بازگشت

نخسين دستگيري امام كاظم


هارون مي دانست كه امام كاظم (عليه السلام) خمس، خراج و هدايا را از پيروانش دريافت مي دارد، اينها همه او را به فكر برد كه امام كاظم (عليه السلام) پشت سر تمام اين فعاليتها قرار دارد و توطئه براندازي او را تدارك ديده است. به همين جهت مبارزه دامنه داري را براي دستگيري اماميه آغاز كرد [1] او نخست امام كاظم (عليه السلام) را در مدينه به سال 179 دستگير كرد و او را به زندان بصره و بغداد روانه ساخت. [2] از اخبار مختلفي كه نقل شده معلوم مي شود امام (عليه السلام) دو بار به دست هارون به زندان افتاده است مرتبه اول كه دقيقاً تاريخ آن معلوم نيست، هارون در اثر ديدن يك خواب تهديد آميز، امام را موقتا آزاد ساخته.

مسعودي درباره خواب هارون و آزاد شدن امام (عليه السلام) از زندان مي نويسد: «عبدالله بن مالك خزايي»، رئيس شرطه هارون مي گويد: فرستاده هارون در موقعي كه هيچ سابقه نداشت در چنان اوقاتي پيش من آيد، بر من وارد شد و حتي مجال لباس پوشيدن به من نداد و با آن حال مرا پيش هارون برد، وقتي وارد شدم سلام كردم و نشستم سكوت همه جا را فرا گرفته بود، وحشت عجيبي به من دست داد و هر لحظه بر نگراني من مي افزود، در اين هنگام هارون از من پرسيد عبدالله مي داني چرا تو را احضار كرده ام؟ گفتم: نه به خدا. گفت: يك حبشي را در خواب ديدم كه حربه اي به دست گرفته و به من مي گفت: اگر همين الان موسي بن جعفر را آزاد نكني با اين حربه سرت را از تن جدا مي كنم. اكنون برو و او را فوراً آزاد كن و سي هزار درهم به وي بده و به او بگو كه اگر مي خواهد همين جا بماند و هر احتياجي كه داشته باشد برآورده مي كنم و اگر مي خواهد به مدينه بازگردد، وسائل حركت او را آماده كن.

با ناباوري سه بار از هارون پرسيدم: دستور مي دهيد موسي بن جعفر را آزاد كنم؟! هر مرتبه سخن خود را تكرار و بر آن تأكيد ورزيد. از پيش هارون بيرون آمده وارد زندان شدم، وقتي موسي بن جعفر مرا ديد وحشت زده در برابر من به پا خواست، او خيال مي كرد كه من مأمور شكنجه و اذيت او هستم، گفتم آرام باشيد من دستور دارم شما را همين الان آزاد كنم و سي هزار درهم در اختيار شما قرار بدهم.

موسي بن جعفر (عليه السلام) پس از شنيدن حرفهاي من چنين گفت: اكنون جدم رسول خدا را در خواب ديدم كه مي فرمود: يا موسي «حبست مظلوما» (تو از راه ستم زنداني شده اي) اين دعا را بخوان كه همين امشب از زندان خلاص خواهي شد عرض كردم: پدر و مادرم به فدايت چه بگويم فرمود: بگو: «يا سامع كل صوت و يا سابق الفوت و....» خواندم همينطوري كه مي بيني آزاد شدم. [3] مرحوم صدوق اين روايت را با تفصيل بيشتري نقل كرده است. [4] ولي طولي نكشيد باز هارون را بر عليه امام (عليه السلام) تحريك كردند، مجدداً دستوري مبني بر دستگيري امام كاظم (عليه السلام) و پيروانش صادر كرد.

معروف است كه هارون در سال 179 ه. ق به قصد حج از بغداد حركت كرد همين كه نزديك مدينه رسيد، بزرگان و اشراف شهر به استقبال او آمدند امام كاظم (عليه السلام) نيز بر استري سوار بود و در ميان استقبال كنندگان حضور داشت. ربيع (دربان مخصوص هارون رو به آن حضرت كرده) گفت: اين مركب چيست كه با آن به ديدار اميرالمؤمنين آمده اي؟ اگر با آن به دنبال دشمن روي به او نخواهي رسيد و اگر دشمن به دنبال تو آيد از دست او بدر نخواهي رفت؟ حضرت فرمود: نه، اين مركب از سرفرازي و تكبر اسب، پست تر، و از زبوني و خواري الاغ بالاتر است و «خيرالامور اوسطها» و بهترين هر چيز ميانه و حد وسط آن است. چون هارون وارد مدينه شد رو به قبر شريف پيامبر صلي الله عليه واله براي زيارت آن بزرگوار نهاده و مردم نيز وي را همراهي مي كردند، وقتي هارون در كنار قبر رسول خدا صلي الله عليه واله قرار گرفت در حالي كه مردم شهر از جمله امام كاظم (عليه السلام) حضور داشتند، اشاره به قبر پيامبر گفت:

«السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا بن عم (مفتخراً بذلك علي غيره)».

(سلام بر تو اي رسول خدا اي پسر عمو) مي خواست بدينوسيله به ديگران افتخار كند و بفهماند كه مقام من از ديگران برتر است، چون من پسر عموي پيامبرم.

در اين هنگام حضرت موسي بن جعفر (عليه السلام) پيش قبر آمده و خطاب به رسول خدا گفت: «السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا ابة».

(سلام بر تو اي رسول خدا و سلام بر تو اي پدر) و مقصود حضرت هم اين بود كه عوام فريبي هارون را به مردم بفهماند و برتري مقام خويش را بر هارون به آنان گوشزد نمايد و در حقيقت او را خلع سلاح كند «فتغير وجه الرشيد و تبين الغيظ فيه».

هارون پس از شنيدن اين سخن رنگ صورتش دگرگون شد و آثار خشم در چهره اش آشكار گرديد [5] خطاب به آن حضرت گفت: «هذا الفخر يا ابا الحسن جدّاً»؟ (اين جداً مايه افتخار است يا اباالحسن).

و سپس دستور بازداشت آن حضرت را صادر كرد. [6] هارون سپس رو به يحيي بن جعفر كرده وگفت: «اشهد انه ابوه حقا».

(شهادت مي دهم كه رسول خدا حقا پدر اوست).

اين جمله به منزله اعتراف به عدم صحت خلافت خاندان خود بود كه بر اساس وراثت پي ريزي شده بود و اعتراف به اينكه امامان از نسل فاطمه، فرزندان رسول خدا هستند.

امام بار دوم به دست هارون زنداني شد در نقل ديگر آمده است: كه هارون در همان سال (179) به حج رفت و ابتداء به مدينه طيبه آمده و حضرت موسي بن جعفر (عليه السلام) با گروهي از اشراف و بزرگان مدينه به استقبال او آمدند، سپس حضرت چنانچه معمول او بود به مسجد رفت پس هارون شبانه به نزد قبر رسول خدا صلي الله عليه واله رفته گفت:

«يا رسول الله اني اعتذر اليك من شي اريد ان افعله اريد ان احبس موسي بن جعفر - عليه السلام- فانه يريد التشتيت بين امتك و سفك دمائها».

(اي رسول خدا من از آنچه مي خواهم انجام دهم پوزش مي طلبم، مي خواهم موسي بن جعفر را به زندان اندازم، زيرا او مي خواهد ميان امت تو اختلاف اندازد و خون آنان را بريزد.)

سپس دستور داد آن حضرت را در مسجد گرفتند و به نزد او بردند، به زنجير بسته و دو محمل ترتيب داد و آن حضرت را در يكي از آنها نهاده بر استري بست و محمل ديگر را بر استر ديگر نهاده و هر دو محمل را كه اطراف آن پوشيده بود از خانه او بيرون بردند، و همراه هر دوي آنها سواراني فرستاد (همينكه از شهر بيرون رفتند) سواران دو دسته شدند دسته اي با يك محمل به سوي بصره رفتند و دسته اي ديگر با محمل ديگر راه كوفه را پيش گرفتند. و موسي بن جعفر (عليه السلام) در آن محملي بود كه آن را به بصره بردند.

مرحوم مفيد مي نويسد: اينكه هارون اين كار را كرد براي آن بود كه مردم ندانند موسي بن جعفر (عليه السلام) را به كجا مي برند و به آن دسته از سواران كه همراه موسي بن جعفر (عليه السلام) بودند، دستور داد آن حضرت را در بصره به عيسي بن جعفر بن منصور كه در آن زمان فرماندار بصره بود، بسپارند آن حضرت را در بصره به او تحويل دادند و عيسي يكسال آن حضرت را در بصره در زندان نگاه داشت، تا اينكه هارون نامه اي به او نوشت كه حضرت را به قتل برساند. عيسي بن منصور با نزديكان و مشاورين خود درباره كشتن امام (عليه السلام) مشورت كرد، آنان اين كار را براي وي صلاح ندانستند و نظر دادند كه از كشتن او دست باز دارد و از هارون بخواهد كه او را از اين كار معاف بدارد.

اين بود كه عيسي بن جعفر نامه اي به هارون نوشت: مدتي است كه موسي بن جعفر - عليه السلام- در زندان من است و من در اين مدت آزمودم و جاسوسي بر او گماشتم و هيچ ديده نشد به چيزي جز عبادت سرگرم شود.

عيسي در نامه خود مي افزايد كه: «وضعت من يسمع منه ما يقول في دعائه فما دعي عليك و لا علي و لا ذكرنا بسوء و ما يدعو لنفسه الا بالمغفرة و الرحمة». (كسي را گماردم تا هنگام دعاي او گوش فرا دارد و بشنود در دعا چه مي گويد و شنيده نشد بر تو و بر من نفرين كند و نام ما را به بدي ببرد و براي خود نيز جز به آمرزش و رحمت دعائي نمي كند).

پس اكنون كسي را بفرست تا من موسي بن جعفر را به او تحويل دهم و در غير اين صورت او را آزاد خواهم كرد زيرا من بيش از اين نمي توانم او را در زندان نگهدارم.

و روايت شده است كه برخي از ديده باناني كه عيسي بن جعفر بر آن حضرت گماشته بود به او گزارش دادند كه بسيار شنيده شده است كه آن حضرت در دعاي خود مي گويد: «اللهم انك تعلم اني كنت اسئلك ان تفرغني لعبادك اللهم و قد فعلك فلك الحمد». [7] (بار خدايا تو مي داني كه من براي عبادت از تو جاي خلوتي خواسته بودم و تو چنين جائي براي من آماده كردي، پس سپاس از آن توست - كه حاجت مرا برآوردي-) اين نهايت زهد و پارسائي و رضا و تسليم امام (عليه السلام) و درعين حال شدت تقيه و پنهانكاري آن حضرت را نشان مي دهد.

خلاصه امام (عليه السلام) را تحويل فضل بن ربيع دادند كه مدتي طولاني نزد او زنداني بود. هارون از او خواست آن حضرت را به قتل برساند او نيز از انجام اين كار سر باز زد. پس از آن نامه به فضل بن ربيع نوشت كه آن حضرت را به فضل بن يحيي بن خالد برمكي تحويل دهد. فضل بن يحيي او را در برخي از اطاقهاي خانه اش جا داد و ديده باني بر آن حضرت گماشت و آن حضرت شب و روز سرگرم عبادت بود، همه شب را به نماز و تلاوت قرآن و دعا و عبادت مي گذراند. بيشتر روزها روزه بود و روي خويش را از محراب عبادت به جانب ديگر برنمي گرداند. فضل بن يحيي كه چنين ديد، گشايشي در كار آن حضرت داده و او را گرامي داشت و وسائل آسايش او را فراهم نمود، اين خبر به گوش هارون رسيد و آن موقع در - نزديكي بغداد در جائي به نام - رقه بود به محض اطلاع، از دست فضل سخت عصباني شد نامه اي به فضل بن يحيي نوشت و از اكرام و احترامي كه نسبت به موسي بن جعفر انجام داده بود، او را باز داشته و دستور داد آن حضرت را بكشد.

فضل اقدام به اين كار ننمود. هارون از اينكه فضل دستورش را نپذيرفته در خشم شد و مسرور خادم را طلبيده به او گفت: هم اكنون با شتاب به بغداد برو و يكسره به نزد موسي بن جعفر مي روي و اگر ديدي كه او در آسايش و رفاه است اين نامه را به عباس بن محمد برسان و به او دستور بده آنچه در آن نوشته شده انجام دهد و نامه ديگري نيز به او داد و گفت: اين نامه را نيز به سندي بن شاهك برسان و به او دستور ده از فرمان عباس بن محمد پيروي كند.

مسرور به سرعت به بغداد آمد و يكسره به خانه فضل بن يحيي رفت و كسي نمي دانست براي چه كاري آمده. به نزد موسي بن جعفر - عليه السلام- رفت و او را به همان حال كه به هارون خبر داده بودند، بديد و بعد به نزد عباس بن محمد و سندي بن شاهك رفته و نامه ها را به ايشان تحويل داد.

عباس بن محمد، فضل بن يحيي را به خانه خود جلب كرد و دستور داد فضل را برهنه كرده و سندي بن شاهك صد تازيانه بر او زد پس از اين جريان مسرور جريان را براي هارون نوشت هارون دستور داد آن حضرت را به سندي بن شاهك بسپارند.

خود هارون مجلسي ترتيب داد و در آن مجلس كه گروه بسياري جمع شده بودند، گفت: اي گروه مردم فضل بن يحيي بر من نافرماني كرد و از دستور من سرپيچي نمود و من در نظر گرفته ام او را لعنت كنم، پس شما نيز او را لعن كنيد، پس از آن، مردم از هر سو او را لعنت كرده، بدانسان كه از صداي لعنت آنان در و ديوار قصر به لرزه درآمد.

اين خبر به گوش يحيي بن خالد (پدر فضل) رسيد به سرعت نزد هارون آمد و از در مخصوص وارد قصر هارون شده و از پشت سر هارون به طوري كه او نفهمد وارد شده به نزد او آمد و گفت: اي اميرالمؤمنين به سخن من گوش فرا دار هارون با ناراحتي گوش به سخن يحيي داد. يحيي گفت: فضل جوان است و من آنچه تو خواهي انجام خواهم داد. هارون خوشحال شد و رو به مردم كرده گفت: فضل درباره چيزي نافرماني مرا كرده بود، من او را لعن كردم ولي او توبه و بازگشت به فرمانبرداري من كرد، پس او را دوست بداريد. مردم گفتند: ما دوستدار هر كسي هستيم كه تو او را دوست داري، و دشمن هستيم با هر كه تو او را دشمن داري و ما اكنون او را دوست داريم.

سپس يحيي بن خالد از آنجا بيرون آمد تا وارد بغداد شد، مردم از آمدن يحيي به بغداد وحشت زده شدند و هر كس درباره آمدن يحيي به بغداد سخن مي گفت و خود يحيي وانمود كرد كه براي رسيدگي به امور شهر و سركشي به كارهاي عمال و فرمانداران به شهر آمده. و براي پوشاندن هدف شوم خود نيز چند روزي به اين كارها مشغول شد، سپس سندي بن شاهك را طلبيد و دستور كشتن حضرت موسي بن جعفر (عليه السلام) را به او داد و او نيز انجام اين جنايت هولناك را به عهده گرفت. [8] يعقوبي مي نويسد: در زندان به موسي بن جعفر (عليه السلام) گفته شد: كاش به فلاني نوشته بودي تا درباره تو با رشيد سخن مي گفت. فرمود: «حدثني ابي عن ابائه ان الله عزوجل اوحي الي داود يا داود انه ما اعتصم عبد من عبادي باحد من خلقي دوني عرفت ذلك منه الا و قطعت عنه اسباب اسماء و اسحت الارض من تحته». [9] (پدرم از پدرانش مرا خبر داد كه خداي عزوجل به داود وحي كرد: اي داود، نشد بنده اي از بندگانم مرا رها كرده به كسي از آفريده هاي من توسل جويد و او را چنان بشناسم مگر آنكه دست وي را از وسيله هاي آسماني كوتاه كرده و زمين را زير پاي او فرو بردم).


پاورقي

[1] طبرسي الاحتجاج ص 161 نجف، و كشي اختيار معرفة الرجال ص 262.

[2] كافي، ج 1 ص 476 - نوبختي فرق ص 2-71.

[3] مسعودي مروج الذهب، ج 3 ص 7 - 356 طبع قاهره ابن عماد حنبلي شذرات الذهب ج 1 ص 304 - وفيات الاعيان ج 5 ص 301.

[4] عيون اخبار الرضا ج 1 ص 273 - امالي صدوق ص 236.

[5] مفيد، ارشاد ص 7 - 276.

[6] ابن اثير، كامل ج 5‍، ص 108.

[7] مفيد، ارشاد ص 281.

[8] مفيد، ارشاد ص 2- 281.

[9] يعقوبي، ج2 ص414.