تندي رفتار كرد.

روايت ديگري كه صدوق آورده حاكي از آن است كه يكبار هارون كسي را دنبال موسي بن جعفر (ع) فرستاد و دستور داد فوراً حضرت را حاضر كنند، وقتي مأمور خليفه در مدينه به حضور آن حضرت رسيد و از ايشان خواست نزد خليفه حاضر شود، امام فرمود:

لَو لا اَنّي سَمِعت في خَبَرِ عَنْ جَدّي رَسُولِ اللهِ(ص) اَنَّ طاعَةَ السُّلْطانِ لِلتَّقِيةِ واجِبَةٌ اِذَا ماجِئْتُ.

اگر خبري از جدم نشنيده بودم كه اطاعت از سلطان به جهت تقيه واجب است هرگز پيش او نمي آمدم.

و وقتي نزد رشيد حاضر شد او غضب خود را پنهان كرد و به نوازش امام پرداخت و پرسيد: چرا به ديدار ما نمي آئي؟ امام فرمود:

سَعَةٌ مَمْلَكَتِكَ و حُبَّكَ لِلدُّنْيا.

پهناوري كشورت و دنيا دوستي تو مانع از آن مي شود.

پس از آن رشيد هدايائي به آن حضرت داد و امام در رابطه با قبول هدايا فرمود:

وَ اللهِ لَولا اَنّي اَري اَنْ اَتَزَوَّجَ بِها مِن عُذّابِ بَني طالِبٍ لِئَلّا ينْقَطِعُ نَسْلُهُ اَبَداَ ما قَبِلْتُها.

بخدا قسم اگر من در فكر تزويج عذبهاي آل ابي طالب نبودم كه تا نسل او براي هميشه قطع نشود، هرگز اين هدايا را نمي پذيرفتم.

قسمت دوّم:

در مورد زنداني شدن امام، اخبار متعدد و مختلفي نقل شده است، آنچه از مجموع اين روايات استفاده مي شود اين است كه امام كاظم (ع) دوبار بدست هارون به زندان افتاده است كه مرتبه دوّم آن از سال 179ق، تا 183ق، يعني مدّت چهار سال بطول انجاميده و به شهادت آن حضرت منجر شده است، امّا مرتبه اوّل آن، اگر چه روايات تاريخي حاكي از آن است ولي به مدّت آن كوچكترين اشاره اي نشده است و دليل اينكه امام دو مرتبه بدست هارون زنداني شده است، غير از اشارات مورّخين نقلهائي است حاكي از آزادي امام از زندان اوّل هارون كه آن را بسياري از رُوات اخبار، نقل كرده اند.

مسعودي مي نويسد: عبدالله بن مالك خُزاعي، مسئولِ خانه رشيد و رئيس شرطه او مي گويد:

فرستاده هارون در وقتي كه هيچگاه در چنان اوقاتي پيش من نمي آمد، وارد شده و حتّي مجال پوشيدن لباس به من نداده و با آن حال مرا پيش هارون برد، وقتي وارد شدم سلام كرده و نشستم، سكوت همه جا را فراگرفته بود، حيرت عجيبي به من دست داده و هر آن بر نگراني من مي افزود، در اين هنگام هارون از من پرسيد عبدالله مي داني چرا تو را احضار كرده ام؟ گفتم نه بخدا گفت: يك حبشي را در خواب ديدم كه حربه اي بدست گرفته و به من مي گفت: اگر همين لحظه موسي بن جعفر را آزاد نكني با اين حربه سرت را از تن جدا مي كنم، اكنون برو و او را فوراً آزاد كرده و سي هزار درهم به وي بده و به او بگو كه اگر مي خواهد همين جا بماند و هر نيازي كه داشته باشد برآورده مي كنيم و اگر مي خواهد به مدينه بازگردد، وسائل حركت او را آماده كن، با ناباوري سه بار پرسيدم: دستور مي دهيد موسي بن جعفر را آزاد كنم؟ هر مرتبه سخن خود را تكرار و بر آن تأكيد ورزيد، از پيش هارون بيرون آمده و وارد زندان شدم، وقتي موسي بن جعفر مرا ديد وحشت زده در برابر من بپا خواست، او خيال مي كرد كه من مأمور شكنجه و اذيت او هستم، گفتم آرام باشيد من دستور دارم شما را همين لحظه آزاد كرده وسي هزار درهم در اختيارتان بگذارم، موسي بن جعفر پس از شنيدن حرفهاي من چنين گفت: اكنون جدّم رسول خدا را در خواب ديدم كه مي فرمود: يا مُوسي حُبِسْتَ مَظْلُوماً (تو از راه ستم زنداني شده اي) اين دعا را بخوان كه همين امشب از زندان خلاص خواهي شد و سپس آن دعا را خواند.

نقل اين روايت در كتب تاريخي ديگر، نشانه شهرت آن در ميان مؤرّخين است، گرچه در اين نقلها تفاوتهائي در اسامي افراد و... وجود دارد.

مرحوم صدوق اين روايت را با تفصيل بيشتري نقل كرده است. اين حادثه نظير آن است كه در زمان مهدي عباسي رخ داد و نقل آن توسط مصادر اهل سنّت، نشانه قبول آن حتي براي مورّخين اهل سنّت نيز هست، زيرا همانگونه كه در جاي ديگر اشارت رفت، مردم بغداد اصولاً از اين خاطرات درباره امام كاظم (ع) زياد داشته و مدفن آن حضرت حتي براي آنان نيز مزار بوده و به عنوان باب الحوائج پيش آنان شهرت دارد.

در هر حال اين خبر حاكي از آن است كه هارون در كنار خشونتي كه نسبت به علويان داشته، نسبت به موسي بن جعفر نيز حساسيّت فراواني داشته است و تنها بكار بردن تقيه از طرف امام و يا خوابهاي تهديد آميز- از آن نمونه كه قبلاً گذشت - توانست امام را از شرّ هارون در امان بدارد، امّا بالاخره تهديدي كه او از ناحيه امام براي حكومت خويش احساس مي كرد و كينه و حسدي كه نسبت به آن حضرت داشت و همچنين موقعيتي كه امام در ميان شيعيان به عنوان امام و رهبر آنها داشت و حسادت عدّه اي از علويان نسبت به شخصيّت او و افتراء و سخن چيني آنان در رابطه با آن حضرت پيش هارون الرشيد، او را به شدّت عمل عليه امام برانگيخت در اينجا نمونه اي از حوادثي را كه منجر به زنداني شدن امام شد مي آوريم:

تأكيد خاص پيامبر بر اينكه حسنين (عليهما السلام) بايد فرزندان خاص آن حضرت تلقي شوند، موجب شد تا در ميان مسلمين، شكوه و عظمت خاصي براي اهل بيت بوجود آيد، امري كه خود رسول خدا (ص) نيز طالب آن بوده و از اين طريق مي خواست موقعيت والائي براي آنها در جامعه مسلمين تهيه و تثبيت نمايد، روايات زيادي از جمله حديث ثقلين و حديث سفينه در اين زمينه از حضرت رسول (ص) در منابع مسلمين از شيعه و سني بطرق فراواني محفوظ مانده است.

اينكه حسنين (ع) فرزندان رسول خدا (ص) تلقي شوند مي توانست علت توجه شايان مسلمين نسبت به آنها و انگيزه درك بهتر آنها شود، به همين دليل بود كه مخالفان و دشمنان اهل بيت همواره درصدد انكار اين اصل برآمده و در طول تاريخ ـ با وجود آنكه اكثريت جامعه مسلمين از تسنّن و تشيّع آنها را به عنوان فرزندان رسول خدا (ص) پذيرفته بودند ـ حكّام كوشيده اند تا در برابر آن موضعگيري كنند، معاويه از اينكه آنها به عنوان فرزندان رسول خدا شناخته شوند به سختي خشمگين بود و اصرار داشت كه مردم آنان را فرزند علي (ع) بدانند، عمرو بن عاص نيز از اين مسئله نفرت داشت، حَجّاج نسبت به اين مسئله حساسيّت عجيبي از خود نشان مي داد، بطوري كه وقتي به او خبر دادند يحيي بن يَعْمُر، حسن و حسين را فرزندان رسول الله مي داند او را از خراسان فراخوانده و زير فشار گذاشت تا دليلي از قرآن براي ادعاي خود بياورد، او نيز آيه 85 از سوره انعام را كه به صراحت حضرت عيسي را از فرزندان ابراهيم (ع) معرفي مي كند براي او خوانده و چنين استدلال كرد:

در صورتي كه قرآن عيسي را كه جز از طريق مادر به ابراهيم پيوندي نداشته، فرزند آن حضرت مي داند، چگونه حسنين نمي توانند فرزندان رسول خدا شمرده شوند.

استاد جعفر مرتضي، شواهد بيشتري براي اين مطلب در كتاب گرانقدر خود حيات سياسي امام حسن (ع) ذكر كرده است.

اين مسئله در زمان هارون و در برخوردهاي او با اهل بيت پيامبر (ص) بويژه امام كاظم (ع) نيز مطرح بود و حدّاقل در يك برخورد، تكيه امام بر اين مطلب، يكي از علل زنداني شدن آن حضرت مي توانست به حساب آيد، در نقلي آمده: هارون الرشيد از امام كاظم (ع) سؤال كرد چگونه شما مي گوئيد ما از ذرّيه رسول خدا هستيم در حالي كه پيامبر فرزند ذكور نداشته و شما فرزندان دختر او هستيد؟

آن حضرت دو دليل براي او ذكر كرد:

1ـ آيه 85 از سوره انعام كه عيسي را فرزند حضرت ابراهيم مي شمارد.

2ـ آيه مباهله كه در جريان آن، حسنين مصداق خارجي «و ابناءنا» بودند.

اين مسئله براي عباسيان شكننده تر بود زيرا آنها خود را بني اعمام رسول خدا دانسته و براي اثبات احق بودن خود به خلافت آن حضرت، از قاعده وراثت استفاده مي كردند، بنا به استدلال آنها، عباس عموي پيامبر (ص) پس از آن حضرت زنده بود و با وجود او، حقي براي فرزندان عموهاي ديگر او باقي نمي ماند، چنانكه مروان بن ابي حفصه، شعر خود را بر مبناي همين استدلال سروده است:

أَني يَكُونُ وَ لا يَكُونُ وَ لمْ يَكُن لِبَنيِ الْبَناتِ وَراثَةُ الْاَعمامِ

چگونه مي شود و امكان ندارد و تا حالا اتفاق نيفتاده است كه با وجود عموي كسي، فرزندان دختري وي از او ارث ببرند! و در ردّ اين شعر ابياتي منسوب به امام كاظم (ع) نقل شده است.

البته شيعه براي اثبات امامت، هرگز به وراثت توجهي نداشته و تنها بر نصوص وارده از رسول خدا در اين رابطه و نصوص وارده از امام سابق در رابطه با تعيين امام بعدي، استناد جسته است، اين بني عباس بودند كه براي انحصار امر خلافت در خانواده خود، بر وراثت تكيه داشتند و به همين سبب مي كوشيدند حسنين و فرزندان آنها را نه به عنوان فرزندان رسول خدا بلكه به عنوان فرزندان علي (ع) معرفي نمايند تا بدين وسيله علاوه بر نفي وراثت آنها، اهميّت و احترام فوق العاده آنان را نيز به عنوان ابناء رسول الله در جامعه در معرض ترديد قرار دهند، به يقين مي توان گفت: نفوذ معنوي علويان در جوامع اهل سنت آن روز ايران، يمن، شام و... بيشتر بدليل تصريحات پيامبر بر عظمت اهل بيت خود و مطرح كردن حسنين (ع) به عنوان «اَبْناءنا» بوده است، بنا به نقل ابن اثير، هارون الرشيد در رمضان سال 179 هـ. ق بقصد عمره به مكه مي رفت كه در سر راه خود به مدينه آمده و وارد روضه رسول خدا (ص) شد و براي جلب توجّه مردم به منظور اينكه رابطه نَسَبي خويش با رسول خدا را به رخ آنها بكشد پس از زيارت مرقد مطهر به پيامبر اين چنين سلام داد: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللهِ يَا بْنَ عَمِّ (سلام بر تو اي رسول خدا اي پسر عمو) در اين هنگام موسي بن جعفر (ع) كه در آن مجلس حاضر بود پيش آمده و خطاب به رسول خدا (ص) گفت: اَلسَّلامُ عَليْكَ يا اَبَةِ (سلام بر تو اي پدر) به شنيدن اين سخن رنگ از رخسار هارون پريده و خطاب به امام كاظم (ع) گفت: هذا الْفَخْرُ يا اَبَالْحَسَنِ جِدّاً (جداً مايه افتخار است يا ابوالحسن) و سپس دستور توقيف آن حضرت را صادر كرد.

يافعي نيز اين نقل را بطور مختصر آورده است.

هارون سپس رو به يحيي بن جعفر كرده و چنين گفت:

اُشْهِدُ اَنَّه اَبُوهُ حَقاً.

قبول دارم كه رسول خدا حقاً پدر او است.

اين گفتار به منزله اعتراف بر عدم صحت خلافت خانوداده خود بود كه براساس وراثت پي ريزي شده بود و اعتراف به اينكه علويين از نسل فاطمه، فرزندان رسول خدا (ص) هستند.

زنداني شدن امام پس از آن نشان مي داد كه اين يك حركت سياسي عليه هارون تلقي شده است، اين قبيل برخوردهاي امام كاظم (ع) خطراتي را براي هارون دربرداشت.

قسمت سوّم:

توقيف و زنداني شدن امام دلايل ديگري نيز داشت از جمله اينكه شيعيان موظف بودند مطالب مربوط به امام و رهبري را كه به آنها گفته مي شود، مخفي نگاه داشته و اسرار رهبري افشاء نكنند، ولي گاهي اتفاق مي افتاد كه مطالبي پيرامون امامت موسي بن جعفر (ع) و مفترض الطاعه بودن آن حضرت را افشاء مي كردند و اينكار اسباب دردسر براي امام و خود آنها فراهم مي آورد، اين مسئله در زمان امام صادق (ع) نيز كه منصور حساسيّت خاصي از خود نشان مي داد مطرح بود. همانطوري كه قبلاً گفتيم با بكار بردن تقيه اين تصور عباسيان بوجود آمده بود كه شيعيان و امام آنها حتي اگر داعيه امامت هم در سر داشته باشند، قصد خروج بر خليفه ندارند و لذا در مقام اندرز به علوياني كه با رهبران زيدي هم رأي بودند مي گفتند مثل بني اعمام خود يعني موسي بن جعفر باشيد تا سالم بمانيد.

در حقيقت ائمه شيعه با وجود اعتقاد به انحصار امامت و رهبري در خود و اثبات بطلان نظام حاكم، قيام بر نظام حاكم را مجاز نمي دانستند زيرا ثمري در آن نمي ديدند، اين وضعيتي بود كه شيعيان در آن قرار داشتند، اما گاهي به سبب افشاي همين اعتقاد كه امام كاظم (ع) را مفترض الطاعه مي دانند، گرفتاري براي آن حضرت فراهم مي آوردند بنابراين به جرأت مي توان يكي از دلائل زنداني شدن امام كاظم را همين نوع اعتقادات دانست، زيرا اين عقايد براي بني العباس خطرات فراواني دربرداشت. در كتب روائي ما بابي تحت عنوان «باب تحريم اذاعة الحق مع الخوف به» گشوده شده كه حاوي احاديث فراواني در اين رابطه مي باشد كه از ائمه هدي بويژه امام صادق (ع) روايت شده است.

در رجال كشّي روايت نسبتاً طولاني از يونس بن عبدالرحمن نقل شده كه مي تواند مثال جالبي براي بحث مورد نظر باشد او مي نويسد:

يحيي بن خالد برمكي ابتدا نظر مساعدي نسبت به هشام داشت امّا وقتي هارون به جهت شنيدن برخي از كلمات هشام بن حكم به او علاقمند شد، يحيي كوشيد تا هارون را عليه او تحريك كند از جمله روزي در اين رابطه به هارون گفت:

هُوَ يزْعَمُ اَنَّ لِلهِ فِي اَرْضِهِ اِماماً غَيرَكَ مَفْروضَ الطّاعَةِ... وَ يزْعَمُ اَنَّه لَو اَمَرَهُ بِالْخُروُج لَخَرَج و اِنَّما نَري اَنَّه مِمَّنْ يرُي الْاِلْبادِ بِالْاَرضِ.

او فكر مي كند كه خداوند امام ديگري جز تو در روي زمين دارد كه طاعتش واجب است.... و اگر به او امر به قيام كند اطاعت مي كند، و افزود: ما البته او را از كساني مي دانستيم كه قائل به خروج نيست.

پس از آن هارون از يحيي خواست تا مجلسي از متكلّمين بر پا سازد و هارون در پشت پرده بنشيند تا آنان در بحث آزاد باشند، مجلس بر پا شد و بحث شروع شده و بزودي به بن بست رسيد، يحيي گفت: آيا هشام بن حكم را به عنوان حَكَم قبول داريد؟ گفتند او مريض است و گرنه قبولش دارند، يحيي در پي هشام فرستاد، ابتداء بخاطر پرهيزي كه از يحيي داشت نمي خواست بيايد و لذا گفت با خدا عهد كردم پس از بهبودي به كوفه رفته و بطور كلي از بحث دوري گزيده و به عبادت خدا بپردازم و بالأخره بدنبال اصرار يحيي در مجلس حضور يافته و پس از اطلاع از مسئله مورد اختلاف، بعضي را تأييد و برخي ديگر را محكوم كرد و در پايان بحث يحيي از هشام خواست تا پيرامون فساد اين مطلب كه انتخاب امام حق مردم است اظهار نظر كند، هشام با اكراه در اين باره سخن گفت، يحيي از سليمان بن جَرير كه كمي پيش از آن هشام قول او را رد كرده بود خواست كه در اين باره از هِشام نظر خواهي كند بپردازد و او سؤال خود را در رابطه با اميرالمؤمنين شروع كرده و گفت: آيا او را مُفْتَرِضُ الطّاعه مي داند؟ هشام گفت: آري گفت: اگر او دستور خروج دهد خروج مي كني؟ گفت او چنين دستوري به من نمي دهد... سخن كه به اينجا رسيد هِشام گفت: اگر تو مي خواهي بگويم، اگر او دستور دهد خروج مي كنم، آري چنين است، هارون كه در پسِ پرده نشسته بود از اين سخن برآشفت و... و دنبال امام كاظم (ع) فرستاده او را به زندان انداخت، يونس بن عبدالرحمان پس از ذكر اين خبر مي افزايد:

فَكانَ هذا سَبَبُ حَبْسِهِ مِنْ غَيْرِه مِنَ الْاَسْبابِ.

اين هم سببي براي زنداني شدن آن حضرت در كنار اسباب ديگر بود.

و پس از آن هِشام به كوفه رفته و در خانه ابن اشرف دار فاني را وداع گفت.

در روايت ديگري آمده: هِشام از طرف امام امر به سكوت شده بود ولي ديري نپائيد كه سكوت را شكست و عبدالرحمان بن حجّاج يكي از ياران امام در اين رابطه او را مورد توبيخ قرار داده و گفت: چرا سكوت خود را شكستي... و سپس از قول امام به او گفت: آيا شركت در خون مسلماني، تو را خوشحال مي كند؟ هِشام گفت: نه، عبدالرحمان گفت پس چرا چنين مي كني اگر ساكت شدي كه هيچ و گرنه سر امام را به تيغ جلاد خواهي سپرد و در پايان روايت آمده:

فَما سَكَتَ حَتَّي كانَ مِنْ اَمْرِهِ ما كانَ صَلََّي اللهُ عَلَيه.

هِشام سكوت را مراعات نكرد تا آنچه نبايد بشود اتفاق افتاد.

روايت فوق به آنچه پيش از اين گفتيم دلالت آشكاري دارد و روايت ديگري نيز در همين زمينه نقل شده كه احتمالاً همين روايت باشد، در اين روايت اضافه شده: هارون از پشت پرده بحث را زير نظر گرفته بود و حاضرين تصميم گرفته بودند كه جز در رابطه با مسئله امامت با وي سخن نگويند هارون كه در پس پرده عقيده صريح هِشام را مي شنود برآشفته و مي گويد:

مِثلُ هذا حَي وَ يبْقي لي مُلْكي ساعةً واحِدَةً؟ فَوَ اللهِ لِلسان هذا اَبْلَغُ في قُلُوبِ النّاسِ مِنْ مِأَةِ اَلْفِ سَيفٍ.

در صورتي كه امثال چنين مردي زنده باشند آيا حكومت من براي يك ساعت هم باقي مي ماند؟ بخدا كه كاربرد زبان او از صد هزار شمشير بيشتر است.

هشام احساس خطر كرده و متواري شد و هارون چون او را نيافت برادران و ياران او را توقيف كرده و به زندان انداخت اما پس از چندي كه خبر فوت هِشام به او رسيد آنها را آزاد ساخت.

همينطور صدوق در جاي ديگري از جمله عللِ به شهادت رسيدن امام كاظم (ع) را اين مي داند كه هارون شنيد:

مِنْ قُولِ الشَّيعَةِ بِاِمَامَتِه وَ اخْتِلافِهِم فِي السِّرِّ اِلَيهِ بِاللَّيلِ وَ النَّهارِ خَشْيةً عَلي نَفْسِهِ وَ مُلْكِهِ.

از جمله علل شهادت آن حضرت، اطلاع هارون از اعتقاد شيعه به امامت آن حضرت و رفت و آمدشان شبانه روز بطور پنهاني پيش او بود، زيرا از آن حضرت برخود و كشورش مي ترسيد.

سعايت برخي از نزديكان امام را نيز بايد كنار كينه شخصي يحيي بن خالد برمكي نسبت به آن حضرت، از جمله علل گرفتاري آن حضرت ذكر كرد.

شيخ مفيد و ابوالفرج اصفهاني در اين رابطه روايت مسندي نقل كرده اند كه ذيلاً خلاصه آن را مي آوريم:

يحيي بن خالد برمكي از اينكه هارون فرزند خود را به منظور تربيت به جعفر بن محمّد بن اشعت كه اعتقاد به امامت كاظم (ع) داشت، سپرده بود ناراحت بود به همين سبب نزد هارون از او بدگوئي مي كرد (ظاهراً به منظور گرفتن انتقام از او بود كه به فكر توطئه چيني بر عليه امام كاظم (ع) افتاد) لذا درصدد پيدا كردن شخصي از خانواده امامت كه عامل مناسبي براي دسيسه چيني هاي او باشد برمي آيد و پس از پرس و جو علي بن اسماعيل بن جعفر الصادق را كه مردي فقير بود پيدا مي كند و با كمك مالي به او، او را براي حضور در مجلس هارون، تشويق مي كند تا بوسيله او نقشه هاي خود را عليه امام كاظم (ع) عملي سازد، زماني كه علي بن اسماعيل با حضور در مجلس هارون موافقت مي كند، امام تلاش مي كند تا با كمك مالي و اداي دين، او را از اينكار منصرف كند امّا او نزد هارون مي رود و در حضور او بر عليه امام سخن مي گويد.

اين مطلب به عنوان دليل ديگري براي زنداني شدن امام (ع) نقل شده است.

شيخ صدوق اين روايت را به صورت دقيقتر و كاملتر آورده و پس از يادآوري ارتباط پنهاني جعفر بن محمّد بن اشعث با امام كاظم (ع) مي نويسد:

پس از سعايت يحيي درباره جعفر، هارون او را خواست و به او گفت شنيده ام تو. خمس مال خود و حتي پولهائي را كه اخيراً به تو داده ام براي موسي بن جعفر فرستاده اي، جعفر با آوردن پولها پيش هارون، توطئه خبرچينان را نقش بر آب كرده و هارون را از خود مطمئن مي سازد پس از آن بود كه يحيي بن خالد به فكر علي بن اسماعيل افتاد.

در حقيقت آخرين باري كه امام به زندان افتاد به همين دليل بود. شيخ مفيد پس از نقل روايت فوق مي افزايد: در همان سال (سال 179) هارون الرشيد به حج آمده و در مدينه دستور توقيف امام را صادر كرد.

قبل از آنكه اشاره به دستگيري امام كنيم لازم به يادآوري است كه در برخي از منابع بجاي علي بن اسماعيل بن جعفر الصادق (ع)، محمّد بن اسماعيل ذكر شده است.

ابونصر بخاري مي نويسد: محمّد بن اسماعيل همراه عمويش موسي كاظم (ع) بود او در نامه اي كه به هارون نوشته بود چنين آورد:

ما عَلِمْتُ اَنَّ في الْاَرْضِ خَليفَتَيْنِ يُجْبي اِلَيْهِمَا الْخَراجُ.

تاكنون نشينده بودم كه در روي زمين دو خليفه ممكن است باشد كه اموال عمومي براي آن دو برده مي شود.

منظور او از اين سخن سعايت از امام كاظم (ع) بود كه بلافاصله پس از آن، امام دستگير و زنداني شد و همين زندان تا شهادت آن حضرت به طول انجاميد.

اين نقل را ابن شهر آشوب نيز آورده است.

اين دو روايت كه يكي درباره علي بن اسماعيل و ديگري درباره محمّد بن اسماعيل وارده شده است، از جهات مختلف شباهتهائي با هم دارند و وجود اين شباهتها اين فكر را در ذهن انسان تقويت مي كند كه اصل آن دو يكي است.

معروف است هارون يك سال به حج مي رفت و سال ديگر به جنگ، از اين رو او در سال 179 ق كه نوبت حج بود به مدينه وارد شده و در ميان كساني از اشراف مدينه كه به استقبال او آمده بودند، امام كاظم (ع) نيز حضور داشت اما هارون كه از فعاليت هاي پنهاني او اطلاع داشت وقتي در كنار ضريح رسول خدا (ص) قرار گرفت در حالي كه همه مستقبلين از جمله امام كاظم (ع) حضور داشتند با اشاره به قبر پيغمبر چنين گفت:

يا رَسولَ اللهِ اِنَّي اَعْتَذِرُ اِلَيكَ مِنْ شَيءٍ اُريدُ اَنْ اَفْعَلَهُ اُريدُ اَنْ اَحْبِسَ مُوسي بنَ جَعْفَرٍ فَاِنَّهُ يريدُ التَّشْتيتَ بَينَ اُمَّتِكَ وَ سَفْكَ دِمائِها.

يا رسول الله من از آنچه مي خواهم انجام دهم عذر مي خواهم، مي خواهم موسي بن جعفر را دستگير كرده و به زندان بياندازم زيرا او مي خواهد ميان امت تو اختلاف انداخته و خون آنها را بريزد.

اين ظاهر سازي از هارون بدان جهت بود كه مردم موسي بن جعفر (ع) را فرزند رسول خدا مي دانستند و اين عذر خواهي از رسول خدا در همين راستا صورت مي گرفت، در عين حال در برابر مردم كه دليل چنين اقدامي به صورت سؤال برايشان مطرح بود، تفرقه افكني در ميان امت بهانه اي قانع كننده به نظر مي رسيد. نقل فوق نشان مي دهد كه امام كاظم در مدينه شخص مورد توجه مردم بوده است و به همين جهت هارون با آن همه عظمت و قدرت سياسي مجبور است دست به چنين توجيهاتي بزند تا اقدامش از طرف مردم زير سؤال نرود. و آنگاه در همان مسجد دستور توقيف حضرت را صادر مي كند. و دو كاروان آماده كرده، يكي را به سمت كوفه و ديگري را به سمت بصره مي فرستد و امام را همراه يكي از اين دو كاروان روانه مي سازد اين كار به اين دليل انجام مي گيرد تا مردم ندانند امام در كجا زنداني مي شود.

ابوالفرج اصفهاني پس از نقل مطالب فوق مي نويسد: رشيد امام كاظم (ع) را نزد حاكم بصره، عيسي بن جعفر بن منصور فرستاد و امام چندي در زندان او بسر برد اما عيسي بالأخره از اينكار خسته شده و به هارون نوشت تا او را تحويل شخص ديگري بدهد، در غير اين صورت او را آزاد خواهد كرد زيرا در تمام اين مدّت كوشيده تا حجتي عليه او پيدا كند ولي نيافته است.

جالب اينجا است كه عيسي به نامه چنين ادامه مي دهد:

حَتّي اَنّي لَأَسْتَمِعُ عَلَيهِ اِذا دَعا لَعَلَّهُ يدْعُو عَلَي اَوْ عَلَيكَ فَما اَسْمَعُهُ يدْعُو اِلّا لِنَفْسِه يسْأَل الله الرَّحْمَةَ وَ الْمَغْفِرَة.

حتي من موقعي كه او مشغول دعا است گوش مي دهم تا ببينم آيا براي من يا تو نفرين مي كند ولي چيزي جز دعا براي خودش نمي شنوم او همواره از خدا براي خود طلب رحمت و مغفرت مي نمايد.

اين نهايت زهد و پارسائي امام و در عين حال شدّت تقيّه و پنهانكاري حضرت را نشان مي دهد.

بالأخره امام را تحويل فضل بن ربيع دادند كه مدتي طولاني نزد او زنداني بود و گويا از او خواستند آن حضرت را به قتل برساند اما او از اين كار سرباز زد. پس از آن، حضرت را تحويل فضل بن يحيي دادند و مدتي نيز در زندان او بسر برد. مطابق نقل مورّخين او احترام امام را رعايت مي نمود چنانكه گزارش اين كار به هارون رسيد و به او خبر دادند كه امام كاظم (ع) در آنجا در رفاه كامل بسر برده و از آزادي كافي برخوردار است در اين هنگام رشيد در رَقَّه بود. بمحض دريافت گزارش، از دست فضل چنان عصباني شد كه در مجلس بطور علني دستور داد تا او را لعن و نفرين نمايند زيرا بر خليفه عصيان كرده است و بخاطر همين عمل صد ضربه شلاق نيز بر او زده شد پس از آن امام كاظم (ع) را تحويل زندانبان ديگري بنام سِندي بن شاهك دادند.